بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

گفتگو با مهندس کورش زعيم

بخش پنجم

نه شرقی، نه غربی؛ شمالی، شمالی!

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

پيشدرآمد:

اکنون 9 ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

**************************************************

اسماعيل نوری علا: خوب آقای زعيم، اجازه دهيد که بخش پنجم گفتگویمان را بر دوران چهار ساله ای متمرکز کنيم که از پيوستن شما به حبههء ملی آغاز شده و به زندان اوين ختم می شود. بفرمائيد که از اولين کارهای شما پس از پيوستن به جبهه چه بود؟

کورش زعیم: همانطور که پیشتر  هم گفتم، سال های 58 تا 60 از سال های پرتلاش سیاسی من بود. چند ماهی از 58 نگذشته بود که من تقریبا با همهء چهره های برجسته جبهه ملی نه تنها آشنا شده بودم، بلکه رفت و آمد داشتم. رویدادهای جالبی در این دو سال پيش آمد که برخی از آنها را شرح داده ام.

یکی از کارهای، بنظر خودم، سازنده ای که در سال 1358 کردم، ايجاد «کانون اندیشه و سخن » بود. قصد اين بود که این کانون به عنوان مرکز اندیشهء جبهه ملی ایران عمل کند و رسالت آن «پژوهش برای شکل دهی به ایران آینده» باشد. برای اين کار از دوازده نفر دعوت کردم که به عنوان بنیانگذار به من بپیوندند. این دوارده نفر، که با خودم سیزده نفر می شدیم، سند اعلام موجودیت و اساسنامهء کانون را امضاء کردند و مرتباً در جلسات آن شرکت می کردند. شخصیت های فعالی از جبههء ملی، مانند رضا فصیح، دکتر علی راسخ افشار، مهندس قزل ایاغ جزو اين بنیانگذاران بودند. بعدها دکتر ورجاوند و دو سه نفر از شخصیت های جبهه هم به آن پیوستند. کانون اندیشه و سخن، که هنوز وجود دارد و فعال است، سرچشمهء پژوهش ها و پیشنهادهای ابتکاری و مهمی برای ایران آینده بوده است که اغلب آنها در جراید به چاپ رسیده یا به نوعی عرضه شده است.

نوری علا: اجازه دهيد من به يک امر کلی تر اشاره کنم. وقتی شما به جبهه پيوستيد چند تن از رهبران آن عضو دولت موقت مهندس بازرگان بودند. يعنی شما به جبهه ای پيوستيد که تکليفش روشن بود و می خواست که در ساختن رژيم آيندهء ايران با اسلاميست ها شراکت داشته باشد.

بنظر من، برای اينکه موضع کنونی جبههء ملی را درک کرده و بتوانيم پا برجائی يا دور شدن اش از آن مواضع اوليه را اندازه گيری کنيم (کاری که در بخش های آتی اين گفتگو انجام خواهد شد)، ناگزيريم مواضع واقعی جبهه را در آن زمان درک کنيم. شما در آن زمان در اين مورد چه فکر می کرديد؟

ما تا اينجا ديده ايم که شما به دکتر صديقی نزديک بوده ايد. اين نزديکی بنظر من دارای معنای خاصی است. من خود سه سال افتخار شاگردی دکتر صديقی را در دانشکده علوم اجتماعی داشتم و در آن دورهء دانشکده تا حدودی خود را از اقربای ايشان می دانستم و حتی، پس از آغاز تدريس «فرهنگ شناسی ايران» در آن دانشکده، به سفارش ايشان بود که برای ادامهء تحصيل به انگلستان رفتم تا در بازگشت رشتهء «جامعه شناسی مذهب» را در دانشکده تأسيس کنيم که البته با حدوث انقلاب کل رشتهء جامعه شناسی سر ضرب تعطيل شد.

می خواهم بگويم، در نتيجهء اين آشنائی و نزديکی، می دانم که ايشان هيچگاه و به هيچ روی با قرار گرفتن روحانيت در قدرت موافق نبود و، به کلام ديگر، ايشان را جزو راسخ ترين سکولارهای کشور می دانستم. حال، اگر مانعی نمی بينيد کمی دربارهء شراکت در قدرت بوسيلهء جبههء ملی برايمان بگوئيد. بهر حال، ملاقات دکتر سنجابی در فرانسه با آيت الله خمينی و پذيرش رهبری ايشان اين عواقب گريزناپذير را هم داشته و جبههء ملی را آنقدر در دور و بر روحانيت نگاه داشته که عاقبت از طرف آيت الله خمينی طرد شود. شما در اين مورد چه اطلاعاتی داريد؟

زعيم: تا آنجا که من شاهد بودم و برداشت کرده ام، دکتر سنجابی هیچ علاقه ای به حضور در دولت موقت نداشت. وقتی پست وزارت خارجه به او پیشنهاد شد، آن را کسر شأن خود و جبههء ملی می دانست. ولی سرانجام با اصرار دیگران، مبنی بر اينکه جبههء ملی نباید متهم به منزوی کردن دولت موقت شود، اين پست را پذیرفت. اما همانگونه که می دانیم در کمتر از یک ماه کناره گیری کرد، زیرا متوجه شد که تصمیم گیرندگان روحانیان هستند و ملیون بازیچه شده اند. علی اردلان هم که پست بسیار حساسی در وزارت دارایی داشت فقط سه ماه ماند؛ آن هم برای کار حساس سامان دادن به دارایی های کشور که دیگران نتوانند در آن هرج و مرج سوء استفاده و غارت کنند. دیگران هم، بجز داریوش فروهر، بزودی استعفاء کردند و از دولت موقت خارج شدند.

نوری علا: اين روند جدا شدن بر زندگی شما تأثيری نداشت؟

زعيم: چرا. بهر حال گرفتاری ها از همان روز اول برای همه آغاز شده بود. مثلاً در همان 1358 یک روز برایم احضاریه ای آمد که باید به جایی در خیابان شیرین مراجعه کنم. ساختمانی بود در خیابان شیرین که بین ویلا و فیشرآباد قرار گرفته و مقر سازمان امنیتی جدیدی به نام «ساواما» بود که جانشین ساواک شده بود. من به آنجا رفتم. مرا به یک اتاق بزرگ که در آن یک میز تحریر و دو صندلی گذاشته بودند بردند. روی یکی از صندلی ها شخصی با ریشی کوتاه نشسته بود و روی صندلی دیگر که طرف ديگر میز بود من باید می نشستم. وقتی وارد شدم، آن شخص بلند شد و دستش را برای استقبال به سوی من دراز کرد و از من خواست که بنشینم. وقتی نشستم، او گفت: «من مهدی چمران هستم و مسئول شده ام تا سازمان امنیتی جدید کشور را ساماندهی کنم». من سکوت کردم و او ادامه داد: «به من فهرستی از نام ده هزار نفر را داده اند که ممنوع الخروج کنم و شما جزو این فهرست هستید». من پرسیدم: «به چه دلیل من ممنوع الخروج می شوم؟» چمران گفت: «چیز مهمی نیست، فقط ما باید رسیدگی کنیم». من پرسیدم که «چه مدت ممنوع الخروج خواهم بود؟» و او پاسخ داد: «سه سال!»

نوری علا: کلی تر نگاه کنيم. شما خودتان با چه ديدی به اوضاع نگاه می کرديد و چه نتايجی گرفته بوديد؟

زعيم: در مورد خودم می توانم بگويم که من درکمتر از يک سالی پس از پيوستنم به جبهه ملی، يعنی در همان سال 58، دیگر قانع شده بودم که آنچه روحانیت و آیت الله خمینی می گویند با آنچه گفته می شود قرار است رخ دهد بسیار متفاوت است. در آن سال کتاب «حکومت اسلامی» آیت الله خمینی را هم به دقت خواندم و مقاله ای هم در تفسیر آن برای مجلهء سپید و سیاه نوشته و فرستادم. در این مقاله نتیجه گیری کرده بودم که آیت الله خمینی بهیچ وجه تن به یک حکومت دموکراتیک نمی دهند و برنامهء ایشان ایجاد یک حکومت اسلامی بر پایهء خلیفه گری و احکام شرعی است.

نوری علا: جالب است. آيا اين مقاله منتشر شد؟

زعيم: روزی که قرار بود آن شمارهء سپید و سیاه بیرون بیاید، دکتر بهزادی به من زنگ زد و گفت آنطرف ها پیدایم نشود که آمده اند چاپخانه را آتش زده اند و به مهدی بهار هم  تیراندازی کرده اند و جان من هم بخاطر این مقاله در خطر است. من پرسیدم اصل مقاله چه شد؟ گفت نگران نباش که آنرا در جای امنی پنهان کرده ام... این پایان کار مجلهء سپید و سیاه بود.

نوری علا: اتفاقاً من هم در همان سال مقاله ای نوشتم به نام «انقلاب مشروعه» که در نشريهء کانون نويسندگان ايران چاپ شد و در آن کوشيدم توضيح دهم که چرا ماهيت مذهبی را از حکومت جديد التأسيس نمی شود جدا کرد، بی آنکه بتوان «هنوز» از درست شدن کارها نا اميد بود. می خواهم بگويم که کافی بود تا نگاهی تاريخی و عمومی به نقش روحانيت در حکومت ها داشته باشيم تا تکرار يک طرح معين را در همهء آنها ببينيم. می خواهم از شما بپرسم که وقتی می گوئيد با خواندن کتاب آقای خمينی به آن نتيجه رسيديد آيا بايد نتيجه گرفت که اين اشراف دارای زمينهء مطالعاتی ديگری نبود؟

زعيم: نه. اين نتيجه گیری درستی نخواهد بود. من در زمينهء حکومت های روحانی مدار مطالعاتی کرده بودم. اساساً نمی شد زندگی سياسی دموکراتیک را در فضائی آغاز کرد که قدرت به دست روحانيت افتاده است و در مورد ماهيت اين آميزه و آيندهء آن فکر نکرد. در آن زمان من هر بار که می کوشيدم تا آینده ای برای ایران تصور کنم، به یاد داستان «ساوونا رولا» در ایتالیا می افتادم که «ویل دورانت» آن را در کتاب «تاریخ تمدن» خود شرح داده است.

نوری علا: می شود خواهش کنم برای آن دسته از خوانندگان اين گفتگو که با اين داستان آشنا نيستند مختصری از آن را شرح بدهيد؟

زعيم: «ساوونا رولا» یک روحانی بنیادگرای مسیحی بود که در سدهء پانزدهم ميلادی ظهور کرد، به قدرت رسيد و جامعهء فلورانس را به سوی ارزش های بنیادین دينی سوق داد. او موسیقی و خنده را منع کرد، زنان را وادار به پوشیدن حجاب کرد، آلات موسیقی، تابلوهای نقاشی، لباس های رنگارنگ و وسایل تجملی را از خانه های مردم بیرون کشید و در میدان شهر سوزاند و، بطور کلی، شادی را کشت و اندوه و خشونت را جانشین آنها کرد. من در آن سال تصميم گرفتم کتابی در اين مورد ترجمه و چاپ کنم...

نوری علا: ولی من در فهرست آثاری که ترجمه کرده ايد ديده ام که چنين کتابی همين پارسال چاپ شده...

زعيم: بله، پارسال چاپ شد، اما از همان سال اول انقلاب برای چاپ آمادهء بود و امکانش پيش نمی آمد. من اين کتاب را در همان سال ترجمه کردم ولی هیچ مجله ای جرأت چاپ آن را نداشت. تا اينکه روزی یکی از دوستان جبهه ـ که با حوزهء علمیهء مشهد ارتباط داشت ـ به من گفت که با شیخ علی تهرانی موضوع را در میان گذاشته و ایشان گفته که کتاب را در مشهد چاپ خواهند کرد. من نسخهء اصل را به ایشان دادم که به آقای تهرانی برساند و شیخ هم پیغام داد که متن را برای گرفتن تایید به آیت الله قمی داده است و ايشان هم، پس از خواندن، آن را زیر تشک خود گذاشته و گفته اند که فعلاً صلاح نیست؛ چون جان طرف به خطر می افتد.

نوری علا: خود آيت الله قمی هم که در مشهد مورد غضب بود...

زعيم: بله، دو هفته ای بيشتر طول نکشید که به خانهء آیت الله قمی ریختند و بقیهء داستان را هم که همه می دانند... چند روز بعد، همان دوست رابط از قول آقای تهرانی به من گفت که ايشان گفته است به مهندس زعیم بگو نگران نباشد، کتاب در جای امنی است و بدست مهاجمان نیافتاده است. و من این کتاب را پس از اين همه مدت توانستم پارسال به چاپ برسانم.

نوری علا: با اينکه دوست ندارم شما را از آن سال ها به اکنون بکشانم و يا گفتگومان به مسيرهایی فرعی وارد شود، اما ضروری می بينم که همين جا بپرسم که چطور شد که چنين کتابی اکنون اجازهء چاپ و نشر گرفته است؟

زعيم: آن نسخه که قرار بود در جای امنی باشد هرگز به من بر نگشت. نسخهء خودم را هم سال ها بود که نمی توانستم پیدا کتم. سرانجام، وقتی آن نسخه را بطور تصادفی در ميان کاغذهایم پیدا کردم، تصمیم گرفتم آزمایش کنم و ببینم وزارت ارشاد پروانهء چاپ می دهد یا نه. فکر می کردم که بهر حال آیت الله خمینی دیگر نيست و رژیمی که ایشان پایه گذاری کرده دیگر در جهان شناخته شده است؛ بنابراین، حساسیت موضوع کتاب بايد دیگر خیلی کم شده باشد. بهر حال، وزارت ارشاد اجازه داد و کتاب چاپ شد.

نوری علا: پیش از اينکه به مسير بحث برگرديم. يک پرسش ديگر هم وجود دارد که دوست دارم تکليف آن را هم همين جا روشن کنيم. در چند پرسش پيشتر ذکر خيری از دکتر صديقی شد؛ می خواهم اين نکته را هم يادآور شده باشم که ايشان هميشه ـ سال ها پيش از انقلاب 57 ـ نگران نفوذ شوروی ها از طريق حزب توده در ايران بودند. شما هم که خودتان آن خاطرهء نمايندهء افغان ها را نقل کرديد که آمده بود تا از دکتر صديقی نامه ای عليه تجاوز شوروی به افغانستان بگيرد. آيا شما در مورد شوروی ها هم با ايشان هم فکری داشتيد؟

زعيم: در سال 1355، اتفاقی افتاد که ذکر آن در اين رابطه جالب بود. یک روز کاردار بازرگانی سفارت شوروی در تهران بنام لئون آشچیان به دفتر من آمد و پس از مقدمه چینی و ستایش از توانایی مهندسی و تکنولوژیک من، یک پاکت بزرگ از انواع کاتالوگ ها و گزارش هایی از اختراعاتی که در طی ده سال اخیر در شوروی به ثبت رسیده بود جلوی من گذاشت و خواست که آنها را مطالعه کنم. دو سه روز بعد دوباره آمد و ارزیابی مرا دربارهء آن اختراعات خواست. من گفتم برخی از آنها قابل توجه است و برخی هم همزادهای بهتری در غرب دارد. او گفت که مسکو از او خواسته که به من پیشنهاد شود که معرف و نمایندهء عرضهء کلیهء اختراعات شوروی در ایران و امریکا و بطور کلی غرب باشم. ضمنن، برای واگذاری هر اختراع ده درصد ارزش معامله را به عنوان کارمزد به من خواهند داد. پیشنهاد عظیمی بود، ولی از آنجا که من از رژیم حاکم بر شوروی خوشم نمی آمد، به آقای آشچیان گفتم که هرچند پیشنهاد آنها بسیار بزرگ و غیر منتظره است، ولی من بهيچ وجه دوست ندارم برچسب همکاری با شوروی و کمونیست بودن به من بخورد. اصرار کرد که اين کار بهیچ وجه سیاسی و پنهانی نیست و من هرگونه که مایل باشم می توانم آن را اداره کنم. و من جواب رد دادم.

نوری علا: يعنی می شود نتيجه گرفت که نوعی پرهيز طبيعی از شوروی در شما وجود داشت. اما در ان زمان شوروی خودش را به حکومت شاه خيلی نزديک کرده بود. نظر من بيشتر ناظر بر دوران پس از انقلاب است که حزب توده و عمال شوروی در ايران بشدت فعال شده بودند...

زعيم: راستش اينکه پس از انقلاب من با حکومت شوروی درگیری جدی پيدا کردم و به تبع آن حزب توده هم در برابرم موضع گرفت که ماجرايش اتفاقاً تا حدودی در پیوند با دکتر صديقی آغاز شد.

نوری علا: خيلی جالب است؛ ممکن است توضيح بدهيد؟

زعيم: من آن روزها متوجه شده بودم که حزب توده قدرت زیادی یافته و در همهء نهادهای کلیدی نفوذ کرده، و کشور را بسوی دولت سالاری پیش می برد. در اين ميان يک تجربهء شخصی هم پيش آمد که مرا مصمم کرد در اين مورد کاری کنم و این برداشت خود را بصورت یک مقاله در بیاورم.

داستان از اين قرار بود که شرکت من دو محموله وسائل الکترونیکی از امریکا وارد کرده بود. وقتی برای ترخیص آنها رفتم، مسئول مربوطه، که یک جوان با سواد و  خوش لباس ولی با ته ریش بود، در حاليکه عدهء زيادی از ارباب رجوع دور ميزش را گرفته بودند، به من گفت: «چون محمولهء شما از امریکاست باید مصادره شود». من با او وارد بحث شده بودم که صدای اذان ظهر بلند شد. او هم از جا برخاست و الله اکبر گویان بساط نماز را همانجا در میان اتاق و جلوی ارباب رجوع پهن کرد و به صدای بلند به نماز خواندن پرداخت. کارش که تمام شد و به پشت میزش برگشت، چشمش به من افتاد و گفت که «شما هم بهتر است قید این محموله را بزنيد». من در جواب به او  گفتم که «من قید شما را می زنم نه محموله را». او با تندی به من گفت: «می دهم دستگیرت کنند و ببرندت زیرزمین». گفتم «تو جرأت این کار نداری. من از نماز خواندنت متوجه شدم که تو یک توده ای هستی و اینجا برای خرابکاری مخفی شده ای». البته توجه کنيد که آن روزها اوائل انقلاب بود و راحت تر می شد رک بود. هنوز هیچ قدرت مطلقی وجود نداشت. بهر حال و سرانجام، او را وادار کردم که محموله ها را به یک سازمان مشخص دولتی واگذار کند تا مطئمن شوم که به دست دزدان نمی افتد و این در خواست خود را با همین جملات کتبی کردم. او هم مجبور شد که اعلام کند محموله ها تحویل رادیو تلویزیون خواهد شد. در هر حال، من محموله ها را از دست دادم، ولی خیالم راحت شد که به غارت نمی روند.

این رویداد باعث شد که من بيش از پيش متوجه پيشرفتگی خطری که ایران را تهدید می کند بشوم و مقالهء بلندی بنويسم که در دو شمارهء متوالی روزنامهء «عدالت« چاپ شد و سر و صدای زیادی ايجاد کرد. عنوان مقاله بود: «نه شرقی، نه غربی، شمالی، شمالی». در این مقاله من شرح داده بودم که چگونه عوامل حزب توده به عنوان مشاور، کارشناس و مدیرکل، در همهء نهادهای حساس کشور رخنه کرده اند و قصد دارند، با گمراه کردن روحانیان تشنهء قدرت که نه سواد و نه تجربهء مدیریت دولتی دارند، کشور را به سقوط، نارضایتی و آشوب بکشانند تا بتوانند به کمک اربابشان قدرت را دست بگیرند. در پايان هم نتيجه گرفته بودم که، بنابر آنچه گفته ام، سیاست «نه شرقی، نه غربی» ی جمهوری اسلامی هم ـ که تقلید مضحکی از سیاست موازنهء منفی دولت مصدق است ـ سرانجامی بجز افتادن کشور به دست همسایهء شمالی نخواهد داشت.

نوری علا: لااقل اگر از ديد خود توده ای ها نگاه کنيم، اين برداشت درستی بود، منتها آنها خيال می کردند خيلی زرنگ اند که ديگران، از جمله کسانی که قدرت را در دست دارند، متوجه اين موضوع نيستند...

زعيم: تازه ما در آن زمان داستان تجاوز شوروی به افغانستان را هم داشتيم که می توانست با سناريوی ديگری در ايران تکرار شود. هرچند که مطالعات بعدی من واقعيات ديگری را برايم روشن کرد...

نوری علا: به چه معنی؟

زعيم: از آنجا که شوروی را بزرگترین خطر برای ایران پس از انقلاب می دانستم، مطالعهء اوضاع اين کشور برايم بسيار جالب شده بود و وقت زيادی را صرف مطالعهء منابع مربوطه می کردم. يادم می آيد که یک روز که در منزل دکتر صدیقی در کنارشان نشسته بودم، به ایشان گفتم که من دربارهء شوروری و همهء جنبه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن پژوهش هایی کرده ام و دارم به این نتیجه می رسم که شوروی نزدیک به فروپاشی است...

نوری علا: واکنش ايشان چه بود؟

زعيم: مطلب برای ايشان جالب بود و وقتی گفتم که می خواهم نتيجهء مطالعاتم را تبدیل به یک کتاب کنم، ايشان گفت: «حتمن این کار را بکنید آقای مهندس. اینها خطرناکند.». من هم نوشتن کتاب را آغاز کردم.

یک روز، آقای حسن صدر، سردبیر روزنامهء «میزان»، یا شايد هم کسی از طرف او که در جريان کتاب قرار داشت، به من زنگ زد و گفت «ما حاضريم کتاب شما را بصورت پاورقی چاپ کنیم». من هم ـ از خدا خواسته ـ موافقت کردم. و همانطور که مطالب من آماده می شد، روزنامهء میزان هم چندين روز متوالی در صفحهء اول خود شروع کرد به تبلیغ دربارهء پاورقی کتاب «امپراتوری شوروی بکجا می رود؟ بقلم کورش زعيم»، که قرار بود بزودی در آن روزنامه بصورت پاورقی چاپ شود. سرانجام هم چاپ اين پاورقی آغاز شد.

اما، پس از گذشت چند هفته، روزنامهء مردم، در دو صفحه از یک شمارهء چهار صفحه ای خود، به انتقاد از من پرداخت و بی آنکه نامم را بياورد مرا «تئوریسین خود ساخته» دانست. من این اصطلاح «تئوریسین خود ساخته» را بعدها هم از رادیو مسکو شنیدم و هم از بازجویان اوین!

چیزی نگذشت که به روزنامهء میزان حمله شد و اثاثهء دفترش را شکستند و چیزهایی را آتش زدند و رفتند. البته شایع بود که حمله بخاطر مقاله ای بوده که حسن صدر آن را علیه نظام حاکم نوشته، اما من بیشتر به حزب توده شک داشتم.

جالب اینکه، بعد از حمله به میزان، از روزنامهء «انقلاب اسلامی»، متعلق به آقای بنی صدر، با من تماس گرفتند که آنها هم حاضرند کتاب مرا بصورت پاورقی چاپ کنند؛ و پس از موافقت من، آنها هم چند هفته در صفحهء اول خود به تبلیغ کتاب پرداختند. ولی روزنامهء میزان هم چاپ کتاب من را ادامه داد.

همزمان با اين جريان، حملات رادیو فارسی زبان مسکو به من آغاز شد. خلاصهء سخنان آنها، که گاهی جنبهء بسیار تهدیدآمیز بخود می گرفت، این بود که من یک تئوریسین خودساخته هستم که ادعا دارم همه چیز را می دانم و هیچکس ديگر را هم قبول ندارم. و تأکيد می کرد که چنين آدمی از نزدیک شدن دو دولت برادر و دوست، يعنی اتحاد جماهیر شوروری سوسیالیستی و جمهوری اسلامی ایران، جلوگیری می کند.

نوری علا: پيش بينی شما تا چه اندازه گسترده بود و تا چه حد بواقعيت پيوست؟

زعيم: من در این کتاب پیش بینی کرده بودم که شرایط حاکم بر شوروری نشان می دهد که امپراتوری شوروی حداکثر ده تا دوازده سال دیگر فرو خواهد پاشید و نظام کمونیستی برچیده خواهد شد و سپس کشورهای اروپای خاوری و همچنین کشورهای آسیای مرکزی و قفقاز را به ترتیب فهرست کرده بودم که چگونه مستقل خواهند شد. اتفاقا" همین طور هم شد و پیش بینی من بیش از 90% به وقوع پیوست و بهمان ترتیب شوروری دوازده سال بعد فروپاشید؛ در حالیکه اکنون فاش شده که سازمان سیا فروپاشی را سال 2025 پیش بینی کرده بود و «کا گ ب» به «پولیت بورو» (دفتر سياسی حزب کمونيست) گزارش داده بوده که تا سال 2000 رژیم محکم است. حال آنکه من نوشته بودم که ارمنستان تا سال 1991 مستقل خواهد شد.

نوری علا: اين پيش بينی ها می توانسته در دل خيلی ها هم نگرانی بيافريند و هم خوشحالی...

زعيم: همينطور است. مثلاً، پس از شروع چاپ کتاب در نشريات، شادروان اسقف مانوکیان، رهبر مذهبی ارامنهء ايران، یک روز خواست مرا ببیند، و در ملاقاتی که صورت گرفت و در طی آن دو نفر دیگر هم حضور داشتند، به من گفت که «شما، با این اظهار نظرها، امید جوانان ارمنی را بالا می بريد اما چون چنين حادثه ای بوقوع پيوستنی نيست شما نباید این کار را بکنيد». به ايشان پاسخ دادم، که «من از تحلیل خود مطمئن هستم و از حالا استقلال ارمنستان را به شما تبریک می گویم!» اسقف خنديد و گفت: «خدا از دهان شما بشنود!»

در همين زمينه بچه های سازمان ملی گرای ارمنی بنام «داشناکسیون»، از طريق واسطه ای، به من پیغام دادند که به وجود من افتخار می کنند و همیشه مراقب من و خانواده ام خواهند بود. همچنین گفته بودند که اگر روزی زندانی شديد (که آنها این امر را پیش بینی می کردند)، نگران خانواده تان نباشيد، چرا که ما آنها را در امنیت کامل از مرز خارج خواهيم کرد.

نوری علا: واکنش منفی چگونه بود؟

زعيم: به موازات انتشار کتاب، حملات رادیو مسکو  هم بشدت ادامه یافت. چند هفتهء ديگر هم نگذشته بود که حملهء شدیدی به ساختمان روزنامهء میزان شد و آن را به آتش کشیدند و از آن پس نه میزان چاپ شد و نه کتاب من.

همينجا بگويم که من در سال 60، همانطور که حملات رادیو مسکو ادامه داشت، نامهء سرگشاده ای خطاب به رادیو مسکو نوشتم و برای جراید فرستادم که دستکم یکی دو تا از روزنامه ها آن را، یا چکیده ای از آن را، چاپ کردند. روزنامهء عدالت که مقالهء «نه شرقی، نه غربی، شمالی، شمالی!» من را چاپ کرده بود، اين نامهء من به رادیو مسکو را هم  کامل و با حروف درشت چاپ کرد.

نوری علا: محتوای نامه شما به رادیو مسکو چه بود؟

زعيم: من در آن نامه روابط گذشتهء دو کشور را به مسکو یادآور شده بودم. همچنين گفته بودم  که من فقط به منافع میهنم می اندیشم و هیچ ترسی هم از تهدیدهای آنها ندارم، چون آنها هنری بجر تهدید کردن و کشتن ندارند. و عاقبت هم گفته بودم که شما هنر خود را بکار ببريد و من هم هنر خود را.

نوری علا: چاپ کتاب در روزنامهء «انقلاب اسلامی» چه شد؟

زعيم: همانطور که گفتم قرار بود که روزنامهء «انقلاب اسلامی» هم کتاب منتشر کند و آگهی اين کار را هم چند بار چاپ کرده بود، اما، جالب اين بود که، در پی حملهء وحشیانه به ساختمان میزان، سردبیر روزنامهء انقلاب اسلامی با من تماس گرفت تا خبر دهد که آنها از چاپ کتاب من منصرف شده اند!

نوری علا: اما می دانم که کتاب «امپراتوری شوروی به کجا می رود؟» بالاخره چاپ شد. بفرمائيد که چگونه؟

زعيم: بله. پس از این واقعه، آقای علی دهباشی از انتشارات رواق، متعلق به آقای شمس آل احمد، با من تماس گرفت و گفت که آقای آل احمد آماده است که کتاب مرا منتشر کند. من هم فوری به رواق رفتم و قرارداد چاپ را با آنها امضاء کردم. در آن زمان، تیراژ کتاب حداکثر سه هزار نسخه بود، اما رواق کتاب «امپراتوری شوروی به کجا می رود؟» را در ده هزار نسخه چاپ کرد.

نوری علا: پخش هم شد؟

زعيم: تقريباً؛ يعنی پخش کتاب با دشواری روبرو شد و شماری از کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهدید شدند که اگر این کتاب را بفروشند، شیشه هایشان را خواهند شکست یا مغازه شان را به آتش خواهند کشید. خبر دارم که هفت هزار نسخه از کتاب اصلاً پخش نشده باقی ماند و پس از سال ها خمیر شد.

نوری علا: اما در دوران پس از انقلاب حزب توده تنها تشکيلات چپی نبود که در ايران فعال شده بود. نظر آن تشکلات ديگر چه بود.

زعيم: بجز حزب توده که وابسته شوروی بود، بقیه سازمان های سیاسی چپ گرا نسبت به من نظر خوبی داشتند و گهگاه یا از من با احترام نام می بردند یا از من چیزی چاپ می کردند. مثلاً، یکروز روزنامهء «رنجبر» نام مرا تیتر بزرگ روزنامه کرد که: «کورش زعیم بازداشت رضا براهنی را محکوم می کند»، زیرا من زیر اعلامیه محکومیت بازداشت براهنی را امضاء کرده بودم. يک بار هم روزنامهء «راه کارگر» همین گونه از من یاد کرده بود، ولی موضوع آن را به یاد ندارم.

نوری علا: آيا شما در همان زمان با مجاهدين خلق هم ارتباطی داشتيد؟

زعيم: بهیچ وجه. ولی در آن زمان مجاهدین خلق خود را به جبههء ملی نزدیک می دانستند، زیرا برخی از بیانگذارانشان قبلاً عضو جبهه ملی بودند. اما روش مبارزهء آنها 180 درجه با جبهه ملی متفاوت بود. با وجود این، در آن سال ها کوشش داشتند خود را دوباره به جبهه ملی ایران نزدیک کنند.

نوری علا: به چه معنی؟

زعيم: نمونه ای بدهم. همانطور که در بخش های پيشين اين گفتگو ذکر کردم، در سال 58، هنگامی که همهء سازمان های سیاسی نامزدهای خود را برای انتخابات مجلس اول اعلام می کردند، هر دو جناج جبهه ملی، یعنی جناح سنجابی و جناح صدیقی، نام مرا در فهرست نامزدهای خود قرار داده بودند که در جراید منتتشر شده بود. در آن ميان، یک روز سه نفر از شخصیت های معروف سازمان مجاهدین خلق (که دو نفرشان در سال های بعد کشته شدند) به دفتر دکتر سعيد فاطمی آمدند. معمولاً در اطاق جلسهء دفتر ايشان جلساتی عمومی تشکيل می شد که من هم در آنها شرکت می کردم. اما آن روز يا جلسه ای نداشتيم و یا زود تمام شده بود. دکتر فاطمی وقتی خبر آمدن آقايان را شنيد دست مرا گرفت و، برای اينکه آنها را به داخل اتاق جلسه دعوت نکند، در سرسرای آپارتمان از آنها استقبال کرد. آنان پس از مقدمه چینی اظهار کردند که مایل هستند نام دکتر فاطمی و مرا در فهرست نامزدهای خود برای مجلس یکم بگذارند. دکتر فاطمی بهیچوجه به این کار علاقمند نبود، ولی تصمیم دربارهء خودم را به خودم واگذار کرد. من هم به آنها گفتم که ما اصلاً قصد نداریم در انتخابات شرکت کنیم، چرا که تصور نمی کنيم بگذارند نامزدهای آنها و حتا نامزدهای ما در این انتخابات پیروز شوند. آنها سپس اصرار کردند که دستکم اجازه دهم سازمان مجاهدين از نامزدی من که توسط جبهه ملی اعلام شده بود پشتیبانی کنند. من از آن ها خواهش کردم چنين کاری را نکنند.

نوری علا: با اجازه تان چند لحظهء ديگر به اين رابطه بر می گرديم اما، برای اينکه تصوير آن روزها کامل تر شود، لازم است به يک موضوع ديگر هم همينجا بپردازيم. بهر حال، با به پايان رسيدن عمر دولت موقت، مسئلهء انتخاب رئيس جمهور هم پيش آمده بود. آيا جبههء ملی از کانديد معينی، مثلاً از دکتر مدنی، حمايت می کرد؟ يا اقدام شما در پذيرش تبليغ برای او امری خودسرانه بود؟

زعیم: مدنی عضو شورای مرکزی جبههء ملی و مورد احترام همه بود. طبیعی بود که جبهه با ریاست جمهوری عضو برجسته خود بیشتر موافق باشد تا دیگران. بنابراین، ما چراغ سبز داشتیم که از نامزدی مدنی پشتیبانی کنیم. اگر مدنی عضو شورای مرکزی جبهه ملی نبود، من هرگز دخالتی در انتخابات او نمی کردم. افزون بر آن، نمایندهء مدنی به من گفته بود که چه کسانی در شورای مرکزی جبههء ملی از وی پشتیبانی می کنند.

نوری علا: بهر حال، در جريان ان انتخابات، آقای بنی صدر رئيس جمهور شد. در آن زمان موضع جبهه چه بود؟ بهر حال، با توجه به سوابق آقای بنی صدر در جبههء ملی ايران، پيروزی ايشان پيروزی نهضت ملی هم محسوب می شد و جبههء ملی هم می توانست در آن ميانه نقشی داشته باشد.

زعيم: بله. پس از شکست مدنی در انتخابات ریاست جمهوری، سیاست غیر رسمی جبهه پشتیبانی از بنی صدر بود و، با اينکه بنی صدر خود را در نظام مذهبی غوطه ور کرده بود، جبهه ملی احترام او را حفظ می کرد.

نوری علا: چگونه؟

زعيم: من در جزییات روابط بنی صدر با رهبران جبهه ملی نبودم، فقط می دانستم که خرسندتر بودند او باشد تا یک نفر از جناح روحانی؛ و هرچند از سیاست های ایشان کاملا راضی نبودند، نمی خواستند که او در برابر روحانیان شکست بخورد. مثلاً، روزی که قرار بود ايشان در دانشگاه تهران سخنرانی کند، جبههء ملی تصمیم به حضور و پشتیبانی از او گرفت. قرار شد اعضاء و هواداران جبهه در یک صف بزرگ و همراه با پلاکارت های جبههء ملی به دانشگاه بروند.

نوری علا: شما هم رفتيد؟

زعيم: نه تنها قرار شد که من با گروهی از هموندان جبهه به دانشگاه برویم، بلکه من فراهم کردن تاج گل را هم بر عهده گرفتم. برای این کار به گلفروشی زعیم، در میدان پاستور، رفتم که به شادروان سید حسن زعیم (پسر عمهء پدرم) تعلق داشت و سفارش یک تاج گل مستطیل به ابعاد 80 در 160 سانت با سه ردیف گل میخک سبز و سپید و سرخ را دادم. ایشان دو روز زودتر گل های میخک سپید را در جوهر سبز خواباند تا رنگ سبز بخود بگیرند و یک تابلوی پرچم ایران ساخت که تا کنون نظیرش را ندیده ام. در میان آن نوشته شده بود «جبههء ملی ایران». این تابلوی تاج گل در جلوی صف جبهه ملی به حرکت درآمد. و البته هرگز به درون دانشگاه و محوطه سخنرانی نرسيد.

نوری علا: چطور؟

زعيم: در جلوی دانشگاه اوباش رژیم یورش آوردند و تابلو را گرفتند، ولی از آن روز تا کنون، تابلوی سه رنگ گل میخک حکم استاندارد تاج گل های جبهه ملی را پيدا کرده است. آن روز سخنرانی بنی صدر هم بهم خورد.

نوری علا: آيا آقای بنی صدر بطور مستقيم هم با جبههء ملی تماس داشت؟

زعيم: تا آنجا که من اطلاع دارم نه چندان. جبهه ملی انتظار داشت که بنی صدر از روز اول به جبهه رو کند، ولی بنی صدر چنان در ولایت و امامت ذوب شده بود که تشخیص روابط آیندهء خود با آنها را نمی داد.

در  مورد روابط جبههء ملی با بنی صدر آنچه من می دانم جريانی است که خودم درگيرش شدم. يک روز (که تاریخش را به یاد ندارم) در جلسه ای در باشگاه جبههء ملی، برخی اعضای کلیدی شورای مرکزی جبهه به من گفتند که بنی صدر از جبهه درخواست کمک کرده و، از آنجا که صلاح نیست رهبران جبهه به کاخ ریاست جمهوری بروند، شش نفر را تعیین کرده اند که با بنی صدر دیدن کرده و اگر یاری خواست به او کمک کنند. من یکی از آن شش نفر بودم. ما در روز موعود به کاخ ریاست جمهوری رفتیم.

بنی صدر ما را به گرمی پذیرفت و در اتاق رییس جمهور دور میز کنفرانس نشستیم و ایشان برای مدتی بیش از نیمساعت دشواری های کار خود را شرح داده و روی نقشهء ایران نقاط بحرانی کشور را نشانمان داد. سرانجام هم گفت که دیگر نمی تواند روی روحانیان یا گماشتگان آنها حساب کند، زیرا هیچکدام به تعهدات خود پایبند نیستند، به حرف او گوش نمی دهند و زیر دستانش هم دستورهای او را اجرا نمی کنند و، بنابراین، به کمک جبههء ملی ایران نیاز دارد تا کادر های خود را تقویت نماید. دوستان جبههء ملی یک یک سخن گفتند و همگی ابراز همدردی و همکاری کردند، هرچند برخی گله کردند که ایشان بایستی از آغاز با جبهه ملی همکاری می کرد و خود را از جبهه جدا نمی کرد.

در پايان صحبت ها، بنی صدر رو به من کرد و گفت «شما آقای مهندس ساکت هستید!» من پاسخ دادم که «آقای رییس جمهور، من همهء سخنان شما را شنیدم و دشواری های شما را درک می کنم و ما خیلی دلمان می خواهد بتوانیم کمک شما باشیم، ولی آنچه از شنیده ها و ديده هایم برداشت می کنم اینست که دیگر خیلی دیر شده و، به عقیدهء من، دولت شما بیش از شش ماه دوام نخواهد آورد». ملاقات در همانجا پایان یافت و بنی صدر هم در کمتر از شش ماه از کشور بیرون رفت.

نوری علا: شايد اگر مسئلهء جنگ پيش نيامده بود اين وضع هم به آن زودی ها پيش نمی آمد.

زعيم: مسلماً آنچه بیش از همه چیز بنی صدر را زیر فشار گذاشته بود، جنگ با عراق بود که اگرچه خيلی ها را غافلگير کرد اما من، مثلاً، در مقاله ای که هشت نه ماه پیش از حمله عراق به ایران، منتشر شد یک درگیری مرزی فرسایشی چند ساله را میان ایران و عراق پیش بینی کرده بودم که با تحریک و برنامه ريزی های سیاست خارجی غرب بوجود خواهد آمد. حال اين اتفاق افتاده بود و در اين رابطه بخش عمده ای از گله های بنی صدر هم دربارهء حرف نشنوی فرماندهان نظامی در مسایل مرزی بود. وقتی در يک جنگ فرماندهان نظامی از رئیس شان حرف شنوی ندارند، یعنی یا او را قبول ندارند یا هرج و مرج در نیروهای مسلح حاکم است، معلوم است که عمر شغلی اين رئيس هم چندان نخواهد پائيد.

نوری علا: حال می رسيم به خرداد 1360، يعنی روزی که اعضای جبههء ملی از جانب آقای خمينی «مرتد» اعلام شدند. داستان چه بود؟

زعيم: در آن روز جبههء ملی برای مخالفت با لايحهء قصاص مردم را به گردهمآئی دعوت کرده بود. البته مخالفت با اين لايحه يکی از مخالفت ها بود اما آقای خمينی از آن بهانه ای ساخت برای جلوگیری از دور برداشتن جبههء ملی. بخصوص که آنها می دانستند در تظاهرات 25 خرداد مجاهدین خلق هم قرار است به ما بپیوندند و می بایستی که جلوی آن را می گرفتند، زیرا جبهه ملی یک سازمان محبوب سیاسی بود، و آنها تصور می کردند که مجاهدین می توانند بصورت یک بازوی نیرومند اجرایی درآیند و این برای رژیم خطرناک می شد.

نوری علا: خوشبختانه خودتان بحث را به مجاهدين برگردانديد. بنظر می رسيد که آن روز می تواند نقطهء تحولی باشد. من هم آن روز، با چند تن از دوستانم، از سازمان برنامه پای پياده تا ميدان فردوسی رفتيم. واقعاً جمعيت زيادی در آنجا جمع شده بود...

زعیم: بنظر من، تظاهرات 25 خرداد 1360، بزرگترين نمايش محبوبيت جبهه ملي در ميان مردم بود. جدا از گردهمايي هاي ميليوني اوايل انقلاب در تهران و در آرامگاه مصدق در احمدآباد، پاسخ مردم به فراخوان جبههء ملي ايران براي تظاهرات در ميدان فردوسي در آن روز بی نظير بود. براستی هم که می توان آن روز از سال 1360 را نقطهء عطف تاريخ حاكميت جمهوري اسلامي بشمار آورد. چرا که درآن روز، دو اشتباه تاريخي رخ داد که تا به امروز ماهيت سرکوبگرانهء حکومت اسلامی را رقم زده است.

نخستين اشتباه، به اقدام حاكميت در راستای حذف خشونت بار نيروهاي ملي از ساختار حكومت پس از انقلاب مربوط می شود. از آن پس، با جلوگيري مستمر از فعاليت آزادانهء جبههء ملي ايران و ديگر سازمان هاي ملي و دموكراسي خواه، كشور در مسيري قرار گرفت كه پیامدهای آن را در طي ربع قرن گذشته مشاهده كرده ايم و ما را به شرايط و وضعيت بحراني كنوني كشانده است.

اشتباه ديگر به سازمان مجاهدين خلق بر می گردد که، بجاي تداوم شراكت در مبارزات مدنی براي ساختن مسالمت آميز يك جامعهء مردم سالار و متكي به راي مردم، راه مبارزهء خشونت بار را در پيش گرفت و باعث اظهار وجود و قدرت گرفتن عوامل خشونت در حاكميت و در نتيجه ناتوانی و عقب نشینی نيروهاي ملي شد.

نوری علا: گفتيد که نيروهای حاکميت خبر شده بودند که مجاهدين هم در اين تظاهرات شرکت می کنند. من يادم می آيد که آن روز در بين جمعيت هم شايع بود که قرار است مجاهدين با آرم و پرچم خود رسماً وارد ميدان شوند، اما تا آن زمان که من در ميدان فردوسی بودم و تهاجم شروع شد از آنها خبری نبود...

زعيم: بله، اين هم يکی از تأسف بارترين اقدامات و عهدشکنی های آنها بود. ما در باشگاه جبهه ملی خود را آمادهء شرکت در تظاهرات می کرديم که به من گفتند چند نفر را با خود به میدان فردوسی ببرم؛ چرا که قرار است مجاهدین خلق از سوی خیابان حافظ به میدان فردوسی بیایند و به ما بپیوندند و ما بايد کارها را هماهنگ کنيم. من چهار نفر دیگر را خبر کردم که در دفتر من در خیابان نادرشاه حضور بیابند. آنها آقایان گلکار، نایب حسنی و گلزار و یک نفر دیگر بودند. من در دفترم همهء امکانات کمک رسانی به زخمیان احتمالی را فراهم کرده بودم، زیرا فکر می کردم که اوباش با اين تظاهرات رویارویی خواهد کرد و ممکن است عده ای از ما چاقو یا زنخیر بخورند و نیاز به کمک داشته باشند.

ما ابزار کمک های اولیه را بطور نامحسوس در جیب های خود جا داده و روانهء میدان فردوسی شدیم و در ضلع خاوری میدان از يک سر پیاده رو تا سر ديگر آن قرار گرفتیم. قرارمان اين بود که مانند تماشاچیان عمل کنیم و نشانی از آشنایی با هم ابراز نکنیم. من دائم از این سر میدان تا سر خیابان ویلا می رفتم و بر می گشتم تا نشانه ای از رسیدن مجاهدین را مشاهده کنم. ولی آنها هرگز نیامدند و بزرگترین اشتباه سازمانی خود را مرتکب شدند. ما البته از اینکه آنها به قول خود وفا نکرده بودند ناراحت بوديم، اما آن روز نمی دانستیم که آنها به آن علت در تظاهرات مسالمت آمیز 25 خرداد شرکت نکرده اند که تظاهرات مسلحانهء خود را برای 30 خرداد تدارک دیده اند.

نوری علا: فکر می کنيد که اگر می آمدند چه اتفاقی می افتاد؟

زعيم: من تصور می کنم که اگر می آمدند و به ما می پیوستند، رژیم در رویارویی با جمعیت درنگ می کرد. درنگ آنها این معنی را می داشت که می پذیرفتند با یک نیروی سیاسی گسترده و قدرتمند روبرو هستند که پایگاه مردمی دارد و باید با آن کنار آمد. از سوی دیگر، مجاهدین خلق نشان می دادند که روش های چریکی را کنار گذاشته و قصد ورود به جامعهء سیاسی مدنی کشور را دارند. همکاری آنها با جبههء ملی می توانست تسلط خرد سیاسی و روش های مسالمت آمیز را نوید دهد. در چنین شرایطی ورود ما به ساختار قدرت و جلوگیری از تغییر مسیر نظام بسوی آنچه که اکنون وجود دارد امکانپذیر می شد.

نوری علا: بنظر من، غفلت از ضرورت همبستگی در ميان نيروهای ملی مشکل همهء سازمان های غير مذهبی ما بود. برگرديم به ميدان فردوسی و روز سرنوشت ساز 25 خرداد برای جبههء ملی؛ و روايت شما را بشنويم...

زعيم: رژیم براي برهم زدن تظاهرات 25 خرداد جبهه ملي، و جلوگيري از آغاز يك جنبش مردمي در راستاي استقرار دموكراسي و حاكميت ملي، حدود ساعت يك بعد از ظهر، ده ها موتور سوار مسلح به انواع سلاح هاي سرد و گرم مانند زنجير و قمه و چاقو و هفت تير را، به مركز تظاهرات در ميدان فردوسي روانه کرد که با شعارهاي تهديد كننده مردم را مضروب و پراكنده كردند. من هنگام یورش موتور سواران روی جزیرهء میانی خیابان شاهرضا در سمت خاور میدان، روبروی خیابان ایرانشهر، ایستاده بودم. در دو ايوان مشرف به ميدان، مسلسل كار گذاشته شده و پادگان كميتهء خیابان فردوسی نزديك ميدان فردوسي بحالت آماده باش درآمده بود. در ساعت دو بعد از ظهر همان روز تاريخي بود كه راديو تهران خبر مرتد بودن جبهه ملي ايران را اعلام كرد تا جمعيت پراكنده شود.

نوری علا: بله. روز بسيار تلخی بود. بعد هم که دستگيری اعضاء جبههء ملی شروع شد. شما البته يک سال بعد دستگير شديد. اينطور نيست؟

زعیم: درست است. پس از تظاهرات 25 خرداد، رژیم آغاز به دستگیری شخصیت های فعال جبههء ملی ایران کرد. در موج اول، در طول تابستان 1360، علي اردلان، مهدي غضنفري، اسدالله مبشري، حسين نايب حسيني و پرويز ورجاوند دستگیر و زندانی شدند، روزنامهء پيام جبههء ملي ايران توقيف و دفتر مركزي جبهه در خيابان كارگر جنوبي اشغال و مصادره شد. در موج دوم بازداشت ها در تابستان 1361، احمد آريان فرد، اصغر پارسا، امير توكل اميرابراهيمي، مسعود حجازي، حسن خرمشاهي، عباس عابدي، صمد ملكي و من دستگير و زنداني شديم.

نوری علا: شما در آن يک ساله زندگی مخفی داشتيد يا علنی؟

زعیم: : نه، من در ابتدا مخفی نبودم...

نوری علا: در آن مدت همسر و فرزندانتان چه می کردند؟

زعيم: راستش اينکه، در تمام طول سال های پس از انقلاب، خانوادهء من زیر فشار شدید بود. مثلاً، ما بنیانگذار تنها مدرسه بین المللی شامل کلاس های دبستانی و دبیرستانی بودیم و درس ها به زبان انگلیسی تدریس می شد و، به علت کیفیت بسیار بالای آموزشی، دیپلم آن را همهء دانشگاه های امریکا بدون آزمون ورودی می پذیرفتند. اين مدرسهء بین المللی در نزد خارجی ها، چه در ايران و چه در منطقه شهرت پیدا کرده بود و، افزون بر کودکان خانواده های خارجی که در ایران کار می کردند، سفارتخانه های انگلیسی زبان هم کودکان خود را به آنجا می فرستادند.

این مدرسه را همسر من اداره می کرد. کتابخانهء مدرسه، که در خیابان فرشته بود، بیش از ده هزار جلد کتاب داشت که در ایران بی همتا بود. سال 59 یا 60 بود که چند تا پاسدار به آنجا حمله کرده و آنجا را به تصرف خود درآوردند. آنها همسر مرا تهدید نموده و همهء آموزگاران و دانش آموزان را بیرون کردند. بعدها شنیدم که يکی از آن دو تا پاسداری که از دیوار مدرسه بالا رفته بودند در جبههء جنگ کشته شد و یکی هم در مرز افغانستان.

من همان شب به کمیتهء شمیران شکایت کردم و گفتم که «تا مدرسه را به ما باز نگردانید من از اینجا نمی روم». رییس کمیته گفت تصرف آنجا خودسرانه بوده، ولی اکنون دیگر فقط می توانند آنجا را تحویل آموزش و پرورش شمیران بدهند. من به رییس کمیته گفتم «هيچ می دانید که با این کار چه خیانتی به موقعیت کشور در میان کشورهای خارجی حاضر در ایران کرده اید؟»

سرانجام، مدرسه ای که در دفترچه های راهنمای بین المللی از آن به عنوان بهترین مدرسه در خاورمیانه نام برده می شد، و یکی از جاذبه های ورود خانواده های خارجی به ایران بود، تعطیل شد، کتابخانه ارزشمندش در زیر زمین آموزش و پرورش شمیران در نم و آب خمیر شد، بچه ها آواره شدند و سفارتخانه ها مجبور شدند خودشان برای خودشان مدرسه تأسیس کنند. تایوانی ها هم که آمده بودند تا جنگنده های اف 4 و اف 5 را تعمیر کنند، خانواده هایشان را به تایوان باز گرداندند.

من بعنوان آخرین تلاش، به دفتر وزیر آموزش و پرورش، که در آن زمان حجت الاسلام باهنر بود، زنگ زدم و خودم را معرفی کردم و از رئيس دفتر وزير خواستم که برای ديدار وقتی به من بدهد. رییس دفتر، پس از صحبت با باهنر گفت که هروقت من بروم ایشان مرا خواهند پذیرفت. من همانروز رفتم و باهنر مرا با خوشرویی و به تنهایی در دفتر کارش پذیرفت. پس از تعارفات اولیه، من شرح ماجرا را دادم و صحبت ما خیلی خودمانی شد. او سرانجام به من گفت: «آقای مهندس، زیاد ناراحت نباشید، چون الان اوضاع خیلی درهم برهم است. مدتی آرام باشید و حوصله کنید، من خودم موضوع را حل می کنم». ولی ایشان فرصت زیادی برای حل کردن مسئلهء ما پیدا نکرد.

یک روز يادم نيست که همسرم بود یا رانندهء مدرسه، که خبر آورد که وقتی بچه ها را ـ که سه سال و پنج سال داشتند ـ از کودکستان به خانه می آوردند، دو تا کمیته چی جلوی خودروشان را می گیرند و یکی از آنها چاقوئی زیر گردن پسر بزرگتر من می گیرد و می گوید «به بابایتان بگویید از این کشور برود، وگرنه سر همتون را می بریم».

نوری علا: می شود مجسم کرد که يک خانم آمريکائی بايد در ايران انقلاب زده هزار و يک مشکل داشته باشد، چه رسد به اينکه زن يک فعال سياسی علنی اما «مرتد اعلام شده» هم باشد!

زعيم: اين سخن شما مرا به ياد يکی از خنده دارترين و، در عين حال، سخت ترين تجربه های آن روزهای خانوادهء ما می اندازد. یک روز از کمیته منکرات (يعنی، دفتر سابق تماس های مردمی بنی صدر) به من زنگ زدند که همسر شما اینجاست فوری بیایید. من هم فوری رفتم آنجا و مستقیم وارد اتاق رییس کمیته ـ که می گفتند روحانی است ولی آن روز بی لباس مذهبی نشسته بود و شنیده بودم که آدم بدکاره ای هم بوده است ـ شدم. وقتی خودم را معرفی کردم و پرسيدم که چرا همسر مرا اینجا آورده اید؟ گفت «ما تشخیص داده ایم که ازدواج شما شرعی نبوده، بنابراین شما به یکدیگر حرام هستید و بجه هایتان هم حرامزاده هستند!» من، که بشدت خشمگین شده بودم، گفتم «اولاً که ما را حجت الاسلام شریعتی عقد کرده است، و ثانياً، شما غلط کرده ايد که چنین تشخیصی داده اید». (راستش الفاظ بدتری را بکار بردم). رییس کمیته گفت «چرا توهین می کنید؟ هم الان می دهم شما را دستگیر کنند ببرند زیرمین». گفتم «توهین نکردم، واقعیت را گفتم. اگر تا چند دقیقه دیگر همسرم را رها نکنی چنان بلایی سرت می آورم که پشیمان شوی که اصلاً به دنیا آمده ای».البته من در آن لحظه آنقدر خشمگين بودم که به خطر فکر نمی کردم  و در واقع داشتم با جان خودم بازی می کردم وگرنه واقعاً کاری از دستم برنمی آمد. طرف گفت: «ما باید شما را دوباره به عقد هم در بیاوریم». محکم گفتم که «شما غلط می کنید». بنظرم رسيد که او اينطور تشخیص داده که من پشتم گرم است و نمی تواند به من بلوف بزند. پس، با صدای آرام تری گفت «باید قول بدهید که عقدتان را بطور شرعی انجام بدهید». من هم که فهمیده بودم جا زده است، گفتم «فقط قول می دهم شما را از اين پنجره به بیرون پرت نکنم». بهر حال، چند دقیقه بعد دستور داد همسرم را آزاد کنند. بعدها شنیدم که او را به دلایل داشتن سوء اخلاق و سوء استفاده از موقعیت اعدام کرده اند.

نوری علا: به خانه تان تعرضی نشد؟ من خود شاهد بودم که می ريختند و خانه های «طاغوتی» را غارت می کردند...

زعيم: تنها چیزی که من آنروزها به شمار نمی آمدم، طاغوتی بودن بود. ولی یک شب، نزدیکی های نیمه شب، صدای تیراندازی زیادی جلوی خانه ما بلند شد که در انتهای کوچه ای منشعب از یوسف آباد قرار داشت. کوچه دارای سرازیری تندی بود و دیوار ما هم آنقدر کوتاه بود که می شد از سر دیوار درون حیاط و اتاق ها را دید. ما متوجه شدیم که پشت دیوار ما بیش از یک نفر تیراندازی هوایی می کند. وقتی که تیراندازی بیش از حد طبیعی طولانی شد، احساس کردم که شاید قصدشان ترساندن من است، چون خانه دیگری در انتهای آن کوچه نبود. پس، بی درنگ دو فرزندم را بغل کردم و به موتورخانه بردم. همانجا چندتا پتو انداختم و همسر و بچه هايم را آنجا خواباندم، و خودم به اتاق خواب ـ که مشرف به حیاط بود ـ برگشتم و پرده را هم به کنار کشیدم تا تيراندازان مرا ببینند که روی تخت دراز کشیده ام و از آنها نمی ترسم. آنها یکی دو ساعت بعد رفتند. فکر می کنم فشنگ هایشان تمام شده بود.

نوری علا: به هر حال، با پيش آمدن ماجرای اعلام ارتداد فعاليت های سياسی جبههء ملی بسيار کند شده بود. شما آن روزها چه می کرديد؟

زعیم: انواع کارها را انجام می دادم، بخصوص در زمينه نوشتن و ترجمهء کتاب. يعنی، در آن سه چهار سال پس از انقلاب، ضمن اینکه کار خود را داشتم، فعالیت سیاسی هم می کردم، مقاله هم زیاد می نوشتم، دست به نوشتن و ترجمه چند کتاب هم زده بودم. مثلاً، در سال 59، انتشارات همگام علی جانزاده مجموعه مقالات مرا در یک کتاب 48 صفحه ای زیر عنوان «نفوذ امپریالیسم در اقتصاد جهان سوم» چاپ کرد که یک نسخه آن را دکتر منوچهر فرهنگ حاشیه نویسی مفصلی کرد و با بیشتر تحلیل های اقتصادی من موافق بود. همان زمان بود که با معرفی دکتر فرهنگ و دکتر علی رشیدی به عضویت انجمن اقتصاددانان ایران هم درآمدم. سپس «امپراتوری شوروی به کجا می رود؟» چاپ شد. در سال های 60 و 61، «کتابدستی ریاضییات» در 600 صفحه، و کتاب «مهندسی راه – برشگاه ها» توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شدند. دو سه کتاب دیگر هم در دست داشتم که زندان مجال به پایان رساندن آنها را نداد.

نوری علا: شما گفتيد که خودتان «در ابتدا» مخفی نبوديد. آيا بعداً مجبور به اين کار شديد؟

زعيم: راستش یک روز در دفتر کارم نشسته بودم که دکتر مولوی (که سابقاً رییس بانک مرکزی دولت موقت بود) زنگ زد و پرسید: «تو در دفترت چکار می کنی؟» گفتم: «کار!» گفت «وضعت خطرناک است، بهتر است فوری بیایی مرا ببینی». من هم به نشانی خاصی که داده بود رفتم. آنجا، در خیابان خردمند، دريافتم که به خانهء خواهرش خوانده شده ام. دکتر مولوی، پس از شرح اینکه من در فهرست دستگیری ها هستم، گفت «من همینجا برایت دفتر کار درست کرده ام. دو سه ماهی اینجا باش تا آب ها از آسیاب بیافتد». من همین کار را کردم و حدود سه ماه را از زیر زمین خانه مولوی کار کردم و فقط با تلفن با دفترم تماس داشتم یا در کارگاه ساختمانی شرکت، همکارانم را می دیدم.

پس از حدود سه ماه که نیمه مخفی بودم، سرانجام خسته شدم و به دفتر کار خودم برگشتم. و دو سه هفته بیشتر طول نکشید که یک روز دو سه نفر، با ته ریش و پیراهن روی شلوار، وارد دفتر کارم در خیابان یوسف آباد شدند. یکی از آنها که جنبهء ارشدیت داشت گفت «شما کی هستید؟» من خودم را معرفی کردم. بعد به همراهانش گفت که دفتر را بگردند و به من گفت «بفرمایید برویم». پرسیدم: «کجا؟» گفت «چیزی نیست؛ چندتا سئوال داریم و یک دو ساعت بعد بر می گردید». از آنجا مرا سوار یک ون فولکس واگن کردند و به سوی زندان اوین براه افتادیم. وقتی به پشت در زندان رسیدیم، آنها یک چشم بند به من دادند و گفتند که چشم هایم را بپوشانم. آنگاه دروازه اوین باز شد و ما وارد شدیم.

نوری علا: صبر کنيد آقای زعيم. به اين زودی داخل نشويد! لازم می دانم در اينجا کمی دربارهء برادرتان هم سخن بگوئيد؛ چرا که در طول اين گفتگو چند بار به اينکه در زندان دربارهء ايشان با شما صحبت کرده اند اشاره کرده ايد. بد نمی دانم که قبل از پيش تر رفتن کمی هم از حضور برادرتان در ايران و فعاليت های ايشان و نيز روابط فی مابين خودتان بگوئيد. آيا در اين مدت با همهء اختلافات ايدئولوژيک روابط تان حسنه بود؟ با هم سخن می گفتيد؟

کورش زعیم: برادرم که شش سال از من کوچکتر بود هميشه علاقه زيادی به من داشت و تا در ايران بوديم سعی می کرد پا بر جا پای من بگذارد. وقتی من به آمريکا رفتم او هم اصرار داشت که برای ادامهء تحصیل پیش من بیاید که آمد. در آن زمان او یک ملی گرای دو آتشه بود، آنقدر در فرهنگ و تاریخ کهن ایران فرو رفته بود که حتی امضای خود را به خط میخی می کرد و می کوشید به پارسی سره سخن بگوید. رابطهء ما بسیار نزدیک بود و من آنقدر دوستش داشتم که نمی توانستم بين خودم و او تفاوتی بگذارم.

همانطور که پیشتر هم گفته ام، چرخش سياسی او به سوی عقايد چپ در دانشگاه کالیفرنیا و در برکلی صورت گرفت. او، در آغاز ورود به برکلی، وارد حوزهء جبههء ملی شد که توسط حسن لباسچی اداره می شد. همينجا بگويم که پس از انتشار بخش های پیشین اين گفتگو، دو تن از دوستانش ـ که در دبیرستان البرز با او بودند ـ به من نوشتند که سیامک در همان دوران دبیرستان هم گرایش مارکسیستی پیدا کرده بود. یکی از هم اتاقی های او هم نوشته بود که او مائوئیست شده بود. در هر حال، من تصور می کنم که در آن سال های نخستین او نسبت به همهء فلسفه های سیاسی کنجکاوی می کرده و در حال سنجش عقاید بوده است. دانش زیاد او هم در زمینهء فلسفه سیاسی ناشی از همین مطالعات کنجکاوانه بوده است.

من حدس می زنم که گرایش نهایی او به دیدگاه چپ، بايد ناشی از تجربیات تلخی بوده باشد که در نوجوانی داشت و در جستجوی راهی بهتر برای ساختن یک جامعهء دلخواه بوده است. چند ماجرائی که او در نوجوانی و در غياب من شاهد آن شده بود، در گریز او از رژیم هایی مانند سرمایه داری و پادشاهی تاثیر زیادی داشته است و ذهن او فساد و خشونتی را که شاهد بود به سیستم اقتصادی آن هم تعمیم داده بود.

نوری علا: منظورتان چه نوع ماجراهائی است؟

زعيم: دو مورد از اين ماجراها را برايتان می گويم که بخشی از آن را خودم پیش از سفر به خارج شاهد بودم و بقیه را از خانواده ام شنيده ام.

در اواسط نيمهء دوم دههء سی، در همان دوران که من آمادهء رفتن به آمريکا می شدم، پدرم با دو نفر از دوستانش مرداب بزرگی را در بابلسر خریداری و آن را به مزرعهء پنبه تبدیل کرده بودند. پنبهء تولیدی آنها یکی از مرغوب ترین پنبه های موجود در ایران بود. با موفق شدن اين مزرعهء پنبه، ظاهراً، یکی از والاحضرت ها به آن علاقمند می شود و، از آنجا که پدرم فروشنده نبود، انواع دشواری ها برایش آغاز می شود. کارگران پدرم بارها کسانی را دستگیر کرده بودند که آفت گياهی به مزرعه آورده و روی ساقه ها پخش می کردند. در آن زمان یک هواپیمای سمپاش بیشتر در منطقه وجود نداشت که اداره کشاورزی آن را برای نیاز احتمالی «مزارع والاحضرت» پارک کرده بود و اجازهء استفاده از آن توسط پدرم را نمی داد. یک بار هم کانال های زه کشی را خراب کرده و مزرعه را آب انداخته و دوباره تبدیل به مرداب کردند. پدرم مجبور شده بود دور زمین نگهبابان مسلح بگمارد. با اين همه آنها آنقدر کارشکنی کردند که هزینهء نگهداری مزرعه بیش از درآمد آن شد و سرانجام پدرم مجبور شد آن را رها سازد. برادرم شاهد همهء این ستمگری ها و بی قانونی ها بود.

پس از تجربهء مزرعه، پدرم امتیاز یک معدن سرب را در سفیدکوه گرفت و سرمايهء زیادی را صرف اکتشاف و تجهیز آن معدن کرد. اکتشافات علمی که با هزینه ای بسیار بالا انجام شد بزودی نشان داد که این یکی از بزرگترین معادن کشور است. مدتی بعد معدن به تولید رسید، و درست همان زمان بود که باز سر و کلهء والاحضرت ها پیدا و همان سناریو تکرار شد. پدرم البته آدمی نبود که به راحتی تسلیم شود، اما زحمات زیادی که می کشید و فداکاری هایی که انجام می داد و فشارهای بی دلیلی که بر او می آمد، برادرم را سرخورده و خشمگین کرده بود. او در گفتگوهايش با من، وقتی که به آمريکا آمد، به بی عدالتی و فساد حاکم بر رژیم ایران اشاره می کرد.

من تصور می کنم اين نوع تجربیات در نوجوانی تاثیر زیادی بر اندیشه های سیاسی او داشته است. با اين همه تا وقتی نزد من بود چندان بحث تئوريک و چپ گرايانه ای از او نشنيدم، مگر سال ها بعد که در فرانکفورت ساکن شده بود و وقتی به ايران می رفتم و در اروپا توقف داشتم به دیدن من آمد.

در واقع، گرايش او به چپ در برکلی علنی شد و فعالیت او چنان چشمگیر شد که ساواک او را ممنوع الورود کرد و شایع بود که حکم اعدامش را هم صادر کرده اند. از آن پس، وقتی یکدیگر را می دیدیم بحث ها به ایدئولوی هم می کشید. با اين همه، او همیشه برای جبهه ملی احترام قائل بود.

نوری علا: يعنی چه؟ يعنی او بعنوان يک فعال سياسی مارکسيست به جبههء ملی انتقادی نداشت؟

زعيم: چرا. انتقاد داشت و انتقاد او هم این بود که جبهه ملی به مرور زمان ارتجاعی شده و آن پیشگامی و مردمی بودن خود را از دست داده است. اما در انتقادهایش، برخلاف برخی چپ ها که کینه توزانه با جبهه ملی برخورد می کردند، نوعی علاقه و دلسوزی می ديدم.

نوری علا: می شود نمونه ای بدهيد؟

زعيم: بله، مثلاً، می گفت که جبههء ملی تبدیل به یک سازمان کم تحرک و ارتجاعی شده. گاه هم خود مرا مورد خطاب قرار می داد و می گفت: «مگر اینکه آدم هایی مثل تو بتوانند آن را از حالت خمودگی در بیاورند و پویا کنند و به راه و روش راستین مصدق باز گردانند». در واقع هم او و هم دوستان هم اندیش او به من لطف داشتند. من اين را بویژه وقتی در بند 206 زندان اوین بودم درک کردم.

بهر حال، وقتی در آستانهء انقلاب به ایران بازگشت، من بجز گاهگاهی او را نمی دیدم، چون او اغلب با دوستانش بود و در شهرها می چرخیدند. اما وقتی یکدیگر را می دیدیم دربارهء آیندهء ایران گفتگو می کردیم و من می کوشیدم او را به سمت خودم بکشانم، اما در اين کار چندان موفق نبودم.

او وقتی فهمید که من، در جريان انتخابات رئيس جمهور، برای انتخاب شدن احمد مدنی کمک می کنم، به من گفت که «می دانم می توانی برایش رای بیاوری، ولی او یک نظامی است و کودتا خواهد کرد!» و پاسخ من هم به او اين بود که «وقتی رییس جمهور شود ديگر برای چه کودتا کند؟» اما در همان شب انتخابات، بچه های چپ اعلامیه ای پخش کردند مبنی بر اينکه مدنی می خواهد کودتا کند؛ و شنیدم که اعلامیه را برادرم نوشته است.

او در سال 60 بیشتر وقتش را در تهران و خانهء پدرم می گذراند. من هم خواستم از اين وضع استفاده کرده و او را وارد جریان زندگی کنم و به کار وادارم. مادرم هم خیلی اصرار داشت که او ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد. من یک دفتر کار در کنار دفتر خودم در اختیارش گذاشتم تا کم کم او را وارد فعالیت کنم و بتوانم در کنار خودم نگهش دارم. دوستان حزبی او (در «اتحادیهء کمونیست های ایران») هم به آن دفتر رفت و آمد می کردند که برای من بسیار خطرناک بود، ولی آزادش گذاشته بودم و آماده بودم هرگونه خطری را برای او بپذیرم.

من در زندان بودم که او را در جریان شورش آمل گرفته و به بند 206 آوردند. چندی نگذشت که شنیدم برادر کوچکترم، بهرام، را هم در جریان تظاهرات دانشگاه آریامهر (که هنوز نامش عوض نشده بود) دستگیر کرده و به 206 آورده اند. حالا هر سه تا زیر یک سقف، اما جدا از هم، بودیم!

نوری علا: آقای زعيم! به لحظه های تلخی از زندگی شما نزديک می شويم. بهتر است بقيه را بگذاريم برای بخش ششم گفتگويمان. در اينجا لازم است همچنان از همکاری و صراحت و شفافيت سخنانتان تشکر کنم.

 ادامه دارد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630