بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

گفتگو با مهندس کورش زعيم

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

بخش دوم

مصدق که ممکن بود دموکراسی را در ایران

نهادینه کند نباید شکست می خورد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

 

پيشدرآمد:

اکنون هشت ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

 

 

نوری علا: آقای زعيم، آنچه تاکنون از شما شنيديم به جهان بيرون از شما تعلق داشت. کمی هم از خودتان بگوئيد. شما گفتيد که متولد کاشان هستيد. بفرمائيد کی از کاشان به تهران آمديد؟ يا دوران دبستان و دبيرستانتان را چگونه گذرانديد؟

زعيم: من در 1318 در کاشان به دنیا آمده بودم، ولی بخاطر کار پدرم فوری به تهران آمدیم. پس از ورود متفقین به تهران، در سال 1321، پدرم از ترس تعرض به خانواده اش، ما را سوار یک تانکر کرد و به کاشان پس فرستاد. من در کاشان کلاس اول دبستان را گذراندم، در همان زمان بود که پدرم که حدود سی سالش یوده، با چند نفر از خویشان حزبی را به نام «حزب ترقی» به ثبت رساند، ولی مادرم که شرایط را برای فعالیت سیاسی مساعد نمی دید، مخالفت کرد و راسا به شهربانی مراجعه و درخواستنامه تشکیل حزب پدرم را باطل کرده بود.

از کلاس دوم دبستان بود که به تهران برگشتیم. تحصیلات ابتدایی من در دبستان امیراتابک در خیابان اکباتان گذشت. در آنجا از دانش آموزان شاخص و محبوب بچه ها و آموزگاران بودم. در کلاس چهارم (28-1327) برای نخستین بار روزنامه دیواری را ابداع کردم که همه مقاله ها و نقاشی ها و مطالبش را خودم می نوشتم. مدیر دبستان اجازه داده بود که روزنامه که حدود 100 در 70 سانت بود در تخته بولتن مدرسه نصب شود. این ابتکار من مورد توجه آموزگاران و مدیران قرار گرفت و کم کم در طی سالها در دبستانهای دیگر هم رایج شد. البته چند سال پیش یکی از دوستان من در جبهه ملی، غلامحسین خیر، گفت که او چنین کاری را یک سال زودتر از من کرده بوده است. افزون بر آن، چون انشای من خوب بود، در سال 1328 به عنوان بهترین نویسنده کلاسهای پنجم انتخاب شدم و در برابر صدها دانش آموز دبستانها مورد تشویق و اعطای جایزه قرار گرفتم، که کتاب جایزه را هنوز دارم. همان سال ها بود که ما را برای دیدن بی سیم (رادیو ایران) واقع در جاده قدیم شمیران (جای کنونی شرکت مخابرات) بردند و من طبق درخواست مدیر دبستان سرود ای ایران را پشت بلندگو خواندم، چون می گفتند صدای من خوب بود.

من از همان زمان آغاز به نویسندگی کردم. پیش از سیزده سالگی که نخستین مجموعه داستان های کوتاه من بنام «نقطه بر آب» منتشر شد، قطعه های کوچک طنز و جدول های کلمات متقاطع برای مجله ها می نوشتم و طراحی می کردم. سال بعد، نخستین کتاب داستانی من بنام «جوجه ها به پرواز در میایند» چاپ شد و معرفی و نقدهای فراوانی را در مطبوعات جلب کرد. مجله خوشه هشت صفحه خود را به نقد از این کتاب اختصاص داده بود، ولی جملگی عقیده داشتند که داستان بسیار تراژیک و گریه آور است و یک نوجوان 14 ساله نباید دنبال اینگونه سوژه ها برود. همان سال نخستین کتاب ترجمه من منتشر شد که مجموعه داستانهای جنایی بود که ترجمه آن افتضاح بود. من بجز چند ماه کلاس سرخانه، خودم به خودم زبان های انگلیسی و فرانسه را می آموختم. یک ترجمهء دیگر هم که ناشر به من سفارش داده بود کردم که به نام «تندرستی و زیبایی» به ترجمهء «اقدس فرشته!» چاپ شد.

سال بعد، در پانزده سالگی، دو کتاب دیگر از من منتشر شد، یکی داستان پلیسی بنام «گردباد» و دیگری ترجمهء «کونتین دوروارد» سر والتر اسکات. در شانزده سالگی نتیجه دوسال پژوهش کتابخانه ای من بنام «مردان بزرگ کاشان» چاپ شد که هنوز یکی از مراجع تاریخ شهر کاشان به شمار می رود. اکنون دیگر من یک نویسنده شناخته شده و مطرح بودم، ولی کسی سن مرا نمی دانست. یک داستان کوتاه و طنز من که در مجله امید ایران چاپ شده بود،

شنیدم که يک مجله آمريکائی آنرا ترجمه و چاپ کرده  و ذکر کرده بود که بزودی آثار دیگر از این نویسنده را هم عرضه خواهد کرد.

بهر حال من تصوير روی جلد اين کتاب ها را به شما می دهم که اگر خواستيد در کنار مطلب منتشر کنيد.

نوری علا: چه تصاوير جالبی. حالا نام شما برای من آشناتر می شود. من اين کتاب ها را ديده و خوانده ام. چه اتفاق جالبی. سفر به روزگار پر هيجان جوانی... بسيار متشکرم و خواهش می کنم اگر امکان هست عکس هائی از آلبوم خانوادگی را ـ با اشخاصی که نام می بريد و تصويرهائی از خودتان نيز در اختيار ما بگذاريد.

زعيم: حتماً، می گردم و آنچه را که از دستبرد حوادث جان بدر برده برايتان تهيه می کنم. عرض می کردم که در کنار اين جهان پر التهاب من از دبستان به دبيرستان می رفتم. در سال ششم دبستان که بودم (1330) اقدام  به انتشار مجله ماهانه کوچکی به نام «چیستان» کردم که همهء جدول ها و معماهای آن را یا خودم طراحی می کردم و یا از مجله های انگلیسی زبان ترجمه می کردم. این مجله که از طریق روزنامه فروشی ها پخش می شد، دو شماره بیشتر در نیامد.

یکی از کارهای ديگری که در سال های دبستان کردم، بنیانگذاری باشگاه پارسی نویسان بود که با همکاری دو دانش آموز دیگر انجام شد و ما، از طريق آن، دانش آموزان سراسر کشور را تشویق به کاربرد واژه های ایرانی می کردیم. روزنامه نوباوگان هم یک ستون وِیژه به ما داده بود تا از آنچا با دانش آموزان در تماس باشیم. ما در اوج فعالیتمان با بیش از سی شهر در تماس بودیم و روز بروز دانش آموزان بیشتری به ما می پیوستند. اما پس از کودتای 28 مرداد، روزنامه تعطیل و مدیر آن دستگیر شد. برای توفیق و حاجی بابا هم مطلب می فرستادم که چاپ می کردند.

نوری علا: پس برگرديم به دوران پس از زلزلهء کودتا. از روزگار خودتان در آن روز ها بگوئيد.

زعيم: بهر حال فضای سياسی پس از کودتا به جهان من و خانواده ام حال و هوای ديگری داد. من یک دایی نیروی سومی داشتم که با خلیل ملکی همکاری می کرد و یک دایی چپ، که دستگیر شد. دو تا از پسر عموهای مادرم هم که توده ای بودند دستگیر شدند. دو سه سال خفقان کامل برقرار بود.

عليرغم فضای سياسی پس از کودتا، پدرم برای انتخابات دوره هیجدم  که در 20 اسفند 1332 انجام شد، تشکیل یک ائتلاف چهارگانهء انتخاباتی با جهره های شناخته شده ملی داد و از جانب اين ائتلاف برای نمايندگی تهران کاندیدا شد. من نام آن سه نفر دیگر را، که معروف هم بودند، اکنون به یاد ندارم و باید از مدارک آنروز در بیاورم، ولی می دانم که پدرم رفت و آمد زیادی با دکتر شایگان ـ پس از آزاد شدن او از زندان ـ داشت و در تابستان پیش از انتخابات که به بابلسر رفته بودیم و باغ شایگان روبروی خانهء ما، در آن سوی رودخانهء بابلسر بود، به آنجا می رفت و با هم مذاکره می کردند. من و خواهرم هم  یکی دو بار همراه رفتیم و توی باغ پرسه می زدیم (زیر چشمان مراقب پسر دکتر شایگان) تا پدرم برگردد. بهرحال رجال بازمانده یا آزاد شده جبهه ملی تصمیم گرفته بودند در انتخابات شرکت کنند.

یادم می آید، وقتی قرار بود نتایج انتخابات را اعلام کنند، اطلاعات و کیهان یا یک روزنامه دیگر فهرست کامل نامزدهایی را که رای آورده بودند چاپ کرده بود. آن شب خانهء ما مملو از جمعیت دوستان و خویشاوندان بود که بیتابانه منتظر نتیجه بودند. وقتی روزنامه ها آمدند، ديديم که اطلاعات تا 50 نفر و یک روزنامه دیگر تا 103 نفر از رای آورندگان را فهرست کرده بودند. مهندس رضوی، شایگان، زیرک زاده، حسیبی، نریمان و سنجابی همه بین 1600 تا 1760 رای آورده بودند. خیلی واضح بود که نتایج اعلام شده ساختگی بود، زیرا شخیصیت های معروفی چون اعضای جبهه ملی نفر شصتم و هفتادم نمی شدند. در میان 103 نفر، نفر آخر فقط دو رای آورده بود. ولی اثری از نام پدر من در آن فهرست نبود! همهء جمعیت سی چهل نفری می گفتند: «به خدا ما به شما رای دادیم!» و پدرم گفت «رأی ديگران به کنار، رای خودم چه شد؟»

دو روز بعد از انتخابات هیجدهم، در 22 اسفند 32، شخصی به دکتر فاطمی در فرمانداری نظامی حمله می کند و با سه ضربه کارد او را نیم جان می کند، که از دید من صحنه سازی بوده است. روز بعد، 23 اسفند، کریم پور شیرازی را در زندان پادگان قصر آتش می زنند که دو روز بعد می میرد. اینها همه دوستان خانوادگی ما بودند و ما هر روز منتظر خبر بد جدیدی بودیم. حالا اگر می فهمیدند که ما هم فاطمی را پناه داده بودیم، معلوم نبود چه به سر پدرم می آمد.

با اين همه، در انتخابات دوره نوزدهم نيز، دوستان پدرم او را وسوسه کردند که دوباره شرکت کند، اما یکی از آن روزها که یکی از آشنایان پدرم خوشحال به منزل ما آمد و گفت که وکالت فلان شهر را قرار است با سی هزار تومان به من بدهند، می خواهید یکی هم برای شما بخریم! در آنجا بود که پدرم متوجه شد که باید از سیاست دست بکشد.

نوری علا: اينطور که می بينم، مثل اينکه پدرتان تا چهار سال بعد از کودتا هم به عمق تغييری که پيش آمده بود توجه نکرده بودند و تصور اين بود که از راه های قانونی و ، مثلاً، شرکت در انتخابات می توان چيزی را تغيير داد... بگذريم. فکر می کنم حالا وقتش رسيده باشد که به زندگی نوجوانی تان برگرديم. اواخر سال های دبستان شما بوديم که حرف به اينجا ها کشيد...

زعيم: بله، من سیکل اول دبیرستان را، در حال و هوای پس از کودتا، در دبیرستان شاهرضا گذراندم. فکر می کنم در آنجا بود که حدود چهل نفر شاگردان کلاس سوم در اعتراض با اینکه دبیر جدید انشاء به من نمره 14 داده بود کلاس را ترک کردند و بر نگشتند تا نمره مرا که معمولا 18 تا 20 بود به 16 تبدیل کرد! من کلاس چهارم و پنجم را در دبیرستان فیروز بهرام بودم که در آنجا هم به نوشتن مقاله و نمایشنامه می پرداختم. دو سال من در فیروز بهرام بهترین سالهای دبیرستانی من بود، زیرا در آنجا مسلمان و زرتشتی و ارمنی و یهودی کنار هم روی یک نیمکت می نشستیم و با هم دوست بودیم.

سال ششم را پدرم می خواست به دبیرستان البرز بروم، ولی مدیر دبیرستان جدید هدف شماره یک که مدیر قبلی فیروز بهرام بود، بارها به منزل ما آمد و اصرار کرد که به هدف بروم. حتی برای اینکه پدر و مادرم را قانع کند که من به هدف علاقه دارم، از من یک داستان کوتاه به نام «فریدون» گرفت و در شمارهء تابستانی مجلهء دبیرستان هدف چاپ کرد. بهر حال من به هدف شماره یک رفتم و در آنجا در رشتهء ریاضی دیپلم گرفتم.

برای اينکه تصوير آن سال ها روشن تر شود، اضافه کنم که سرگرمی های ديگر من در طی دبستان و دبیرستان عبارت بودند از آموختن ویولون که چند سال نزد استاد حسین یاحقی بودم، دو میدانی که تا فینال گزینش رفتم، نقاشی که آثار بسیار ابتدایی مرا یک مغازه در خیابان نادری می فروخت، کار دستی، ژیمناستیک و  کشتی. من یک خواهر و دو برادر داشتم که همه از من کوچکتر بودند.

پس از گرفتن ديپلم (1336) بحث تحصيل آيندهء من پيش آمد، پدرم می خواست کنکور بدهم چون مطمئن بود قبول می شوم، ولی مادرم  تصمیم را به عهده خودم گذاشته بود که من برای ادامه تحصيل به کجا بروم. پسر عموی من که در امریکا بود دائم نامه می نوشت که کورش را پیش من بفرستید. در آن روزها مقصد دانشجویان یا فرانسه بود یا آمریکا. از آنجا که یک پسر عموی من که شاگرد اول دانشگاه تهران بود و به فرانسه رفته بود و در حمام خانه اش از نشت گاز فوت کرده بود، برادرش که در امریکا تحصیل می کرد اصرار داشت که من به نزد او بروم  و او هرگونه کمکی را به من خواهد کرد. او در اين مورد دست کم من را متقاعد کرده بود. پدرم با جدا شدن از من موافق نبود، ولی از آنجا که هر دو می خواستند من بهترین فرصت علمی را پیدا کنم و هرچه بیشتر تجربه کسب کنم و دنیادیده شوم، سرانجام مادرم موافقت پدرم را برای فرستادن من به آمريکا که طبیعتا معقول تر به نظر می رسید کسب کرد و من در سال 1337 عازم آمريکا شدم.

نوری علا: آقای مهندس زعيم، اجازه بدهيد همينجا جلوی پروازتان را به آمريکا بگيرم تا پرسشی مربوط به ايام قبل از اين سفرتان را مطرح کنم. چون طبعاً اين سفر کلاً جهان شما را عوض می کرده است و بد نيست ما، قبل از آن، به يک جمع بندی از آنچه تا 19 سالگی از جهان درک کرده بوديد بپردازيم، چرا که شما با کوله باری شخصی / اجتماعی پا به جهان ديگری می گذاشتيد. آيا می شود بپرسم که محتوای اين کوله بار چه بود؟

زعیم: راستش را بخواهید، در آن زمان من فضای ایران را تنگ می دیدم. من اصولاً آدمی جستجوگر و چالشگر هستم و از ناآشناها و حتا از بحران نمی ترسم. از آنجا که تسلط من به زبان خوب بود و مجله های خارجی را می خواندم، کنجکاوی من درباره جامعه غرب، بویژه امریکا، تحریک شده بود. من همیشه در ذهنم بود که عموی من که ممکن بود نخست وزیر شود نباید می مرد، مصدق که ممکن بود دموکراسی را در ایران نهادینه کند نباید شکست می خورد، 28 مرداد نباید رخ می داد تا برخی خود را آنقدر حقیر کنند که برای جاه و مقام یا حفط آن، دستبوس بیگانگان شوند. پدرم نباید از ورود به سیاست که عشق او بود اینگونه منع و سرخورده می شد. من باید پاسخ این معماها را می یافتم. آیا اینگونه رویدادها همه اش توطئه بیگانه است؟ آیا خیانت ملیون دوست نمای حسود و خودخواه و دو دوزه باز بود که منافع کشورشان را فدای ارضای عقده های شخصی خود می کردند و چون خودشان فاقد هنری یا ابتکار عملی بودند و یا شهامتی برای اقدامی که در ذهنشان وجود داشت نداشتند فرش را از زیر پای آنها که داشتند می کشيدند؟ متأسفانه، کشور ما هیچوقت از خائن کم نداشته و همیشه بزرگان ما در طول تاریخ به علت خیانت دوستان و خودی ها زمین خورده اند. از خود می پرسيدم که آیا براستی دنیای سیاست ما در ایران اینقدر کثیف است که می توان در آن آشکارا دروغ گفت، تهمت زد، ترور شخصیت کرد، به منافع کشور خیانت کرد و بدون هیچ پیامدی سر را برافراشت و به آن افتخار کرد؟

من باید می دیدم که دیگران چه می کنند، آنها که از ما دموکرات تر و پیشرفته تر هستند و لابد چون برای مجازات بزه های سياسی کسانی که به خاطر ارضای عقده های حقارت خود، یا به علت همکاری با قدرت های بیگانه یا جناح های رقیب یا حتی بخاطر منافع مالی، به هموند خود و حتا به منافع ملی خود خیانت می کنند، قانون دارند این اتفاق ها در آنجاها رخ نمی دهد. من باید می آموختم.

نوری علا: قشنگ گفتيد. اميدوارم من و خوانندگان اين گفتگو ـ که در سفر به آمريکا شما را همراهی می کنيم ـ پاسخ هائی را که برای اين پرسش ها يافتيد بزودی بشنويم، چرا که بنظر می رسد اين وضعيت شوم هنوز هم در ميان ما غوغا می کند.

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630