بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش سوم ـ برآمدن جمهوری ترکيه

فصل پنجاه و هشتم ـ پدر ترک ها

در اوايل سال 1935، در عين حالی که مشکلات اقتصادی در داخل ترکيه رو به افزايش نهاده و از بيرون نيز خطر حملهء آلمان هيتلری و متحدينش افق را تاريک کرده بود، کمال دست به اجرای آخرين اقدامات مربوط به غربی کردن کشورش زد. در آن زمان تقويم قديمی ترکيه، که ماه های مسيحی و سال اسلامی داشت، جای خود را کلاً به تقويم مسيحی داده بود و قدم طبيعی بعدی هم چيزی نمی توانست باشد جز کنار گذاشتن جمعهء مسلمانان و اعلام يکشنبه ها به عنوان روز آخر هفته. به اين ترتيب، پايان هفتهء مسيحی ـ با همهء معانی تلويحی کفرآميزش ـ بخشی از زندگی روزمره مردم عادی ترک شد. در همين راستا، ساعت کشور نيز با ساعت بين المللی تطبيق پيدا کرد.

          اما اقدام مهمتر کمال قانونی و اجباری کردن داشتن نام فاميل به سبک غربی ها بود. تا آن زمان ترک ها، همچون اعراب و ديگر مسلمانان، دارای نام فاميل نبودند و هر کس با يک اسم کوچک و اسمی مربوط به محل تولدش و گاه نام پدرش خوانده می شد. مثلاً، «احمد پسر محمد» نام رايجی بود و اين موضوع موجب می شد که عدهء زيادی دارای نام های مشابهی باشند. اما، از آن سال به بعد، هر کس بايد نام فاميل هم می شد. کمال خود، در سر ميز شام، برای دوستانش نام فاميل های مختلفی را پيشنهاد می کرد که اغلب هم پذيرفته می شد. مثلاً، نام خانوادگی عصمت را «اينونو» گذاشت که به فتح عصمت در جنگ منطقهء «اينونو» مربوط می شد. توفيق روشتو صاحب نام خانوادگی «ارس» شد، به اين خاطر که در مذاکرات خود برای تعيين مرز ترکيه و ايران اين رودخانه را به عنوان مرز پيشنهاد کرده بود. محمدجلال، وزير اقتصاد، نام خانوادگی «بايار» را دريافت داشت که به معنی ظريف بود. فتحی هم، با مشورت افراد خانواده اش، يک نام خانوادگی انتخاب کرد اما کمال از آن نام خشنود نبود و او را مجبور کرد که نام خانوادگی «اوک يار» را انتخاب کند که معنایش «همراه معنوی» بود. صبيحه، دخترخواندهء کمال، که بعنوان خلبان در نيروی هوايي کار می کرد، صاحب نام خانوادگی «گوچن» شد؛ به معنای «آسمانی».

همزمان با اين کار، لقب هايي را نيز که در گذشته به دنبال اسم می آمدند (همچون پاشا، افندی، بيگ و خانم) کنار گذاشته شدند و فقط بکار بردن واژه های «بـِی» و «بايان»، به معنای خانم و آقا، در ابتدای اسم مجاز شد. کنار گذاشته شدن لقب «پاشا» به سختی انجام می گرفت و ترک عادت در اين مورد مشکل بود. يک روز عصر کمال يکی از وزرا را مخاطب قرار داده و به او گفت: «ممکن است اينقدر مرا پاشا خطاب نکنی». و وزير جواب داد: «قول می دهم که چنين کنم، پاشا!»

کمال هم، به عنوان رييس جمهور، القابی همچون غازی و پاشا را کنار گذاشت و بجای آنها نامی را برای خود انتخاب کرد که هيچ حاکمی پيش از او چنان نکرده بود؛ نامی که نماد غرور او از ترک بودن خود محسوب می شد. نام خانوادگی کمال از آن پس «آتاتورک» شد، به معنی «پدر ترک ها». او همچنين اسم عربی مصطفی را نيز کنار گذاشت و از ان پس فقط با نام کمال آتاتورک خوانده شد.

          آتاتورک به راستی پدر ترک ها بود. آن ترکيه که اکنون بر روی نقشه جهان حضور يافته بود تنها مجموعهء کوچک ودرهم فشرده ای از بازمانده های لحاف چهل تکهء امپراتوری عثمانی محسوب می شد که آفريدهء خود او بود. اگر او نبود همين تکهء باقيمانده يا در شکم امپراتوری های اطرافش هضم می شد و يا حداکثر به عنوان يکی از اقمار آن ها درمی آمد. او توانست از ساکنين اين سرزمين يک ملت بوجود آورد، در اين ملت حس وطن پرستی بدمد و برايش احترام بين المللی ايجاد کند. بعلاوه، به اين ملت يک نظام سياسی ماندگار هديه نمود؛ و از ميان ترک ها انسان جديدی را قالب ريزی کرد که می توانست، از طريق آموزش و سرمشق قرار دادن اروپاييان، در تمدن معاصر جاهنی جايي برای خود داشته باشد.

          اما مهمترين آفريدهء آتاتورک استورهء خود او بود. او، در سرزمينی که هميشه محتاج وجود قهرمانان بود، به صورت شخصيتی استوره ای درآمده بود آنگونه که، مثلاً، يک پسر بچه، پس از اين که با او دست داده بود، حاضر نشده بود تا هفته ها دست خود را بشويد مبادا کرامتی که از آتاتورک به او رسيده بود ترکش کند. از يک زن پير دهاتی پرسيده بودند چند سال دارد و او گفته بودم «من هفده ساله ام» و توضيح داده بود که «زندگی واقعی من از زمانی شروع شده که در جريان جنگ استقلال آتاتورک را به چشم خود ديدم». کلام او برای جوانان کشورش کلامی مقدس محسوب می شد و کردارش ماهيتی استوره ای يافته و او را تبديل به نمادی کرده بود که لازم بود برای چندين نسل «آرمان ملی» ترک ها را تعريف کند. کلمات و رفتارهای او به جوانان کشور حسی از تازگی و مددی واقعی برای زندگی پر مبارزه ای که بايد صرف ريختن شالوده هاي نوين فردا می شد به شمار می رفت. او اين همه را در زمانی اندکی بيش از ده سال انجام داده بود و برای اين کار به جاه طلبی شخصی اش تکيه کرده بود که با ا گذر از معبر وطن دوستی و بر بنياد يک انرژی و ارادهء کم نظير انجام اين کار بزرگ را ممکن ساخته بود. در او ترکيب نادری از خلقيات مشرق زمين و ذهنيات غربی در هم آميخته بود.

          اما آيا همين قدر کافی بود؟ او خود يک بار گفته بود که وظيفه اش شکل دادن به آدميان ديگر است، همان گونه که يک باغبان درخت می کارد. به همين دليل بود که او دست به ايجاد يک گروه نخبگان جديد و مجموعه ای از ارزش های جديد زده بود. اما برای آفرينش يک ملت جديد ترک وقت بيشتری لازم بود و توده های وسيع ترکان آناتولی هنوز تغييری نکرده بودند. او، همانگونه که از نخستين روز گفته بود، اعتقاد داشت که انقلابش آنگاه به موفقيت می انجامد که او اين انسان جديد را در تک تک مردمان ترک بوجود آورده باشد. در يک دوره تصور می شد که فتح دل های اين مردم انجام شده و او توانسته باشد بر گرايش آن ها به سوی خرافات و آغشتگی شان به تعصب محافظه کارانه فائق آيد. اما بزودی روشن شد که او اين دگرديسی را بيشتر در نمادهای بيرونی سنت های عقب افتاده تر آنان متحقق ساخته است.

          اما انجام اين امر در عين حال خلائی را ايجاد کرده بود؛ خلائئ که تنها گذشت زمان می توانست آن را پر کند. دهه های متعدد ديگری لازم بود تا کار او به پيروزی قطعی برسد و روشن بود که او زنده نخواهد ماند تا چنان روزی را ببيند. آتاتورک، حکم فرمانده پيروزی را پيدا کرده بود که مجبور بود پيش از آن که نتيجهء نهايي نبرد خود را ببيند ميدان جنگ را ترک کند. برای مردی که ضربآهنگ سريع جنگ عادت داشت پذيرش ضربآهنگ کند تحولات صلح آميز مشکل بود. يعنی، مشکل بود که بپذيرد در زمينهء کمک به رشد مردمی که برايشان پدری کرده بود ديگر کار چندانی از دستش ساخته نيست. برای او مشکل بود که وظيفهء دگرگون ساختن کشور و تبديل آن به يک کشور متمدن غربی را به جانشينان خود واگذار کند.

          او خردمداری فاقد فلسفه ای خردمدارانه بود و گاه، در برابر اين واقعيات، دچار توهم و نوميدی می شد. در نتيجه، مرد عمل گذشته که ديگر نمی توانست عملی انجام دهد بار ديگر به پناهگاه آشنای خود، الکل، باز می گشت. و ديگر اعتنايي به وضع جسمی و ذهنی خود نداشت، و دليلی هم برای وسواسی بودن در مورد سلامت خود نمی ديد. او که يک بار در 1923 دچار حملهء قلبی شده و اين حمله چند سالی بعد دوباره به سراغش آمده بود، قبول کرده بودکه دچار گرفتاری قلبی است و اين اتفاق هر لحظه ممکن است تکرار شود. اما، در عين حال، خيال می کرد که مشکل سلامت او فقط همين است. به همين دليل هم معتقد شده بود که اگر قلبش مدد کند جسمش مشکل ديگری نخواهد داشت. دکتر اصلی او هم که يک متخصص قلب بشمار می رفت، در اين مورد با او هم عقيده شده بود. در نتيجه، کمال، بی توجه به اين واقعيت که مواظبت کردن از قلب از يکسو و به کار گرفتن بيش از حد از ديگر اندام ها، از سوی ديگر، می تواند سلامتش را به خطر اندازد، به نوشيدن الکل ادامه می داد و دکترهايش هم در مورد پرهيز او از اين عمل چندان کاری انجام نمی دادند.

          اما دوستانش، غرقه در يک نگرانی روزافزون، می ديدند که اين کمال آتاتورک آن کسی نيست که به نام مصطفی شناخته می شد: ذهنش رو به ويرانی نهاده است، خود را در هزارتوهای زبانشناسی و تاريخ شناسی گم و گور کرده و هر لحظه حرفی می زند و لحظه ای ديگر عکس آن را می گويد. حافظه اش رفته رفته ضعيف تر می شود. در گفتگوها اغلب فراموش می کند که روز پيش چه گفته است. اعصابش هم ديگر در کنترل او نيست. به آسانی خشمگين می شود، و همچون ببری که اکنون برای هميشه به قفس افتاده باشد با دوست و دشمن رفتاری خشمگينانه و طغيانی دارد.

          در گذشته او عادت داشت که همواره خشمش را فقط نسبت به کسانی آشکار کند که با او مخالفت می کردند اما توانايي تحمل خشم او را نيز داشتند. اما اکنون ديگر هيچ کسی از اين ماجرا مصون نبود. يک شب، در يکی از کلوب ها، او آنچنان که گويي به دنبال بهانه ای برای ايجاد مزاحمت باشد، به يک پروفسور بی آزار تاريخ بند کرد و با همان حالت معلمی که داشت مشغول امتحان کردن از اطلاعات تاريخی گروهی از جوانان که پروفسور مزبور کتاب درسی تاريخ اين جوانان را نوشته بود. هنگامی که جواب های جوانان کمال را راضی نکرد، پروفسور تاريخ را احضار کرده و دست به حمله ای طولانی و اهانت آميز نسبت به روش های آموزشی او زد. پروفسور غافلگير شده نيز، که در مقابل آتاتورک فلج شده بود، برای اين که او را راضی کند از جا برخاست و اعلام کرد که گيلاس مشروبش را به سلامتی او می نوشد. آتاتورک که از اين حالت پروفسور عصبانی شده بود با صدای بلندی که همه شنيدند فرياد زد: «آدم احمق، برو و برقص!» و پروفسور بيچاره نيز به سرعت از او دور شد.

          اين گونه صحنه ها آفريننده شايعات گوناگونی بودند. البته اطرافيان آتاتورک می دانستند که در پشت فريادهای خشمآگين آتاتورک چيز ديگری وجود ندارد و او همچون ببری شده است که دندان نيش خود را از دست داده باشد و، در نتيجه، اين طغيان های عصبی به عمل تبديل نمی شوند. يک روز عصر، در قصر دلما باغچه، هنگامی که شخصی به نام «رشيد گاليب» مشغول ايراد گرفتن از وزير آموزش بود، کمال از اين کار او عصبانی شده و دستور داد که ميز را ترک کند. اما گاليب، با گفتن اين که «اين ميز متعلق به ملت است و نه رييس جمهور، و هر شهروند کشور حق دارد هر کسی را که بخواهد مورد انتقاد قرار دهد» از رفتن خودداری کرد. آتاتورک هم در پاسخ گفت: «بسيار خوب، پس ما شما را با مردم تان تنها می گذاريم». و از جا برخاست و بقيه را هم با خود برد. چند ماه بعد اما فرصت اين دست داد که او انتقام خود را از رشيد گاليب بگيرد. يک روز عصر، رشيد را به چانکايا دعوت کردند، و او با نگرانی و ترس به آنجا رفت. اما هنوز روی صندلی اش نشسته بود که کمال دو پيشخدمت را صدا کرده و گفت «اين آقا را با همين صندلی از اين جا بيرون ببريد». آن ها هم رشيد را با صندلی اش از جا بلند کردند و آتاتورک با قيافهء گرفته ای گفت «ما اين گونه از شر مردم اين جمهوری خلاص می شويم!» اما چندی بعد همين رشيدگاليب به جای شخصی که مورد انتقادش بود به وزارت آموزش منصوب شد.

          تلاظمات روحی آتاتورک چنان شده بود که دوستانش از يکديگر می پرسيدند او امشب چه خواهد کرد؟ گاه تبديل به شيطان مجسم می شد، گاه رفتاری همچون گاوبازان داشت که با بی قراری تمام به دنبال گاو جنگجو می گشت. به صورتی روزافزون هنگامی که در چانکايا زنان بر سر ميز نشسته بودند آن ها را بيرون می فرستاد و آنگاه با دوستان مردش تا سحرگاه به مشروبخواری بی حد و مرز می پرداخت. يک بار، همانطور که تا ساعت پنج صبح نشسته بود، يکباره هوس اسب سواری کرد. دو افسر ملازمش برای اين که از اين عمل بی موقع جلوگيری کرده باشند به او گفتند پای اسبش ضربه ديده است. او روز بعد فهميد که آنها دروغ گفته اند و به منشی اش، حسن رضا، دستور داد که آن دو نفر را اخراج کند. منشی هم، مطابق معمول، بلافاصله کاری نکرد و، به جای آن، صبح روز بعد نامهء اخراج آن ها را که تهيه کرده بود به کمال نشان داد و کسب تکليف کرد. کمال مظلومانه لبخندی زد و گفت: «فراموش کن!»

          او شب ها بی قرارتر و ملتهب تر می شد. گاه به ناگهان ناپديد می شد و ميهمانانش نمی دانستند که کجا رفته است. يک شب سراغ عصمت را گرفت. به او گفتند او در استانبول بوده و هم اکنون با قطار شبانه عازم آنکارا است. آتاتورک ناگهان از جا برخاست و دستور داد قطار مخصوصش را آماده کنند تا او عصمت را در ميانهء راه ببيند. به سرعت قطار را برای او تهيه کردند و او به راه افتاد. دو قطار اوايل صبح بود که به هم رسيدند اما آتاتورک در آن زمان به خوابی عميق فرو رفته بود. عصمت پس از اين که از ماجرا خبر شد، دستور داد قطار رياست جمهوری را به يک ريل مجاور منتقل کنند و به رانندهء قطار خود نيز دستور داد که حرکت کند. رييس جمهور چند ساعت بعد بيدار شد و از اطرافيانش پرسيد که کجا هستند، و تا عصر به آنکارا بازنگشت. در غيابش روزنامه ها اعلام کرده بودند که او برای ديدار از اسکی شهير به آنجا رفته است.

          او اغلب از رفتن به رختخواب خودداری می کرد. گاه نيمهء شب به سراغ دوستان و حتی غريبه ها می رفت و آن ها را از رختخواب بيرون می کشيد. يک شب بر سر ميز شام از ديگران شنيد که يکی از بازرگانان ثروتمند شهر گفته است که آتاتورک به خاطر تنهايي اش شبيه سلطان سابق شده است و هيچکس تمی تواند او را ببيند. اين حرف آتاتورک را اذيت کرد و برای مدتی مرتب می گفت: «يعنی واقعا او اين حرف را زده است؟» و بالاخره ساعت سه صبح از جا برخاست و به بقيه گفت «راه بيفتيد و برويم و از خودش بپرسيم.» هنگامی که به خانه بازرگان رسيدند او مستقيماً وارد خانه شد و اطرافيان خود را در اين نگرانی باقی گذاشت که چه پيش خواهد آمد. اما آنها بزودی ديدند که اکمال مرد بازرگان را در آغوش کشيد و از او خواست تا بچه هايش را هم بيدار کند تا او بتواند آن ها را هم بغل کند. او در آن صبحگاه کاری کرد که اين خانواده تا ابد اسير جاذبهء او شوند.

          آتاتورک، در نيمهء پنجاه سالگی، مردی تنها بود؛ بی همسر، بی خانواده، و بی عشق. البته «آفت» هميشه کنار او بود و می کوشيد که اسباب راحتی اش را فراهم کند اما صرفنظر از اين موضوع زندگی خانگی اش بسيار به زندگی يک افسر عزب ارتش شباهت داشت. وقتی که شب ها میهمانان ترکش می کردند بسيار تنها و افسرده می شد. او، جز آن ازدواج کوتاه مدت با لطيفه، زناشويي را از زندگی خود کنار گذاشته بود و اعتقاد داشت که هم شغلش و هم خلقياتش هيچکدام برای اين کار مناسب نيست. اما، به عنوان پدر ملتش، از جورکردن روابط بين ديگران لذت می برد. به طوری که اغلب، جوان هائی که خانواده هاشان از ازدواج شان جلوگيری می کردند به او پناه می آوردند و او سراغ پدر و مادر آن ها می فرستاد و موافقت آن ها را برای ازدواج جلب می کرد. از طلاق خوشش نمی آمد و اغلب زوج های جداشده را با بدجنسی تمام به ميهمانی های خود دعوت می کرد. وقتی که دوستانش ازدواج می کردند دوست داشت خانه های آن ها را ببيند، و اغلب بی خبر به سراغشان می رفت، تک تک اتاق ها را به دقت نگاه می کرد، از نحوهء چيدن مبل ها ايراد می گرفت، پرده ها را مرتب می کرد، و به خصوص نحوه مبله شدن اتاق خواب و دستشويي توجه داشت.

          او، همچنان که رو به پيری می رفت، به بچه های کوچک توجه بيشتری نشان می داد و علاقه داشت که دور و برش پر کنند. از اين که خود فرزندی نداشت افسوس نمی خورد و حتی يک بار به اطرافيانش گفته بود که پسران مردان بزرگ اغلب فاسد از آب در می آيند. همچنين از نظر سياسی نيز خوشحال بود که پسری ندارد، چرا که به شدت از بوجود آمدن سلسله های خانوادگی حکمرانی نفرت داشت. اما با فرزندان ديگران بسيار خوش بود. با آن ها به بازی می نشست و برايشان ترانه های قديمی روملی را می خواند. يک بار، در يک ميهمانی بچه ها در شهر «ازميت» يک پسر بچهء کوچک مدتی با نگاهی پر از تحسين به او خيره مانده و يکباره به سوی او دويد و مشغول بوسيدن او شد. بقيهء بچه ها هم يکباره از سر جايشان بلند شده و به طرف او رفتند و به  دست و پايش آويزان شده و او را بوسيدند. آتاتورک رو به گروه بزرگسالان کرد و گفت «می بينيد اين بچه ها هم نسل من اند».

          اما توجهش بيشتر نسبت به بچه هايي بود که به سن مدرسه رفتن می رسيدند. اغلب چنين بچه ای را کنار خود بر سر ميز می نشاند و از او امتحان می کرد. برای اين کار يک سری سئوال داشت که محبوترينش عبارت بود از اينکه می پرسيد «در زبان فرانسه فرق بين انقلاب، شورش، و اصلاحات چيست؟» از برخی بچه ها سئوالات دقيق تری می کرد. يک بار دختر باهوش يکی از سفرا را برای چند ساعت زير سئوالات تاريخی، به خصوص دربارهء ناپلئون، گرفت. دخترک به او گفت که ناپلئون عاشق جوزفين بوده است. اتاتورک عصبانی شد و گفت ممکن نيست که چنين مردی، با آن همه گرفتاری که داشته، بتواند عاشق شود. و به دختر گفت «تو داری خسته ام می کنی». بعد موضوع صحبت را به «سزار» کشاند و پرسيد که سزار بزرگتر بود يا ناپلئون؟ و دخترک جواب داد: «فکر می کنم سزار بزرگتر بود، چرا که احتياجی به داشتن لقب نداشت و خود اسمش تبديل به يک لقب شده بود؛ حال آن که ناپلئون مجبور بود خود را امپراتور بنامد». آتاتورک از اين پاسخ خوشش آمد و بحث را اينگونه جمع بندی کرد که «ناپلئون از کشورش شروع کرد اما کارش به خودش ختم شد».

آتاتورک برای ناپلئون تحسين و احترام بسياری داشت هر چند که وقتی پيروزی خودش در «ساکاريا» را با پيروزی ناپلئون در «استرليتز» مقايسه کردند چندان خوشحال نشد و گفت «ناپلئون مردی بود که فکر سياسی درستی نداشت و بيشتر از اين که منافع ملت فرانسه برايش مهم باشد به دنبال فتح دنيا بود». آتاتورک دوست داشت پيشروی ناپلئون به سوی مسکو را به پيشروی عثمانی ها به سو وين مقايسه کند و نشان دهد که هر دوی اين کارها به ضرر رفاه داخلی کشورشان بوده است. می گفت: «وقتی از ناپلئون پرسيدند که برنامه شما چيست؟ او جواب داد که من فقط به جلو می تازم و پيشرفت من نتيجهء حرکات من است». و توضيح می داد که : «آن ها که بی برنامه پيشروی می کنند عاقبت سرشان را بايد به سنگ های جزيرهء سن هلن (تبعيدگاه ناپلئون) بزنند». او اعتقاد داشت که ناپلئون اسير حوادثی شد که فکر می کرد می تواند آن ها را کنترل کند و، در نتيجه، موجب شد که «استقرار دموکراسی در فرانسه برای شصت سالی به تاخير بيفتد».

قهرمان تاريخی ديگری که کمال با قيد احتياط تحسين اش می کرد همزادگاهی خودش اسکندر کبير بود. يک بار در ضمن مقايسهء خودش با او گفت: «اسکندر کشور خود را فراموش کرد و به دوردست ها رفت»، و منظورش اين بود که او هرگز چنين اشتباهی را مرتکب نشده است.

 

همچنان که آتاتورک پير می شد، افسانه هائی که خارجی های مقيم آنکارا و استانبول در مورد او می بافتند به صورت روزافزونی از خيالات مردمان پر می شد. سال ها بود که آن ها از او آدمی ساخته بودند همچون مردان هرزهء رم باستان که اشتهايش برای زنان فرو نمی نشست و گفته می شد که در چانکايا مجالس عشرت دسته جمعی به راه می اندازد. اين تصوير او را شايعات دشمنان سياسی اش در استانبول و همچنين مردمان مذهبی آنکارا بيش از پيش تقويت می کرد.

          البته اين واقعيت بود که او چندان هم پايبند اصول نبود و مثل بسياری از افسران ارتش ترک از زنبارگی تن نمی زد و هر گاه هوس می کرد به اين کار می پرداخت و هنگامی هم که به زن ها نيازی نداشت اعتناشان نمی کرد. اما مساله اين بود که او اين خصوصيت و نيز عادت خود به مشروب خواری را از کسی پنهان نمی کرد، همواره معتقد بود که زندگی رو باز يک مزيت اخلاقی است و در عين حال می دانست که رفتارهايش بورژواها و مذهبی ها را به شدت خشمگين می کند حال آن که توده های مردم به اين مسايل اهميت نمی دهند. و  اين تصوير بی پنهان کاری بود که او دوست داشت از خود در ذهن ديگران به جای بگذارد. او در واقع به اينگونه جنبه های زندگی اش اهميت چندانی نمی داد. جوان که بود کار و مشغله اش او را از ازدواج باز داشته بودند و اکنون هم که رو به پيری می رفت مشروب آتش شهوات را در او خاموش می ساخت. او در اوج جوانی هر کجا که پيش می آمد آزادانه از زنان لذت می برد اما از اواسط چهل سالگی ميل و نيروی جنسی در او رو به کاهش نهاده بود و اکنون هم که ديگر کاملا ناتوان شده بود از آشکار کردن اين مطلب ابايي نداشت.

          اتاق های پذيرايي سفارت خانه ها، کلوپ ها، و هتل پالاس آنکارا از آخرين شايعات مربوط به رفتارهای آتاتورک پر بود. گفته می شد هيچ زنی در کنار او ايمن نيست. اگرچه بسياری از مادران دختران خود را مشتاقانه به او می دادند و حتی ممکن بود شوهران ترک زنان خود را برای او بياورند اما خانم های ديپلمات ها در ميهمانی ها دختران خود را پنهان می کردند تا مبادا او آن ها را به سر ميز خود دعوت کند. اما هيچ پشتوانه ای برای اين شايعات وجود نداشت و وقتی که پيش می آمد که او دختری بر سر ميز خود دعوت کند فقط با آن دختر به گفتگويي سرزنده می پرداخت. يکبار، در يک ميهمانی سفارت لهستان، ديگران متوجه شدند که او از دختر جوانی خوشش آمده و چون به گفتگوی آن ها گوش دادند دريافتند که او از دختر می خواهد که وجود خدا را ثابت کند. البته گاهی هم در گفتگوهايي که با زنان شوهردار داشت سخنانش جنبهء خصوصی تری بخود می گرفت و از آن ها دربارهء رابطه شان با شوهرشان می پرسيد. او درک بسيار درستی از اين موضوع داشت که تا کجا می تواند با يک زن پيش برود، و به خصوص متوجه واکنش شوهران آن ها نيز بود. وقتی که متوجه می شد شوهر آدم حسودی است هرگز با زن او لاس نمی زد و همواره به دوستان خود نيز در مورد چنين وضعياتی هشدار می داد. البته گاهی هم اگر پيش می آمد که زن يکی از ديپلمات ها بکوشد تا با «آقای رييس جمهور» ارتباط عاطفی عميق تری پيدا کند کار می توانست به افتضاح بکشد. يکی از اين داستان ها که در سراسر آنکارا دهان به دهان می گشت در مورد يک خانم آمريکايي بود که سخت به دنبال رييس جمهور افتاده بود و حتی يکبار وسط جاده ای که اتومبيل آتاتورک از آن می گذشت خوابيده بود و، در نتيجه، از او دعوت به عمل آمده بود تا چند روزی را در چانکايا بگذراند.

          اما، عليرغم همه ی اين داستان ها، اعضای هيئت های ديپلماتيک همواره احترامی جدی برای آتاتورک قائل بودند و به خصوص توانايي های او را در مورد سياست بين المللی تحسين می کردند و می دانستند که اگرچه ممکن است او در مورد مسايلی همچون تاريخ و زبان فکر روشنی نداشته باشد اما در مورد مسايل مربوط به دنيای واقعی، که اکنون به شدت مورد تهديد ديکتاتورهای اروپايي قرار گرفته بود، ذهنی تيز و دقيق دارد.

          او حتی هنگامی که روابطش با سفرای خارجی صميمانه تر از آنچه هايي می شد که در تشريفات سياسی مرسوم است، همچنان با آنها همان رفتاری را داشت که با ديگر ميهمانش می کرد، آن ها را هم تا ديروقت نگاه ميداشت و سئوال پيچشان می کرد. «سر پرسی لورن»، سفير انگليس در آنکارا، می نويسد: «گاهی او آدم را با سئوال بمباران می کرد، گاهی برای مدت هايي دراز مشغول تک گويي می شد، گاهی به بازجويي از آدم می پرداخت و در پی هر پرسشی نگاه نافذ آن چشم های آبی يخ زده از زير ابروهای درهمش به آدم خيره می شد؛ نگاهی که بيان چگونگی آن آسان نيست. گوئی بخواهد به مخاطب بگويد که: پرت و پلا نگو. و آن چه را که درست است بيان کن. من از آدم های بله گو بدم می آيد و دوست دارم فکرشما را آنگونه که هست بشنوم. فکرتان را بگوييد و بگذاريد تا درباره آن بحث کنيم.»

 

          آتاتورک معتقد بود که جنگ وسيع جهانی حتماً اتفاق خواهد افتاد و توجه اصلی اش اکنون متوجه مسائلی بود که بين ترکيه و مغرب زمين حل نشده باقی مانده بود. موسولينی  نخستين کس بود که در راستای زمينه سازی برای تهديد حمله به ترکيه اقدام کرد. او در يک سخنرانی در بهار سال 1934 اهداف تاريخی خود را در مورد آسيا و آفريقا بيان کرده و آشکارا گفت قصد دارد اين مناطق را از طريق جنگ ضميمهء قلمرو خود کند. ترک ها هم در سواحل دريای آژه آن دست به مانور نظامی زدند. و هنگامی که موسولينی به تقويت استحکامات جزيرهء «له روس» در نزديکی سواحل ترکيه پرداخت ـ کاری که در واقع مقدمه ای برای حمله به حبشه بود ـ آتاتورک تصميم گرفت که تصميم خود را به روش خاص خويش به ديگران اعلام بدارد.

          يک روز عصر، هنگامی که در يک ميهمانی هتل پالاس آنکارا شرکت کرده بود، متوجه شد که سفير ايتاليا سر ميز پهلويي نشسته است و سفير آلبانی نيز با او است. آتاتورک هنوز مشروب نخورده و مست نشده بود اما مناسب ديد که تظاهر کند که مست است. پس به طرف سفير آلبانی خم شد و گفت: «آصف بيک، عکس های خنده داری در روزنامه ها می بينم. در آلبانی چه خبر است؟ آيا مشغول تمرين اپرای کمدی هستيد؟» منظور او از اين حرف اشاره به عکس های پادشاه آلبانی بود که در لباس های نظامی ظاهر شده بود. و ادامه داد: «ببينم، اصلاً عيب جمهوری چيست که شما تشخيص داده ايد بايد پادشاه داشته باشيد؟ همچنين بايد بگويم که شما سياست خطرناکی را در پيش گرفته ايد و ايتاليايي ها برای نفوذ به داخل بالکان از شما سوءاستفاده خواهند کرد».

          سفير ايتاليا خواست در گفتگو دخالت کند آتاتورک رو به او کرد و از مترجم خواست که سخنانش را آنگونه که همه بشنوند برای سفير ترجمه کند. او ابتدا به اين نکته اعتراض کرد که شنيده است دانشجويان ايتاليا در رم در مقابل سفارت ترکيه تظاهرات به راه انداخته و خواستار «آنتاليا» شده اند و سپس افزود: «آنتاليا که در جيب سفير ما در ايتاليا نيست بلکه اين جا، سر جای خودش، است. اگر فکر می کنيد مال شماست چرا نمی آييد بگيريدش؟ من برای عاليجناب دوچه (موسولينی) پيشنهادی دارم: ما به ايشان اجازه می دهيم که سربازان ايتاليايي را در آنتاليا پياده کند و پس از اين که آن ها کاملا مستقر شدند جنگ را شروع می کنيم و هر کس که برنده شد آنتاليا مال او».

          سفير پرسيد: «ببخشيد عاليجناب؛ آيا شما به ما اعلام جنگ می کنيد؟»

          آتاتورک پاسخ داد «نه، من به عنوان يک شهروند عادی ترک حرف می زنم. تصميم برای جنگ با مجلس شورای ملی است. اما از شما می خواهم به ياد آوريد وقتی که موقعش برسد مجلس شورای ملی احساسات شهروندان اين کشور از جمله مرا در نظر خواهد گرفت». در اين جا آتاتورک که از اثر عمل حساب شدهء خود راضی به نظر می رسيد هتل را ترک کرد.

هنگامی که جنگ آغاز شد ترکيه، به عنوان يکی از اعضای جامعهء ملل، به نفع تحريم عليه ايتاليا رأی داد و از اين طريق بر سياست آتاتورک در زمينهء همکاری با جامعهء ملل تاکيد شد. اين تأکيد، به صورتی قوی تر، در بهار سال 1936 تکرار شد و ترکيه رسماً خواستار آن گرديد که در وضعيت تعيين شده به وسيلهء معاهدهء لوزان در مورد ترعه ها تجديدنظر شود؛ چرا که معاهدهء مزبور بيشتر بر آزادی آن ها تاکيد کرده بود حال آن که اکنون مساله ی امنيت آن ها مطرح بود. ترکيه در اين مورد به ماده ای از سند تشکيل جامعهء ملل اشاره می کرد که می گفت در صورت پيدايش تهديدی عليه ترعه ها تصميم گيری بايد با مشورت مشترک انجام گيرد.

          نحوهء اجرا و زمان انتخاب شده از جانب آتاتورک برای طرح اين خواست بسيار دقيق و بی خطا بود. در اين مورد روابط نزديک او با سر پرسی لورن کمک بزرگی محسوب می شد. او يک بار در سر ميز بازی پوکر به آتاتورک گفته بود که شما تنها کسی هستيد که آس مديترانه را در دست داريد، و نصحيحت کرده بود که ترکيه بايد از هرگونه اولتيماتوم و يا تهديد اعزام قوای نظامی به منطقه پرهيز کند. تقاضای ترکيه هنگامی مطرح شد که بريتانيا هم به شدت نگران امنيت ترعه ها بود. در واقع، پس از اين که آلمان ها منطقهء راين را تصرف کردند و ايتاليايي ها به حبشه حمله ور شدند اين نگرانی در ژنو بوجود آمده بود که ترک ها ممکن است در مناطقی که غير نظامی اعلام شده بودند نيرو پياده کرده و جهان را در برابر يک کار انجام شده قرار دهند. در نتيجه تصميم آتاتورک بر اين که موضوع را از طريق مجرای قانونی تعقيب کند واکنش بسيار مطلوبی را در غربی ها ايجاد کرد و انگلستان، که می ترسيد روابط سال 1914 ترک ها و آلمان ها تکرار شود، آمادگی خود را برای دادن امتيازات مهمی در راستای ايجاد تفاهم با ترکيه نشان داد.

          برای اين کار کنفرانسی در «مونرو» تشکيل شد که اگرچه ايتاليايي ها آن را بايکوت کردند اما کارش به سرعت به نتيجه رسيد و ترکيه هر آن چه را که می خواست به دست آورد. بدين صورت که مجاز شد ترعه ها را در کنترل نظامی خود بگيرد، کميسيون بين المللی مامور اين کار منحل شود، ترکيه مثل دوران امپراتوری عثمانی کنترل مطلق راه های آبی را در دست گيرد، و بر عبور کشتی های جنگی در دوران جنگ نظارت و کنترل داشته باشد و حتی در زمان صلح نيز اگر حس کند که حضور آن ها در آب های ترکيه واجد تهديدی است اين کنترل را اعمال نمايد. در پی اين کنفرانس، درست در نيمه شب ماه جولای، سی هزار سرباز ترک وارد مناطق غير نظامی ترعه ها شدند و در آنجا نيروی دريايي ترکيه را در انتظار خود يافتند و، به اين ترتيب، ترکيه پيروزمندانه به وضعيت پيش از سال 1914 بازگشت.

          ايتاليا و آلمان از اين حوادث خشنود نبودند اما امکان درافتادن با ترکيه را هم نداشتند. در اوايل 1937، در جريان ملاقاتی در ميلان، «کنت سيانو» کوشيد تا با «توفيق روشتو» وارد مذاکره برای برقراری يک موافقت نامه تجاری شود و از اين طريق ترکيه را به سوی محور رم ـ برلين جذب کند. اما دولت ترکيه آشکارا تعهد خود را نسبت به اردوگاه صلح و نه اردوگاه ديگر اعلام داشت. يکی از مسايلی که آلمان ها را خشمگين ساخته بود به اين موضوع برمی گشت که ترکيه کار تقويت استحکامات ترعه ها را به شرکت کروپ، که با آن روابط تجاری داشت، نداده و آن را به شرکت «ويکرز» اعطا کرده بود که شرايط پيشنهادی اش در مقايسه با شرايط کروپ چندان مطلوب نبود. هنگامی که آلمان ها به برخی از مفاد قطعنامهء کنفرانس مونترو اعتراض کردند، با پاسخ محکم ترکيه روبرو شدند که می گفت از آنجا که آلمان نه يکی از شرکت کنندگان در اين کنفرانس بوده و نه يکی از قدرت های مديترانه ای محسوب می شود اين مسايل به آن مربوط نيست.

          روسيه نيز از نتايج کنفرانس مونرو چندان دل خوشی نداشت و اگرچه کنفرانس برای اين کشور امتيازاتی قائل شده بود اما امتيازات مزبور آن چيزی نبود که روس ها توقع داشتند؛ چرا که اکنون ترعه ها بر کشی های جنگی همهء کشورهای ديگر بسته می شد. با اين همه، از آنجا که يکی از اصول پايه ای سياست خارجی آتاتورک آن بود که با کشورهای بزرگ صاحب نيروی دريايي روابط حسنه داشته باشد، و از اين بابت، بريتانيا و روسيهء شوروی دو نيروی مهم منطقه محسوب می شدند، او توفيق روشتو را همراه با هيئتی به مسکو فرستاد تا به روس ها دربارهء نتايج قطعنامهء مونرو و معاهدهء سعدآباد اطمينان کافی بدهد.

          هنگامی که پادشاه انگلستان، ادوارد هشتم، در سپتامبر 1936، در جريان سفری مديترانه ای، برای يک ديدار غير رسمی وارد ترکيه شد آتاتورک از اين فرصت استفاده کرد تا در دوستی بين دو کشور تاکيد کند. اين ديدار را «سر پرسی لورن» ترتيب داده بود تا نوعی نشاندادن حسن نيت در هنگامه ای باشد که بريتانيا در امر دادن وامی به ترکيه با آلمان ها رقابت می کرد. اين اولين سفر يک پادشاه بريتانيا به ترکيه بود و، پس از پذيرايي سلطان عبدالحميد از قيصر آلمان در چهل سال پيش، نخستين حضور يک رييس دولت اروپايي در ترکيه محسوب می شد. «سر پرسی» معتقد بود که سفر پادشاه بايد به صورت رسمی و به منظور نشان دادن احترامات بريتانيا نسبت به رييس جمهور ترکيه در آنکارا باشد. اما پادشاه، که مشغول سفر تفريحی بود، ترجيح می داد ديدارش به صورت غير رسمی انجام گيرد. آتاتورک، که در ابتدا ترديد داشت، عاقبت از آنجا که برای تشريفات سياسی اهميت چندانی قايل نبود برای ديدار ادوارد به استانبول رفت.

قايق پادشاه در کنار قصر دولما باغچه لنگر گرفت. شاه و آتاتورک، در حالی که اتومبيل سربازشان از ميان خيابان های استانبول می گذشت، به سفارت انگليس رفتند. سر پرسی اعتقاد داشت که به جای گذشتن از خيابان ها با ليموزين های ضد گلوله اين حرکت فضای دوستانه تری ايجاد می کند. هزاران نفر از اهالی استانبول شب را در ساحل بوسفر به انتظار ورود پادشاه گذرانده بودند و پرچم های دو کشور بر فراز ساختمان ها در اهتزاز بود. هنگام شب مناره ها را نورافکن های قوی روشن می کردند و در همه جا خوش آمد به ادوارد پادشاه انگلستان به چشم می خورد. برای سرگرمی پادشاه و همراهانش (که خانم سيمسون هم يکی از ميهمانان افتخاری بود) بر روی دريا نمايشی به نام شب ونيزی اجرا شد که در آن کشتی های جنگی ترکيه در زير نور ماه بر آب های بوسفر و دريای مرمره شرکت داشتند. در يکی از ميهمانی های شام متعددی که برگزار شد، بشقاب بزرگی از دست يکی از پيشخدمت ها افتاد. آتاتورک بلافاصله با لحنی عذرخواهانه به پادشاه گفت: «من همه چيز را توانسته ام به اين ملت ياد بدهم جز اين که خدمتگزار خوبی باشند».

          در طی گفتگوهایی که به زبان آلمانی بين پادشاه و رييس جمهور پيش آمد رابطه ای دوستانه بين دو مرد برقرار شد. از نظر ادوارد اين ديدار به راستی تجلی ديپلماسی مودبانه و دوستانه ای محسوب می شد که با سفرهای پدربزرگش ادوارد هفتم برابری می کرد. از نظر روانشناختی، اين سفر نظر مردم ترکيه را نسبت به بريتانيا عوض کرد و آن ها عداوتی را که از جنگ اول جهانی نسبت به اين کشور داشتند به فراموشی سپردند. ادوارد هشتم موفق شد در افکار عمومی ترکيه فضای جديدی را بوجود آورد. تا سال ها بعد ديوارهای قهوه خانه های استانبول و سراسر آناتولی به عکس های رنگی دو رهبر مزين بود که در زير پرچم های ملی کشور خود به صورتی دوستانه نشسته یودند.

آنچه هنوز باقی مانده بود برقراری روابط دوستانه با فرانسوی ها بود. هنوز برخی از مسايل ـ همچون مساله آلکساندرتا ـ بين دو کشور حل نشده باقی مانده بود؛ منطقه ای که به سوريه واگذار شده بود حال آنکه ترک ها مدعی بودند که اکثريت ساکنين آن ترک هستند. بندر اسکندرون هم که در اين منطقه قرار داشت تنها بندر مديترانه ای ترکيه محسوب می شد. تا آنزمان مساله را فرانسوی ها اين گونه حل کرده بودند که استانداری منطقه مسئول حفظ منافع ترک ها نيز باشد. اما در تابستان 1936 فرانسوی ها تصميم گرفته بودند که به سوريه استقلال بدهند و در نتيجه اين منطقه نيز در داخل مرزهای جديد سوريه قرار می گرفت. موضوع در شورای ملل متفق مطرح شد. و در جلسهء مربوط به آن هیئت نمايندگی ترکيه خواستار خروج ارتش فرانسه از منطقه و استقرار يک واحد بی طرف ژاندارمری شد. اما شورا در اين مرحله تنها با اعزام يک هیئت سه نفره ناظران بی طرف موافقت کرده و خواستار ادامه مذاکرات شد.

اين جا بود که آتاتورک تصميم گرفت شخصا در اين مناقشه دخالت کند و پس از اين که در يک ملاقات حزبی اعتراض حضار را نسبت به کندی حرکت مذاکرات شنيد تصميم گرفت که مقابل فرانسوی ها قدرت نمايي کند. او برای اين کار فرصت بازگشت مسيو «پون سو»، سفير فرانسه، را از پاريس غنيمت شمرده و با قطار مخصوص به قونيه که سرفرماندهی نيروهای جنوب در آن مستقر بودند رفت و اين گونه نشان داد که قصد دارد قوای ترکيه را به سوی مرز ها اعزام کند. عصمت با احتياط کاری خاص خود کوشيد او را از رفته به فراسوی منطقهء «تاروس» بازدارد. اما حرکت آتاتورک اثر خود را کرد و فرانسوی ها از شنيدن شايعهء اين که ارتش ترکيه در مرزهای سوريه تمرکز می يابد به وحشت افتاده و کوشيدند تا از برخوردهای بين ترک ها و اعراب در حوزهء نفوذ خود جلوگيری کند. بدينسان مذاکرات بين دو کشور با دست بالای ترک ها آغاز شد.

مساله عاقبت با روش محبوب آتاتورک در حل و فصل مسايل، يعنی در ميهمانی های ديپلماتيک، حل شد. يک بار در يک ميهمانی غيررسمی روس ها، آتاتورک تصميم گرفت که ميزان فشاری را که بر سفير فرانسه وارد می کرد بالا ببرد. در نتيجه، هنگامی که سفير وارد شد او به خانم های حاضر در سر میز گفت که دست های خود را بالا برده و فرياد بزنند «ما هاتای را می خواهيم!» يکی از دخترخوانده های او در کيف خود يک هفت تير قلابی داشت. آتاتورک تشويق کرد که آن را شليک کند. «موسيو پون سو» از شنيدن صدای انفجار يکه خورد و آتانورک با حالتی شوخ دستور داد که پليس وارد شده و دخترخوانده اش را به خاطر حمل اسلحهء غير مجاز بازداشت کند. سپس او به عصمت گفت که بايد اعلام شود که بازگشت منطقهء هاتای به ترکيه خواست زنان اين کشور است و همين موضوع به فرانسوی ها ابلاغ گردد.

او سپس از فرصت يک ميهمانی رقص در پالاس هتل آنکارا استفاده کرد و همانطور که در سر ميز مخصوص خود در گوشه ای از سالن نشسته و با سر پرسی لورن و چند دوست ديگر به گفتگو مشغول بود، سفير فرانسه و همسر او را احضار کرد. پس از مدتی گفتگو دربارهء مسايل مختلف، آتاتورک دستور داد که موزيک و رقص متوقف شود و موضوع الکساندرتا را پيش کشيد. او ضمن تاکيد بر علاقه اش به حفظ رابطهء دوستانه بين فرانسه و ترکيه، به سفير فرانسه گفت که به مجلس شورای ملی ترکيه قول داده است که اين ايالت را پس بگيرد و اکنون هم خيال شکستن عهد خود را ندارد و، در نتيجه، بازگشت اين منطقه به ترکيه برايش يک مساله شخصی محسوب می شود.

سپس يک خانم فرانسه زبان از بين ميهمانان را صدا کرده و از او خواست در گفتگو با «پون سو» نقش مترجم را بازی کند و، برای جلوگيری از هر گونه اشتباهی، اعلام داشت که حرف هايش را به ترکی روی کاغذ می نويسد و خانم مزبور آن ها را به فرانسه ترجمه می کند. در ضمن چون سر پرسی لورن قول داده بود که اگر لازم شود او هم در مورد زبان فرانسه به آتاتورک کمک خواهد کرد، او نطز به شرکت در مذاکرات دعوت شد. آن ها تا دميدن سپيدی صبح به گفتگو مشغول بودند و عاقبت آتاتورک، گويي الهامی به او دست داده باشد، خطوط راه حل ممکن را مطرح کرد.

«پون سو» هم خود را برای مصالحه آماده کرده بود چرا که می دانست اين منطقه واقعا هم کاملاً عرب نشين نيست و بندر اسکندرون نيز به درستی بندر طبيعی ترک ها محسوب می شود و سوريه قادر به دفاع از آن نخواهد بود. اما مقامات بالا هنوز با اين گونه تجزيهء سوريه، که به خصوص مساله ی عقب نشينی نظامی را نيز با خود بهمراه می داشت، موافق نبودند. از سوی ديگر، آتاتورک هم تشخيص می داد کشوری که از جنگ به خاطر سرزمين راين خودداری کرده احتمالاً آماده جنگ برای اين منطقه هم نيست. اما در عين حال لازم است منافع فرانسه در منطقه مورد نظر قرار گيرد. در نتيجه، همزمان با آن که از فشاری که وارد می کرد نمی کاست، در سر ميز کنفرانس با شکيبايي رفتار می کرد.

عاقبت مذاکرات چهارگانه در پاريس، ژنو، آنکارا، و سوريه در 1937 به نتيجه رسيد و در پی آن منطقهء «هاتای» که الکساندرتا در آن واقع است تبديل به يک واحد سياسی مستقل شد که در زمينهء امور داخلی خود استقلال کامل داشت اما در امور گمرکی و پولی به سوريه وابسته بود. همچنين سوريه عهده دار امور خارجی آن شد، هر دو زبان ترکی و عربی زبان رسمی منطقه شناخته شدند، و آن چه باقی ماند آن بود که ببينند اين توافق ها در عمل چگونه از آب درخواهند آمد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی