بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش سوم ـ برآمدن جمهوری ترکيه

فصل پنجاه و هفتم ـ زبان و تاريخی نوين

          هنگامی که، در جستجوی محوری برای وحدت بين خود، سران کشورهای بالکان برای نخستين بار در آنکارا گرد آمدند، غازی، در سخنان افتتاحيهء خود خطاب به هیئت های اعزامی توضيح داد که اجداد گوناگون همهء آن ها روزگاری از آسيای مرکزی آمده اند: «آن ها که از راه های شمال و جنوب دريای سياه، گروه گروه، همچون امواج يک اقيانوس، طی هزاران سال به سوی غرب آمدند و عاقبت در منطقهء بالکان ساکن شدند. عليرغم آن که هر گروه دارای نام متفاوتی بود اما در واقعيت همگی خويشاوندانی بودند که از يک گهوارهء مشترک برخاسته و در رگ هاشان خونی مشترک می چرخد».

          اين فکر و سخن تجلی نظريه های جديدی محسوب می شد که رفته رفته ذهن کمال را به خود جلب کرده و در آن خانه می کردند، و گاه حتی موجب می شدند تا مسايل ديگر زندگی شخصی و سياسی اش، يا به صورتی تغيير شکل يافته مورد توجه او قرار گيرند، و يا به کلی از نظرش محو شوند. تغيير خط و الفبای ترکيه به صورتی منطقی، و از طريق حذف شکل های فارسی و عربی، رفته رفته به دگرگونی زبان ترکی می انجاميد و در کنار آن، تا حدودی به صورتی بی منطق، تحقيقات جديدی طراحی می شدند که قرار بود قرائت نوينی از تاريخ ترکيه را عرضه بدارند. کمال، به منظور رسيدن به اين دو هدف، دو نهاد علمی را پايه گذاشت که عبارت بودند از «انجمن زبان شناسان ترک» و «انجمن تاريخ ترک».

          خود کمال در زمينه های فرهنگی چندان دانشی نداشت و مطالعاتش در اين مورد رهگذرانه بود. گاه به شدت به اين موضوعات می پرداخت و گاه در جستجوی توجيه نظری که از پيش در ذهنش شکل گرفته بود در آن ها می کاويد. او در واقع هيچ گاه عادت به مطالعهء منظم نداشت. دانش اصلی او عمدتاً در زمينهء نظامی و اندکی در علوم سياسی بود و، در نتيجه، علم زبانشناسی ـ که او اکنون توجه خود را بی تابانه معطوف آن کرده بود ـ به کلی با ذهن اش بيگانه بود. اما او، به خاطر ذهن ناآرام و سريع الانتقال خويش، آمادگی آن را داشت که از حاصل اذهان ديگران توشه برگيرد و اکنون بر شدت اين کار افزوده شده بود. او، با گردآوری همهء متخصصين زبانشناسی که می توانست پيدا کند، به زودی صاحب نظراتی قاطع در مورد اصلاح زبان ترکی به منظور «به رو آوردن زيبايي و غنای آن» و «ارتقای سطح آن به جايگاهی که در ميان زبان های دنيا می توانست داشته باشد» شد. دکتر ادنان اين کوشش را «تلاش برای آزاد ساختن زبان ترکی از قيد و بندهای زبانشناسانهء عربی و فارسی» توصيف کرده است.

زبانشناسانی که بر گرد کمال جمع شده بودند دارای دو گونه فکر بودند. عده ای شان علاقمند به ادامهء روند ساده سازی زبان بودند که از بيست سال پيشتر، و از طريق حذف آن دسته از واژه های فارسی و عربی که در زبان ترکی معادل داشتند، آغاز شده بود. از سوی ديگر اما گروهی معتقد به خالص کردن زبان ترکی بودند که بايد از طريق حذف کليهء واژه های فارسی و ترکی، و سکه زدن کلمات ترکی جديد، در آنجا که معادل واژه های حذف شده در اين زبان وجود نداشت انجام می شد. خود کمال به دستهء دوم تمايل داشت.

          محل گردآمدن ساليانهء «انجمن زبان شناسان ترک» اتاق تختگاه تزيين شدهء قصر دولما باغچه بود. تعداد شرکت کنندگان جلسهء افتتاحيهء انجمن به هزار نفر می رسيد. سالن را برای پخش مراسم از طريق راديو سيم کشی کرده بودند و سخنان افتتاحيهء کمال از طريق بلندگوهايي که در ميدان های مرکزی سراسر شهرهای کشور کار گذاشته شده بودند پخش می شد. در ميان شرکت کنندگان در جلسه می شد از مشهورترين متن شناسان بين المللی تا معلم دهکده ای که فرهنگ واژگان يک لهجهء دور افتاده آناتولی را فراهم ساخته بود، و يا يک شخص ارمنی از صوفيه که مقالهء اش در مورد زبان نظر غازی را به خود جلب کرده بود مشاهده کرد.

          از اين زمان به بعد کمال وقت خود را در ميان ستون هايي از کتاب ها و فرهنگ های لغات کهنه و نو می گذراند، آنچه را که خود «واژهء ناب ترکی» می ناميد جستجو می کرد، می کوشيد تا پيوند ريشه شناسی واژگان ترکی و زبان های بيگانه را بيابد. او، در تحقق خالص سازی زبان، از همهء مردم دعوت کرده بود تا برای واژه هاي بيگانه ای که به صورت روزانه در مطبوعات منتشر می شدند معادل های ترکی پيشنهاد کنند. خود غازی از آن پس در سخنرانی هایش از واژه های جديد، و گاه غير قابل درک، استفاده کرده و مخاطبين خود را متحير می ساخت. «فليح رفيکی»، با همهء تمايلات قهرمان پرستی خود، از شنيدن اين کلمات به شدت ناراحت و خشمگين می شد. او گفته است که «نااميدانه از خود می پرسيدم که چگونه ممکن است غازی دست به چنين جنايت وحشتناکی زده باشد؟» اما آنان که متملقانه در پی جلب نظر کمال بودند در حضور او از بکار بردن کلمات ضروری روزمره ای که دارای ريشه های عربی و فارسی بودند خودداری می کردند. عده ای ديگر هم، برای خوش آمد او، واژه های جديد را فرا گرفته و آن ها را عامداً در حين گفتگو با او به کار می بردند.

          يک بار نظريه ای به نام «زبان خورشيدی»، که از جانب يک متن شناس ونيزی مطرح شده بود، نظر کمال را به شدت به خود جلب کرد. اين نظريه می گفت که انسان ابتدايي نخستين اصواتی را که بعدها تبديل به واژه ها شده اند در واکنش نسبت به خوفی که خورشيد در او ايجاد می شده بر زبان رانده است. تا آن موقع کوشش برای پيوند دادن واژگان زبان به اقوام آريايي و سامی با شکست روبرو شده بود اما اکنون می شد با بکار گرفتن اين نظريه مدعی شد که زبان ترکی نه تنها مستقل از آن دو زبان ديگر بوجود آمده بلکه «مادر همهء زبان ها» به شمار می رود. کمال بلافاصله دستور داد که نظريهء «زبان خورشيدی» در دانشکدهء جديدالتاسيس ادبيات آنکارا تدريس شود. اين نظريه دارای اين امتياز بود که، در راستای اصلاح زبان، می شد مدعی شد که واژه های عربی، فارسی و لاتين موجود در زبان ترکی خود از يک سرچشمهء ترکی می آيند و در نتيجه ادامهء استفاده از آن ها با جريان خالص سازی زبان ترکی منافات ندارد. اما اين نظريه به زودی مورد انتقاد شديد زبانشناسان و محققان جدی قرار گرفت و عاقبت منسوخ شد. در اين ميان جالب اين بود که آن دسته از متخصصينی که به تشويق کمال به گسترش و پرورش اين نظريه پرداخته بودند از چشم او افتادند.

          کمال خود گاه تشخيص می داد که اين کوشش های زبانشناختی ممکن است زبان ترکی را به يک بن بست برساند و ـ همچون زبان ماندارين چينی ـ از آن زبانی مصنوعی و غير قابل درک بوجود آورد که برای ترک های عادی همانقدر مهجور باشد که زبان طبقهء حاکمهء عهد عثمانی بود. عاقبت، هنگامی که در مراسم افتتاح ساليانهء مجلس شورای ملی، متن سخنرانی کمال را به دست او دادند او احساس کرد که خواندن آن متن برای نمايندگان حکم سخن گفتن به يک زبان خارجی را خواهد داشت. از آن لحظه به بعد سياست خالص سازی زبان به کناری گذاشته شد و اعلام شد که ديگر قربانی کردن واژگانی که به نظر می رسد ريشه هايشان از زبان های بيگانه گرفته شده ضرورتی ندارد. از آن پس اگر واژه ای خارجی در زبان يافت می شد که دارای معادل ترکی نبود اما توانسته بود در زبان ترکی «متوطن» شود اجازه داشت که در اين زبان باقی بماند. به اين ترتيب، آنچه برای ترک ها باقی ماند زبانی اصلاح شده بود که فاصلهء بين واژگان کتبی و شفاهی را پر می کرد و قابل درک به وسيلهء هر آن کسی بود که الفبای جديد را ياد گرفته بود. شايد اين اصلاح زبان بيش از هر اصلاح ديگر کمالی مردم ترکيه را نسبت به «ترک بودن خود» آگاه ساخت.

          البته در کنار اين جريان عده ای از واژه های جديد اروپايي به صورتی سرهم بندی شده و اغلب نالازم به درون زبان ترکی خليدند، به طوری که امروزه، مثلاً، دفتر اطلاعات نمايشگاه بين المللی ازمير را «انترناسيونال فوآری انفور ماسيون برو سو» می خوانند. با اين همه، زبان آنگونه ساده شده بود که يک کارمند دفتری دوران جمهوری به جای آن که به سبک عهد امپراتوری بنويسد: «غلام سرگرم تلاش برای ادراک پيشنهاد آن چناب است» اکنون می نوشت: «پيشنهاد شما در دست مطالعه است».

          اين کوشش های زبانشناختی، به موازات کوشش های مطالعاتی در مورد تاريخ ترکيه و ترک ها، بصورتی تدريجی ادامه داشت. يک روز صبح زود، منشی خصوصی غازی، که حسن رضا نام داشت، هنگامی که از استانبول به چانکايا بازگشت، با شناختی که از خلقيات رييس خود داشت، فکر می کرد که او را در آن وقت صبح رختخواب خفته ببيند. او می دانست که معمولا کمال هنگامی که از خواب بيدار می شد چهارزانو در لباس خواب بر زمين نشسته يک فنجان قهوه سياه ترکی را نوشيده و نخستين سيگار خود را روشن می کرد و سپس دستور می داد که منشی به نزد او رفته و دستورات او را در مورد مسايل روزانه بشنود و نيز مطمئن شود که او دستوراتی را که شب قبل صادر کرده تاييد يا رد می کند، چرا که کمال به سخن قديمی سلطان عثمانی اعتقاد داشت که گفته بود: «فرمانی را که به هنگام مستی صادر شده هرگز نبايد در زمان هوشياری اجرا کرد». آنگاه سلمانی او، که در همان محل زندگی می کرد، ريش او را می تراشيد و سپس کمال استحمام کرده و گاهی مشت و مال می گرفت و در پی آن به دقت لباس پوشيده و مشغول کار روزانه ای می شد که هيچ گاه جنبهء معين و تکراری نداشت.

          اما آنرزو وصع  فرق کرده بود. به منشی خبر دادند که دو شبانه روز است غازی به رختخواب نرفته و به مدت چهل ساعت است که مداوماً مشغول خواندن کتاب است، فقط قهوه سياه نوشيده و کارش را فقط چند بار برای گرفتن حمام گرم متوقف کرده است. حسن رضا رئيس اش را در کتابخانه پيدا کرد، در حالی که بر روی لباس خوابش ربدوشامبری پوشيده و به دقت مشغول مطالعه بود. کمال اگرچه گفت که کاملاً بيدار است اما چشمانش کاملاً خسته به نظر می رسيدند و او مرتباً آن ها را با دستمالی از پارچهء بسيار ظريف می ماليد. کتابی که او مشغول خواندن آن بود «خلاصهء تاريخ» نام داشت به قلم «اچ. جی. ولز».

          اين کتاب به زودی سرچشمهء الهامات جديد او شد. کمال، به محض تمام کردن آن، دستور داد کتاب را به ترکی ترجمه کرده و منتشر سازند. حدود يک سال بعد دولت ترکيه کتاب «تاريخ مختصر ترک ها» را که به همان سبک و سياق نوشته شده بود منتشر کرد. «ولز» اکنون قهرمان اصلی کمال محسوب می شد و غازی بر سر ميزهای ميهمانی تکه های بلندی از کتاب او را برای حضار می خواند و معتقد بود که او نه تنها يک تاريخ دان بزرگ که يک پيامبر راستين است و متفکر اصلی بريتانيا محسوب می شود. در واقع کتاب ولز چشمان کمال را به منظر جديدی از تاريخ باز کرده بود.

          آن چه کمال در جستجويش بود ايجاد «ملت ترک» و جداساختن آن از هويت کهنی بود که با يک وطن ماوراءالطبيعی به نام «جهان اسلام» پيوند خورده بود. کمال می خواست که ترک ها پيوند خود را با «وطن ملی خويش» برقرار سازند. يکی از مشکلات او در اين کار آن بود که چگونه روزگار کنونی ترک ها را با گذشته ای مربوط سازد که بازتاب «تاريخ خالص ترک ها در کل جهان» باشد و، در نتيجه، جدالی را که بين شرق و غرب وجود داشت و او همواره نگرانش بود از ميان بردارد، و ترک ها را به سوی «تمدنی» راهنمايي کند که متعلق به مغرب زمين بود. ولز، با نظريه هايي که پيرامون اصل مشترک بشريت ارائه می داد، راه را به او نشان داده و توانسته بود برای نژاد ترک نيز يک متن فراگير بوجود آورد.

          نتيجه اينکه کمال، در سال 1932، کنگرهء تاريخ ترکيه را در آنکارا با زعامت شخص خويش بر پا کرده و از همهء استادان و معلمين تاريخ سراسر ترکيه، و همچنين دانشمندان خارجی، برای شرکت در آن دعوت کرد. وظيفهء اين کنگره آن بود که «ثابت کند» ترک ها جزئی از نژاد سفيد پوست آريايي اند که در آسيای مرکزی ـ که مهد تمدن بشری محسوب می شود ـ ريشه داشته اند و، آنگاه، همچنان که سرزمين شان دچار خشک سالی های طولانی شد، به سوی غرب حرکت کرده و در نقاط مختلف آسيا و افريقا پراکنده شده و تمدن خود را با خود بردند. اين نظريه در واقع نشان می داد که آناتولی از آغازگاهان تاريخ سرزمين ترک ها بوده است. کمال اميدوار بود که با تعليم اين نظريه حس وحدتی را بین ملت ترک و سرزمين شان بوجود آورد و از دل آن حس وطن پرستی خاصی شکل گيرد که معنايي غربی داشته باشد.

          هدف سياسی مشخص او چنين بود، اما در پشت آن يک هدف ذهنی شخصی نيز وجود داشت. او، همچنان که پا به سن می گذاشت و احساس می کرد که روزگار کاری اش رو به پايان دارد، به اين می انديشيد که بايد در تاريخ ترکيه جايگاه رمز آميزی از خويش باقی بگذارد. در شخصيت او، از يکسو، مرد عملی می زيست که نجات دهنده و سازندهء کشورش محسوب می شد. اين تصويری آشکار و قابل فهم برای همه محسوب می شد. اما، در سوی ديگر اين شخصیت، آن مرد تنهايي می زيست که از حوزهء عمل به حوزهء انديشيدن روی آورده، و هر روز انديشه کنان تپه های چانکايا را قدم زنان می پيمود، يا قبل از غروب آفتاب با سگش از ميان باريکه راه های مزرعه اش می گذشت، در حالی که شانه هايش فرو افتاده و دست هايش در جيب هايش فرو رفته بودند. اين تصوير مردی تنها و فرو رفته در افکار خويش بود.  گاه احساس می کرد که مرزهای آناتولی و محدوديت های زندگی روزمره ـ که اکنون ديگر چندان اتفاقی در آن نمی افتاد ـ برای روحش همچون زندان شده است. او برای خوراک رساندن به تخيلش احتياح به چيزی غير از امور دنيوی مربوط به حکومت داشت؛ امری فراتر از طبيعت بي رحم مردمش که اسير استپ های خشک سرزمين شان بودند؛ امری فراتر از گروه ملازمانش که گاه آن ها را به صورت بردگانی بله گو می ديد؛ و نيز آن به اصطلاح روشنفکرانی که همه چيز را فقط از او پنهان می کردند.

کمال، اين مرد بدون هر گونه ارتباط انسانی با ديگران، عشق را در حس پيوند نياکانی خويش با سرزمينی که او را پرورانده بود می جست: مردی، بی هيچ باور به ماوراءالطبيعه، اکنون حس می کرد که احتياج دارد خود را با چيزی بيرون از خويش و در فراسوی خويش مرتبط سازد. او که بود و از کجا آمده بود؟ پاسخ اين پرسش را شايد می شد در تاريخ يافت؛ در دوردست های تاريخ ـ آنجا که انسان هنوز گرفتار مذهب نشده بود؛ يا شايد در يک نژاد، نژاد خود او که شاخه های خويش را از آغازگاهان بشريت به هر گوشهء جهان گسترده بود.

          سفيرکبير آمريکا از کمال نقل کرده است که: «ترکان اوليه نخست ويژگی های عقاب را داشتند و روحيهء عقاب آنها را صاحب قدرت دوربينی، سرعت در پرواز، و قدرت بدنی کرد. آن ها که در هر محيط محدود کننده ای، چه فيزيکی و چه ذهنی، دچار تلواسه می شدند، عليه انزوای آن زادگاه بلند شوريدند». کمال اعتقاد داشت که اين شورش موجب شد تا آن ها در سراسر جهان پراکنده شوند، تضاد و بحران بيافرينند، و با ديگر گروه هایی که از همان ريشه بودند به جنگ يا آميزش بپردازند و، در همه حال، همواره مزايای تمدن ويژهء ترکان را به ديگران ببخشند». خلاصه اين که کمال اعتقاد داشت ترکان پدران جهان متمدند.

          نقل است که از يک سفير ديگر آمريکا پرسيده بود که آيا کتابی را سراغ دارد که تاثير تمدن ترک را بر سرخپوستان آمريکا نشان دهد؟ يکبار هم موجب حيرت شديد يکی از ديپلمات های انگليسی شده بود وقتی به او گفته بود که نام منطقهء «کنت» در انگلستان يک نام ترکی است و همين نکته اثبات می کند که روزگاری بريتانيا در دست ترک ها بوده است. يک بار هم به يکی از اعضاء ايرلندی سفارت انگليس اظهار داشته بود که او ترک است، چرا که همهء کلمات ايرلندی که با پسوند اير ختم می شود دارای اصليت ترکی هستند.

          اين سخنان آشفته برآمده از روياهای ذهنی بود که هنگام پرداختن به واقعيت عينی ـ چه نظامی و چه سياسی ـ به شدت درست کار می کرد؛ ذهنی که هميشه نسبت به مفاهيمی همچون توسعه طلبی نژادی و خيالپردازی های عاطفی مشکوک بود اما اينک خود به دام همهء اينگونه مفاهيم افتاده بود؛ ذهنی که، در تغيير توجه حود از عمل به تفکر، آن هم در مورد مطالبی که برايش ناآشنا بود، بخاطر نياز درونی سمجی که در خود داشت، آنچه را که می خواست ثابت کند باور می کرد. کاملاً روشن بود که ذهن کمال، رفته رفته، در هزارتوی اطلاعاتی که با اشتباهات و نادرستی هائی که معمولاً هوش تربيت نشده را اسير خود می سازند درگير شده بود. او اکنون، بيش از پيش، اطراف خود را از کارشناسان يا متظاهران به کارشناسی، شارلاتان ها، و خيال پردازان در علوم تاريخی، باستانشناسی، مردمشناسی، ريشه شناسی، و لغت شناسی پر کرده بود، و همهء آنها نيز نظريه های درهم يا از هم گسيختهء خود را مشتاقانه تقديم او می داشتند.

          اکنون ميز شام چانکايا تبديل به سمينار «مجمعی از مغزها» شده بود، برای بحث و گفتگو در مورد مسايل مربوط به زبان و تاريخ، که گهگاه راه به سوی موسيقی و شعر نيز می گشود. در موقعيت های رسمی تر و به خصوص اگر زنان هم حضور داشتند، اغلب يک ارکستر اروپايي نيز سرگرم اجرای برنامه بود، چرا که اين کار نشانهء پيشرفت و تمدن محسوب می شد. کمال دستور داده بود که «آن ناله و فريادها» يي را که موسيقی ترکی خوانده می شد، و خودش شخصاً به آنها علاقمند بود، از راديو آنکارا پخش نکنند. اما در ميهمانی های کمتر رسمی از ارکستر ترکی استفاده می شد و کمال هم خود گاهی با صدايي آرام به خواندن مشغول می شد و، در آن حال، اغلب ترانه های عاميانه «روملی» عهد کودکی اش را زمزمه می کرد. هنگامی که يک شرکت گرامافون سازی خارجی يکی از ماشين های ضبط صدای خود را برای ضبط سخنرانی هایش به او هديه داد، کمال اغلب در برابر ميکروفون آن آواز می خواند و پس از آن با لذت به صدای خود گوش می کرد و توقع داشت که دوستانش هم از آن لذت ببرند.

 

اين دوگانگی در سليقهء موسيقی يکبار در استانبول کاملاً آشکار شد؛ هنگامی که او دستور داد يک ارکستر ترکی و يک ارکستر اروپايي را به پارک هتل بياورند. او مرتب کار اين ارکسترها را قطع می کرد، از يکی می خواست سکوت کند و به ديگری دستور می داد بنوازد. عاقبت، همچنان که اثر عرق راکی در او ظهور می کرد، او شکيبايي خود را از دست داده و، در حين ترک رستوران هتل، می کرد گفت: « حالا اگر دلتان می خواهد هر دوتا را با هم بزنيد». يک عصر ديگر هم، هنگامی که مشغول گوش دادن به يک ارکستر رقص بود، برخاستن صدای موذن از مسجد نزديک چنان آشفته اش کرد که دستور داد مناره را خراب کنند ـ که البته اين هم از جمله دستورهايي بود که صبح روز بعد خود آن را لغو کرد.

          هنگامی که مجلس عصرانه ای به شعرخوانی اختصاص داده می شد برخی از شاعران مشهور، مثلاً يحيی کمال، اشعار خود را با صدای بلند می خواندند و گاهی هم قطعاتی از ويکتورهوگو خوانده می شد. غازی دوست داشت که خودش هم، با خواندن اشعار شاعران قرن نوزده ترکيه، در اين شعرخوانی ها شرکت کند. در يکی از اين مجالس، هنگامی که از شاعر مدرن ترکيه، ناظم حکمت، خواسته شد تا يکی از اشعار خود را بخواند او شورشگرانه پاسخ داد: «من خوانندهء کاباره نيستم» و مجلس را ترک کرد. اين امر باعث نشد که کمال از احترام خود برای شاعران بکاهد و، در برابر عمل ناظم حکمت هم، تنها اظهار تاسف کرده و توضيح داد که واقعاً دوست داشته شعر اين «شاعر جوان» را بشنود.

          ميهمانی های عصرانهء چانکايا، حضار مجلس هر که بودند، دارای آداب و ترتيب خاص خود بود. غازی، که نسبت به عادات خويش بسيار وسواسی بود، دوست داشت که ميز را به خوبی بيارايد و حتی گاهی، پيش از آن که بنشيند، چروک روميزی يا آشفتگی دستمال سفره را خود مرتب می کرد. ميهمانان هر کجا که دوست داشتند می نشستند و فقط جای نشستن مهم ترين آن ها از قبل مشخص شده بود. پس از اين که همه به دور میز می نشستند پذيرايي با مشروب آغاز می شد. معمولاً به ميهمانان عرق راکی می دادند، همراه با آجيلی که به هضم الکل کمک کند. همچنين زيتون، پنير گوسفندی، و نخودچی جزو مخلفات بود. اگر مجلس رسمی نبود نوشخواری تا حدود يک ساعت به طول می انجاميد و سپس غذا آورده می شد. حتی در آن موقع هم اگر کمال هنوز احساس گرسنگی نمی کرد دستور می داد که غذا را ببرند. و غذای مجدداً گرم شده ای که حوالی نيمه شب آورده می شد مقدار زيادی از مزه خود را از دست داده بود.

کمال خود به غذا توجهی نداشت و هر چه را که پيش می آمد می خورد و البته ترجيج می داد که غذاهای روستايي، همچون باقلا و برنج، بخورد. اين عادت را از دوران سربازی و جنگ ها کسب کرده بود، هرچند که اين گونه غذاها با معده اش سازگاری نداشتند. در طول روز کم می خورد اما هميشه از تخم مرغ استقبال می کرد. همواره می گفت که آنچه من در زندگی احتياج دارم «تکه نانی است که بشود آن را با عرق و دوستان خورد».

اکنون، با حضور اين دوستان پير و جوان، اغلب عصرهای کمال به بحث های جدی اختصاص يافته بود. هميشه در انتهای اتاق يک تختهء سياه با گچ و تخته پاک کن وجود داشت که به هنگام بحث اغلب بوسيلهء خود غازی و ميهمانان مورد استفاده قرار می گرفت؛ بحثی که غازی از آن هيچگاه خسته نمی شد و ميهمانانش نيز به سختی می کوشيدند تا هر چه از شب می گذشت خستگی خود را پنهان تر کنند.

          کمال، اين ديکتاتور تبديل به معلم شده، با ميهمانان خود همچون شاگردان يک کلاس رفتار می نمود. از يک يک نشستگان بر دور ميز پرسش می کرد و همانگونه که به آن ها درس می داد از آن ها می آموخت. انتظارش اين بود که همه آزادانه نظراتشان را بيان کنند، با اين همه برخی بيشتر از بقيه در اين کار احتياط می کردند. او از موافقت بی دليل خوشحال نمی شد و دوست داشت که ميهمانانش با او به بحث بپردازند. هر چند که رضايتش وقتی کامل می شد که توانسته باشد آنها را شکست داده و به تسليم وادارد. او از مباحثه لذت می برد و حاضر بود برای هر امر پيش پا افتاده ای تا صبح به گفتگو بنشيند. و در  اين مورد به پند ديگران، مبنی بر اين که انرژی خود را صرف چنين موضوع بی اهميتی نکند، اعتنا نمی کرد. در عين حال، اگر کنترل بحث از دست می رفت، و يا اگر کمال عصبانی می شد، اين امر هرگز به خصومت او با طرف صحبتش نمی انجاميد. در واقع، او بيش از اينها به برتری ذهن خود اطمينان داشت که موجودات پايين دست بتوانند آزارش دهند.

يکی از روش هايش آن بود که از قبل به يکی از ميهمانان دستور می داد که مقاله ای تهيه کند و آن را بر سر ميز با صدای بلند بخواند. يکبار يکی از تاريخ دانان به اين کار مشغول بود. اما در وسط سخنش کمال زنگ تفريح اعلام کرده و آن شخص را به کناری کشيد و به او توضيح داد که دوست دارد مقاله او چگونه باشد. هنگامی که جلسه دوباره رسميت يافت، تاريخدان مزبور مقاله اش را آنگونه که کمال خواسته بود خواند و غازی نيز او را تحسين کرد و حضار نيز برايش کف زدند.

هنر کمال در جمع بندی بود. او، با چشمان ارزياب سرد خويش، به حضار دور ميز می نگريست و به سخنان آن ها گوش می سپرد.  حتی وقتی که خود با عده ای سخن می گفت می توانست گفتگوهای ديگران را هم بشنود. همين باعث می شد که گاه حرف خود را قطع کند تا سخنی را که از گوشه ای از مجلس شنيده بود پاسخ گويد. ذهن او فکرهای ديگران را جذب می کرد، آن ها را در هم می آميخت، و با جمع بندی آن ها نظريه ای را عرضه می داشت که همه بايد می پذيرفتند. البته، اکنون که سياست را ترک کرده بود تا به مسايل عميق تر علمی بپردازد، حس می کرد که جمع بندی در اين حوزه کار چندان راحتی نيست. پس، به خصوص در زمينه تاريخ، جمع بندی را به عهده ديگران می گذاشت، مشروط بر اين که آن ها برای ملت ترک تاريخی را عرضه کنند که هم به واقعيت نزديک باشد و هم به غرور طبيعی اين ملت خوراک کافی تهيه نمايد.

در زمينهء اصلاحات مربوط به زنان،«لطيفه» نماد مورد پذيرش شخص او بود. برای اصلاحات فرهنگی خود نيز در «معلم» نمادی شخصی يافته بود. او اعتقاد داشت که آنچه کشورش، بيش از هر چيز ديگر، بدان احتياج دارد معلم است؛ و در سفرهای خود به سراسر کشور بيشترين انرژی خود را صرف تشويق مردم به پيوستن به اين حرفه می کرد. او، در يکی از ديدارهای خود از ازمير، با زن جوانی به نام «آفـِت» آشنا شد که تحصيل خود را تازه تمام کرده و قصد داشت در کار معلمی به تحصيل بپردازد. «آفـِت» جوان و تر و تازه می نمود، حالتی دلپذير داشت و با رفتارهای دعوت کننده و شکل زنانهء جذاب خويش کمال را بخود علاقمند کرد. او پدر و مادری نداشت که از او مراقبت کنند و، در نتيجه، کمال تصميم گرفت سرپرستی او را بپذيرد و به او کمک کند تا تحصيلات خود را به پايان رسانده و به کار مشغول شود. دختر جوان اين پيشنهاد را با امتنان بسيار پذيرفت.

          البته اين کار برای کمال تازگی نداشت و او در گذشته نيز يکی دو بار سرپرستی دختران جوانی را بر عهده گرفته بود که معمولاً يتيم هايي بودند که در سفرهايش به آنها بر خورده بود. اين کار ابتدا با دو دختر جوان به نام های زهرا و رقيه شروع شد که در چانکايا در خانهء او زندگی می کردند. او يکی را از يتيم خانه آورده و ديگری را در زمانی که با لطيفه زندگی می کرد از يک خانوادهء فقير گرفته بود. سومين دختری که به چانکايا آمد صبيحه نام داشت که خوش صورت، سر زنده و با هوش بود. «آفـِت» هم به اين سه دختر پيوست، و اندکی بعد هم دختر پنجم، به نام «نبيل»، به جمع آن ها اضافه شد که دختری لاغر اندام، سيه چرده، و با چشم هايي به رنگ مخلوط آبی و سبز بود و در ابتدا بعنوان خدمتکار به خانهء کمال وارد شده بود.

          کمال با علاقهء تمام رشد آنها را زير نظر داشت، و هنگامی که دخترها به موقعيتی رسيدند که می توانستند مرتباً در سر ميز شام حضور يابند، به استعداد و جذابيت آنها توجهی خاص نشان می داد. هيچ کدام آن ها از زيبايی ويژه ای برخوردار نبودند اما به نظر می رسيد که مجموعاً همان «حرمسرائی» را بوجود می آوردند که کمال طالب آن بود: زنانی که به خاطر جوانی و وابستگی در چنگ او قرار داشتند؛ او می توانست آن ها را آنگونه که می خواست پرورش دهد، قالب بريزد و راهنمايي کند. او می توانست هر گونه که می خواهد از آن ها استفاده کند، و هنگامی هم که ديگر آن ها را نمی خواست شوهرشان می داد يا به کاری مشغول شان می داشت. دخترها در رابطهء مبهم خود با اين «پدر، عاشق، معلم»، احتمالاً تحت فشارهای روانشناختی گوناگونی بودند اما بهر حال برای کمال خانواده ای را که هميشه در جستجويش بود بوجود آورده بودند؛ خانواده ای که در آن ارتباطی خونی وجود نداشت و، در عين حال، زن و فرزند يکی بودند.

          کمال در چند مورد پسران جوانی را نيز برای سرپرستی انتخاب کرده و خرج تحصيل شان را داده و برايشان کار پيدا می کرد. اما آن ها در چانکايا و با او زندگی نمی کردند. رقيه و نبيل با اجازهء کمال به ترتيب با يک افسر ارتش و يک کارمند وزارت خارجه ازدواح کردند. زهرا به هنگام تحصيل در فرانسه از قطاری بيرون افتاد و کشته شد.

          موقعيت آفت، که عاقبت استاد تاريخ شد، با بقيه فرق داشت. هنگامی که کمال او را به خانهء خود آورد دختری تازه بالغ محسوب می شد و از آن پس هم، رفته رفته، حکم همسری را پيدا کرد که کمال می توانست داشته باشد. او موجودی خانگی، خوش اخلاق، کم توقع، و از لحاظ ذهنی جدی و کوشا بود، خانه را برای کمال مرتب می کرد، در ميهمانی ها بالای ميز پذيرايي می نشست، در بيرون از خانه به همراه او ظاهر می شد، و گاه هم، بخاطر روشن نبودن موقعيتش، برای سفرای کشورهای ديگر از لحاظ تشريفات ديپلماتيک مشکلاتی ايجاد می کرد. او مثل يک گرامافون به دقت فکرهای کمال را ضبط می کرد و با کوشش فراوان آن ها را برای اعضای انجمن تاريخ و ديگر سازمان های مسئول اجرای اصلاحات اجتماعی توضيح می داد. بالاتر از همه اينکه همراه آرامبخشی برای کمال محسوب می شد. بدينسان، با حضور آفت، وضعيت درهم خانگی کمال، که پس از رفتن لطيفه ايجاد شده بود، به پايان رسيد، و کمال اگرچه سال های دهه پنجم عمر خود را ظاهراً به عنوان مردی عزب آغاز می کرد اما در زندگی خصوصی خود ديگر محروميتی نداشت.

          «آفت» در زمان حيات کمال ازدواج نکرد و تا پايان زندگی همراه او بود. جامعهء ترکيه، پس از مرگ کمال، او را به عنوان «دکتر آفت اینان» شناخته است. 

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی

پيوند به آلبومی از عکس های دکتر آفت اينان

دو عکس در عروسی نبيل و فارغ اتحصيلی خلبانی صبيحه: