|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش سوم ـ برآمدن جمهوری ترکيه فصل پنجاه و نه ـ يک بيماری جدی آتاتورک، در سراسر تابستان 1937، در استانبول بيقراری روزافزونی از خود نشان می داد و با ناشکيبايی نسبت به محدوديت های «زندانی» که قصر دلگير و بزرگ سلطان برايش فراهم آورده بود اظهار ناراحتی می کرد و همواره در فکر گريختن از آن بود. به اين می انديشيد که کلبه ای در جائی از تپه های مشرف بر کاخ، که در نزديکی کافه ی مشهوری قرار داشت، برای خود بسازد. گاهی موفق می شد که بدون جلب نظر ديگران دست به گريز بزند. يک عصر همچون يک شاگرد مدرسه ی گريزپا به عنوان اين که قصد دارد زود بخوابد از سر ميز شام بلند شد، بدون خبر کردن کسی از کاخ بيرون آمد، و در دل سياهی شب گم شد. عاقبت او را در رستوران يونانی مخصوص غذاهای دريايي در ساحل بسفر يافتند که مشغول مشروبخواری و رقص يونانی بود. او در حالی که دست خود را به روی شانهء ماهيگيران گذاشته بود در حلقه ای که به ضربآهنگ موسيقی نوازنده ای از ترابوزان می رقصيدند حرکت می کرد. شبی ديگر، گروهی از دانشجويان مدرسه نظام با ديدن اين که يک تاکسی در کنارشان متوقف شد و آتاتورک به تنهايي در آن نشسته دچار حيرت شدند. او همانجا کنار خيابان با آن ها بر زمين نشست و مشغول گفتگو دربارهء مسايل نظامی شد. به زودی صدای اتومبيل ها و موتورسيکلت هايي از دوردست شنيده شد. و او به جمع گفت: «وای، کارم ساخته شد. آن ها دارند سراغ من می آيند». اتومبيل ها جلوی جمع متوقف شدند و گروهی از مقامات به سرعت رييس جمهور ترکيه را با خود بردند. او در شب ها و روزهای بلند تابستانی دوست داشت سوار قايق شده و بر روی دريای مرمره و گرداگرد جزيره های آن قايقرانی کند. قايق موتوری او «ایر طغرل» نام داشت و برای مردم محل شناخته شده بود. يک شب، هنگامی که قايق به آخرين ايستگاه بسفر رسيد، آتاتورک يکباره به کاپيتان دستور داد که دور بزند و از طريق دريای سياه به بندر معدنچيان «زونگولداک» برود. خودش هم به اتاقش رفت و خوابيد. ميهمانانش نگران بودند. ایر طغرل قايقی بلند و باريک بود و برای رويارويي با توفان هايي که ممکن بود هر آن در آب های خطرناک دريای سياه پيش آيند ساخته نشده بود. اما قايق به سلامت به بندر رسيد و آتاتورک تمام صبح را به بازديد از معادن و کارخانجات آنجا گذراند. اما به هنگام بازگشت، يکباره توفانی درگرفت و به صورت تهديدآميزی به سوی قايق پيش آمد؛ به طوری که کارکنان مجبور شدند بادبان های کمکی را با چاقو پاره کنند. آتاتورک کناری ايستاده و به اضطراب آن ها می خنديد و با حالت شاد يک بچه مدرسه ای صفحه ای را روی دستگاه گرامافون گذاشته و به همه اصرار کرد که با موسيقی آن برقصند. بالاخره قايق توانست خود را به آب های آرامتر بسفر برساند. اکنون منطقه ی «يلووا» تبديل به يک استراحتگاه بزرگ آب معدنی شده بود. و آتاتورک برای دور شدن از قصر بسياری از روزها را در آنجا می گذراند، برخی روزها هم به منطقهء «فلوريا» می رفت که خود آن را تبديل به استراحتگاه آب معدنی کرده بود. آنجا، در کنار ساحل دريا، ويلايي برای اقامت ساخته بود. در اين مناطق دوست داشت با مردم معمولی بياميزد، قايق پارويي سوار شود، و بکوشد تا شناکردن بياموزد. همراه دايمی او در اين روزها کودک کوچکی بود که آخرين دختر خوانده او محسوب می شد و آتاتورک نامش را «اولکو»، به معنی ايده آل، گذاشته بود. اولکو دختری کوچک و سرزنده بود، با چهره و چشمان مورب مغولی و آتاتورک سخت به او وابسته بود و می گفت که در بين اطرافيانش او تنها کسی است که همواره به او راست می گويد. در اين احوال، در بين اطرافيان او موجی از اختلافات به روی سطح نيامده مراحل شکل گرفتن خود را طی می کرد. مضمون اين اختلافات به «عصمت» که اکنون «اينونو» خوانده می شد مربوط بود. دوستان آتاتورک هيچگاه دوست عصمت نبودند. او که مرد محترم اهل خانواده ای بود هيچ گونه تناسبی با اطرافيان بی بند و بار آتاتورک در چانکايا يا در قصر دولما باغچه نداشت. چرا که اين مردان تنها در جستجوی دو چيز بودند: قدرت و پول؛ و در راه دسترسی به هر دوی اين ها عصمت را مانعی می ديدند. همه می دانستند که او کسی نيست که بتواند به جاه طلبی های آن ها پاسخ مثبت دهد. در اين ميان، آتاتورک اطرافيانش را به خوبی می شناخت و هر کس را سر جای خودش می نشاند و هرگز به کسی که شايستگی رسيدن به مقام و منصبی نداشت مسئوليتی واگذار نمی کرد. البته، برای خشنود ساختن آن ها، در مورد معاملات تجاری شان سختگير نبود و در صورتی که کارشان جنجالی عمومی را برنمی انگيخت چندان به کارهايی که آن ها برای کسب ثروت انجام می دادند اعتنا نداشت. اما عصمت در همين مورد هم گهگاه سختگيری می کرد. بدينسان، در اين «دربار» جديد فضايي از توطئه چينی های شخصی برقرار بود که نوک پيکان حملهء همه آنها اينونو را نشانه می رفت. آتاتورک اين وضعيت را با وسواس تمام از طريق اعمال روش «اختلاف بينداز و حکومت کن» اداره می کرد، اغلب اطرافيانش را به جان هم می انداخت و گهگاه آن ها را وامی داشت تا اختلاف بين خود را در حضور او مطرح کنند. او دوست داشت که دشمنان خود را به شام دعوت کند و بر سر ميز سخنانی را که آن ها عليه يکديگر گفته بودند مطرح می کرد و در اين زمينه بين دوستان و دشمنان عصمت فرقی نمی گذاشت. گاهی از يکی از مشاورانش می خواست تا در حضور عصمت از دولت او انتقاد کند. يک بار در غياب عصمت با مشت به روی ميز کوبيد و گفت: «من قادرم آدمی را انتخاب کرده و بزرگش کنم. اما اگر او نفهمد که آن چه دارد از قبل من است و فکر کند که به خاطر ارزش خودش به جايي رسيده است می توانم همچون حشره ای با يک تلنگر به دورش بيندازم». اين وضع و حال غالب آتاتورک در آن روزها بود و همچنان که سلامت جسمی او رو به خرابی می رفت تفاوت های بنيادين اخلاقی بين او و عصمت اينونو نيز بيشتر ظاهر می شد. عصمت از دمدمی مزاجی آتاتورک، از انتقادهايي که به وزرای او می کرد، و از اين که عادت داشت بدون اطلاع او به آن ها دستور دهد ناراضی بود و هر چه زمان می گذشت تحمل حرکات، گفتارها، و رفتارهای آتاتورک برايش مشکل تر می شد و رفته رفته بی هيچ ملاحظه ای نارضايتی خود را به ديگران اعلام می داشت. ديگران هم عيناً سخنان او را به آتاتورک می رساندند. آتاتورک سال ها مشکل گيری ها، تغيير عقيده دادن ها و کندی عصمت را در اتخاذ تصميم های لازم تحمل کرده بود، اما اکنون اين کمبودها، همراه با حالت مغروری که به عصمت دست داده بود،اعصاب اش را تحريک می کرد. سياست های محدود ساز اقتصادی عصمت اينونو دشمنان زيادی را برايش بوجود آورده بود؛ اما آن چه روابط او را با آتاتورک به نقطهء انفجاری رساند به سياست خارجی دولت او مربوط می شد. هنگامی که زيردريايي های ايتاليايی ـ که ظاهر زيردريايي های اسپانيايي به خود گرفته بودند ـ دست به کار غرق کردن کشتی های تجارتی در مديترانه شدند، ترکيه، به دستور آتاتورک، در زمينهء ايجاد قوای بين المللی نگهبانی که از جانب سازمان ملل متفق در کنفرانس نيون طرح شده بود همکاری کامل کرد. اما عصمت از اين موافقت نامه می ترسيد و فکر می کرد که بهتر است هر کشوری مسئول آب های خود باشد و کار به کنترل بين المللی سپرده نشود. او می انديشيد که در غير اين صورت جنگ با ايتاليايی ها حتمی خواهد بود. آتاتورک اصلاً از اين موضع ترسيدهء اينونو راضی نبود و، در نتيجه، به صورتی روزافزون امور مربوط به اين ماجرا را مستقيما، و از طريق توفيق روشتو هدايت می کرد. او همچنين از موضع ممتنع عصمت در مذاکرات مربوط به ايالت «هاتای» ناراضی بود و، بی اعتناء به شرايط سختی که دولت اينونو مطرح کرده بود، تلفنی از استانبول دستور داد که بر استفاده از زبان ترکی به عنوان زبان رسمی اين ايالت پافشاری نشود. آنگاه، يک موضوع پيش پا افتاده در يک ميهمانی عصر در چانکايا اين ماجرا را به برخورد دو مرد کشاند. موضوع بحث سياست دولت در قبال تاسيس يک کارخانهء آبجوسازی بود. در اين ميان يکباره اينونو اختيار از دست داد و گفت: «آخر تا کی اين مملکت را بايد از پشت ميز يک آدم هميشه مست اداره کرد؟» و آتاتورک به سردی پاسخ داد: «اين طور به نظر می رسد که تو فراموش کرده ای همين آدم مست تو را نخست وزير اين مملکت کرده است»؛ و صحبت با همين تلخی به موضوعات فرعی کشيده شد. اما، پس از آن که عصمت مجلس را ترک کرد، آتاتورک خشم خود را به صورت تهديد عزل او در پارلمان مطرح ساخت که ديگران او را از اين فکر منصرف کردند. با اين همه آشکار بود که آتاتورک فکر می کند که وقت آن رسيده تا نخست وزيرش را عوض کند. او، روز بعد، هنگامی که با قطار رياست جمهوری عازم يکی از سفرهای رسمی خود بود، عصمت را به کوپهء خود احضار کرد و تصميمش را به او ابلاغ نمود. پيشنهادش اين بود که عصمت چند هفته ای بعنوان بيماری تقاضای کند و در آن مدت معاون اش کارها را برعهده بگيرد. عصمت که می ديد پس از چهارده سال خدمت به اين آسانی از مقامش عزل می شود بسيار ناراحت شد و در طول سفر يادداشتی مبنی بر پشيمانی خود برای آتاتورک نوشت و از او خواست که در تصميمش تجديد نظر کند. اما آتاتورک پاسخی به يادداشت او نداد و معلوم بود که تصميم قطعی خود را گرفته است. جانشين عصمت اينونو، به انتخاب آتاتورک، جلال بايار بود که در آن روزها رفته رفته قدرت بيشتری به دست آورده بود و برنامه های اقتصادی اش همچون عصمت سخنگيری نمی کرد. او نخست وزيری اش را با يک برنامهء اقتصادی جديد که ماليات ها را افزايش می داد و نيز يک برنامه دوم توسعهء پنج ساله آغاز کرد. اما جلال بايار «رييس ستاد» لايقی که عصمت نماد آن بود به شمار نمی آمد و آتاتورک به زودی دلش هوای نخست وزير قديمش را کرد. او رابطهء دوستانه و و صريحی را که با عصمت داشت نمی توانست با بايار برقرار کند. هنگامی که چند هفته ای پس از نخست وزيری بايار، يکی از زنان دوست آتاتورک از او پرسيد که چرا اينقدر خسته به نظر می رسد او پاسخ داد: « با اين نخست وزير جديد من ديگر نمی توانم شب ها با آرامش بخوابم». از آن پس دوستی شخصی او و عصمت ادامه يافت و عصمت اغلب به ميهمانی های شام چانکايا دعوت می شد.
در طول زمستان 1937 آشکار بود که وضع جسمی آتاتورک خوب نيست. ذهن او که به شدت مشغول جنگی که آغز می شد بود هنوز جرقه هايي از روشن بينی را از خود نشان می داد. او نسبت به «ژنرال گاملين» نظر خوشی نداشت و می گفت: «تا زمانی که مردانی اين چنين در رأس امور فرانسه باشند ويرانی اين کشور قطعی است. او خط ماژينو را به قبر ملانصرالدين تشبيه می کرد: ديواری بلند و دراز که تنها يک در داشت و پشتش چيزی نبود. بنابراين هر کس می توانست ديوار را دور بزند و به پشت آن برود. سر پرسی لورن که در انتهای اکتبر، در فرصت يک ميهمانی مربوط به سالگرد تاسيس جمهوری ترکيه، چند ساعتی را در کنار آتاتورک نشسته بود و در يادداشت های خود نوشته است: «اين يک فرصت دست اول برای ديدن نيروی تمرکز اعجاب انگيز آتاتورک بود. او برای هر کس که به جمع ما می پيوست نکته ای گفتنی داشت. و يا نکته ای را از او ياد می گرفت. هر چه که می گفت با هدف بود و به خوبی می شد روح خستگی ناپذير و جستجوگر او را در پشت اظهاراتش مشاهده کرد. اما هميشه مراقب بود که پرسش هايش شکل بازجويي به خود نگيرند» . با اين همه، يک سالی می شد که آثار خستگی جسمی و ذهنی در او پيدا شده بود. دائما دچار سردردها و سرماخوردگی هايي بود که در او سابقه نداشت. از نظر ظاهر هم آثار پيری در او نمايان شده بود. پوستش رنگ باخته، خطوط صورتش عميق تر شده ، موهايش تنک تر گشته، و شکمش بزرگ شده بود. به حرکاتش توجهی نشان نمی داد، انرژی اش رو به نقصان داشت، تا ديروقت بعد از ظهر می خوابيد و برای خوابيدن از قرص استفاده می کرد. هنگامی که بيدار می شد هنوز خسته بود، عصرها مشروبخواری را زودتر از گذشته آغاز می کرد، و در اواخر مجلس شام سرزندگی اش رفته رفته محو می شد. کمتر راه می رفت، و براي رفتنش به اطاق خوابی که در قصر دولماباغچه داشت آسانسوری کار گذاشته بودند. هميشه دنبال بهانه ای برای نشستن می گشت و گاه چهارزانو روی زمين می نشست. دو بار دچار آنفلوآنزا شده بود و نگرانی اين بود که ممکن است دچار سينه پهلو شود. دکترش به او توصيه کرد که بهتر است مواظب یاشد و از ميزان مشروبش کم کند. در اوايل سال 1938 او از آنکار به يلووا رفت تا دکترهای مرکز آب معدنی آنجا معاينه اش کنند. از خارشی که در پاهايش بود شکايت می کرد و اميدوار بود که آب معدنی کمکش کند. دکتر به او گفت که کبدش بزرگ و سفت شده است و خارش پايش مربوط به نوع تغذيه و به خصوص نوشيدن الکل است. دکتر شخصی او هم اين مطالب را تاييد کرد. راه حل آن بود که بيشتر استراحت کند، مواظب غذا خوردنش باشد و در مشروب خواری اعتدال کند. به او گفتند که عرق راکی با ادويه ای که در آن به کار می رود به خصوص برای او بد است. آتاتورک هم مدتی از ميزان مشروبش کم کرد و طی ده روز خارش پايش از بين رفت. او تصميم گرفت همانگونه که قبلا برنامه ريزی کرده بود به بورسا برود. در اين سفر علی فواد با او بود. از ميان دوستانی که آتاتورک آن ها را تا حد اعدام محاکمه کرده بود تنها فواد بود که به خاطر روحيه آسانگيرش به او بازگشته بود. البته بين آتاتورک و رفعت هم آشتی صورت گرفته بود اما هرگز صميمیتی که داشتند بازنگشت. البته سران حزب مردم هم پس از اين که رئوف از تبعيد به ترکيه بازگشت از پيوستن او به آتاتورک جلوگيری کرده بودند. آتاتورک خود کاظم کارابکر را برای شرکت در کنگرهء تاريخ استانبول دعوت کرده بود. اما به علت پيش آمدن سوءتفاهمی آندو فرصت ملاقات با هم را نيافتند. بدينسان، از ميان دوستان ايام جوانی اش تنها علی فواد در کنارش مانده بود. در بورسا آتاتورک برای جوانان کشورش سخنرانی مبسوطی کرد که تبديل به سرمشقی برای چندين نسل بعد از او شد. در اين سخنرانی او جوانان را نگهبانان آينده خواند و گفت که اگر روزی انقلاب به خطر افتد: «جوان ترک نخواهدگفت "در اين مملکت نيروی پليس وجود دارد، ژاندارمری هست، ارتش هست، دستگاه دادگستری هست" و کارها به من ربطی ندارند. به جای اين حرف، جوان ترک تصميم می گيرد که شخصاً در امور مداخله کند. و اگر پليس به جای دستگيری گناهکاران او را دستگير کند او خواهد گفت "اين به معنای آن است که اين پليس هنوز پليس انقلاب و جمهوری نشده است". بعد ممکن است جوان ترک را مجازات خوکنند. او باز خواهد انديشيد که "اين بدان معناست که دادگستری اين مملکت هم هنوز مناسب رژيم نيست". او را به زندان می اندازند، او از مجاری حقوقی برای دفاع از خود استفاده خواهد کرد، اما برای خلاص شدن از زندان نه عفوي را گدايی خواهد کرد و نه خواستار رفتار استثنايي با خود خواهد شد. مرد جوان ترک خواهدگفت "من بر حسب اعتقادات و باورهايم عمل کردم. من در دخالت کردن و دست به عمل زدن حق داشته ام و از آنجا که زندانی کردن من ناعادلانه است وظيفهء من آن است که دلايل و محرکاتی را که اين بی عدالتی را موجب شده اند بيابم و تصحيح کنم". از نظر من ِ آتاتورک اين رفتاری است که يک مرد جوان ترک بايد داشته باشد». اين سخنان پژواکی از سخنان پيامبرانه تر او را در گفتار مشهور به «سخنرانی شش روزه» اش با خود داشت. او در آن سخنرانی گفته بود: «آن ها که قدرت دولتی را در اين کشور در دست دارند به اشتباه افتاده اند. آن ها احمق و خائن اند. بله، اين زمامداران منافع شخصی خود را با اهداف سياسی دشمن يکی کرده اند و می توان روزی را ديد که اين ملت به سختی و ادبار شديد دچار شود و خود را در ويرانی و خستگی کامل ببيند. اما ای جوانان نسل های آينده ترکيه! در تحت چنان شرايطی وظيفهء شماست که استقلال جمهوری را حفظ کنيد. قدرتی که برای اين کار نياز داريد در خون شريفی که در رگ های شما جاری است وجود دارد». بعدها، در دههء 1960، بخش هايي از اين سخنان منبع الهامی برای جوانان ترکيه محسوب می شد و عمل به آن ها عاقبت موجب شد که دولت دموکرات جلال بايار و عدنان مندرس سقوط کرده و رژيم موقت نظامی جانشين آن ها شود. پس از سفر بورسا، هنگامی که آتاتورک با قايق مودانيا را به قصد استانبول ترک می کرد، هنگام صرف ناهار ناگهان دچار حال به هم خوردگی شد.، رنگش پريد و اظهار درد شديد کرد. علی فواد به او گفت که بهتر است استراحت کند. اما او گفت به شرطی اين کار را می کند که مجلس ميهمانی ادامه يابد و علی فواد نقش ميزبان را بازی کند. اما ديگر حالی برای ميهمانان باقی نمانده بود. اندکی پس از نيمه شب آتاتورک علی فواد را به کابين خود خواند. دکتر به او دوا داده بود و دردش کم شده بود و آتاتورک اميدوار بود که بتواند بخوابد. او به علی فؤاد گفت که به نظرش می رسد اين بيماری مدتی طولانی با او بماند و اضافه کرد: «اگر قرار باشد من دچار رختخواب شوم خيلی بيحوصله خواهم شد و تنها به کمک دوستانی مثل تو خواهم توانست اين وضعيت را تحمل کنم». هنگامی که قايق در اوايل صبح به دولما باغچه رسيد حال آتاتورک بهتر شده بود و عصر آن روز با قليچ علی برای صرف شام به پارک هتل رفت. آن ها تا ساعت چهار صبح در آنجا بودند؛ نشسته بر سر ميزی در کنار پنجره و هوا رو به سردی می رفت. روز بعد آتاتورک تب کرد و آثار سينه پهلو در او ظاهر شد. برای يک هفته مجبور شد در رختخواب بماند. پيش از آن که کاملاً بهبود يابد به اصرار عازم آنکارا شد و دوستانی که در آنجا به استقبالش آمده بودند از وضعيت ظاهری او يکه خوردند. او خسته بود، به سختی می توانست روی پای خود بايستد، و از ناراحتی پا و شکم شکايت داشت. در ميهمانی مربوط به ورود نخست وزيران يوگسلاوی و يونان، به خاطر خونريزی شديد بينی که نمی توانست آن را بد بياورد، دير شرکت کرد. دکترها معتقد بودند که اگر اين به علت وضعيت کبد او باشد نشانهء خوبی نيست. در عين حال، دکترهای ترک، پس از معاينات مفصل، توصيه کردند که از خارج نيز دکتری او را ببيند. آتاتورک دوست نداشت که متخصصين خارجی را دعوت کند و فکر می کرد که به اين ترتيب خبر بيماری اش به خارج خواهد رسيد و اين امر در مذاکرات مربوط به حل مساله هاتای، که آن روزها دچار دست انداز شده بود، اثر گخواهد گذاشت . اما بالاخره جلال بايار او را قانع کرد که دکتر فیسينگر، يک متخصص فرانسوی، را به آنکارا دعوت کنند. اين دکتر پس از معاينهء آتاتورک تشخيص داد که او به سيروز کبدی دچار شده است. ترک ها در مورد اين بيماری اصطلاحی دارند و می گويند: «طرف هيولا قورت داده است»؛ و اکنون دوستانش ماهيت هيولايي را که در تمام ماه های گذشته به درون جسم آتاتورک راه پيدا کرده بود در می يافتند. البته دکتر فیسينگر تا حدودی خوش بين بود و می گفت که اگر او به حرف دکترهايش گوش کند بيماری اش علاج خواهد يافت. او به آتاتورک گفت: «من شما را مداوا خواهم کرد مشروط به اين که شما خود اول به مداوای خويش اقدام کنی. شما ممکن است فرمانده بزرگی باشيد که در جنگ ها پيروزی های درخشان داشته ايد اما در حال حاضر من فرمانده شما هستم و شما بايد به من کمک کنيد». آتاتورک از اين تشبيه خوشش آمد و قول داد که هر چه را که او بگويد انجام دهد. تا آنزمان او در مقابل دکترهايش مقاومت نشان می داد، از آزمايش خونش جلوگيری می کرد، و در مورد تعداد سيگاری که در روز می کشيد دروغ می گفت، معتقد بود که اگر بگويد روزانه پنجاه نخ سيگار می کشد آن ها خواهند گفت بايد ده تا بکشی. در نتيجه می گفت من روزی دويست نخ سيگار می کشم. اما اکنون که به وخامت وضع خود آگاه شده بود به مصالحه تن می داد. او بايد سه ماه در رختخواب می ماند و فقط روزی يک ساعت از جا برمی خاست. پس از آن هم بايد يک زندگی آرام و بی تشنج را برای يک سال در پيش می گرفت. و از آن پس نوع خوراک او به وسيله دکتر تعيين می شد و حق لب زدن به مشروب را هم نداشت. آتاتورک به دکتر فیسينگر گفت «فکر نمی کنم اين يکی را بيشتر از سه ماه بتوانم تحمل کنم». برای او از انگلستان تختخواب مخصوصی را واردکردند که او می توانست در آن در حالت دراز کشيده بخواند، بنويسد و به نامه های دولتی رسيدگی کند. اما اين وضعيت هم برايش خوش آيند نبود و گاه روی تخت چهارزانو می نشست؛ کاری که دکترها می گفتند برای گردش خون در کبدش مضر است. بيشتر عصرها شام خود را نشسته بر روی صندلی می خورد. چند دوستی هم در اطرافش می نشستند. زود هم به رختخواب برمی گشت. حدود يک ماه پس از اين نحوه زندگی، حالش بهتر شد و کمتر خسته به نظر می رسيد. اشتهايش را به دست آورد و انرژی و روحيه اش رفته رفته بهتر شد. او که بيش از حد روی اين تجديد قوا حساب می کرد ناآرام شده و خواستار فعال شدن بيشتر شد. در واقع ذهن او هيچ گاه آرام نمی گرفت. در جوانی شب ها در رختخواب بيدار می ماند و به مسايل نظامی و سپس علوم سياسی فکر می کرد. و اکنون در بهار سال 1938 او همچنان، دراز کشيده در رختخواب، بيدار می ماند و به مسايل دنيائی فکر می کرد که در لبهء جنگ ايستاده بود و می کوشيد راهی برای کامل کردن حاصل زندگی اش در چنين وضعيت وخيمی پيدا کند. و آن چه از کارهايش باقی مانده بود پبرگرداندن منطقهء «هاتاي» به داخل مرزهای ترکيه بود.
|
|