بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش سوم ـ برآمدن جمهوری ترکيه

فصل شصتم ـ مرگ آتاتورک

          ترکيه ديگر خودمختاری منطقهء «هاتای» را به دست آورده بود و آن چه باقی می ماند انجام انتخابات برای تعيين اين امر بود که چه کسی آن منطقه را کنترل خواهد کرد. کميسيون بين المللی ناظر بر انتخابات، قبل از انجام  آن نوعی سيستم ثبت نام را برقرار ساخت که بزودی آشکار ساخت که ترک ها در اين منطقه تا حدودی اقليت شمرده می شوند و اکثريت ساکنان آن را اعراب و ارامنه تشکيل می دهند. در پی مطرح شدن اين مساله، گردهمآيي عظيمی از ترکان در انتاکيه تشکيل شد و در پی آن نظام ثبت نام متوقف گرديد. برای ترک ها روشن بود که اگر بخواهند هدف خود را پيش ببرند بايد بار ديگر روی فرانسوی ها فشار گذاشته و، مثل گذشته، به قدرت نمائی بپردازند. آتاتورک، عليرغم بيمار بودن، اصرار داشت که خود در اين زمينه دستی داشته باشد.

          او در پايان يک فستيوال جوانان، که در سراسر يک روز ادامه داشت، نشسته بر صندلی چرخدار و همراه با پزشک شخصی اش سوار قطار شده و به شهر «مرسين» رفت که بندر ترکيه در نزديکی مرز «هاتای» بود. همچنان که قطار به جانب جنوب می رفت گرمای هوا رو به شدت نهاد و آتاتورک به يکی از دوستانش اعتراف کرد که «اين بيماری اخير من با همهء بيماری های قبلی فرق دارد و طوری است که من تا به حال آن را تجربه نکرده بودم.» بعد نگاهی به شکمش کرد و گفت: « دارم وزن زياد می کنم. شلوارم خيلی کوتاه شده. بايد بدهم لبه هايش را باز کنند».

          در مرسين برنامهء خسته کننده ای در انتظارش بود. او چهل دقيقه تمام در هوای به شدت گرم و مرطوب سر پا ايستاده و، در حال سلام، يک رژهء نظامی را تماشا کرد. او به سختی روی پايش ايستاده بود و قليچ علی و صالح (که دستيار آتاتورک بود) پشت سر او ايستاده بودند با صدای آرام می گفتند: «به ما تکيه بدهيد.» اما آتاتورک، با غرور تمام، از اين کار امتناع می کرد و تنها به سربازان دستور داد تندتر قدم بردارند. بعد، نوبت ديدار از ايستگاه قطار و ساختمان های قديمی شهر فرارسيد و عاقبت، عصر هنگام که هوا نسبتاً بهتر شده بود، او فرصت يافت که در يک قايق موتوری لنگر گرفته در بندرگاه چند ساعتی استراحت کند. روز بعد هم توانست به استراحت ادامه دهد. در آن روز او ظاهراً به موزيکی ترکی که از گرامافون پخش می شد گوش فرا داده بود اما معلوم بود که حواسش جای ديگری است. گاهی با حالتی ماليخوليايي ـ فلسفی برخی از ابيات شعرهای موزيک را زير لب تکرار می کرد. روز بعد، در منطقهء «تاروس» بايد از رژهء طولانی ديگری سان می ديد. از آنجا عازم آدانا شد تا در جشن سالگرد آزادی اين شهر از دست فرانسوی ها شرکت کند. آنگاه شبانه با قطار عازم آنکارا شد. هنگامی که از خداحافظی های تمام نشدنی و بلعيدن يک زنبيل پر از پرتقال تازه خلاصی يافت آهی از آسودگی کشيد و برای تسليم شدن به خوابی تب زده بر رختخواب کوپه اش دراز کشيد.

          سپس، در پی اقامتی دو روزه در هوای گرم و خشک آنکارا عازم استانبول شد. معمولا هميشه وقتی به استانبول می رسيد در «ايستگاه حيدرپاشا» برای او فرش سرخی پهن می کردند و او از قطار به قايق موتوری خود منتقل می شد. اما آن روز صبح می دانست که قادر به راه رفتن نيست در نتيجه اتومبيلش را به جلوی قطار آوردند. او از کمک گرفتن خوداری کرد و حتی در قايق هم به حالت جوانانه ای ايستاده و بر انتقال چمدان هايش نظارت کرد. اما وضعيت او قابل پنهان کردن نبود و مردم نيز با نگرانی تمام متوجه حالت او شده بودند.

          او آنروز را در خنکای نسبی «فلوريا» گذراند و به هنگام عصر عازم کاخ دولما باغچه شد. در اتومبيل قلبش به ناگهان درد گرفت. اتومبيل را نگاهداشتند و صالح داروی قلبش را به او داد. در کاخ دکتر توضيح داد که اين ناراحتی ناشی از قلب نيست بلکه در کبد او ريشه دارد.

          اکنون آتانورک ديگر می دانست که بيماری اش چيست. او پس از مراجعه به يک فرهنگ لغات پزشکی فرانسوی گفته بود که: «مثل اين که چيز زيادی از عمر من باقی نمانده است». دکتر هم پس از معاينهء او تشخيص داد که آتاتورک به مرحلهء دوم رشد بيماری اش رسيده است؛ مرحله ای که طی آن کبد متورم شده در مرحلهء اول رو به منقبض شدن می گذارد. در عين حال، اضافه شدن وزن اش به خاطر جمع شدن آب و گاز در شکمش بود. و در سراسر بدنش نوعی تورم ايجاد شده بود. به او گفته شد که بايد در رختخواب بماند و تا حد ممکن تکان نخورد. آنگاه، بدون اطلاع او، دکتر فيسينگير را از پاريس فراخواندند و او تشخص دکتر آتاتورک را تاييد کرد. در واقع وضعيت بيمار وخيم تر از آنی بود که دکتر فيسينگر انتظارش را داشت. آتاتورک زود از بستر برخاسته بود و سفرش به «مرسين» تمام تاثير دوران استراحت را خنثی ساخته بود.

          از نظر آتاتورک، اگرچه اين سفر برای او خطر جانی به همراه داشت اما لازم شده بود که همراه اعتراض شديد توفيق روشتو به دخالت فرانسوی ها در هاتای، دست به عملی زد تا اثری را که او می خواست بر جای بگذارد. براستی هم که همزمان شدن اين دو جريان همان اثری را در پاريس گذاشت که قبلا تاکتيک های او در ژنو گذاشته بود و اين توهم را ايجاد کرد که آتاتورک مشغول آماده شدن برای حمله ای به سبک ديگر ديکتاتورهاست. در واقع، تشخيص او در مورد وضعيت بين المللی درست از آب درآمده بود. فرانسوی ها آنقدر مشغول فعاليت های هيتلر در اروپا بودند که نمی توانستند وقت خود را صرف منطقه ای از سوريه کنند که به هر حال دير يا زود از چنگ شان خارج می شد. در عين حال، آن لحظه زمانی مناسب برای درافتادن با کشور دوست ترکيه که کنترل ترعه ها را نيز به دست داشت و اگر می خواست می توانست جلوی دسترسی فرانسوی ها به شوروی را ـ که در برخوردهای آينده موئتلف بالقوهء فرانسه محسوب می شد ببندد.

          در پاريس دولت فرانسه گفتگوهايي را با سفير ترکيه آغاز کرد و اين گفتگوها به عقد موافقت نامه ای انجاميد که براساس آن هیئت نظامی ترکيه به منظور برقراری نظم در زمان انتخابات حق استقرار در هاتای را داشت. سپس، در اوايل ماه جولای، معاهده ی دوستانه ای بين دو ملت به امضا رسيد که حفظ نظم «هاتای» را مشترکاً به فرانسه و ترکيه اعطا می کرد. و در واقع دو کشور خودمختاری اين منطقه را مشترکا تضمين کرده بودند.

          آتاتورک، که در تختخواب انگليسی خود در استانبول بيقراری می کرد، طی يک پيام تلفنی به توفيق روشتو در آنکارا از او خواست که بلافاصله قرارداد مزبور را به اجرا بگذارد به طوری که واحدهايي از سربازان ترک حداکثر تا روز چهارشنبه وارد هاتای شوند. توفيق روشتو دليل بيقراری آتاتورک را درک می کرد و می دانست که او از آن می ترسد که تأخير بيشتر باعث آن شود که زنده نماند تا «هاتای» را در داخل مرزهای ميثاق ملی اش ببيند. اما در آنروز شنبه انجاماقدامات نهايي برای استقرار در هاتای به اين سرعت انجام پذير نبود. توفيق فوريت مساله را برای مسيو پونسو توضيح داد و او هم به خاطر احترامی که برای آتاتورک قائل بود نسبت به اين مساله موضع موافق گرفت اما گفت که بدون موافقت پاريس نمی توان کاری انجام داد و ادارات دولتی فرانسه در تعطيلات پايان هفته هستند، اما قول داد تا آنجا که بتواند در اين مورد مساعدت کند.

          توفيق روشتو به کمک دامادش، که زورلو نام داشت و کارمند وزارت خارجه بود، شخصاً متن موافقت نامهء مربوط به معاهده را تهيه کرده و آن را برای امضا به پاريس فرستاد. سفير ترکيه با وزير خارجه فرانسه که از شهر خارج شده بود تماس گرفت. از نظر فرانسوی ها انجام اين تشريفات در يک روز يکشنبه کار بی سابقه ای بود و اجرايش خراب کردن تعطيلات پايان هفته کارمندان متعددی را ايجاب می کرد. اما وقتی که وضعيت آتاتورک به اطلاع وزير رسيد او همان عصر خود را به پاريس رسانده و معاهده را رسماً امضا کرد و سربازان ترکيه نيز در روز موعود وارد هاتای شدند. در نتيجه، هنگامی که گزارش ادارهء ثبت انتخابات در ماه بعد منتشر شد نشان داد که ترک ها در منطقه اکثريت دارند. آن ها توانستند در مجلسی که تشکيل می شد 22 کرسی از 40 کرسی پارلمان را به دست آورند و اقدامات اين مجلس موجب شد که يک سال بعد منطقهء هاتای به طور کامل ضميمهء جمهوری ترکيه شود و، به اين ترتيب، آخرين خدمت آتاتورک به کشورش تحقق يابد.

 

          او، يک سال پيشتر دستور داده بود تا قايق بزرگی به نام «ساوارونا» را که برای يک خانم آمريکايي ميليونر ساخته شده بود خريداری کنند. هيتلر هم خواستار خريداری اين قايق بود اما وقتی فهميد ترک ها قبل از او داوطلب خريد شده اند پيشنهاد خود را پس گرفت. کشتی مزبور در روزهايي که آتاتورک آخرين مراحل بيماری اش را می گذراند به ساحل استانبول رسيد و آتاتورک در اين مورد با خندهء تلخی گفت: « من مثل پسر بچه ای که منتظر اسباب بازی اش باشد در انتظار اين قايق بودم. اما فکر می کنم اين قايق تبديل به قبر من بشود». او را در گرمای شديد استانبول از کاخ به قايق ساوارونا منتقل کردند تا از نسيم دريايي استفاده کند و، بدينسان، قايق تبديل به بيمارستان او شد.

          اکنون دکتر فيسينجر اغلب در کنار بستر او بود. آتاتورک به جلسات مشورت پزشکی همچون جلسات ستاد ارتش در زمان جنگ نگاه می کرد. با اين تفاوت که در اين جلسات «موضوع» زندگی خودش بود اما ديگر فرماندهی را در دست نداشت و سرباز پياده ای محسوب می شد که بايد فرامين ديگران را اطاعت کند. او وقتی شنيد که عصمت نيز ناخوش شده و قادر نيست برای ديدار او به استانبول بيايد، از دکتر فيسينجر خواست به آنکارا رفته و او را معاينه کند. فيسينجر هم که تمايلی به ترک بيمار خود نداشت، حاضر شد تنها برای 24 ساعت به آنکارا برود و در بازگشت هم به آتاتورک گزارش داد که عصمت دچار بيماری قند شده است اما او با عمل کردنش موافقت نکرده است. عاقبت زمان آن رسيد که فيسينجر به خاطر کارهايش مجبور به بازگشت به پاريس شود. او، در توضيح اين که چرا به اصرار آتاتورک برای ماندن تن نداده است، به يکی از همکاران خود گفته است: «من اگر يک روز ديگر اين جا بمانم مجبورم حرف های او را اطاعت کنم. ارادهء او بسيار قوی است».

          آتاتورک، محبوس در اتاق خود در قايق، زندگی يکنواخت آدمی از کار افتاده را آغاز کرده بود. صبح ها ديگران با برخاستن صدای گرامافون از اتاق او می فهميدند که از خواب بيدار شده است. و «اولوک»، دختر خواندهء کوچک اش، به اتاق او می رفت و بيشتر اوقات روز را با او گذرانده و با بازی و شيرينکاری سرگرمش می کرد. معمولاً وقتی که بر عرشه گام می گذاشت لباس خواب به تن داشت. در آنجا بين دوستانش قليچ عل، و اسماعيل هکی (که در گذشته رييس محافظين او بود) و چند نفر ديگر می نشست و گاهی هم دختر خوانده های ديگرش، «آفت» و «صبيه» نيز به جمع می پيوستند. اما اگر ميهمان رسمی به ديدارش می آمد او به دقت لباس می پوشيد، کلاه سفيد کاپيتانی را بر سر می گذاشت، و کت مخصوصی را می پوشيد که اغلب شاخه گلی در روی يقه اش قرار داشت. در طول مذاکرات اما اولوک روی پای او می نشست و او با مهربانی موی دخترک را نوازش می کرد.

          يکی از بازديدکنندگان مهم او کارول، پادشاه رومانی، بود. اما اين ملاقات به موفقيت نيانجاميد. پادشاه به آتاتورک گفت: «اوضاع چندان خوب نيست. رييس جمهور چکسلواکی، دکتر بنش، اوضاع را مشکل کرده است و به نظر می رسد که به زودی جنگ در اروپا آغاز خواهد شد». آتاتورک روی صندلی اش راست نشست و با شعله ای بازمانده از آتش قديمی جانش که در چشمانش زبانه می کشيد رو به توفيق روشتو کرد و گفت: «اين حرف مرا برای اعليحضرت ترجمه کنيد. شما از رييس يک جمهوری که شخصاً استقلال کشورش را تأمين کرده چه انتظاری داريد؟» رنگ صورت پادشاه پريد و کوشيد تا موضوع را به کوشش رومانی برای اجرای مفاد معاهدهء بالکان برگرداند.

          اکنون قايق ساورونا نيز با سقف کوتاه و اتاق های کوچکش برای آتاتورک به شدت گرم می نمود. در اطراف اتاقش قالب های بزرگ يخ قرار داده بودند تا اتاق خنک تر شود اما اتاتورک، دستخوش درد و تب، شکايت می کرد که: «شکمم پر از آب شده است. آيا چنين آدمی می تواند به زندگی ادامه دهد؟»

          يکی دو بار دستور داد که قايق را به دريای مرمره ببرند تا هوای تازه ای بخورد. يک روز هم سوار يک قايق موتوری شد و به ديدار فلوريا رفت و اين آخرين ديدار او از آنجا بود. مردمی که در ساحل ايستاده و او را می ديدند که سخت خوش لباس است و کلاه سفيد کاپيتانی بر سر دارد از ديدارش به شوق آمده و مشغول هورا کشيدن شدند. او به سختی روی پاهايش ايستاد، به کنار نرده های قايق رفت و برای آن ها دست تکان داد. بعد از ديدار از فلوريا، از آنجا که دوست نداشت به زودی به ساورونا برگردد، با قايق موتوری رهسپار بسفر شد. مردم از خيابان ها و خانه های ساحلی برايش فرياد های شوق آميز می کشيدند.

          وقتی که به قايق برگشت به شدت تب داشت و اين تب چندين روز به طول انجاميد. يک شب، به جان آمده از تب و درد شکم، فرياد برداشت: «دارم خفه می شوم». و از اتاقش خارج شده و به روی عرشه رفت. دوستانش از او خواهش کردند که در آن هوای شرجی آنجا نايستد و به اتاقش برگردد اما او پاسخ داد هرچه قرار است اتفاق بيفتد خواهد افتاد. او ديگر قادر به راه رفتن و بازگشت به اتاقش نبود. پس روی مبلی نشست و به قليچ علی گفت: «بلند شو و به مادرت تلفن کن و از او بپرس که برای اين تب و درد علاجی می شناسد يا نه». قليچ همين کار را کرد و مادرش يک بطری سرکهء گل رز، که سال ها ذخيره کرده بود، برای آتاتورک فرستاد، همراه با اين دستور که پارچه ای را در آن خيس کرده  و روی پيشانی و مچ دست او بگذارند.

          وقتی که تب بالاتر گرفت تصميم گرفتند او را به قصر برگردانند به اين اميد که آنجا خنک تر باشد. اين کار را شبانه انجام دادند و چراغ های بندر را خاموش کردند تا کسی آن صحنه را نبيند. دکتر دستور داد که او را بايد با برانکارد حرکت بدهند چرا که راه رفتن برايش خطرناک است. اما آتاتورک با خشم قبول نکرد. در نتيچه روی مبلی نشست و آن ها مبل را حرکت داده و به داخل آسانسور قصر بردند.  وقتی به طبقه اول رسيدند او کمک کنندگانش را کنار زده و عليرغم اعتراض آن ها از جا بلند شده و خود به اتاق خوابش رفت.

اتاق خواب آتاتورک سقفی بلند داشت، با تختی ساخته شده از چوب گردو که روی آن پشه بند بسته بودند، و مبلمان اطاق هم به سبک فرانسوی بود. بر سه پنجرهء اتاق پرده هائی بردوری دوزی شده آويخته بودند. کف اتاق چوبی بود و يک چلچراغ کريستال آن را روشن می کرد. آتاتورک نفس راحتی کشيد، به رختخواب رفت، و گفت «چقدر خوب. اين جا از قايق واقعاً خنک تر است». اما واقعيت اين بود که اتاق های قصر نيز به شدت گرم بودند و، در نتيجه، هر روز آتش نشان ها به قصر آمده و ديوارهای بيرونی اتاق خواب او را آب می پاشيدند. او اغلب به عکسی که روی ديوار مقابلش قرار داشت و منظره ای خنک با شکوفه های ميوه در جلو و درختان جنگلی در عقب را نشان می داد می نگريست و با حسرت آه می کشيد. با افزايش فشار مايعات و گاز درد او هم بيشتر شد. شکمش متورم می شد و تنفس برايش مشکل بود. رنگش به سفيدی عاج شده بود و به نظر می رسيد که چشم هايش درشت تر شده اند. از پزشکانش تقاضا می کرد که آب شکمش را بکشند اما آن ها سعی می کردند اين کار را تا حد ممکن به عقب بيندازند.

          اکنون آتاتورک متوجه وضعيت خود شده بود و به همين دليل کسی را سراغ منشی اش، حسن رضا، فرستاد تا وصيت نامه اش را به او ديکته کند. در ابتدا او و حسن رضا گفتگويي در مورد اوضاع جهان داشتند. حسن رضا خلاصهء اخبار جهان را برايش خواند و آتاتورک با دقت و توجه به آن گوش کرد. می ديد که اخبار همهء پيش بينی های او را تاييد می کنند. اما به نظرش نمی رسيد که جنگ در آن سال آغاز شود، چرا که نه آلمان ها و نه ايتاليايي ها خود را برای آن آماده کرده بودند. به اعتقاد او جنگ در 1939 و يا در 1940 شروع می شد. در اين جا آتاتورک آهی کشيد و دستش را به سوی حسن رضا دراز کرد و به کمک او چهار زانو روی تخت نشست. از آنجا نگاهی به بيرون پنجره های بلند اتاق که سواحل آسيايي بسفر از آن ها ديده می شد انداخت و از منشی اش خواست که فهرستی از دارايي های او را فراهم کند. سپس نسخهء ماشين شده ای از وصيت نامهء او فراهم شد. آتاتورک آن را خوانده و به دست خود در آن تغييراتی داد.

          سپس يک مامور اداره ثبت فراخوانده شد. آتاتورک برای ديدار او از رختخواب برخاسته صورتش را اصلاح کرده و لباس خوابش را با يک پيژامای ابريشمی و يک ربدوشامبر عوض کرد و دستمال گردن ابريشمی سرخ رنگی را به گردن بست. از مأمور ثبت دعوت کرد که با او کنار پنجره ای که رو به بسفر بود نشسته و با هم قهوه بنوشند. اندکی با او دربارهء قانون جديدی که ناظر بر وظايف مأموران ثبت می شد به گفتگو پرداخت. سپس وصيت نامه خود را به دست او داد. بر اساس اين وصيت نامه، که در 5 سپتامبر 1938 امضا و تصديق شده است، او مالکيت کل املاک خود، و از جمله چانکايا و محتوياتش، رادر اختيار حزب مردم گذاشت. و بانک «ايش» را مسئول اداره آن کرد. درآمد حاصل از اين املاک بايد در مبالغ تعيين شده ای به خواهرش مقبوله و پنج دختر خوانده اش می رسيد. «صبيه گوک چن» کمی بيشتر از بقيه دريافت می کرد تا بتواند خانه ای برای خود بخرد. و مقبوله نيز خانه ای را که در چانکايا داشت در مدت حيات خود در اختيار می داشت. همچنين مقداری پول کنار گذاشته شد تا فرزندان عصمت اينونو بتوانند به دانشگاه بروند. البته عصمت اينونو به اندازهء کافی توانايي داشت که موجبات تحصيل فرزندان خود را فراهم کند. اما آتاتورک فکر می کرد که او نيز به شدت بيمار است و وظيفهء خود می ديد که فکر دوران پس از مرگ او را هم کرده باشد. باقيماندهء درآمدها نيز به طور مساوی بين انجمن زبانشناسی و انجمن تاريخ تقسيم می شد.

          اندکی بعد فیسينجر از فرانسه برگشته و بيمار خود را به دقت معاينه کرد. آتاتورک ديگر به سختی می توانست روی تخت بنشيند و از نظر دکتر فيسينجر وقت آن رسيده بود که شکم او را پاره کرده و مايعات جمع شده در آن را خارج کنند. پس از عمل، آتاتورک با صدای آرامی از قليچ علی پرسيده بود: «تو آبی را که از شکم من خارج کردند ديدی؟ واقعا اگر اين آب را در يک ظرف بگذارند و به شکم يک آدم ببندند او چگونه ممکن است اين وضع را تحمل کند؟» در چشم دوستانش او به صورتی ناگهانی به شدت لاغر شده بود. گويي که در رختخوابش ساعت به ساعت کوچکتر می شود. به شدت ضعيف بود اما هنوز اسناد لازمه را امضا می کرد، روزنامه می خواند و از «آفت» می خواست تا در اين کار کمکش کند. گاهی هم به راديو و گرامافون گوش می داد.

          تعداد کسانی که برای ديدار می پذيرفت اندک بود؛ چرا که دکترها از يکسو اين ديدارها را مضر می دانستند و، از سويي ديگر، از موقعيت استفاده کرده و کسانی را که مورد اعتماد اطرافيان آتاتورک نبودند از او دور نگاه می داشتند. علی فواد يکی از کسانی بود که پس از چندين تلاش ناموفق عاقبت اجازهء ديدار گرفت. آتاتورک شمد روی تخت را تا زير چانه بالا کشيده بود تا شکم متورم خود را پنهان کند. از سختی تنفس ناله داشت. و سپس چشمان آبی فولادی اش را در چشم فواد دوخت، نفسی عميق کشيد و شروع به سخن گفتن در مورد آينده کرد. گفت که وضعيت فعلی بسيار حساس تر از آن چيزی است که در دوران ترک مخاصمه وجود داشت. دو آدم ماجراجو قصد آن کرده اند که به زور بر دنيا حکومت کنند و هيچ دولتمرد مقتدری که روبروی آن ها بايستد وجود ندارد. در اين ميان روسيهء شوروی از اشتباهات هر دو طرف سود می جويد و، در نتيجه، به زودی کل تعادل بين المللی تغيير خواهد کرد.

          او گفت: «ما اگر مرتکب کوچکترين اشتباهی شويم با يک فاجعه سر و کار خواهيم داشت... در آنزمان من بايد حالم آنقدر خوب شده باشد که بتوانم امور کشور را در دست بگيرم. تو می دانی که در اين کشور هيچ کس نمی تواند کارها را از بستر بيماری کنترل کند. من وظيفه دارم که در رأس اين حکومت بمانم.» او سپس دربارهء بيماری اش سخن گفت و علی فواد چند کلامی برای مطمئن کردن او بيان داشت. اما آتاتورک به او گفت: «فواد پاشا، تو بيخود کوشش می کنی که مرا دلداری بدهی. آدم بايد واقعيت را آنگونه که هست ببيند». سپس آن ها يکديگر را در آغوش کشيده و خداحافظی کردند. و علی فواد عليرغم کوشش های بعدی اش ديگر اجازه نيافت تا او را يک بار ديگر ببيند.

          پانزدهمين سالگرد تآسيس جمهوری در 29 اکتبر 1938 فرا می رسيد. چند روز مانده به اين تاريخ، آتاتورک قليچ علی و صالح را احضار کرد و با اشاره به مقداری باند بهداشتی و جوراب های پشمی که روی ميز کنار تختش قرار داشت گفت: «وقتی به آنکارا می روم فکر می کنيد کدام اين ها را بپوشم». صالح برای خوشمزگی گفت: «پاشا، من چند جوراب مخصوص واريس در خانه دارم. آن ها پاهای شما را بهتر کمک می کنند». وقتی که جوراب ها را آوردند آتاتورک گفت من اين ها را به پا خواهم کرد و يک دستمال قرمز هم به دور گردنم خواهم بست. ما در ايستگاه غازی از قطار پياده می شويم و مستقيماً به چانکايا می رويم. ما بايد اين کار را به سرعت انجام دهيم».

          اما چند پس از عمل جراحی وارد کوما شد و اين مساله بيش از چهل و هشت ساعت به طول انجاميد. دکترها او را به تخت باريک تری منتقل کردند. او گهگاه چشم خود را می گشود اما در آنها نگاه و زندگی وجود نداشت. گاهی هم زمزمه می کرد که «آه، نه، آقايان نه. نه». بقيه فکر می کردند که به لحظات آخر زندگی آتاتورک نزديک می شوند. اما او به هوش آمد و جلال بايار را در کنار خود ديد که از آنکارا به استانبول فراخوانده شده بود. از او پرسيد: «بر سر من چه آمده است؟»

          بايار پاسخ داد: «شما به خواب عميقی فرو رفته بوديد که چند ساعتی بيش از معمول به طول کشيد». و از آنجا که فکر می کردند که ممکن است باور نکند به «اولکو» ياد دادند که اگر از او پرسيد بگويد 12 ساعت خوابيده است. اما دخترک به او گفت: «تو خيلی خوابيده بودی.» و به اين ترتيب بار ديگر واقعيت را تنها از او شنيد. آتاتورک سپس پرسيد که «تختم را چرا عوض کرده ايد؟» که پاسخ دادند اين تميزتر است. او سری تکان داد و گفت «باشد. نگذاريد من زياد سئوال کنم». و بار ديگر حرف رفتن به آنکارا را پيش کشيد و گفت بايد متن سخنرانی خود را که در مجلس شورا ايراد خواهد کرد تهيه کند. سپس خواست تا وزرا برای او يادداشت هايي تهيه کنند و جلال بايار هم متنی را بنويسد که او آن را در آنکارا به سبک خود بازنويسی کند؛ به طوری که اگر خسته شد بتواند سر و ته آن را هم آورد.

در آنکارا برای اين که او به جايگاه مخصوص اش در استاديوم برود آسانسوری کار گذاشتند. همچنين در مجلس شورا تريبون مخصوصی تهيه کردند که او بتواند در حال نيمه نشسته اما آنگونه که ايستاده به نظر رسد به آن تکيه کند.

اما دکترها انجام اين سفر را غير ممکن اعلام کردند و معتقد بودند که تکان های قطار می تواندکشنده باشد. اما او با حالتی طغيانگر گفت: «بايد به آنکارا برويم. اگر قرار است بلايي سر من بيايد بگذاريد بيايد». با اين همه، او که تا آخرين لحظه آدمی واقعيت گرا بود بالاخره به دستور پزشکان تن داد و گفت: «بسيار خوب. دليلی هم برای رفتن من وجود ندارد». او می دانست که بايد از قطار تا اتومبيل روی پای خودش راه برود و فهميده بود که چنين کاری از عهدهء اش خارج است.

          قرار شد سخنرانی او را جلال بايار در مجلس شورا قرائت کند. او در حالی که لباس خانه بر تن داشت نخست وزير خود را به حضور پذيرفته و اصرار کرد که کل مطلب را برايش بخواند. ذهنش مثل هميشه تيز بود و با علاقه ای که به بحث های سياسی داشت به نظر می رسيد اکنون جان تازه ای يافته است. جلال بايار را مجبور می کرد که برخی از پاراگراف ها را دوباره بخواند، برخی از اشتباهات را تصحيح می کرد، و به کمک او آغاز و پايان سخنرانی را دوباره نويسی کرد. در پايان آن هم اضافه کرد: «من برای مجلس اعلای ملی در همهء امور آن آرزوی موفقيت دارم». و اين آخرين کلمات اوست که در ملاء عام بيان شده است.

          پانزدهمين سالروز تأسيس جمهوری فرا رسيد. گروهی از دانشجويان مدرسهء نظام سوار بر قايق از جلوی قصر دولما باغچه گذشتند در حالی که يک صدا فرياد می زدند: «ما می خواهيم آتاتورک را ببينيم». او صدايشان را شنيد و، عليرغم مخالفت اطرافيانش، اصرار کرد که او را به کنار پنجره ببرند. او در آنجا، نشسته بر صندلی، به تماشای دانشجويان مشغول شد. هنگامی که چشم دانشجويان به او افتاد فريادهای شادی شان برخاست؛ چند نفر از آن ها با لباس نظام به داخل آب پريدند و شنا کنان به طرف قصر آمدند تا او را از نزديک ببينند. آن شب، در پارک «سارای گورنو» آتشبازی بود. جلال بايار از آنکارا بازگشت و برای آتاتورک از مراسم سالگرد و شرکت مشتاقانه مردم شرح مفصلی داد.

اکنون فقط يک مساله تصميم گرفته نشده باقی مانده بود. و آن مسئلهء جانشينی رود. آتاتورک علاقمند بود که عصمت اينونو به عنوان رييس جمهوری جانشين او شود و به همين دليل کسی را به آنکارا فرستاده بود تا از دوست قديمش بخواهد که به نزد او بيايد. اما به او خبر دادند که عصمت به شدت مريض بوده و قادر به سفر نيست. آتاتورک به اين خبر مشکوک بود و می پنداشت که دشمنان عصمت در ميان اطرافيانش او را از استانبول دور نگاهميدارند. حتی به اين توهم دچار شد که عصمت مرده است و ديگران اين خبر را از او مخفی می کنند و، در نتيجه، مخفيانه از دکتر «گوزنزبرگ»، که دندانساز مخصوص اش بود، خواست تا به آنکارا رفته و برايش از عصمت خبر بياورد.

          در آنکارا ـ  اين شهر پر از شايعه ـ کسانی بودند که اعتقاد داشتند جلال بايار و دوستانش توطئه کرده اند تا با مرگ آتاتورک قدرت را قبضه کنند. در نتيجه، دوستان اينونو، از ترس اين که او را ترور نکنند، از او خواسته بودند که به استانبول نروند. اما اين هراس ها همه بی پايه بود و جلال بايار، حتی اگر واقعاً آرزوی جانشينی آتاتورک را داشت، تشخيص داده بود که نظرها کلاً به نفع اينونو است. تنها نامزد ديگر سمت رياست جمهوری «فوزی» بود که او هم از طرح ادعايش خودداری کرد. فتحی با بايار به استانبول رفتند تا جانشينی عصمت را قطعی کنند. هنگامی که به نظر رسيد ساعات آخر عمر آتاتورک فرا رسيده، در آنکارا عصمت و فوزی به شرکت در يک جلسهء کابينه دعوت شدند. در اين جلسه يکی از دکترهای آتاتورک وضعيت او را تشريح کرد و جلسه به رياست جمهوری عصمت رای داد.

          در ششم نوامبر، آتاتورک برای آخرين بار از جا برخاست. آفت و پيشخدمت ها به او کمک کردند که روی پای خود بايستد. شانه هايش لاغر و استخوانی شده بودند و تنها دست هايش هنوز شکل خود را حفظ کرده بودند. او دست خود را به طرف آن ها گرفت و آن ها يک به يک آن را بوسيدند. اما او از آن ها خواست که هرگز ديگر چنين نکنند.

روز بعد دکترها عمل دوم جراحی را انجام داده و مقدار زيادی مايعات را از شکمش خارج کردند. پس از آن او هوس خوردن «آرتيشو» کرد. اما فصل اين ميوه هنوز فرا نرسيده بود. دستور دادند که آن را از منطقه ی هاتای بياورند. اما وقتی که محموله به قصر رسيد او نتوانست چيزی بخورد. اندکی بعد، پس از تحمل يک درد شديد، شنيدند که زمزمه کنان می گويد: «خداحافظ».  پس از آن بی حرکت، و به حالتی ظاهراً تسليم در آخرين کومای خود فرو رفت.

          حوالی نيمه شب روز بعد لحظه ی اوج فرا رسيد. اکنون آشکار بود که آتاتورک در حال مردن است. يکی از دکترها به شدت گريه می کرد. دو دکتر ديگر پای او را ماساژ می دادند. حسن رضا، قليچ علی و اسماعيل هکی مثل سربازها کنار تختش خبردار ايستاده بودند. حسن رو به قليچ علی کرد و گفت: «نگاه کن. اين يک تکه از تاريخ است که می گذرد».

          چهرهء آتاتورک ديگر رنگی نداشت. تقريبا در ساعت 9 صبح دهم نوامبر 1938 او چشمانش را گشود. برای لحظه ای آن برق آبی رنگ را در چشمانش ديدند، اما او اطرافيان خود را تشخيص نداد. سپس چشم فرو بست و سرش به روی بالش افتاد. کمال آتاتورک مرده بود.

 

استانبول غرق در حيرت، در سکوتی آبستن فرو رفته بود. بچه ها بر گرد سر و پيشانی شان روبان بسته بودند. زنان در خيابان ها در جلوی عکس های او می گريستند و زير لب دعا می خواندند. پيکر او را در زير سقف پر نقاشی اتاق تاجگذاری قصر دولما باغچه در تابوتی قرار داده بودند و چلچراغ های قصر خاموش بود. بر روی تابوتش پرچم ترکيه را کشيده بودند. در اطراف تابوتش شش مشغل می سوختند و چهار افسر نيروهای زمينی، دريايي و هوايي با شمشيرهای آخته در اطراف آن کشيک می دادند. برای سه شبانه روز اين وضع ادامه داشت و صدها هزار نفر از مردم استانبول در صفی بلند و بی پايان به حالت احترام از کنار تابوت گذشتند و زير لب چيزهائی زمزمه کردند. گاه از ميان اصواتشان واژه های «آتا، آتا» به گوش می رسيد؛ چرا که پدر ملت مرده بود.

          در آخرين شب، مردم تا صبح در خيابان ها ماندند. پياده روها، شاخه های درختان، گنبدها و مناره های مساجد پر از مردمی بود که برای ديدار تشييع جنازه آمده بودند. مقبوله، خواهر آتاتورک، خواسته بود که بر پيکر برادرش نماز بگذارند. پس از آن تابوت را به روی ارابه ای که سربازان آن را می کشيدند قرار داده و به آرامی به سوی بندرگاه زير محله قديمی سراگليو بردند. در پشت سر جنازه افسری گام برمی داشت که يک بالش مخملی را در دستانش حمل می کرد و بر روی بالش فقط يک مدال ديده می شد: مدال جنگ استقلال.

تشييع کنندگان از پل گالاتا گذشتند و در همان حال مارش تشييع جنازهء تصنيف «شوپن»، که برای ترک ها آشنا نبود، نواخته می شد. آنگاه تابوت را بر يک قايق خمپاره انداز نهادند و قايق به سوی کشتی «ياووز» که در کناره سراگليو لنگر انداخته بود حرکت کرد. در اطراف ياووز کشتی های همه ی مللی که به زودی در گير جنگی جهان می شدند انتظار می کشيدندو در ميان آن ها کشتی انگليسی «مالايا» هم ديده می شد که آخرين سلطان را به تبعيد برده بود. پس از آن که توپ ها به احترام به صدا در آمدند کشتی حامل پيکر آتاتورک، در حالی که بقيهء کشتی ها همراهی اش می کردند از بسفر گذشت و وارد دريای مرمره شد و در آنجا کشتی های ديگر با «ياووز» خداحافظی کردند.

          آن روز عصر، در ازميت، تابوت آتاتورک را به کوپهء شخصی او در قطار رياست جمهوری منتقل کردند و قطار برای مراسم خاکسپاری عازم آنکارا شد. در اين کوپه نيز همچنان شش مشغل می سوخت و چهار افسر که شمشيرهای آخته به دست داشتند به حالت احترام ايستاده بودند. و هنگامی که قطار بخاری در دل سياه شب به حرکت درآمد تنها کوپهء او روشن بود.

قطار شبانه به سوی دشت های بی انتهای آناتولی حرکت کرد. در طول راه دهقانان در جمعيت های چندين هزار نفری کنار ريل ها به انتظار ايستاده بودند تا با پدر خويش خداحافظی کنند. آن ها مشغل های خود را تکان داده و جيره های اندک نفت خود را به زمين ريخته و آن را آتش می زدند تا راه پدرشان به سوی سرزمينی که او از دل آن ملت جديد ترک را بيرون کشيده بود روشن باشد.

پيوند به پايانهء کتاب

پيوند به قسمت قبلی