انتشار هفتگی ِ رسالهء «پست و بلند انديشهء ترقيخواهی» اين دوشنبه: فصل هفتم (آخرين فصل) سام قندچی |
|
دوشنبه 16 ارديبهشت 1386 ـ 5 مه 2008 |
تمدن نوين و جنبش عصر جديد
مفهوم «ترقى» (پروگرس) در فلسفهء راسيوناليستى غرب همواره، و بويژه بعد از رنسانس، از موضوعات کليدى مکاتب فلسفهء اجتماعى بوده است. من در اين نوشتار، به تاريخ اين مبحث در عرصه هاى فلسفه و مذهب مختصرأ اشاره کرده ام و اکنون فقط ميخواهم ياد آورى کنم که در مسيحيت غرب نيز مفهوم «ترقى» آنچنان حضوری داشته است که برخى از مؤلفين مخالف ايدهء ترقى، امروزه آن را بعنوان «مفهومى مسيحى» مورد حمله قرار داده و اين دبدگاه را مسئول پيدايش «تکنوکراسى» و «يکجانبه انديشي» در فلسفهء مدرن مي پندارند. اين مباحث البته از حوزهء کار اين نوشتار بيرون است، ولى لازم است ذکرکنم که، بنظر من، در عصرحا ضر، عدم درک صحبح از ترقى خواهى و عدم درک ابعاد تمدن نوبن فرا صنعتى، عواملي بشمار می روند که موجب شده تا عده ای ـ در راستای خلاصى خود از تارعنکبوت معضلات تئوريک خردگرائى عصر حاضر ـ به نفى ايدهء ترقى پرداخته و اين تصور را القاء کنند که اگر بشريت به تفکيک «ترقى خواهى» و «واپس گرائی» نمی پرداخت ميتوانست زندگى بهترى براى خود بيافريند. در اين ديدگاه، گويا جامعه ای همچون هندوستان (آن هم بدون صنايع داشتن "غربى" که بيشتر شبيه جوامع تبت و نپال خواهد بود) مي تواند ايده آل بشريت تلقى شود.
اين در حالی است که يکجانبه نگرى تکنولوژي غرب ـ که در تمدن صنعتى به اوج خود رسيد ـ ناشی از ترقى خواهى آن نبود و، بر عکس، محدودبت هاى تمدن صنعتى، بويژه بخاطر مرکزى شدن کار انسا ن در اين تمدن، باعث يکجانبه نگري تکنولوژيکى در محتواى ترقى خوا هى تمدن صنعتي شد و واقعيت آن است که با رسيدن اقتصادى جهان به مرحلهء فراصنعتى خود، که در آن نقش انسان بمثابه ابزار اصلي توليد هر چه بيشتر از بين ميرود، امکان خروج از محدوديت ها ى تکنولوژيکى و گسترش ترقي خواهى بر سراسر زندگى خلاق بشر فراهم شده است.
هما نطور که در نوشتار ديگرى نشان داده ام، بنظر من، تمدن نوينى درجهان در حال شکل گيرى ا ست [رجوع کنيد به رسالهء من تحت عنوان ابزار هوشمند، شالوده تمدن نوين]. وجه تفاوت تمدن نوين با تمدن کهن چيزی نيست جز «فعاليت مرکزى بشر». انسان تا کنون هم بعنوان ابزار توليد و هم بعنوان موجودى خلاق فعاليت می کرده است. اگر برده دارى از بين رفت، اين امر به اين «دليل اجتماعى» بود که دبگر «تنزل همنوع به يک ابزار محض» براي جامعهء متمدن غير قابل قبول و تحمل شده بود، وگرنه، بنظرمن، توليد کنندگان جوامع مابعد برده داري نيز مي توانستند از انسان همچون بردهء صرف استفاده کنند. شايد به همين دليل هم بود که در آمريکا، با وجود ابزارهاى توليد پبشرفته، برده دارى دوباره توا نست زنده شود. يعنی مبانى تکنولوژيک آن ازببن نرفته بود. اما، بنظر من، با توسعهء توليد ابزارهاى هوشمند، آنچه از بين می رود لزوم تکنولوژيک براى استفاده از انسان بمثابه ابزار است که در پی آن شرايط اينکه انسان بتواند تمام زندگى خود را بعنوان يک موجود خلاق بگذراند فراهم مي شود. البته بحث من باين معنى نيست که استفاده از انسان بمثابه ابزار بطور اتوماتبک پايان خواهد گرفت. همه می دانيم که حتى در زمان کنونی اگرچه انجام بسيارى کارهائى به انسان نبازى ندارد اما، بخاطر چگونگی مناسبات اجتماعى موجود، يا بخاطر ارزان تر بودن، يا ايجاد کردن کار و امثالهم، آن کارها به دست انسان انجام مي شوند. در اين زمينه بايد توجه داشت که دليل موجود بودن اين امکان وابستگي درآمد به کار است.
نکتهء مورد بحث من در اينجا آن است که، در تمام تمدن هاى گذشته، براي استفاده از انسان بمثابه ابزار، نوعی «اجبار تکنولوژيک» وجود داشته است و اکنون اين مبناي تکنولوژيک در حال از بين رفتن است و پيشرفت هاي شعور ماشيني و ژنتيک تاکنون نقش مرکزى را در از بين بردن اين مبناي تکنولوژيک ايفا کرده است و اکنون بيشتر وجود موانع اجتماعي- اقتصادي، موجب کند شدن روند استفاده از انسان بمثابه ابزارتوليد بوده است. در نتبجه، بنظر من، بزرگترين شکافی که در تمدن بشرى در حال شکل گرفتن است پايان يافتن زندگي بخش اعظم بشريت بمثابه ابزار توليد است. بعقيده من، اين شکاف باعث رشد شعور بشر به عالى ترين سطوح، رشد ثروت بشريت و بالاخره گسترش آزادي هاي سياسي-اجتماعي خواهد شد. البته مسئلهء مرکزي در اين تمدن نوين موضوع عدالت اجتماعي است که من در رساله دبگرى به آن پرداخته ام.
باور به شکاف در تمدن بشري، نقطه وحدت بخشندهء جنبش آينده نگري است. متفکرين آينده نگر اگرچه درک يکسانى از مبناى اين «شکاف» ندارند اما همگى متفق القولند که در تمدن بشری شکافى بوجود آمده و تمدن نويني در برابر تمدن هاي گذشته صنعتى وماقبل صنعتى در حال نشو و نماست.
درعرصهء عمومى تر اجتماعي، آنچه «جنبش عصر جديد» (new age movement) نام گرفته، بر همين مبنا تعريف مي شود و اگرچه شرکت کنندگان در اين جنبش لزومأ آينده نگر نيستند و اگرچه همهء آينده نگرها آينده مشترکي را دنبال نميکنند، اما «جنبش عصر جديد» با جريان آينده نگر نقطه اشتراک دارد که بر بنياد داشتن دورنمائي آينده نگرانه ساخته شده و کوشش براي يافتن بهترين آينده و طرح آلترناتيوهاي مختلف از آينده را در بر می گيرد. نکتهء ديگر فقدان «اتحاد فلسفي» هم ندارند، يعني با اينکه آينده نگر ها اکثرأ «تئوري سيستم ها» را باور دارند، اما آن را مبناي اتحاد خود نمي دانند.
لازم به ياد آوري است که جريان آينده نگر، اساسأ يک جريان فکري است، در صورتيکه جنبش عصر جديد يک جريان بزرگ اجتماعي است. همچنين جريان آينده نگر اساسأ بسيار علم گرا است، در صورتيکه بسياري از جريانات جنبش عصر جديد از علم بيشتر و بيشتر فاصله گرفته اند.
در واقع، در اين جنبش ها اتحاد فلسفى و سياسى خاصی در کار نيست و اساس کار همان شکاف در تمدن بشريت است که دو گرايش مهم تئوريک - فلسفى را بوجود آورده است؛ يکى گرايش آنانى که در پى ايجاد مذاهب نوين مي باشند (نظير David Spangler در انگلستا ن) و ديگرى آنهائى که در پى طرح تئورى هاى فلسفى- اجتماعى نوين هستند (نطير دانيال بل در آمريکا).
در عين حال، سوسياليست هائی نظير «لوسين گلدمن» ( Lucien Goldmann) در فرانسه، اساساً با ديدگاه ناظر بر وجود شکاف در تمدن بشرى مخالفت ورزيده و معتقدند که چيزی عوض نشده است و معضل اصلى جهان کماکان حل مسالهء «عدالت اجتماعى» در درون جامعهء صنعتي است.
من البته معتقدم که موضوع «عدالت اجتماعى» در درون «تمدن نوبن» نيز مهمترين مسأله جنبش آينده نگري خواهد بود اما، در زمان حاضر، «موضوع اصلی» را مبارزه ببن تمدن نوين و تمدن کهن بصورت کشاکش اجتماعى گسترده ای در سطح جهان مي دانم.
از جمله مسائل مورد توجه اين جنبش ها می توان به مسئلهء فرارفتن خصلت بشر از جنگ طلبى اشاره کرد که تشکيلاتى هم با نام «فراسوی جنگ" (Beyond War)، در دوران ظهور تنش هائی بين آمريکا و شوروي، در پالو آلتو (Palo Alto) ی کاليفرنبا، شروع بکار کرده و فعاليت هايش اکنون به همهء نقاط دنيا گسترش يافته است. يکی از بنيان گذاران تشکيلات «فراسوي جنگ»، دوست من جک لي بود، و ما، در سال 1989، به اتفاق هم بيانيهء يک نقطه نظر آينده نگر را امضاء کرديم. او در سال 1994 فوت کرد. نطربات اين جنش ها در مورد مسا ئل محيط زيست، جايگا ه مذهب و اعتقادات، مشکل جمعبت و مسألهء فقر، و بالاخره عدالت اجتماعي، ترسيم کنندهء ابعاد مختلف نظريات عصر جديد و آينده نگر هستند.
اما، در اردوگاه ناظر بر تمدن نوين و در درون دو جنبش «عصر جديد» و «آينده نگر»، اصلی ترين اختلاف بر سر مفاهيم عدالت اجتماعى و خردگرا ئى است. همچنين، بنظر من، اکثر نظرياتى که امروزه در جنبش جهانى عصرجديد طرح م يشوند، خرافات قدبمى و غلط هستند. شايد ابن جنبش در دوران فعلی در همان جائي قرار داشته باشد که سوسباليسم در زمان سن سيمون که در قرن هجدهم اساساً مسيحيت "واقعي" را می جست، در آن بود. هر چند که، بنظر من، روند تکاملی اين جنبش دو قرن بطول نکشيده و شايد در دو دهه به سرانجام خود برسد، چرا که سرعت تحول جهان فراصنعتي خيلى بيشتر از جهان صنعتى است.
بهر حال، از آنجا که اين جنبش نيز بر مبناي تفکيک دو تمدن از يکديگر شکل گرفته، بنظر من، راه حل معضلات آينده بشريت بالاخره در همين جنبش فرموله شده و پوستهء خرافى آن زدوده خواهد شد. همچنين، اگر در زمان تطور جنبش هاى ليبرالى و سوسياليستى جامعهء ما از آنها مطلع نبود و آنها پس از شکل گيرى نهاثى وارد ايران شدند، شايد اين بار روشنفکران ما بتوانند نقش مستقيمى در تطور اين جنبش جهانى ايفا کنند ـ جنبشي که هنوز در مرحلهء طفوليت خويش است.
از آنجا که در جوامع غربى، نهاد دانشگاه قدرتى نظير کليسا در قرون وسطى پيدا کرده است، جنبش عصر جديد، که جنبشی غير ارتدکس است، با بسيارى از افکار پذيرفته شده در مجامح علمى در تضاد قرار گرفته و براى طرح شدن خود، عملاً درمقا بل نهاد دانشگاه قرار گرفته است. البته اين امر دليل بر درست بودن اکثر افکار موجود در ابن جنبش در برابر نظريات مجامع علمى نبست و متأسفانه همين تقابل با نهاد دانشگاه موجب شده که در اين جنبش ضديت با علم پا بگيرد ـ همانگونه که مخالفت با نهاد کلبسا در جريان حرکت علمى - فلسفى دورهء رنسانس و عصر خرد، باعث شد که خردگرائی قرن نوزدهم شدبدأ ضد مذهبى شده و حتى در مراحل نخستين خود موجب رشد شيطان پرستى گردد.
درحنبش عصرجديد، جرياناتى نظير فال گيرى، کف ببنى، و امثالهم، توانسته اند خيلى رشد کنند. حتى بسيارى از «خرده فرهنگ» (cult) هاي واپس گرا نيز به اين جنبش ملحق شده اند. اين امر به دو علت است، يکي مورد حمله قرار گرفتن نهادها ى علمى - سنتي توسط اين جنبش، و ديگرى عمومى شدن سريع اين حرکت.
جالب تربن پديده اى که در اين جنبش رشد کرده است، يک موسيفى جهانى است که مانند هنر رنسانس، دارای يک سبک معينى نبوده و سبک هاى مختلفي را در بر ميگيرد. آنچه اين موسبقى را بعنوان يک پديده ي مشخص تعريف ميکند، ديدگاه فلسفى آن است. همانگونه که هنر رنسانس بر مبنا ى فلسفهء بشر دوستى (اومانيسم) آن، و نه سبک آن، تعريف مي شد، اين موسيقى نبز بر مبناى الهام گرفتن از فلسفى اش که موضوعات جهانى است مشخص می شود. مثلاً، رهروان اين راه برخى قطعات، موضوعات محبط زيست (نظير بيابان و جنگل)، بعضى فضاها يا نيازهاى جهانى نظير صلح، و يا حالات عمومى بشر، نظير استراحت يا شادي را، موضوع موسيقى خود فرار داده اند. در صورتب که از نظرسبک، می توانند از کلاسيک تا جاز را در بر گيرند. جالب است که بدانيم حتي يک مارش نظامى در اين موسيقى بوجود نيامده است.
با وجود تمام اشکالات و انحرافاتى که در درون جنبش عصر جديد موجود است، بنظر می رسد که گريزی از ضرورت شناخت اين واقعبت وجود ندارد که اين حرکت، آيندهء اجتماعى کل جوامع را از زاويهء شکاف در تمدن بشري هدف قرار داده و، براى پيدا کردن راه حل معضلات بشريت، خارج از محدوده تمدن صنعتى، درحال جستجو است. در نتيجه، اين نکته هم قابل درک است که عده ای، در جستحوی تمدنی خارج از محدودهء تمدن صنعتي، خود را مغروق در افکار ماقبل صنعنى بيابند و تصور کنند که جهان تازه اي را کشف کرده اند.
جنبش روشنفکرى ايران نيز نمي تواند جدا از اين حرکت عمومى جهاني به معضلات ايران و جهان پاسخ دهد. مثلاً، همانطور که ذکر شد، ضديت با علم باعث شده که صوفيگرى در «جنبش عصر جديد» طرفداران زيادی پيدا کند. حال آنکه در مقايسه با جنبش عصر جديد، «جريان آينده نگر»، با اينکه خيلى محدودتر بوده و بيشتر يک حرکت فکرى محسوب می شود اما علم گراتر است. به همين دليل، براى جامعهء ايران، آشنا شدن با جريان آينده نگر اهميت بيشترى نسبت به جريانات جنبش عصر جديد دارد، زيرا روشنفکران ما با صوفيگرى آشنائی دارند اما نيازمند داشتن درک درستی از حردگرائي نوين اند. حتی شايد روشفکران ايران بتوانند در نقد صوفيگرى درجنبش بين المللى عصرجديد به جريان آينده نگر يارى رسانند.
همچنين، تجربهء انقلاب ايران ممکن است براى جنبش جهانى عصرجديد بسيارمفيد باشد، چرا که اين تجربه ميتواند نشان دهد که بى برنامگى روشنفکران مترقى، چگونه مردم را بسوى سنت گرائى سوق می دهد. بويژه که زياده روى هاى آنارشيستي در «جنبش عصرجديد» درسطح جهانى، باعث وحشت بسيارى از مردمانى شده است که از وحشت اين آنارشيسم به «بنياد گرائي» Fundamentalism پناه برده اند.
خلاصه کنم، بنظر من، روشنفکران ايران می توانند، براى مسائل جامعهء ايران و ساختمان ايران آينده در جريان ارتباط متقابل با اين جنبش بين المللي راه يابى کرده و نيزمتقابلاً به راه يابى های ديگران در حل مسائل جهانى کمک نمايند و، بدينگونه، در ايجاد آينده اي بهتر براى بشريت سهمى ايفا نمايند. در عصرى که يک بمب اتمى ميتواند کل بشريت را نابود کند، ديگر نميتوا ن مسائل يک ملت را در عزلت از بقيهء جهان پاسخ گفت.
مقالات ديگر مربوط به اين موضوع:
ابزار هوشمند شالوده تمدني نوين
تأثير ابزار هوشمند بر روي زندگي
سکولاريسم و پلوراليسم-چند نوشتار
آيا ننو تکنولوژي واقعي است؟[2003]
ثروت و عدالت در ايران فردا [2004]
کتاب ايران آينده نگر: آينده نگري در برابر تروريسم [2004]
صوفيگري و تقدير گرائي- يک يادداشت کوتاه
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |