دوشنبه ها: از نگاه يک آينده نگر يادداشت های هفتگی سام قندچی |
, آرشيو |
25 بهمن 1386 ـ 14 فوريه 2008 |
اهميت ِ داشتن يک استراتژی آينده نگر
سام قندچي
«جان اف کندي»، در سخنراني خود به مناسبت راه پيمائي فضانوردان آمريکائي بر کره ماه، گفت «ما گزينهء رفتن به کرهء ماه را نه چون آسان بود، بلکه چون سخت بود، انتخاب کزديم» (1). اين سخنراني در سال هاي جنگ ويتنام انجام شده است، يعني در زمان جنگ سرد؛ وليکن به خوبي نشان مي دهد که چگونه آمريکا و شوروي برای رسيدن به سخت ترين «اهداف» ـ که عبارت بود از نشان دادن برتري علمي و تکنولوژيکي آنها ـ به انتخاب «استراتژی» های معين دست زده بودند. و اگر روسيه اولين ماهواره اسپونتيک را به دور کره زمين فرستاد، آمريکا نيز هدف پياده کردن انسان بر روي کره ماه را مقابل خود قرار داد و با اتخاذ استراتژي درست به آن هدف دست يافت.
در اينجا منظورم نه بحث اهداف آمريکا و شوروي در آن زمان است و نه بحث استراتژي آنها براي رسيدن به آن اهداف؛ و علت ذکر اين مثال نشان دادن اين موضوع است که رقابت دو ابرقدرت در دوران جنگ سرد در چگونگي طرح اهداف و نيز در چگونگي استراتژي براي رسيدن به آن اهداف، متبلور شده بود. به عبارت ديگر، هم آمريکا و هم شوروي پاراديم مدرن و علمي را پذيرفته بودند و در نتيجه اين پيش فرض در محتواي رقابت آنها خود را نشان ميداد.
شوروي، با وجود همه مشکلات نظری که در درون خود داشت (2) اقلاً در مواضع اعلام شده اش، هميشه تا به آخر خود را پايبند به پاراديم علمي و مدرنيسم مي دانست و اينگونه در جهان رقابت مي کرد.
در مقايسه، و در مورد دو نيروي آينده نگر و اسلامگرا در عصر کنوني اما نمي شود چنين حرفي را زد. يعني، نمي شود گفت که اين دو رقيب در قبول پاراديم علمي و مدرنيسم فصل مشترکي دارند. در نتيجه، گوئي دو دنياي کاملاً غريبه از هم، با هم سرگرم رقابت هستند؛ بطوری که حتي طرح سؤالات دنياي اولي در دومي و بالعکس اغلب مي تواند از معنا عاري باشد. من اين موضوع را در نوشتارهاي مختلف بحث کرده ام هرچند متأسفانه هيچگاه فرصت نکرده ام آنها را در يکجا مدون کنم (3).
به هر حال در اينجا هدفم پرداختن به موضوع «استراتژي» است و دو نيروي «آينده نگر» و «اسلامگرا» در عصر کنوني است. «اسلام گرائی» پديدهء خيلی جديدی نيست. در سال هاي پيش از انقلاب در ايران، در همسايگي ايران، يعنی در افغانستان، جريان اسلامگرائي ويژگی های خود را به بهترين وجهي در جنگ با شوروي نشان داد. در آن سال ها اين جريان از سوي آمريکا و متحدان آمريکا، يعني عربستان سعودي و پاکستان، در رقابت جهاني آمريکا با شوروي، مورد حمايت قرار داشت. به عبارت ديگر، آمريکا از توان اين نيروي واپسگرا ـ پيش از آغاز اوح گيري انقلاب ايران ـ بخوبي مطلع بود.
برآمدن «اسلام گرائی» و توجه آمريکا به آن با افول اهميت استفاده از «آلترناتيوها» ی شوروی کمونيستی همراه بود. آمريکا، در رقابت با شوروي، سال ها پيش به چين مائو و نيروهاي مشابه که شوروي را «سوسيال امپرياليست» مي ناميدند و در پي احياء کمونيسم «واقعي» بودند، نزديک شده بود. اما با غروب جذابيت چين براي نيروهاي تحول خواه، رفته رفته جذابيت و نفوذ جريانات مائوئيست يا گواريست آمريکاي لاتين، تروتسکيست ها يا طرفدران آلباني و کره شمالي، و ديگر سايه روشن هاي مختلف کمونيسم در ميان محالفين راديکال «نظم موجود جهاني» کمتر و کمتر شد. در واقع، پيروزي انقلاب کمونيستی در ويتنام و کامبوج، و فجايع دولت هاي انقلابي در آن دو کشور، ضربهء جبران ناپذيري بر همهء اميدهاي نيروهائي که در درون برنامه هاي کمونيستي دنبال آلترناتيو مي گشتند وارد آورد، و بسياري از اين نيروها در خاورميانه بطرف جرياناتي نظير اسلامگرائي سيد قطب در مصر روي آوردند. اين تغييؤ نمی توانست از ديد آمريکا پنهان بماند.
توجه کنيم که اگرچه، در سال هاي پيشتر، بخش مهمي از يک نيروي اسلامي نظير«مجاهدين» به مارکسيسم تغيير ايدئولوژي داد اما، بعد از جنگ هاي ويتنام و کامبوج و جنايات خمر سرخ، حرکت عکسي روي داده بود که با آغاز سقوط کلی کمونيسم همزمان بود و بهترين نماد اين حرکت معکوس هم جنگجويان اسلامگرا در افغانستان بودند که با سبعيت بيمانندي در جنگ با شوروي به گردن زدن همکاران روس ها و حتي خانواده هاي آنها می پرداختند.
سيد قطب و اخوان المسلمين مصر سال ها نظريات اسلامگرائي خود را ـ بصورت «تئوری» ـ پرورانده بودند، اما اکنون طالبان و نيروهاي ديگر اسلامگرا در افغانستان آن نظرات را به صورت برنامه ايجاد يک دولت اسلامي مطرح کرده و با تدوين استراتژي تسخير قدرت از طريق قلع و قمع نيروهاي جامعه مدرن به پيش می رفتند و هدف استراتژيک شان نيز بروشني کنترل کل جهان بود.
آنها، با شکيبائی و در نقاط مختلف، استراتژي هاي مناسب با وضعيت موجود را در پيش گرفتند. مثلاً، در بسياري کشورها نظير مصر سال ها کار خود را در حد بحث نظري در مدارس اسلامي نگاه داشتند اما در کشورهائي نظير اندونزي به عمليات پراکندهء تروريستي نيز دست زدند و، حتي در غرب پيشرفته، يعنی در کانادا يا انگليس، تغيير قوانين سکولار و رسميت دادن به قوانين اسلامي را هدف گرفتند ـ امری که امروزه حتي در کانادا دادگاه هاي شريعت اسلامي رسميت دارند و در انگليس نيز حتي اسقف کانتربري خواستار برسيمت شناختن برخي قوانين اسلامي در کنار قوانين سکولار شده است.
باری، می گفتم که، چندين سال قبل از خيزش انقلاب اسلامي ايران، آمريکا بخوبي از جريان اسلامگرا بويژه در تجربهء افغانستان مطلع بود. در نتيجه، در زمان آغاز انقلاب ايران، آمريکا مي دانست که در صورت مقاومت رژيم طرفدارش در برابر اين حرکت، اين جريان به حرکتي چريکي آنگونه که در افغانستان پيش آمدخ بود، خواهد انجاميد. در واقع، از نظر آمريکا، دفاع از رژيم شاه در برابر اين نيرو، مي توانست اين نيرو را به جرياني چريکي تبديل کند؛ همانگونه که در مدت کوتاهي تا 22 بهمن اين نيرو مسلح شد و کميته هاي انقلاب اسلامي در ايران به سرعت باور نکردني شکل گرفتند و رشد يافتند. از نظر آمريکا، در صورت ادامهء حمايت اين کشور از رژيم شاه، اين نيروها مي توانستند به نيروئي نظير طالبان افغانستان مبدل شوند ـ با اين تفاوت که تفنگشان نه به سوي شوروي بلکه بسوي آمريکا نشانه می رفت.
اينکه آيا در واقعيت نيز همينگونه پيش می آمد امری قطعی نيست، چرا که عوامل ديگري ـ نظير وجود دولت بختيار و يا کلاً شرايط اجتماعي - سياسي ايران ـ مي توانستند نتيجه ای متفاوت از افغانستان را در ايران بوجود آورند.
با اين همه احتمال فراوان می رفت که، در صورت شکست انقلاب اسلامی، يک جريان چريکي اسلامگرا، توسط نيروهائي که بعد ها کميته هاي انقلاب نام گرفته و تبديل به نيروهاي اسلامگراي مسلح ايران شدند، درست شبيه طالبان افغانستان، شکل گيرد و ايران شاه را به شکل افغانستان يا لبنان در آورد.
به هرحال، هدف من در اينجا ارزيابي سناريوهاي مختلف نيست بلکه قصدم نشان دادن اين واقعيت است که، بنظر من، مسألهء اصلی آمريکا در ايران نه بحث حقوق بشر کارتر بود و نه ترس از به قدرت رسيدن کمونيست ها. آمريکا از موضوع خيزش اسلامگرائي در منطقه بخوبي آگاه بود اما در آنزمان آن جريان را هنوز در مبارزه با شوروي متحد خود مي ديد. بنظر من، با آطن نگاه می توان بسياری از مواضع آمريکا در انقلاب 1357 ايران و حتي در دوران گروگان گيري را توضيح داد. به هر حال من نظراتم دربارهء انقلاب ايران را در کتاب «ايران آينده نگر» بطور مبسوط نوشته ام و هدفم در اين نوشتار بحث انقلاب 1357 نيست(4).
***
موضوع بحث من در اين نوشتار طرح يک «استراتژي آينده نگر» براي جنبش سياسي و مدني ايران است. چرا که اعتقاد دارم اين کافي نيست که فقط «هدف» يک جنبش معين شده باشد. مثلاً، فرض کنيم که هدف جنبش سياسي و مدني ايران امروز واقعاً برقراری يک رژيم جمهوري سکولار و دموکرات است. من معتقدم که اگر چنين رژيمي در ايران وجود داشت، مسألهء 90 درصد از نيروهای اپوزيسيون ايران ديگر «برانداختن» آن نبود. در اين صورت هدف به «مديريت رژيم» و «رفع تبعيض هاي قانوني و غير قانوني» تبديل می شد ـ آنگونه که، مثلاً، هدف جنبش حقوق مدني «مارتين لوتر کينگ» براندازي رژيم آمريکا نبود، چرا که قانون اساسي رژيم آن روز در آمريکا حقوق فردي، دموکراسي و سکولاريسم را پذيرفته بود و، در نتيجه، مسأله جنبش حقوق مدني آمريکا در آنزمان رفع تبعيضات عليه جمعيت سياه پوست جامعه بود. در آن زمان، با وجود گذشتن حدود يک قرن از لغو برده داري، در برخي قوانين مدني، و نيز در مناسبات فراقانوني، هنوز تبعيضات عليه سياهان از بين نرفته بود.
در مقايسه، می توان ديد که مسألهء کنونی در ايران وجود «تبعيضات فراقانوني نيست» و اين خود رژيم است که نه فقط در برخي قوانين مدني، بلکه در قانون اساسي اش، حقوق فردي آحاد جامعه را محترم نمی دارد. در واقع، اين خود قانون اساسي رژيم جمهوري اسلامي است که نه دموکراتيک است و نه سکولار.
بدينسان، امروزه، نه تنها نيروهاي سياسي ايران بلکه نيروهاي مدني ايران نيز «هدف» خود را خيلي خوب ميشناسند و کاملاً آشکار است که «اهداف جنبش سياسي و مدني ايران» بخوبی روشن و حتي در جزئيات خود معين است. (5)
ولي آيا «استراتژي جنبش» را نيز به همين خوبی روشن کرده ايم؟ آيا استراتژی مزبور مي تواند به اين بسنده کند که «افرادي موافق با هدف جنبش بايد با هم متحد شوند؟» يعني، مثلاً، آيا اتحاد فعالين سياسي يا مدني معتقد به جمهوري، دموکراسي و سکولاريسم مي تواند «تشکيلات اين جنبش» را هم ايجاد کند؟
بنظر می رسد کوششي که ـ در حارج از ايران ـ زير عنوان «اتحاد جمهوريخواهان» يا «اتحاد جمهوريخواهان سکولار و لائيک» انجام شده هنوز به جائي نرسيده است. شايد بشود عدم موفقيت تشکل نخست را ناروشني مواضع آن در رابطه با قبول جمهوريخواهاني که غير سکولار بوده و بخشاً در رژيم اسلامي در قدرت هستند بدانيم. اما عدم موفقيت تشکل دوم نشان می دهد که موضوع صرفاً بخاطر حضور اصلاح طلبان در تشکيلات جمهوری خواهان نبوده است.
بنظر من، واقعيت را بايد در اين نکته جست که فقط با داشتن «هدف» نميشود به نتيجه اي رسيده و حتي «تشکيلات اوليه» ای را سامان داد. آنچه مهم است روشن کردن «استراتژي جنبش» براي رسيدن به اين اهداف است. مثلاً، جنبش ضد تبعيض نژادي مارتين لوتر کينگ استراتژي روشني داشت. يعني وقتي خانم «روزا پارک» رفت و در سمت سفيد پوستان اتوبوس نشست و مورد تنبيه قرار گرفت، عمل او در درون فرمولبندی کل «استراتژي جنبش» اهميت يافت. وقتي که جنبش استراتژي در شکل «تحريم استفاده از اتوبوس ها توسط سياهان» فرموله شد، جنبش توانست از آن بعنوان اهرمي براي دستيابي به اهدافش استفاده کند. اين کار بسا بيشتر از «محکوم کردن تبعيض» عمل می کرد.
روشن است که هدف نيروهاي سياسي ايران تغيير رژيم اين کشور به رژيمی سکولار و دموکراتيک است و نيروهاي جنبش مدني ايران نيز هدفشان رفع تبعيض هاي قانوني و فراقانوني در ايران و مقابله با رژيمي است که در قوانين و کارکردهای عملی اش هم ضد سکولار و هم ضد دموکرتيک است. اما رسيدن به چنان اهدافی برای اينگونه جنبش وجود يک «استراتژی» را طلب مي کند.
اما بنظر نمی رسد که جنبش های کنونی موجود در اپوزيسيون دست به تدوين «استراتژي» خود زده باشند و همچنان فقط به محکوم کردن رژيم در ايران و در مجامع بين المللي اکتفا مي کنند. حال آنکه، مثلاً، اگر جنبش زنان ايران می بيند که چگونه تحريم استفاده از اتوبوس ها توسط سياهان در جنبش حقوق مدني آمريکا آن همه اهميت داشته، چرا چنان طرح هائي را در ايران در نظر نمی گيرد تا بتواند، از نظر استراتژيک، رژيم را وادار کند که به خواست هاي آن تن بدهد؟
بهر حال، من فکر می کنم که «جنبش سياسي ايران» نيز بايد، براي طرح موضوع سکولاريسم در ايران، بر روي موضوعات استراتژيک تمرکز کند. من خود ـ بصورت فکر کزدن با صدای بلند ـ در دو مقاله دربارهء «روند غير اسلامي کردن» و نيز دربارهء «عيد قربان» پيشنهاداتي را که بنظرم مي رسيده مطرح کرده ام که علاقنمدان مي توانند به آنها مراجعه کنند(6).
در واقع، تمام طرح هاي مربوط به اتحاد افرادي که هدفی مشترکي دارند، چه در جنبش سياسي و چه در جنبش مدني، تا زماني که فعاليت هاشان بر روي فعاليت هاي استراتژيک متمرکز نشود، نه ميدان فعاليت را گسترش خواهند داد و نه به ايجاد تشکلات مؤثر خواهند انجاميد.
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/iranscope/Fun/Kennedy.mpg
2. «کارل پاپر» به درستی تئوري اصلي «مارکس» را، بعنوان تئوري علمي پيش بيني افزايش فقر در کشورهاي پيشرفته سرمايه داري که باعث تحول از طريق انقلابي کمابيش معتدل به سوسياليسم می شود، رد کرده است و در ادامه ءمارکسيسم بعد از آن توسط لنين و استالين ديگر گزينش يک ايدئولوژي بود که مي خواست باپيش بردن صنعتي کردن سوسياليسمي بمعني ديکتاتوري پرولتاريا بعلاوه الکتروفيکاسيون را بسازد، و ديگر موضوع نه تئوري علمي بلکه يک رؤياهاي متافيزيکي بود چرا که تئوري علمي با مشخص کردن پيش بيني هاي حاصل از خود شرايط اثبات يا رد خود را ارائه ميکند. نگاه کنيد به کتاب کارل پاپر
“ The Problem of Demarcation” in Popper Selections. Edited By David Miller, P. 120
3. http://www.ghandchi.com/380-UNIslamism.htm
http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
4. http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm
5. من، چندين سال پيش، دست به نوشتن پلاتفرمي زدم که امروز، وقتی به دور و برم نگاه مي کنم، کمتر کسي را ميبينم که با حتي ده درصد آن مخالف باشد (5).
http://www.ghandchi.com/348-HezbeAyandehnegar.htm
6. http://www.ghandchi.com/370-disobedience.htm
http://www.ghandchi.com/474-BadhejabiGhorban.htm
http://www.ghandchi.com/437-Geography.htm
کتاب ايران آينده نگر
فارسی
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm
انگليسی
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIranEng.htm
برگرفته از سايت نويسنده:
نظرها:
حمله شوروي به افغانستان حدود 1 سال پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران انجام شدو ظهور طالبان هم در اواخر جنگ صورت گرفت بنابراين به نظر نمي رسد كه دليل عدم حمايت جدي امريكا از شاه ترس از تبديل شدن ايران به نمونه افغانستان بوده باشد. مهرداد
********************
اين حرف درست نيست. دولت طرفدار شوروی در افغانستان با حملهء رژيم شوروی شروع نشد و جنگندگان طالبان سال ها قبل از انقلاب ايران در مدرسه طالبان پاکستان با پشتيبانی عربستان فعاليت می کردند. در واقع، کشمکش آمريکا و شوروی در افغانستان با کودتای داوود شروع شد و همواره متحد آمريکا در افغانستان نيروهای اسلامی بودند که در ابتدا حکمتيار قوی تر بود و بعد نيروهای تاجيک شمال و طالبان. و نيروهای غير دينی همواره متحد شوروی بودند. در ابتدا نيروهای نيمه ملی حتی بخشاً از خود دربار ظاهر شاه هم طرفدار شوروی بودند، مثل شخص داوود. داستان کشمکش آمريکا و شوروی در افغانستان سال ها قبل از حملهء رسمی شوروی شروع شد. سام قندچی
********************
شما که اینقدر با این وازه ی نامشخص سکولار نو و کهنه بازی میکنید نمی بینید که در همین آمریکایی که شما هم احتمالا مهد سکولارش می دانید چگونه از دین در بالاتری سطوح سوء استفاده می کنند؟ حال چگونه می توانید در مورد کشوری مثل ایران استراتژیی تعریف کنید که دین در آن نقشی نداشته باشد؟ تا زمانی که ماهیت دین بطور علمی روشن نشود و مردم از خوب و بد آن آگاه نشوند، هر گونه استراتژی خارج از این موضوع محکوم به شکست است. حد اقلش اینست که همین قدرت هایی که شما اکنون با استفاده از قلمرو تکنیکی آنها به اظهار نظر می پردازید، مانند آمریکا و انگلیس، چون ابزار سوء استفادهء خود را در خطر ببینند با آن مقابله خواهند کرد. پس بهتر است اول خود را از این زندان جدید یعنی سکولاریسم آزاد کنید و بعد در فکر یک استراتژی جامعتر باشید. (بدون ذکر نام)
*******************
سام قندچی: من به اين حرف در اينجا جواب داده ام، اما فکر نمی کنم ايشان از اين جواب خوششان بيايد: >>>>
******************
هر آنچه به نام دین و غیره در جوامع بشری جا افتاده است دارای نوعی جاذبه بوده که فراگیر شده. مگر اینکه با زور تحمیل شده باشد که این در جامعه ی مبدا نبوده است. حال اگر دین دیگر جاذبه ندارد و مضر تشخیص داده میشود باید سعی کرد پیروانش را نسبت به تبعات آن آگاه کرد تا نسبت به اصلاح و یا ابطال آن اقدام کنند. ولی صرفا با نپرداختن به آن و رها کردن آن در قلمرو خصوصی آنان مشکل حل نمیشود. (بدون ذکر نام)
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |