بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل چهل و دو ـ پايان سلطنت عثمانی

بخش دوم

در چنان وضعيتی پيچيده ای کشورهای متحده قدم اشتباه آميزی برداشتند که برای کمال فرصتی را که مدت ها بود انتظارش را می کشيد فراهم کرد. متحدين، اين بار هم مثل گذشته، دو دعوت نامه برای شرکت در کنفرانس صلح لوزان به دولت قسطنطنيه و دولت آنگورا ارسال کردند.

          اين عمل نمايندگان مجلس آنگورا را به شدت خشمگين کرد و شانزده سخنران پشت سر هم اين عمل را ناشی از تحريکات سلطان برای نمايش افتراق داخلی کشور به بيگانگان تلقی کرده و آن را محکوم نمودند. در طی اين سخنان، جنايات دولت سلطان به تفصيل بيان شد و ارسال هیئتی از جانب دولت او به لوزان به عنوان خيانتی بزرگ مطرح گرديد. عصمت، که برای نخستين بار به عنوان وزير امور خارجه سخن می گفت، اعلام داشت که ارسال اين دو دعوت عدول کشورهای متحده از معاهدۀ «مودانيا» است.

          اکنون کمال می دانست که آن لحظهء روانی خاص برای الغای سلطنت فرا رسيده است. اما، همچنان بر مبنای روش های عمل گرای خود، تصميم گرفت که در اين مورد نيز دست به يک سازش بلافاصله بزند و اين فکر را مطرح سازد که سلطنت و خلافت بايد از يکديگر جدا شوند و آنگاه سلطنت، که نماد قدرت دنيوی است، بايد برچيده شده اما خلافت، که قدرت معنوی را نمايندگی می کند، محفوظ بماند و تبديل به منصبی شود که صرفا امور مذهبی را بر عهده دارد و حق دخالت در امور سياسی را نخواهد داشت. بر اساس پيشنهاد او لايحه ای برای انحلال امپراتوری عثمانی و تولد دولت جديد ترکيه تنظيم شد؛ دولتی که حق حاکميت خود را، بموجب نص صريح قانون اساسی، از ملت دريافت می کرد.

          اميد اين بود که مصالحۀ مطرح شده ـ برای حذف سلطنت و حفظ خلافت ـ عناصر مذهبی داخل پارلمان را هم راضی کند. اما اين عناصر، که دشمنان شخصی کمال هم آن ها را تقويت می کردند، به اين آسانی تسليم نمی شدند. در نتيجه، کمال تصميم گرفت مخالفين را با روش های خودشان بر سر جای بنشاند. او، به کمک وزير دادگستری خود، و پس از انجام مطالعۀ مفصلی در مورد تاريخ و شريعت اسلام، با اين فکر تازه به ميدان آمد که در گذشته نيز خلافت و سلطنت از هم جدا بوده اند و بهتر آن است که از آن پس نيز جدا بمانند. سخنرانی او در اين زمينه مجلس را به اغتشاش کشيد و در غوغايي که به پا شد گهگاه می شد فرياد «لعنت خدا بر وحيدالدين» را هم شنيد. سپس در داخل کميته ای که به همين منظور تشکيل شده بود بحث های گوناگونی پيش آمد. بر اين کميته يک روحانی مطلع رياست داشت و کمال با خونسردی تمام در گوشه ای نشسته و به بحث ها گوش می داد. مخالفان می کوشيدند تا ثابت کنند که سلطنت و خلافت از هم جدايي ناپذيرند. کمال بعدها در اين مورد گفته است «همۀ استدلال آن ها بر مبنای جعليات و سخنان بی سر و پا بود».

          آنگاه، در جائی از گفتگوها، کمال احساس کرد که بايد اين بحث را به سوی واقع گرايي بکشاند. او به اين می انديشيد که راه حل نهايي بايد چيزی باشد که قدرت خليفه را به خود مجلس پيوند زند؛ و وقتی ديد حاميان خودش نيز به ترديد دچار شده اند از رييس جلسه اجازۀ صحبت خواست. او ايستاده و با صدای بلند چنين گفت:

«آقايان! تا بحال حاکميت و سلطنت را کسی به کسی نداده است. و سلطنت هميشه از طريق زور و اعمال قدرت به دست آمده. فرزندان عثمان نيز با زور به قدرت و حاکميت بر ملت ترک رسيدند و به مدت شش قرن اين منصب غصب کردند. اکنون اما ملت ترکيه به پا خاسته و می خواهد که به اين غصب عدوانی خاتمه دهند. اين به معنای آن است که از اين پس حاکميت در دستان ملت قرار دارد. اين يک امر انجام شده است... و مسئلۀ ما اکنون فقط آن است که اين واقعيت را چگونه بيان کنيم... اگر حاضران در اين مجلس و هر کس ديگری به اين مساله به صورت يک امر طبيعی نگاه کنند من فکر می کنم که توافق به دست می آيد. و حتی اگر چنين نکنند خود واقعيت به زودی بيان خود را خواهد يافت. اما در آن صورت احتمال دارد که خون هايي هم ريخته شود».

اين تهديد تلويحی که با پيامدی از بحث های فقهی همراه شد موجب گرديد که يکی از روحانيون آنگورا به سخن آمده و بگويد: «ببخشيد آقا؛ ما از نقطۀ نظر ديگری به اين مسئله نگاه می کرديم. اما اکنون توضيح شما ما را روشن کرده است».

          بدينسان، با آميزه ای از تشويق و تهديد که مشخصۀ تاکتيک های سياسی کمال بود، او موفق شد تا کميته را با خود همراه کند. لايحه ای که برای شور و رأی گيری به مجلس تقديم شد شامل فقط دو ماده بود. ماده اول اعلام می داشت که علت وجودی حاکميت مستقر در قسطنطنيه که در اقتدار يک فرد خلاصه می شد در تاريخ شانزده مارچ 1920 ـ يعنی روزی که نيروهای متحده آن شهر را تصرف کرده بودند ـ به پايان رسيده است. ماده دوم اعلام می داشت که اگرچه خلافت به امپراتوری عثمانی تعلق دارد اما اقتدار آن ناشی از دولت ترک است و از اين پس مجلس شورا خلافت را به دست کسی خواهد سپرد «که از خاندان عثمان بوده و دارای شخصيتی مناسب و ارزشمند برای اين منصب باشد».

          هنگام رای گيری در مجلس، کمال از جا برخاسته و گفت: «من يقين دارم که مجلس به اتفاق آرا اصولی را تصويب خواهد کرد که برای هميشه استقلال کشور و ملت را حفظ خواهند نمود». رييس مجلس لايحه را به رأی گذاشته و تصويب شدن آن را اعلام داشت. از ميان نمايندگان تنها يک صدای مخالف شنيده شد که می گفت: «من مخالفم»؛ اما فريادهای «ساکت باش» گويندۀ آن را در خود غرق کرد. سپس مجلس با مراسم نماز به پايان رسيد، اما نمازی که به جای عربی به زبان ترکی خوانده شد.

          کمال در پايان گفت: «آقايان! به اين ترتيب آخرين نشانه های سقوط و اضمحلال سلطنت عثمانی کامل شد».

****

          به محض اين که خبرهای مربوط به تصميم مجلس یه قسطنطنيه رسيد، رفعت کميسرهای عالی کشورهای متحده را مطلب مطلع ساخت که او اکنون، به نام مجلس شورای عالی، قدرت را از دولت سلطان می گيرد. در چهارم نوامبر 1922 توفيق پاشای صدراعظم در قصر سلطنتی حاضر شده و مهر رسمی آخرين دولت امپراتوری عثمانی را تقديم سلطان کرد. کشورهای متحده بی طرفی خود را نسبت به امور داخلی ترکيه اعلام داشتند. مقامات قسطنطنيه بديدار رفعت رفته و تابعيت خود از دستورات آنگورا را اعلام داشته و رژيم جديدی را که موقتاً «پادشاهی ملی» نام گرفته بود پذيرا شدند. بار ديگر قسطنطنيه غرق جشن و شادمانی شد. و از همه جا فرياد «زنده باد پادشاهی ملی»، «زنده باد پارلمان» به گوش می رسيد.

          در اين ميان سلطان همچنان در قصر خود بسر می برد، هر چند که بسياری از اطرافيانش او را ترک کرده بودند. کمال هم، که نگران بود استفاده از زور برای خلع سلطان ممکن است به نارضايتی عمومی بيانجامد، ترجيح می داد منتظر وقايع بماند. سلطان، «رامبولد» انگليسی را به دربار احضار کرده و مذاکراتی طولانی و دردناک بين آنها جريان يافت. سلطان با اصراری بی فايده از او تضمين می خواست. رامبولد به سلطان اطلاع داد که از اين پس دولت انگليس تنها با دولت آنگورا تعامل خواهد داشت اما خود شخص او به سلطان قول می دهد که هرگاه او احساس کند جانش در خطر است و يا لازم ببيند که ـ چه از طريق استعفا و چه غير آن ـ قصر سلطنتی را ترک کند، او از جان سلطان محافظت خواهد کرد. رامبولد اندکی بعد برای شرکت در کنفرانس صلح لوزان قسطنطنيه را ترک کرد و هرينگتون را مسئول جان سلطان قرار داده و از سلطان خواست که اگر وضعيت خطرناک شد مراتب را از طريق نديم مورد اعتماد خود که تا پايان هم با سلطان ماند به اطلاعش برساند.

          سلطان، که هنوز از وضعيت خود نااميد نشده بود، پيشخدمت مخصوص خود را به دفتر رفعت فرستاده و به او پيام داد که خواستار ملاقات با «غازی» است و حاضر است هیئتی را که از آنگورا بيايد بپذيرد و در اين مورد چه تلگرافی و چه به صورت نامه نگاری با کمال در تماس باشد. کمال و رئوف در مقابل خواستار آن شدند که سلطان تقاضای خود را با نامه مکتوب کند. ولی چنين نامه ای هرگز از راه نرسيد. ظن رفعت آن بود که سلطان به زودی قسطنطنيه را ترک خواهد کرد. به همين دليل به آجودان دريايي سلطان دستور داد تا مواظب حرکات سلطان باشد و به او قول داد که در مقابل از خدمات او استفاده خواهد شد.

ظهر جمعه دهم نوامبر، سلطان بصورت هميشگی عازم نماز جمعه شد. بدين منظور از قصر سلطنتی خارج شده و در حالی که يونيفورم عادی يک افسر ترک را به تن داشت و بر لباسش مدالی و بر سرش کالپاکی ديده نمی شد در کالسکه سلطنتی نشست. وجناتش درهم شکسته بود و صورتش آنچنان بی رنگ می نمود که گويي اين روح سلطان است که در کالسکه نشسته. در پشت سر او غلام سياهپوست و تعدادی از آجودان هايش حرکت می کردند اما ديگر از بزرگان امپراتوری، ژنرال ها، و وزرايي که ديگر کابينه ای نداشتند خبری نبود. حرکت کالسکه شباهت زيادی به نوعی تشييع جنازه داشت. هنگامی که موکب سلطان به مسجد رسيد موذن بانک نماز برداشت بی آن که ديگر ذکری از پادشاه بزرگ و فاتح و خاندان پر شوکت سلطنتی در آن باشد. او تنها ورود فرمانده دين و خليفه را اعلام می داشت. باقی ماندۀ سلطان ـ بی جان و ربات وار ـ از پله های کالسکه پايين آمد و برای انجام آخرين نماز جمعه داخل مسجد شد.

          چند روز بعد نديم معتمد سلطان با ژنرال هارينگتون تماس گرفت و اطلاع داد که سلطان به شدت جان خود را در خطر می بيند و تقاضا دارد که هر چه زودتر او را از مهلکه خارج کنند. هرينگتون که نمی خواست بدون يک تقاضای واقعی دست به عمل بزند خواستار آن شد که سلطان تقاضايش را کتباً برای او ارسال کند. او خود نوشته است که: «اکنون من با اين مسئله مواجه بودم که آخرين سلطان عثمانی را چگونه زنده از قصرش خارج کنم». به راستی هم، به اين دليل که جاسوسان مليون به شدت قصر سلطنتی را زير نظر داشتند، انجام چنين کاری آسان نبود. در نتيجه هرينگتون با مشورت چند تن از افسران معتمدش طرحی را ريخت.

          بر اساس اين طرح سلطان به خدمۀ خود اعلام داشت که قصد دارد شب را در خانۀ کوچکی بگذراند که «مراسم» خوانده می شدو در انتهای باغ سلطنتی و چسبيده به دروازۀ موسوم به مالتا قرار داشت. و اين دروازه هم مستقيماً بر سربازخانۀ انگليس ها مشرف بود.

اين تصميم سلطان سوءظنی را برنيانگيخت. در ساختمان «مراسم» پسر و همراهان سلطان هم به او پيوستند. اين همراهان عبارت بودند از پيشخدمت مخصوص، سرپيشخدمت، پزشک، دو منشی معتمد، يک آرايشگر و دو غلام سياه که تعدادشان مجموعاً نه نفر می شد. در سراسر طول شب، در حالی که همگی اسلحه های لخت خود را روی ميزها بصورت آماده گذاشته بودند، سلطان مشغول نظارت بر پر کردن صندوق ها از جواهرات، سنگ های قيمتی، و ميز کوچک ساخته شده از طلايي بود را که به سلطان سليم تعلق داشت.

          در ساعت شش صبح، اين گروه کوچک ساختمان «مراسم» را ترک کرد. غلامان دروازۀ مالتا را گشودند. دو آمبولانس انگليسی، با داشتن علامت صليب سرخ، در بيرون دروازه پارک شده بودند و گارد سربازخانآ انگليس ها نيز مشغول رژۀ صبحگاهی بود. پله های آمبولانس ها را پايين آوردند و گروه مزبور داخل آمبولانس ها شدند. باران به شدت می باريد و چتر سلطان لای در آمبولانس گير کرد. اما هر طور بود آمبولانس ها بدون آن که نظری را جلب کنند حرکت کردند.

          هرينگتون که صبح زود برخاسته و در خانۀ خود مشغول صرف صبحانه بود، به باران شديدی که می باريد نگاه کرده و در اين انديشه بود که سربازان حتماً فکر می کنند که فرمانده شان ديوانه شده که در اين صبح زود و باران شديد دستور رژه داده است. او قرار بود سلطان را در اسکلۀ موسوم به «توفان» ملاقات کند. و همچنان که با اتومبيل به آن سو می رفت ديد که افسرانش، همانگونه که قرار بود، در آن باران شديد به صورتی عادی مشغول رژه رفتن هستند. در اسکله، «نويل هندرسن»، که پس از رفتن رامبولد امور کارداری سفارت را انجام می داد، به استقبالش آمد. لحظه ای بعد آمبولانس دوم از راه رسيد در حالی که آمبولانس اول، که ده دقيقه ای هم زودتر حرکت کرده بود، هنوز نيامده بود.  هرينگتون و هندرسن با نگرانی به ساعت های خود نگاه کردند. آيا اتفاقی افتاده است؟

          معلوم شد که اتفاق مختصری پيش آمده و چرخ آمبولانس حامل سلطان پنجر شده بود و آنها مجبور شده بودند چرخ را با سرعت عوض کنند. به هر حال آمبولانس از راه رسيد و ژنرال و هندرسن به سلطان خوش آمد گفته و او و همراهانش را سوار يک قايق نيروی دريايي انگليس کردند تا آن ها را در آن سوی آبراه به کشتی جنگی مالايا برساند. ژنرال هرينگتون بدش نمی آمد که سلطان قوطی سيگار خود را به عنوان يادگار اين لحظۀ تاريخی به او بدهد اما، به جای آن، سلطان اختيار مواظبت از پنج همسر خود را به او واگذار کرده و از او خواست که اين خانم ها را به پيش او بفرستد. سپس از پلکان بالا رفته و وارد کشتی جنگی شد. در عرشۀ کشتی، هندرسن به سلطان اعلام داشت که او اکنون در خاک بريتانيا است و می تواند تعيين کند که به کجا می خواهد برود. سلطان جای خاصی را در نظر نداشت و وقتی که جزيرۀ مالت به او پيشنهاد شد بلافاصله پذيرفت. سپس نامه ای را خطاب به زنان و دختران اش به دکتر خود ديکته کرد و به يکی از غلامان دستور داد تا آن را برساند. دکتر در نوشتن اين نامه دچاز اشتباهی شد و اين امر موجب گرديد که سلطان برای لحظاتی به شدت عصبانی شده، او را از اين که در چنين موقعيتی حواس خود را جمع نکرده سرزنش نمايد.

         آنگاه مراسم خداحافظی رسمی به عمل آمد و کشتی جنگی مالايا به راه افتاده از کنار «سراگليو»، که قصر قديمی سلاطين عثمانی در آن قرار داشت، گذشت و وارد دريای مرمره شد.

هندرسون، در بازگشت به سفارتخانه، در انتهای نامه ای که از قبل برای رامبولد تهيه کرده بود اين جملات را اضافه کرد: «اعلحيضرت در ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه صبح سوار کشتی مالايا شدند و همۀ برنامه ها به خوبی پيش رفت. من از اين که او از اين جا رفته سخت خوشحالم».

          بدينسان کل عمليات به دقت و ظاهراً بدون اطلاع ترک ها انجام پذيرفته بود. رفعت که حس کرده بود سلطان به زودی قسطنطنيه را ترک خواهد کرد، در آن صبح زود در رختخواب خود در کاخ وزير اعظم منتظر گزارش آجودان نيروی دريايي گماشته شده برای مراقبت از سلطان بود و نمی توانست بخوابد. اندکی بعد آجودان مزبور در اتاق خواب رفعت را باز کرده و با صورت نشسته و نتراشيده، در لباس خوابی خيس و گلی، وارد شد و به رفعت خبر دارد که بی آن که هيچ گونه نشانه قبلی وجود داشته باشد، سلطان رفته است. او خود از پنجره ای در ساختمان مراسم وحيدالدين را ديده بود که سوار آمبولانسی شده بود که سربازان انگليسی از آن مراقبت می کردند.

آجودان مزبور، مضطرب و شرمنده از بی خبر ماندن خود، قبل از اين که بتواند وسيلۀ نقليه ای پيدا کند، حدود يک مايل را در لباس خواب دويده بود و دو مايل و نيم بعدی تا قصر صدراعظم را با يک گاری طی کرده و از باران و گل گذشته بود. می شد ديد که سخت نگران آن است که چه بلايي به سرش خواهد آمد، چرا که می دانست در انجام وظيفۀ خود اهمال کرده است. در حالی که او ديوانه وار از رفعت طلب بخشش می کرد، رفعت دستی به پشت او زد و گفت: «برو و کمی بخواب. من هم همين کار را خواهم کرد». اما قبل از بازگشت به رختخواب طی تلگرافی کمال را از رفتن سلطان با خبر کرد.

حدود يک ساعت بعد، وقتی از خواب بيدار شد، نامه ای را به دستش دادند. از او پرسيده شده بود که مسئول دادن اجازه به سلطان چه کسی بوده است. رفعت دوست داشت که پاسخ دهد: «من مسئول بودم» اما نوشت: «هيچ کس»؛ و به نظر رسيد که کسی از اين اتفاق که پيش آمد ناراحت نيست. دليل آن آشکار بود: مليون از زحمت دستگيری و تبعيد سلطان رها شده بودند و او، به اختيار خود و به کمک دشمنان کافر، کشور را ترک کرده بود؛ بی آن که تبديل به شهيدی برای جهان اسلام شده باشد.

          به رفعت دستور داده شد که با شاهزاده عبدالمجيد، پسر عمو و وليعهد سلطان، تماس گرفته و از او بخواهد تا، بر اساس شرايطی که مجلس ملی تعيين می کند، منصب خلافت را بپذيرد. عبدالمجيد مردی تنومند و چهل و چهارساله بود که سلطان عبدالحميد او را ـ به خاطر داشتن عقايد آزادی خواهانه و روشنفکرانه ت از دخالت در امور سياسی ممنوع کرده بود. در نتيجه او هم اوقات خود را به تفريح و هنر پرداخته و به طراحی و آرايش باغچه های قصر سلطنتی مشغول شده بود، در موسيقی هم اطلاعات فراوانی کسب کرده بود و در نقاشی نيز به چنان مهارتی دست يافته بود که بعدها، پس از مرگ سلطان عبدالحميد، يکی از کارهايش را در يکی از سالن های پاريس به نمايش گذاشتند. او زمانی بعد پرتره ای هم از رفعت کشيده و آن را به او هديه کرد. به هر حال عبدالمجيد مسلمانی مومن و در عين حال آدمی مدرن بود و دل با مليون داشت. و، هنگام پذيرش منصب خلافت نيز سندی را امضا کرد که او را در مقابل تصميمات مجلس شورای عالی مسئول می ساخت.

          روز بعد، نمايندگان جلسه غير علنی داشتند. در اين جلسه رئوف فهرستی از خيانت های وحيدالدين به جهان اسلام را برشمرده و سپس از نمايندگان خواست تا جانشين جديدی برای پيامبر اسلام انتخاب کنند. يکی از علمای اسلامی هم از او حمايت کرد. نخست، از آنجا که سلطان از سمت خود استعفا نداده بود، مجلس او را از اين سمت عزل کرد و، سپس، نامزدی عبدالمجيد برای احراز مقام خلافت اعلام شد.

          در ميان مقامات مذهبی تلاطمی افتاده بود و آن ها دست به بيان تفصيلات خسته کننده ای در مورد ويژگی ها و اختيارات منصب خليفه زده بودند. کمال اجازه داد تا مدتی آن ها هر چه می خواهند بگويند و، سپس، دست به کار شده و به آن ها توضيح داد که مطلب آنقدرها هم مشکل نيست؛ آن چه پيش آمده ربطی به جهان اسلام ندارد و، برخلاف آنچه برخی از نمايندگان می گويند، مسئله به ملت ترک مربوط می شود که اکنون مالکيت کامل کشور را در دست خود گرفته است، بی آنکه خليفه در اين مورد شراکتی داشته باشد؛ لذا، آن چه لازم بود انجام گيرد نخست عزل خليفۀ فراری و سپس انتخاب يک رييس امور مذهبی به جای اوست. بدين ترتيب انتصاب عبدالمجيد با اکثريت آرا به تصويب رسيد.

          قرار بر اين شد که خليفه کار خود را بر اساس سندی که دولت تهيه می کند و به تصويب می رساند و سپس به جهان اسلام ابلاغ می کند عمل نمايد و از آن پس منصب خلافت کلاً منصبی غير سياسی باشد. خليفه نيز می بايد رضايت خود را از انتخابی که مجلس انجام داده اعلام داشته و رفتار وحيدالدين را محکوم نمايد.

انتصاب رسمی خليفه در يک روز جمعه و طی مراسمی که با دقت تمام از جانب مليون برنامه ريزی شده بود انجام گرفت. خليفه به جای عبا و عمامه ای که از سلطان فاتح به جا مانده بود يک کت فراک و يک کلاه فز پوشيده بود و در قصر قديمی «سراگليو» بوسيله هيئتی از نمايندگان مجلس عالی مورد استقبال قرار گرفت. آن ها در آنجا سندی را به دست او دادند که در آن شرح وظايف و مسئوليت های او نوشته شده بود و، پس از سخنرانی های مربوطه، او حضانت يادگارهای مقدس پيامبر را بر عهده گرفت. اما شمشير پيامبر، که نماد قدرت دنيوی بود، به او داده نشد.

آنگاه خليفه جديد و رفعت، و در پی آن ها صف بلندی از کالسکه ها، به سوی مسجد سلطان محمد فاتح حرکت کرد تا نخستين نماز جمعۀ خليفه جديد انجام شود. تشريفات و بلندی صف کالسکه ها يادآور دوران سلطنت بود و به همين دليل نيز مورد اعتراض برخی از نمايندگان تندرو قرار گرفت. گروه موسيقی نيز سرود جديد استقلال را می نواخت. سپس انجام نماز جمعه به زبان ترکی آغاز شد، و بالاخره خليفه مراتب تشکر خود را تلگرافی به به مجلس شورای عالی تلگراف کرد. هنگام وصول اين تلگراف به مجلس آنگورا حضار ،به اصرار برخی از نمايندگان محافظه کار، از جا برخاسته و تلگراف را دريافت کردند.

سلطان سابق به زودی از جزيرهء مالت راهی سن رمو شد و در آنجا در يک ويلای نه چندان بزرگ سکونت گزيد. سفارت انگليس، پس از آخرين ديدار رامبولد با سلطان، ترتيب انتقال نقدينه ها و جواهرات سلطان را داد و، در نتيجه، او برای ادامهء زندگی پول کافی در اختيار داشت. يک ماه پس از خروج عبدالحميد از قسطنطيه، يکی از خواجه های حرامسرای او به اين شهر بازگشت تا ترتيب انتقال زنان و خانوادهء سلطان را بدهد. اين امر موجب شد تا سفارت انگليس در قسطنطنيه نامه ای از يک طنزپرداز نيويورکی دريافت کند. نامه چنين می گفت: «سيرک نيويورک آماده است تا از زنان سلطان سابق در برنامه های خود استفاده کند. لطفاً برای انجام اين کار ما را با مقامات مسئول در ارتباط بگذاريد». هنگامی که اين نامه را به ژرژ پنجم، پادشاه انگلستان، نشان دادند، او بسيار خنديد.

و اين آخرين پرده از سقوط امپراتوری عثمانی بود.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی