|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل چهل و دو ـ پايان سلطنت عثمانی بخش اول اکنون پرسش اين بود: «در اين ميانه تکليف قسطنطنيه چه خواهد بود؟» وضعيت اين شهر، در انتظار نتايج کنفرانس صلح، نامعلوم بود؛ نيروهای متحده همچنان پايتخت را در تصرف خود داشتند، و دولت توفيق پاشا هنوز حاکميت اسمی داشت. بالاتر از همهء اين ها، شخص «سلطان ـ خليفه» همچنان بر تخت خود نشسته بود. او، به عنوان خليفه، دارای قدرتی معنوی بود. اما آنچه که از امپراتوری زمينی اش باقی مانده بود به همين شهر محدود می شد و بقيهء کشور در اختيار دولت منصوب مجلس شورای عالی بود، همان دولتی که کابينهء منصوب خليفه رهبران آن را شورشی، کافر، و مرتد محکوم به مرگ اعلام کرده بود و، در نتيجه، هنوز در قسطنطنيه نفوذ رسمی نداشت. کمال، هم در اسميرنا، و هم در بازگشت خود به آنگورا، با وزرا و دوستان خويش به بحث مفصل دربارهء سلطنت و دولت منصوب از جانب آن پرداخت. او مدت ها بود که تصميم خود را دربارهء انحلال سلطنت گرفته و مترصد زمان مناسبی برای اين کار بود. اعضای مجلس نيز نيت او را دريافته و در نتيجه روز به روز حالت تحريک شده تری به خود می گرفتند. به منظور تعيين قدم بعدی، چهار بنيانگزار انقلاب ـ يعنی کمال، رئوف، علی فواد، و رفعت ـ بار ديگر مجلس شبانهء همراه با نوش خواری خود را برگزار کردند و کمال، در طی آن، با احتياط تمام، از سه دوست خويش خواست تا به نوبت نظرات خود را مطرح نمايند. رئوف گفت که از نظر وجدانی، احساسی و سنتی خود را وابسته به سلطنت و خلافت می داند؛ اما، در عين حال، اين نکته را نيز روشن کرد که برای شخص سلطان وحيدالدين که به کشور خيانت کرده اعتباری قائل نيست و فکر می کند که بايد برای او جانشينی پيدا کرد. نظر رفعت اين بود که اکنون سلطنت خودبخود تبديل به يک پادشاهی مشروطه شده است و ديگر پادشاه وظيفه ای جز تاييد وزرای منصوب شده به وسيلهء نخست وزير مسئول در مقابل پارلمان را ندارد. رئوف هم ـ که هميشه برای نهادهای دولت بريتانيا احترام خاصی قائل بود ـ از اين نظر با رفعت موافق بود. به اين ترتيب، پيشنهاد می شد که دولت آنگورا بايد به قسطنطنيه، يعنی جايي که سلطان اسماً حاکم آن بود منتقل شده و نقش عنصری اساسی را در تأمين ثبات ملی بازی کند. البته در آنجا نيز قدرت واقعی بايد در دستان کمال که قرار بود منصب نخست وزيری را داشته باشد، باقی می ماند ـ درست شبيه وضع موسولينی در ايتاليای پادشاهی. هنگامی که نوبت به علی فؤاد رسيد او اظهار داشت که چون اخيراً از مسکو بازگشته هنوز فرصتی برای شناخت افکار عمومی و رسيدن به يک نظر در اين مورد قطعی نداشته است. به اين ترتيب کمال می ديد که هنوز وقت به کرسی نشاندن نظر او فرا نرسيده است و، در نتيجه، به دوستان خود گفت که بهتر است در موقعيت حاضر تصمطم گيری دربارهء مسئلهء سلطنت را به کناری بگذاريم. او همين سخن را در مجلس شورا نيز تکرار کرد و، به اين ترتيب، به نگرانی نمايندگان خاتمه داد. او، در عين حال، افزود که صرفنظر از اين مسئله، دولت ملی بايد در قسطنطنيه مستقر شود. در اين راستا او تصميم گرفت که برای منطقهء تراس شرقی يک حاکم نظامی تعيين کند که سرفرماندهی اش در پايتخت مستقر باشد، و برای اين شغل رفعت را انتخاب کرد. همچنين، لازم بود که برای هیئت نمايندگی شرکت کننده در کنفرانس صلحی که قرار بود در لوزان سوئیس تشکيل شود رئيسی انتخاب شود. تمايل کمال به عصمت بود اما پس از مطالعهء نظر نمايندگان، رئوف را بر عصمت ترجيح داد. نظر نمايندگان اين بود که عصمت صرفاً يک فرد نظامی است و چيزی از سياست نمی داند و در مقابل ديپلمات های زيرک خارجی توفيقی نخواهد داشت. در نتيجه بهتر است او را به عنوان مشاور نظامی رئوف و معاون او در اين هیئت منصوب کرد. کمال در پاسخ خود به هوش، قدرت پيش بينی و ديگر مزايای شخصيتی عصمت اشاره کرد و گفت که اين ويژگی ها به علت حضور بلندمدت عصمت در ميدان جنگ و غيبت از آنگورا مورد شناسايي نمايندگان قرار نگرفته است. او اضافه کرد: «همين ميزی را که من پشتش نشسته ام در نظر بگيريد. اگر از شما بخواهم که آن را قطعه قطعه کنيد شما دو يا سه راه و يا حداکثر چهار راه بيشتر نداريد. اما عصمت پاشا آنقدر با هوش است که می تواند همين کار را به هشت يا نه و حتی ده روش مختلف انجامد دهد». در عين حال، او با انتصاب کاظم کارابکر ـ به اين بهانه که رابطه اين شخص با روس ها که انتظار می رفت در کنفرانس صلح شرکت داشته باشند خوب نيست ـ مخالفت کرد. در پايان، مسئلهء پروتکل مذاکرات مطرح شد. نکته در اين بود که رئوف نخست وزير دولت ملی بشمار می رفت، حال آن که کشورهای ديگر وزرای خارجه خود را به عنوان سرپرست هیئت هاشان می فرستادند و، در نتيجه، مليون نيز بايد در همان سطح عمل می کردند. کمال از اين استدلال بدش نيامد چرا که در ته ذهن خود اعتقاد داشت که رئوف با روحيهء مستقل، تجربهء طولانی از زندگی در اروپا، و روش های آشتی جويانهء خود، به راحتی قابل کنترل نخواهد بود؛ حال آنکه بخوبی می دانست عصمت را چگونه بايد اداره کرد. لذا، با اغتنام فرصت از بحثی که نمايندگان مطرح کرده بودند، توانست کاری کند که عصمت به عنوان رييس هیئت انتخاب شود و چون قرار بود اين سمت را وزير خارجهء دولت ملی داشته باشد، يوسف کمال هم پذيرفت که از پست وزارت خارجه کنار رفته و آن را به عصمت تحويل دهد. بدينسان، عصمت با يک امر انجام شده روبرو بود. او چندان علاقه ای به پذيرش اين شغل نداشت چرا که خودش هم ـ مثل نمايندگان مجلس ـ خود را نه يک ديپلمات که يک فرد نظامی می ديد. او اشتهای چندانی برای مذاکره نداشت و حتی در طول مدت برگزاری «کنفرانس مودانيا» از اين بابت رنج برده بود. اما اکنون به نظرش می رسيد که گزينهء ديگری ندارد. به خصوص که وقتی ترديد خود را آشکار کرده بود کمال، بار ديگر، در نقش فرماندهی که به رييس ستاد خود دستور می دهد، اين نکته را بر او روشن کرد که پيشنهادش در واقع جنبهء فرمان دارد. اندکی بعد کمال عازم شهر بروسا شد که شهر مقدس عثمانی ها و محل آرامگاه های سلاطين عثمانی محسوب می شد و بر دامنهء کوه المپ قرار داشت و تسليم قبلی آن به يونانی ها نمايندگان مجلس شورای عالی را به عزاداری کشانده بود. اين شهر در ميان شهرها و دهکده های سوختهء اطراف خود دستخوش تخريب نشده و اکنون نيز ساکنانش اميدوار بودند که کمال، در عين شرکت در جشن های پيروزی، از فرصت حضور در اين شهر استفاده کرده و در آرامگاه سلاطين عثمانی مراسم شکرگزاری به عمل آورد. اما کمال بيشتر نگران گردآوری نيروهای خود بود که اکنون تعدادشان به 140 هزار نفر می رسيد و منطقهء بی طرف را در دايرهء محاصرهء خود داشتند. او گروهی را در جنوب چاناک مستقر کرده بود و گروهی ديگر را در نقطهء مقابل آن، در دماغهء ازميت. در عين حال، نيروهای کمکی در بروسا مستقر بودند و آماده می شدند تا در صورت شکست کنفرانس صلح به هر کدام از گروه های ديگر که لازم می شد کمک کنند. عصمت و فوزی پيش از رسيدن کمال به بروسا رفته بودند و کاظم کارابکر، که اکنون سمت وزير جنگ را داشت، همراه با رفعت، کمال را در اين سفر همراهی می کردند. به اين ترتيب کمال فرماندهان خود را در اطراف خويش داشت. ساکنان شهر آزاد شدهء بروسا، پاشاهای پيروزمند خود را با اشتياق و تحسين تمام استقبال کردند. نوعی هيجان کنترل شده در همه جا موج می زد. اتومبيل های حامل ژنرال ها و ارابه های حامل افسران ستاد در خيابان های بروسا ـ که به سرعت با طاق نصرت های متعدد تزيين شده بودند ـ حرکت می کردند. ارکسترهای نظامی به نواختن مشغول بودند و کمال، با کلاه کالپکی بر سر، در مرکز صحنه قرار داشت. او در يک ميهمانی شام که به افتخار پيروزی برقرار شده بود انتصاب عصمت به رياست هيئت نمايندگی شرکت کننده در کنفرانس لوزان را اعلام کرد. عصمت ساکت بود و مطابق عادت هميشگی لبخندی بر چهره نداشت؛ اما در چشمانش نگاهی نگران و عبوس ديده می شد. کمال در يک سخنرانی بليغ و سرشار از احساسات دربارهء او گفت: «عصمت، در ميان همهء ما، بهترين و کامل ترين فرد است. او معتمدترين مشاور، وفادارترين حامی، بهترين فرمانده، و شجاع ترين ميهن پرستی است که نه تنها مورد احترام ترک ها که مورد تکريم همهء مسلمانان است. او مدافع اصلی شرف، عزت، و سرفرازی همهء ما محسوب می شود». او سپس با اشاره به اروپا گفت: « رفتار اروپا با عصمت نمايانگر احساسات آن ها نسبت به ما خواهد بود»؛ و اضافه کرد اگرچه ملت ما خواستار صلح است اما در صورت لزوم تا آخرين قطرهء خون خود نيز آمادهء جنگيدن می باشد. کمال البته سهم کاظم کارابکير را از اين گونه تحسين ها فراموش نکرده بود و، به صورتی مبسوط، راجع به هوش، سرسختی، قدرت سازمان دهی و ارزش نظامی او سخن گفته و توضيح داد که، اگرچه بعضی ها هنوز شک دارند اما، کاظم آفرينندهء ارتش ملی است ـ ارتشی که توانسته است مرزهای شرقی را امن و با ثبات کند و به دولت ملی اجازه دهد که اقتدار خود را به نمايش بگذارد. او همچنين به گذشته ها اشاره کرد، به مبارزات اوليه، به يارانی که از آغاز کار به او پيوسته بودند بی آن که توقعی و يا حتی اميدی داشته باشند، و می دانستند که فداکاری های آن ها ممکن است به هيچ نتيجه ای نرسد. او به سه سال طولانی که صرف آزادسازی آناتولی و پيدايش ملت ترک شده بود نيز اشاره کرده و از اين ملت به عنوان کسی که بر حقوق و قدرت خود واقف است نام برده و خاطرنشان ساخت که اکنون زمان دست و پنجه نرم کردن با مشکل ترين وظايف فرا رسيده است. و اين وظيفه چيزی نيست جز بهره برداری حداکثر از پيروزی های بدست آمده. اين که او چگونه می خواهد از اين پيروزی بهره برداری حداکثری کند، در يکی از عصرها و در مجلس بزرگداشت پيروزی که در يک سينما بر پا شده بود روشن شد. در اين مجلس فرزندان يتيم بازماندگان جنگ با لباس های يونيفورم به عنوان نسل آينده کشور همراه با معلمان خود به عنوان نماد نسل کنونی شرکت داشتند. صحنه را با يک پرچم بزرگ ترکيه آراسته بودند و پاشاها بر روی صحنه کنار هم قرار داشتند. همه لباس نظامی به تن کرده بودند، به جز کمال که لباس غيرنظامی بسيار شيک خود را که در آنگورا می پوشيد به تن داشت و کلاه کالپاک آستراخان اش را بر سر گذاشته بود. تعداد زنان حاضر در جلسه بيش از مردان بود و کمال خطاب به آنان گفت: «شما مبارزهء تعليم و تربيت فرزندان اين کشور را به پيروزی برسانيد که در اين صورت خدمتی که به کشور خود می کنيد بسا بيشتر از آن چيزی است که ما انجام داده ايم. من اين کار را ازشما تقاضا می کنم». و سپس رو به مردان کرده و گفت: «اگر از اين پس زنان در زندگی اجتماعی کشور ما شرکت نداشته باشند ما هرگز به توسعهء کامل نخواهيم رسيد. ما همچنان عقب مانده باقی خواهيم ماند و هرگز نخواهيم توانست در برابر تمدن غرب به عنوان يک حريف مساوی بايستيم». و، بالاخره، سخنانش را اين گونه به پايان برد: «بالاتر از همه، شما اگر از ورود به زندگی مدرن خودداری کنيد و يا شرايطی را که اين زندگی از ما توقع دارد برآورده نسازيد حاصل آنچه انجام داده ايم هيچ خواهد بود. و شما، همچنان گرفتار عادات اعصار کهنه به صورت حيوانات جنگلی، به زندگی ادامه خواهيد داد. نمی گويم خود را تغيير بدهيد اما می گويم ياد بگيريد که چگونه آنچه را که برای انسان نو شدن لازم است از غرب فرا بگيريد. علم و خرد و افکار نو را به زنگی های خود راه بدهيد چرا که اگر چنين نکنيد در جهان نو جايگاهی نخواهيد داشت». فرياد و کف زدن جمعيت سکوت را شکست. زنان اشک می ريختند. حسی از آينده در فضا موج می زد؛ همان آينده ای که کمال ـ ايستاده بر فراز تپه های اسميرنا ـ دربارهء آن به فليح رفيکی روزنامه نگار چنين گفته بود: «آن ها فکر می کنند اين پايان کار است و من به هدف خود رسيده ام. حال آن که تنها از اين لحظه به بعد است که می توانيم کاری انجام دهيم. کار واقعی ما تازه شروع شده است». **** کمال فکريه را از آنگورا با خود به بروسا آورده بود. و پيش از آنکه موکب آنها وارد شهر شود، حليده اديب به يشوازشان رفت. کمال همانطور که از اتومبيل پياده می شد به حليده توضيح داد که قصد دارد فکريه را به يک مسلول خانه در مونيخ بفرستد چرا که وضع و حال او به تدريج بدتر شده و پزشکان آنگورا تشخيص داده بودند که او بايد زير نظر متخصص قرار گيرد. به اين ترتيب، برای خارج شدن فکريه از صحنه، دليل پزشکی معتبری وجود داشت. اما بر حليده روشن بود که کمال دلايل ديگری نيز در ذهن دارد. در واقع، اکنون زمان مناسب برای پايان دادن به اين رابطه فرا رسيده بود. فکريه ديگر کمال را خسته می کرد. کمال تحمل بيماری ديگران را نداشت و فکريه هم به صورت آزار دهنده ای به کمال آويخته بود. او معشوقه ای شرقی محسوب می شد که برای مدت کوتاهی نيازهاي کمال را برآورده و ذهنش را از مشغله های بسيار اندکی دور کرده بود. اما هيچ زنی نمی توانست برای مدتی بلند عواطف او را بخود معطوف کند و فکريه هم ديگر نماد دوره ای از زندگی او محسوب می شد که به پايان خود رسيده بود. برای آنگونه زندگی که کمال در پيش رو داشت فکريه ديگر نمی توانست نقشی بازی کند. حليده اگرچه با اين تصميم موافق بود اما نوشته است: «پيش آمدن اين واقعه، آن هم بلافاصله پس از فتح اسمیرنا، اين حالت را پيش آورده بود که کمال فکريه را با سرعت از صحنه خارج می کند». حليده خواستار خداحافظی با فکريه شد و کمال در طرف فکريه را باز کرد. حليده در مورد اين ملاقات نوشته است: «فکريه دستش را دراز کرد، به سرعت دست مرا گرفت، و در همان حال، من متوجه شباهت دست او با دست شخصی ديگر شدم. اگرچه دست فکريه سخت لاغر شده بود اما شکل آن به شدت شبيه دست دختر چاقی بود که در اسميرنا به سراغ کمال آمده بود. دستی بود مردانه با انگشت های کلفت و ناخن های چهارگوش کوچک... خود فکريه سخت ضعيف می نمود. برجستگی چانهء کوچکش کاملاً محسوس بود و دماغ بسيار ظريف و کوچکش هوا را با شکنجه بدرون می کشيد. اما آنچه بيش از همه آزاردهنده می نمود چشمانش بودند که در ميان نقابی از درد بر آدمی می نگريستند. مژگان بالا و پايينش بيش از هميشه خميده بودند و اشک از چشم ها به روی گونه ها فرو می ريخت... صدای گرفته و درهم شکسته اش، عليرغم اشکی که می ريخت، شمرده بود، اما در لحنش اضطرابی پنهانی محسوس بود». فکريه به حليده گفت: «من دوست ندارم بروم. اما پاشا اصرار می کند». قرار بود اول به قسطنطنيه برود: «چند روزی هم در پاريس خواهم ماند. و مقداری لباس های قشنگ خواهم خريد». سپس کنجکاوانه چهرهء حليده را نگريست، چنان که گوِیی بخواهد به حليده اين باور را بقبولاند که « پس از معالجه در لباس هايي زيبا به عشق گمشدهء خود باز خواهد گشت». حليده او را بوسيد و با مهربانی گفت: «عزيز من، تو حالت خوب خواهد شد و بازخواهی گشت». فکريه با حرارت به او چسبيد و در حالی که می گفت «انشاالله» او را بوسيد. کمال فکريه را تحت مراقبت رفعت قرار داده بود، و به اين ترتيب، چنين يش آمده بود که فکريه، با همهء بيماری و نوميدی اش، شاهد ورود پيروزمندانهء رفعت به قسطنطنيه باشد. وظايف رفعت، به عنوان فرمانده نظامی منطقهء تراس شرقی، مخصوصا مبهم مانده بود و حوزهء حکومتی اش ظاهراً تنها شامل تراس شرقی می شد. او، عصر روز قبل از حرکت، بديدار کمال رفت ـ با اين اميد که در مورد رفتن به قسطنطنيه از او دستورالعمل های روشن تری دريافت کند. اما در تمام طول مجلس باده نوشی با کمال، که در حضور چند خبرنگار انجام می شد، چيز روشنی دستگيرش نشد و کمال تنها به او گفت: «رفيق قديمی من! ما از ابتدا با هم بوده ايم و شبيه هم نيز فکر می کنيم». استقبال قسطنطنيه از رفعت پر هياهو و چشمگير بود. همچنان که کشتی بخاری حامل او به دماغهء طلايي نزديک می شد هزاران قايق کوچک از هر دو اسکله های بندر و در حالی که پرچم های متعددی را به اهتزاز درآورده بودند به استقبالش شتافتند. پرچم های سرخ و سفيد نماد ترکيه بودند و پرچم های سبز نشانگر اسلام. همهء کشتی های بخاری لنگر گرفته در بندرگاه سوت های خود را به صدا درآورده بودند. پل «گالاتا» را سراسر تزيين کرده بودند. و بر فراز هر بام و گنبد و مناره ای می شد پرچم های ترکيه را ديد. مردم از پنجره های خانه هاشان قاليچه های ترکی آويزان کرده بودند . خيابان ها پر از طاق نصرت هائی بود که تصاوير کمال و ژنرال هايش و بر فرازشان بچشم می خوردند. در کنار اين تصاوير شعارهای مربوط به استقبال از قهرمانان جنگ استقلال و شکوه و قدرت مردم ترک به چشم می خورد. مردم، بصورتی خودجوش، در گروه های ده ها هزار نفری منتظر، خيابان ها را پر کرده بودند. در ميدان مشرف بر پل «گالاتا»، صدها زن ترک که بسياری شان حجاب نداشتند در کنار هم ايستاده بودند. بر پشت بام خانه ها مردم تماشاگر همه جا ديده می شدند؛ حتی همهء گنبدها، مناره های مسجدها، و حتی ديرک بادبان های کشتی های بندر مملو از آدم بود. همچنان که کشتی رفعت در ساحل کناره می گرفت صدای بوق کشتی های سراسر ترعهء بسفر و دماغهء طلايي به آسمان برخاست و اندکی بعد، در ميان فريادهای زنان و مردان و کودکان ايستاده در ساحل گم شد. آجودان عبدالمجيد، وليعهد عثمانی، برای خوش آمد گويي به رفعت وارد کشتی شد و مراتب رضايت وليعهد را از پيروزی درخشان نظاميان، و اطمينان او از اين که ورود رفعت با خود عدالت و امنيت و رفاه را به منطقهء تراس خواهد آورد، ابلاغ کرد. در پاسخ او رفعت، پس از تشکر، به اين نکته اشاره کرد که عبدالمجيد وليعهد خليفه است و يکی از اهداف دولت مليون هم حفظ خلافت می باشد. هنگامی که پا به ساحل می گذاشت هيئتی به سرپرستی آجودان شخص سلطان و به نام سلطان او را خوش آمد گفت. رفعت، در يک سخنرانی هيجان انگيز، از احساسات مذهبی خود نسبت به «مقام عالی خلافت» سخن گفت ولی هيچ اشاره ای به سلطنت و شخص اعليحضرت نکرد. مخاطبان او با تعجب به هم نگريستند و رنگ از چهرهء آجودان سلطان پريد. رفتار رفعت با ديگر اعضای هیئت استقبال کننده نيز همين گونه بود. او، پس از استماع پيام خوش آمد توفيق پاشا، وزير اعظم عثمانی، اظهار داشت که «من اين خوش آمد را فقط به عنوان يک شخص می پذيرم وگرنه دولت آناتولی موجوديت دولت قسطنطنيه را به رسميت نمی شناسد». بعداً هم ، در پاسخ به پيام ارسال شده از جانب وزير کشور، مراتب امتنان خود را ابراز داشته و افزود که چنين وزيری را برسميت نمی شناسد. هنگامی که رفعت از منطقهء محافظت شده گذشت، جمعيت يکباره صفوف پليس را در هم ريخت و او را، نشانده بر شانه های خود، به سوی اتومبيلش برد. کاروان اتومبيل ها که به راه افتاد مردم پرچم های رنگارنگ و عکس های بزرگ «غازی» را، که در گل و گياه قاب شده بود، تکان می دادند. رفعت بر روی صندلی اتومبيل ايستاده بود و در حالی که برای جمعيت دست تکان می داد می شد آشکارا ديد که اين استقبال خارق العاده به شدت تحت تاثيرش قرار داده است. او مستقيماً به جانب آرامگاه سلطان محمد اول عثمانی، که به خاطر فتح قسطنطنيه و خارج کردن آن از دست امپراتوری روم شرقی، «فاتح» خوانده می شد رفت. در آنجا، پس از ادای احترامات لازم، طی سخنان کوتاهی خطاب به گروهی از دانشجويان، گفت که فداکاری های پدران شما اين پيروزی را موجب شده است. سپس، در خطاب به جمعيت بيشتری که بيرون آرامگاه ايستاده بودند، مراتب احترام خود به سلطان محمد فاتح را اعلام داشت و گفت که اين فرمانده بزرگ ترک قسطنطنيه را به آنها داده است و در پی او هيچ ترکی اجازه نداده و نخواهد داد که اين خاک از او جدا شود. اکنون، فشار عاطفی سه ساله ای که سازمان های مختلف ملی گرای زيرزمينی تحمل کرده بودند به صورت شادمانی و اظهار وفاداری به اهداف جنبش مليون فوران کرده بود. جشن ها و شادخواری ها چندين روز ادامه داشت. تا آن که وقت نماز جمعه در اياصوفيه رسيد. رفعت بر فراز منبر رفت و برای جمعيتی عظيم که در آنجا گرد آمده بودند سخن گفت. بسياری از شنوندگان اشک می ريختند. او با بلاغت، انرژی و خوش پوشی خود به راحتی تجسم يک قهرمان مردمی شده بود. مردم به دورش حلقه زده و لباسش را می بوسيدند. و گاه تکه ای از آن را به يادگار می کندند. رفعت با خوشحالی و شوخ طبعانه گفت: «فکر می کنم مردم آنقدر مرا دوست دارند که تکه تکه ام خواهند کرد و خواهندم کشت!» آنگاه يک واحد ژاندارمری ملی گرايان، در سر راه خود به منطقهء تراس، از راه رسيده و در برابر استقبال شديد مردم از خيابان ها گذشت. هيچ کجا اثری از خارجی ها ديده نمی شد. آنها، به اين اميد که به زودی تب اين جريان فروکش خواهد کرد و همه چيز به اوضاع قبلی باز خواهد گشت، موقتاً خود را پنهان کرده بودند. در اين ميان سلطان به کلی فراموش شده بود؛ جز آن که می شد دسته هايي از دانشجويان را در خيابان ها ديد که فرياد می زدند «مرگ بر ساکن خائن قصر». و شايع بود که سلطان نسبت به تکرار اصطلاح «حاکميت ملت» از جانب رفعت اظهار نگرانی کرده است.
|
|