|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل سی و هفتم ـ حمايت از جانب شرق در طی هجده ماهی که رئوف و فتحی در تبعيد گذرانده بودند چهرهء کشورشان بکلی دگرگون شده بود. مصطفی کمال در آنگورا مجلس شورايي برپا ساخته بود، قانون اساسی جديدی را طرح کرده بود، عملاً دولت جديد ترک را بوجود آورده و دولت مستقر در قسطنطنيه را به عجز کشانده بود و، در عين حال، وحدت نيروهای متحده و ارادهء آنها را تضعيف کرده بود. تنها کاری که پايان نيافته شکست دادن يونانی ها بود. اگرچه می توان گفت که همهء اين اتفاقات مستقيماً ناشی از عملکرد خود نيروهای متحده بود که اسميرنا و قسطنطيه را تصرف کرده، معاهدهء «سورس» را بوجود آورده و موجبات جنگ داخلی و تهاجم يونانی ها را فراهم کرده بودند اما، هيچ کدام از اقدامات بدون وجود اعتقاد عميق و نيروی ارادهء مصطفی کمال امکان پذير نمی بود و، در واقع، نيروهای متحده تنها موجد جرقه ای در انبارهء غرور ملی ترک ها بودند که هيچ انسان ترک زنده ای جز کمال نمی توانست آن را چنان شعله ور سازد که همهء طرح های نيروهای متحده را در هم ريزد. البته مصطفی کمال نيز نمی توانست اين کارها را بدون کمک اهای مؤثر دوستانش انجام دهد. در تمام طول مبارزه، کوشش های مشترک و همآهنگ کمال، رئوف، علی فواد، رفعت، کاظم کارابکر ـ يعنی پنج تنی که از آماسيا برخاسته بودند ـ بود که عاقبت به صدور اعلاميهء استقلال منجر شده بود. کمال رهبر اين گروه بود اما، در يک نگاه ديگر، اين آنها بودند که او را به رهبری خويش برگزيده بودند. عمليات هم بر بنياد حمايت و مشورت انجام می گرفت و کمال هم، در اين مرحله، به فکرها، همکاری ها، تشويق ها، و بيان آزادانهء عقايد آن ها احتياج داشت. او بر حمايت کاظم از ارتش تکيه داشت، مشاورهء خردمندانهء رئوف را می خواست، و به علی فواد و رفعت به خاطر توانايي و نفوذشان در ميدان جنگ نيازمند بود. در واقع، به خاطر اين چهارتن بود که او توانسته بود قدم به قدم از آماسيا به ارض روم، سپس به سيواس و عاقبت به آنگورا برسد. و بر اساس شالوده ای که آنها در ريختن اش به او کمک کرده بودند او اکنون فرمانده ارتشی قوی و رئيس دولتی متحد محسوب می شد که در صحنهء جهانی مورد شناسايي قرار می گرفت. آن ها او را به مقام «غازی» رسانده بودند. اما کمال برای استفاده ز همکاری ديگران، به جز تا حدی که بدان نياز داشت، ساخته نشده بود. او سلطه گری مادرزاد بود و بنيان گذاران اوليهء انقلاب هم، با آگاهی از اين موضوع، در همان حال که وفادارانه رهبری اش را می پذيرفتند، به شدت مراقب او بودند. آنها، همراه با پذيرش رهبری او، ترديد خود را نسبت به جاه طلبی های شخصی او، که با وطن پرستی اش يکی شده بود، حفظ کرده بودند و اين وضعيت در هر قدم که کشور به سوی احيای خود برمی داشت تشديد می شد. مگر او نبود که بی ملاحظه به حليده اديب گفته بود: «من می خواهم همه طوری که من می گويم عمل کنند؟» پس آيا اکنون وقت آن رسيده بود که گروه اوليهء «برادران» صاحب يک برادر بزرگتر شود؟ در آنزمان علی فواد، که رقيب نظامی احتمالی کمال محسوب می شد، از طريق فرستاده شدن به مسکو از سر راه برداشته شده بود. کاظم کارابکر، که شکايات و سوءظن ها و انتقادات خود را آشکار بيان می کرد، به راحتی به جبههء شرق فرستاده شده بود تا به جنگی مشغوا شود که مآلاً در آن پيروز شد. وضعيت رفعت، که صريح الهجه و کاملاً به نقاط ضعف کمال آگاه بود، منشا برخوردهای دائم شده بود. به هر حال، روشن بود که وضعيت کلاً تغيير کرده است. اکنون اعضای حلقهء داخلی کمال عبارت از عصمت و فوزی بودند که هم دير به انقلاب پيوسته و هم ـ با همهء ليافت هايي که داشتند ـ مردانی مطيع و حرف شنو محسوب می شدند که «آماده بودند تا آنگونه که کمال می خواهد عمل کنند». پيرامون اين حلقهء درونی را آدميانی متملق و دست دوم پر کرده بودند ـ مردانی در ميان افسران جوان تر و مطيع، و نيز روشنفکران و روزنامه نگاران ستايشگر. در چنين فضايي بود که رئوف ـ و پس از او فتحی در پايان 1921 ـ پا به آنگورا نهادند. رئوف در آنجا با استقبال گرم مجلس شورای عالی روبرو شد و پست وزارت امور عمومی به او پيشنهاد گرديد. اما هنگامی که اين امر در مجلس مطرح شد رأی کافی برای انتصاب او بدست نيامد، چرا که ـ عليرغم شهرتی که داشت ـ اغلب نمايندگان او را شخصاً نمی شناختند. مخالفانش هم خود را کنار کشيدند و او که با بی علاقگی اين پست را پذيرفته بود به بهانهء بيماری چند هفته ای بعد خود را کنار کشيد. او در طی اين مدت وضعيت مجلس را مطالعه کرده و دريافته بود که می تواند در نقش اپوزيسيون تاثير مفيدتری داشته باشد. در بين همهء دوستان اوليهء کمال ـ رئوف، که در آن زمان مخالفتی نشان نمی داد ـ بيش از بقيه از لحاظ ظاهر و شخصيت متضاد کمال محسوب می شد. او مردی بود که تن به دستورات نمی داد و اين امر را با صراحت که خاص دريانوردان است به کمال گوشزد می کرد. او برای مشاوره، تشريک مساعی و بحث ساخته شده بود و، در ذهنيت و خلقيات خود، آدمی دموکرات محسوب می شد؛ حال آن که کمال در ذهنيت دموکرات بود اما در خلقيات آدمی مستبد به شمار می رفت. رئوف عميقا به اصول آزادی خواهانهء حکومت مورد قبول مردم اعتقاد داشت و ـ با داشتن صفات دموکراتيکی همچون تساهل و اعتدال ـ نوعی تعادل و تعامل سياسی را در رفتار خود منعکس می ساخت. حتی تجربهء تلخش در دوران تبعيد در جزيرهء «مالت» چيزی از احترام عميق او نسبت به نظام پارلمانی انگليس و پادشاهی مشروطهء آن را از بين نبرده بود؛ درست همانگونه که تجربهء سرهنگ رالينسون در دوران زندانی بودنش در دست ترک ها در اعتقاد راسخ او به دوستی ترک ها و انگليس ها خللی وارد نساخته بود. کمال اما به اين باورها اعتقادی نظری نداشت و به آنها بيشتر از ديدگاه ضرورت عملی شان برای تبديل کشورش از يک امپراتوری شرقی به يک دولت غربی نگاه می کرد و در ظاهر اعتقاد خود نسبت به آنها را نشان می داد. او در امر احترام گذاری به قانون اساسی و رعايت روندهای دموکراتيک کوشا بود؛ به گفتگوهای باز عادت داشت، و در اين گفتگوها اينگونه نشان می داد که با دوستان خود مشورت می کند، عقايد آنان را می پرسد و مدعی آن است که با موافقت آنان دست به عمل می زند. اما واقعيت اين بود که او همواره با بحث کردن های پايان ناپذير و نامحدود خود آنها را خسته کرده و مقاومت شان را در هم می شکست. در واقع هميشه اين ارادهء او و نه تصميم عمومی بود که بايد غلبه می يافت چرا که اعتقاد داشت اين امر به نفع همگان است. کمال در باطن خود آميزه ای از شرق و غرب بود. در امر احترام به نيروی خرد و مخالفت با دخالت عواطف انسانی غربی به شمار می رفت. اما در زمينهء پيشی گرفتن از اصل توافق همگانی و اعمال ارادهء خود مردی شرقی بود. او، برخلاف رئوف، واجد ضعف های مستبدانه ای همچون بی رحمی، توطئه چينی، حسادت نسبت به رقبا، و از بالا سخن گفتن با همکاران خويش بود و همين ضعف ها باعث می شدند تا دوستانش در مورد او همواره بين سوء ظن و موافقت ظاهری در نوسان باشند. اين ها همه از آن رو بود که در ريشهء تفکر کمال اعتقادی عميق به برتری فکری و توانايي های خودش نسبت به ديگران وجود داشت؛ اعتقادی که چندان هم بی پايه نبود. باری؛ بر اين اساس بود که از خود می پرسيد چه کس غير از او می تواند اهداف ملی را تعيين کرده و آن ها را متحقق سازد. اما رئوف، که با چشمان غربی خود به مجلس اعلا می نگريست، می ديد که اگر اين مجلس بخواهد به عنوان يک نهاد سالم سياسی ـ اجتماعی عمل کند بايد در آن يک اپوزيسيون متشکل وجود داشته باشد. چنين عامل تعادل بخشی، به خصوص در اين زمان که کمال همهء نيروها را در دست خود متمرکز کرده و همزمان فرمانده کل قوا و رييس مجلس اعلا محسوب می شد، ضرورت تام داشت. اختيارات کاملی که برای سه ماه به کمال اعطا شده بود ـ عليرغم نارضايتی برخی از نمايندگان ـ به صورت سه ماه يکبار اما دائمی تمديد شده بود چرا که کمال استدلال می کرد که وضعيت نظامی همچنان وجود يک کنترل متمرکز را ايجاب می کند. او همچنين، با ايجاد يک گروه موسوم به «دفاع از حقوق»، فرا دستی خود نسبت به مجلس شورا را تشديد کرده بود. اين گروه نطفهء يک حزب سياسی محسوب می شد و رياست آن با خود او بود. او با داشتن سمت فرمانده کل قوا کنترل شخصی خود بر روی هيئت دولت را نيز تشديد کرده بود. هنگامی که رئوف از عضويت در کابينه کنار رفت رفعت نيز از وزارت دفاع استعفا داد بهانهء او برای اين کار مخالفت اش با جدايي وظايف وزير دفاع از وظايف رييس ستاد عمومی بود که فوزی آن را اداره می کرد. اما واقعيت اين بود که کناره گيری رفعت اعتراضی عليه قدرت دائم التزائد شخص «غازی» محسوب می شد. بدينسان، اگرچه رفعت موقتا از صحنه کنار رفت اما رئوف همراه با «قره واصف»، که با او در مالت تبعيدی بود، نطفهء يک گروه متشکل دوم را در مجلس شورا بوجود آورد که هدفش متحد ساختن مخالفان کمال و گذاشتن وزنه ای در مقابل گروه کمال برای متعادل ساختن قوا بود. او تصميم گرفته بود که اين کار را از پشت صحنه هدايت کند، روابط دوستانه خود با کمال را حفظ نمايد و ـ به عنوان يک عامل بينابينی ـ بکوشد تا نقش يک نيروی آرام کننده و متعادل ساز را بازی نمايد. کمال همهء اين مانورها را با خوشرويي می پذيرفت. او، از لحاظ نظری، با وجود يک اپوزيسيون موافق بود چرا که آن را يک راه و رسم غربی می دانست. بخصوص که رهبران اين اپوزيسيون دوستان خود او بودند و در نتيجه او می توانست در آن ها نفوذ کند. اما در عمل او به اين اپوزيسيون مشکوک بود. خلقيات او ايجاب می کرد که همان گونه که در صحنهء جنگ نظامی فرماندهی می کند، در صحنهء جنگ سياسی نيز فرمانده باشد چرا که از نظر او هدف هر دوی اين چنگ ها يکی بود: نجات و احيای مملکت. در ذهن نظامی او راه های رسيدن به اين هدف در هر دو ميدان يکی بود. اما جنگ با اپوزيسيون برای او هنوز آغاز نشده بود. اين جنگی بود بالقوه که لازم بود فعلاً به همان صورت بالقوه باقی بماند. رئوف، با کوشش برای به ايجاد يک اپوزيسيون مسئول و معتدل، آرزومند آن بود که تعادلی در افراط کاری های غازی ايجاد کند و غازی نيز در وضع موجود قصد نااميدکردن او را نداشت. زمان در برگيرندهء دوران انتظاری ديگر هم بود که با رضايت بيرونی و تنش درونی همراه شده بود. چندين ماه بايد می گذشت تا جنگ با يونانی ها از سر گرفته شود. و همين امر فرصتی فراهم ساخته بود تا نيروهای نظامی مليون تقويت و مجهز شوند. اما، اکنون که غرش توپ ها موقتاً خاموش شده بود، آنگورا ـ با همهء نظم يافتگی و آمادگی برای خدمت در راستای هدف ـ رفته رفته صاحب حسی از آرامش و آسايش و تا حدودی شادی می شد؛ حالتی که برای مردم طبيعی بود. غازی هم، در ميان گروه سياهپوش محافظان آمده از دريای سياه خود، از خانه ی شخصی اش بر فراز تپه چانکايا بر گسترش شهر نظارت می کرد. خود آن خانه نيز وسيع تر شده بود و او در آن با راحت بيشتری زندگی می کرد. در ميان تاکستان های اطراف خانه تعدادی خانه و ويلا ساخته شده بود که در آن ها افسران ستاد با همسران خود (که به سبک مليون بدون حجاب ظاهر می شدند) ساکن بودند تا همواره در اختيار کمال باشند. کمال در پياده روی های خود به اين افسران سر می زد و با رفتار غير رسمی اش آنها را تحت تأثير قرار می داد. از اواسط هر صبحگاه نيز آمد و شد ديدارکنندگان از کمال آغاز می شد که سوار بر اسب و کالسکه از شهر خود را به بالای تپه می رساندند. و او همواره پذيرای آنان بود. کمال اتاق های خانه را به صورتی راحت، هر چند کمی بی سليقه، آراسته بود. در ميان اثاثهء آشکارا آلمانی خانه مقداری مبل چرمی قرار داشت. کف اتاق ها با قاليچه های ترکی پوشيده شده بود و مجموعه ای از اسلحه ها ـ که شامل تعدادی شمشير جواهر نشان بود ـ به ديوارها آويخته بود. دو اتاق اصلی خانه، با افزوده شدن يک زائده پنج ضلعی و پنجره های بلند دو جداره، وسعت گرفته بود. يکی از اين دو اتاق دفتر کمال محسوب می شد. يک ميز تحرير بزرگ مدرن را طوری قرار داده بودند که وقتی کمال پشت آن می نشست پنجره ها در پشت سرش قرار داشتند و او می توانست چشمانش را در چشم های بازديدکنندگانش که نور آمده از پنجره خيره شان می کرد بدوزد. آنها، حتی اگر آنها سر خود را به اطراف می گرداندند نيز همچنان در تششع اين نور قرار داشتند. اتاق ناهارخوری که بازديد کنندگان هر روز برای صرف ناهار به آنجا هدايت می شدند شبيه يک حياط داخلی بود که با سليقهء عثمانی و با گلدان های گل و چشمه های مرمرين و يک ميز ناهار خوری بزرگ با روکش آبی رنگ تزيين شده بود. کمال قدم زدن در باغ را دوست داشت و از تماشای رشد گياهان و درختانی که خود کاشته بود لذت می برد. و هنگامی که در جاده های باريک ميان تاکستان ها قدم می زد دست ها را در جيب کرده و هوای آزاد اطراف خود را استنشاق تنوده و به منظرهء گستردهء افتاده بر فلات بی انتها خيره می شد. در کمرکش تپه، جاده ای طولانی که از حرکت کاروان ها گرد و خاک از آن برمي خاست به سوی افق کشيده شده بود و در آن می شد زنان دهقانی را ديد که هنوز به سوی جبهه ها اسلحه می بردند و يا از آنجا باز می گشتند. در انتهای باغ کلبهء صورتی رنگی قرار داشت که کمال از آن به عنوان ميهمانخانه استفاده می کرد و «مادام برت ژرژ گاليس» چند ماهی در آن اقامت داشت. کمال در حضور اين زن فرانسوی روزنامه نگار احساس راحتی می کرد و می توانست در مورد مسايل بين المللی و آرزوهايش برای کشور خويش با او گفتگوهايي انجام دهد که انجامشان با زنان ترک مقدورش نبود. در عين حال، مادام برت می توانست در کار شناساندن حکومت مليون و تبليغ اهداف آن در ميان متحدان جديد فرانسوی اش مفيد باشد. يک روز عصر، پس از بحثی داغ در مورد دشمنان انگليسی ـ که مادام برت بر اساس پيشداوری های آتشين سياسی اش کاملاً با آن موافق بود ـ کمال دستور موسيقی داد و از افسران خانه های همسايه دعوت کرد تا با زنان خود به آنها بپيوندند. زن ها در لباس های شب و در حالی که روسری هايي از جنس لباس خود بر سر داشتند، بی آنکه صورت خود را پوشانده باشند، به مجلس آمدند. هر يک از آنان عودی به همراه داشت و به زودی همگی سرگرم نواختن آن شدند و رفته رفته با صدای آرامی به خواندن آوازهای سنتی ترک، که بر اساس داستان های سراسر عشق و مرگ و افتخارات نظامی ساخته شده بودند، پرداختند. کمال از کودکی به اين نوع موسيقی عشق می ورزيد و همانگونه که آن ها مشغول خواندن بودند او معنای ترانه ها را برای ميهمانش ترجمه کرده و توضيح می داد و گاه با حالتی در خود فرو رفته آهنگ را زمزمه می کرد. مادام برت بعدها نوشته است: « کمال، که بحث آتشين قبل از اين مجلس را برای لحظه ای فراموش کرده بود، اکنون آرام به نظر می رسيد و خاطرات گذشته به ذهنش بازگشته بود. او از کودکی خود برايمان گفت، از مادرش که سخت دوستش می داشت، از جوانی اش، از نخستين مشکلاتش، از اولين موفقيت هايش؛ و اين همه را آنسان بيان می کرد که گويي هم اکنون در آن لحظات زندگی می کند. او به مرد جوان روزهای گذشته تبديل شده بود؛ افسر جوانی که از توانايي های فراوان خويش در شگفت بود».
زبيده نيز اکنون به ساکنان چانکايای پيوسته بود. او که ديگر مريض و پير و از رماتيسم خميده بود، هرگز اندوه از دست دادن شهر و ديارش در سالونيکا را فراموش نکرده بود. آناتولی برايش معنايي نداشت. اما اشتياق ديدار فرزند چنان در او شعله ور بود و مصطفی کمال هم که می ديد چيزی به پايان عمر مادرش نمانده است عاقبت او را به نزد خود آورده بود. هنگامی که می خواست مادرش را به دوستان خود معرفی کند خم شد تا دست مادرش را ببوسد ـ کاری که هميشه انجام داده بود. اما زبيده مانع اين کار شد و توضيح داد که «درست است که تو پسر منی اما اکنون رييس يک دولت هستی و من هستم که بايد دست تو را ببوسم» و چنين کرد. او در چانکايا خانهء مخصوص خود را داشت که بر اساس سليقه اش به سبک ترکی تزيين شده بود. او چهار زانو روی زمين جلوی يک منقل ذغالی می نشست و پسرش مطابق سنت ترکی نهايت احترام را نسبت به مادر به جای می آورد. هر روز به ديدار مادر می رفت اما پيش از آن کسی را برای کسب اجازه می فرستاد؛ به اين خاطر که سرزده وارد نشود و مادرش فرصت داشته باشد تا خود را آماده کند. مادر نيز، حتی اگر مريض بود، با دقت آماده می شد. اما، پس از مدتی، زندگی شلوغ چانکايا موجب ناراحتی زبيده شد و او اظهار علاقه کرد که به چشمه ساری در نزديکی مدرسهء کشاورزی، به نام «چشمهء درخت بيد»، نقل مکان کند. کمال هم در آنجا کلبه ای يک اتاقه را برای او تهيه ديد که ديوارهايي گلی داشت و به سبک خانه های قديم روستايي از الوار ساخته شده بود. او اگرچه به مصطفی کمال شباهت داشت اما، آنگونه که حليده اديب به خاطر می آورد: «از حالت خوف انگيز صورت مصطفی و تندی و تيزی ببرمانند بدن او در زبيده اثری نبود. او اندامی شکوهمند داشت و اگرچه هفتاد سال از عمرش می گذشت صورت گرد بزرگش کمتر چروک برداشته بود. رنگ پوستش هنوز شيری مايل به صورتی بود. چشمان آبی اش از چشمان کمال تيره تر بودند و در آن ها گرما و محبت موج می زد و دهانش خوش شکل بود. با اينهمه، از نظر اخلاق و روحيه، دست کمی از پسرش نداشت». زبيده از فکريه خوشش نمی آمد. بيشتر نسبت به او نوعی حسادت زنانه داشت و تا حدودی هم او را در خور پسرش نمی دانست. وقتی که فکريه وارد اتاق می شد «همهء حرکات زبيده نشان از ناراحتی اش داشت و اشاراتش به جوانان روز حاوی نيش هايي بودند که مخصوص فکريه خانم به کار می رفتند. زن جوان اما با احترام و خونسرد روبروی او می نشست در حالی که کاملاً از نفرت زبيده نسبت به خود آگاه بود». زبيده وقتی که با مصطفی کمال صحبت می کرد حالتی داشت که انگار با پسربچه ای حرف می زند و اغلب او را مصطفی کوچولو صدا می کرد. يک بار، در يک جشن ختنه سوران، سفير آذربايجان خواستار ملاقات با زبيده شد. کمال مأموری را به دنبال مادر فرستاد که در قسمت زنان آورده نشسته بود. وقتی زبيده وارد شد کمال او را در کنار خود نشاند. پس از مدتی گفتگو، زبيده با اخمی در پيشانی رو به کمال کرد و گفت: «خوب به حرف های اين آقا گوش کن. می گويند که تو بايد سلطان بشوی و اين خيلی برازندهء توست. اما من فکر می کنم که اين اصلاً کار خوبی نيست». کمال با لحنی اطمينان دهنده گفت: «نگران نباشيد مادر، من سلطان نخواهم شد اما مسلماً رييس اين مملکت خواهم بود. منظور آقای سفير هم همين است».
زندگی اجتماعی آنگورا در آن زمان بيشتر حالتی شرقی داشت که بصورتی گريزناپذير ناشی از بر قراری رابطه با اتحاد جماهير شوروی و جمهوری های اقماری اش بود. معاهدهء مسکو، و سپس معاهدهء افغانستان، و عاقبت معاهدهء «کارس»، همگی نوع رابطهء مسکو با ارمنستان، آذربايجان و گرجستان را مورد تاييد قرار داده بودند. اين امر بوسيلهء يک موافقت نامهء اقتصادی و نظامی با اوکراين تعقيب شده و در پی آن يک هيئت اوکراينی هم به آنگورا آمده بود. متقابلاً، يک هیئت ترک به تفليس در گرحستان اعزام شده و در همان خال هیئت های دیپلماتيکی از بخارا در ترکستان به آنگورا آمده بودند. اين کشورهای کوچک ترک و اسلاو در جنبش ملی ترک ها منبع الهامی برای استقلال طلبی خود يافته بودند. و هر چه ترک ها در اين مسير موفقيت به دست می آوردند آن ها در آن قد کشيدن سدی در مقابل تسلط روس ها را مشاهده می کردند. در نتيجه، آن ها هیئت های ديپلماتيک چنان بزرگی را به آنگورا می فرستادند که اين شهر کوچک قادر به پذيرايي مناسب از آن ها نبود. حضور اين هیئت ها فضای خوشی را در اين شهر نسبتاً زهد زده بوجود آورده بود. آمدگان با گشاده دستی تمام به نوش خواری پرداخته و در مجالس خود با ودکا و خاويار فراوان از ميهمانان پذيرايي می کردند و، در نتيجه، تشنگی کمال را که از پی خروج از قسطنطنيه دچار آن شده بود سيرابی می بخشيدند. آن ها همچنين معاشران جنس لطيف را آزادانه و بلاشرط در اختيار کمال می گذاشتند و رفته رفته شايعه های مربوط به خوشگذرانی ها او در جمع اسلاو ها در آنگورا پيچيده بود. ميهمان نوازترين اين هيئت ها آذربايجانی ها بودند. در يکی از ميهمانی های شام آنها، که اوکراينی ها و روس های شوروی دور يک ميز نشسته بودند، سفير شوروی ـ که آرالوف نام داشت ـ از جا برخاست و، در حالی که به خاطر «مادام ژرژ گليس» به فرانسه سخن می گفت، به شدت به فرانسه حمله کرده و سياست های آن نسبت به انقلاب روسيه را سرکوبگرانه خواند. مصطفی کمال که به ترکی سخن می گفت، در جواب سفير شوروی گفت: «بنظر من، هيچ وقت و هيچ کجا، سرکوبگر و سرکوب شده ای وجود ندارند. تنها آن ها که اجازه می دهند سرکوب شوند وجود دارند. و ترک ها از اين دسته نيستند. ترک ها قادرند مواظب خود باشند و ديگران هم بايد از آن ها ياد بگيرند». يک شب هم، در سفارت شوروی، کمال که حالت موذيانه ای داشت، مشغول نيش زدن به سفير شد. او نگاهی به قاليچه های گرانقيمت و ميز آراسته ای کرد که بر فراز آن تصاوير کارل مارکس و لنين آويزان بود و، پس از چند ليوان ودکا، رو به ميزبان خود کرده و گفت: «من در جمع خودمان کسانی را که اين ضيافت را برايمان تدارک ديده اند نمی بينم. ممکن است از آن ها هم بخواهيد به جمع ما بپيوندند؟» آرالف که دلخور شده بود مدتی ترديد کرد و سپس دستور داد که آشپز و مستخدمين به نزد آن ها بيايند. آن ها هم به ميهمانان پيوستند و آنگاه کمال اعلام کرد که «حالا اين شد يک ميز شام بی طبقه!» سپس، در پی ودکا نوشی بيشتر، مشغول ايراد خطابه ای دربارهء اصول مساواتی شد که زيربنای انقلاب روسيه بود. او گفت: «آدميان وقتی سر کار نيستند با هم مساوی هستند... انقلاب شما هم اينگونه تفاوت های طبقاتی را قبول ندارد. درست مثل اسلام که در آن فقير و غنی مساوی هستند». و سپس رو به دربانی که کنار دستش نشسته و باده می نوشيد کرد و گفت: «تاواريش! تو نمی توانی به تنهايي باده نوشی کنی. بيا همگی جام خود را پر کنيم و با هم بنوشيم. ما در ترکی ضرب المثلی داريم که می گويد "وقتی عده ای بنوشند و عده ای تماشا کنند روز قيامت از راه می رسد"». آنگاه همگی به سلامتی يديگر نوشيدند و در پی آن مشغول رقص شدند. وقتی که مجلس را ترک می کردند کمال به يکی از دوستان خود پرسيد: «نظر تو چيست؟ اين ها مرتب از مساوات صحبت می کنند اما تا پای خوردن و نوشيدن به ميان می آيد اختلافات طبقاتی هم پيدا می شود». يکی از هیئت های نمايندگی مهم در ميان اقمار شوروی هیئت اوکرانی بود که رياستش را «ژنرال فرونز» بر عهده داشت. او، در عين دادن وعده ارسال اسلحه و مهمات، قدمی بيشتر برداشته و به عمليات نظامی عليه يونانی ها هم اشاره کرده و می گفت که ممکن است افسران ارتش سرخ هم در آن شرکت کنند. کمال از اين نوع رابطه خشنود نبود. يکبار، وقتی آرالف از جبهه بازديد کرده و سخنرانی پر طمطراقی در بارهء شکوه روسيهء بلشويکی و کمک های برادرانهء آن به ترک ها کرد و اين امر موجب ناراحتی کمال شد. به همين صورت وقتی که در هر مرحله از مبارزه سيل تبريکات ارتش سرخ جاری می شد او خشنود نمی گشت. از سوی ديگر، در قسطنطنيهء به دور افتاده از واقعيات آناتولی و روسيه، دو جائی که پرده هايي آهنين به دور خود کشيده بودند، عموماً فرض بر آن بود که مشکلات مالی و نظامی کمال موجب خواهد شد که او از ارتش سرخ کمک بخواهد و آمدن ژنرال فرونز به آنگورا هم در راستای تلاش شوروی ها برای به دست گرفتن کنترل آنگورا تعبير می شد. «سر هوراس رامبولد» به اين نتيجه رسيده و آن را به لرد کرزن منتقل کرده بود که بلشويک ها قصد دارند «انور» را به عنوان دست نشاندهء خود در آنکارا مستقر سازند. در دورانی که جنگ موجب سختی های بسياری برای مليون شده بود، انور واقعاً دست به ايجاد گروه های انقلابی مسلمان ترک زبان زده و برنامه اش اين بود که، پس از ايجاد يک لشگر قفقازی، در رأس آن وارد آناتولی شود و از طريق انجام يک کودتا رژيم کمال را براندازد. او حتی مزورانه می کوشيد تا در طرابوزان يک هنگ نظامی بوجود آورد که ظاهراً از کمال حمايت می کرد اما مهره ای در شطرنح انور بود. برخی از نمايندگان ناراضی مجلس اعلای ملی نيز، که بيشترشان عضو سابق حزب وحدت و ترقی بودند، کم و بيش از انور حمايت می کردند. اما موفقيت کمال در نبرد ساکاريا به همهء اين اوهام و توطئه ها پايان داد. انور هم از روابط خود با روس ها سر خورده بود چرا که آن ها نه به او اعتماد می کردند و نه جدی اش می گرفتند. در نتيجه او، در پی تحقق آمال پان ترکيست خود، رو به شرق نهاد و، با جلب تعدادی همراه، به ترکستان رفت. او در آنجا، با گردآوری نيروهای نامنظم ترک نژاد، جنگی عليه بلشويک ها را آغاز کرد، مدتی با لقب «امير بخارا» در آنجا حکومت نمود اما به زودی روس ها قوای قدرتمندی را به ترکستان فرستادند و يک روز صبح، در تابستان 1922، انور در ميدان جنگ مورد اصابت گلوله های يک مسلسل قرار گرفته و جان باخت. در همان حال «جمال پاشا» نيز که از چشم روس ها افتاده بود نامه ای را از طريق يک افسر به آنگورا فرستاده و از کمال اجازه خواست که به کشورش برگردد. کمال از دادن اين اجازه امتناع کرد و به زودی جمال هم در تفليس ترور شد. به اين ترتيب، سرزمين قفقازيه به گورستان رهبران ترکان جوان مبدل گشت.
در محافل ديپلماتيک آنگورا مسلمانان هندی فضايي مشکلتر از اسلاو ها بوجود آورده بودند. در ميهمانی های روز جمعه سفير افغانستان، دريايي از عمامه و عبا موج می زد. او، همچون ديگر آمدگان از مشرق، در مقابل نظم و رفتار مردم آنگورا ـ که اگرچه لباس خوشدوخت نپوشيده اما رفتاری مودب داشتند ـ حيرت زده شده بود. او که طرفدار فکر پان اسلاميسم بود به مادام ژرژ گوليس گفت: «اسلام بدن بزرگی است که ترکيه سر آن، آذربايجان گردن آن، ايران سينهء آن، افغانستان قلب آن و هند شکم آن است. مصر، فلسطين و ترکستان هم دست و پای آن هستند. اگر ضربه ای به سر اين بدن وارد آيد بقيهء اعضا به چه حالی خواهند افتاد؟ انگلستان ضربهء سختی به سر اسلام وارد کرده و اعتراض ما از اين بابت است». مشرق زمين، که در آن جنبش های ملی گرا رفته رفته نضج می گرفتند، جنبش ناسيوناليستی ترک ها را همچون سرنمون و راهبری می نگريست. ترک ها نخستين ملت شرقی بودند که در مقابل امپرياليسم غرب قد علم کرده و با آن جنگيده بودند. نام مصطفی کمال در سراسر آسيا طنين افکنده بود، همانگونه که روزگاری نام جوزف گاريبالدی در اروپا پخش شده و تخليل همهء مردمی را به آتش کشيده بود که در طول جنگ اول جهانی جرقه هاي آگاهی ملی را تجربه کرده و آرزومند آزادی شده بودند. اخبار مبارزات مصطفی کمال در سراسر سوريه و مصر و همچنين ايران و هند و حتی چين بر سر زبان ها می گشت، و انقلاب او همان انقلاب ملی گرای مشرق زمينی محسوب می شد که بايد در سراسر شرق به پيروزی می رسيد. نويسنده ای به نام «زاين» در کتاب «مبارزه برای استقلال اعراب» نوشته است که در اوايل سال 1920 دو هيئت نمايندگی از سوريه با کماليست های استانبول به توافق رسيدند تا اتحاديه ای عليه قدرت های مغرب زمين بوجود آورند. اين توافق همان نوع اتحاد عملی بين ترک ها و سوريه را هدف قرار داده بود که قبلاً، در اروپا، با پيوند اتريش و بلغارستان موجد امپراتوری بزرگی شده بود. اما اين فکر را فيصل پادشاه سوريه نپذيرفت. کمال البته چندان به رهبری آسيا نمی انديشيد و چشمانش همواره به غرب دوخته شده بود. اما در آن زمان که هنوز نيمی از اروپا عليه او موضع گيری کرده بود او به حمايت مادی و معنوی شرق نياز داشت. مادام ژرژ گوليس، که در چانکايا شاهد کارهای او بود، نوشته است: « در مصطفی کمال تناوبی دائمی در بين دو قطب آسيا و اروپا جريان داشت. گاه به اين و گاه به آن شبيه می شد، بی آن که مقهور يکی از آنان شود. گاه به راست و گاه به چپ متمايل می شد اما هميشه تعادل را حفظ می کرد و، در عين حال، می کوشيد تا همهء عناصر خردمدار و آگاه جهان اسلام را به سوی خود جذب کند. اغلب در سخنرانی های عمومی خويش اين فکر را مطرح می کرد که آناتولی پناهگاه اصلی در برابر تازش عليه مشرق زمين است. و مبارزه ای که در آن جريان دارد به ترک ها منحصر نمی شود، بلکه اين مبارزه از آن کل مشرق زمين است و ترک ها يقين دارند که تا پيروزی نهائی همهء ملل شرق از آنان حمايت می کنند». از نظر مادی بيشترين حمايت از جانب هندی هايي می آمد که ترک های ملی گرا را تنها ملت مسلمان مستقل می ديدند. کميته ای به نام «خلافت» در شهر بمبئی به حمايت مبارزات ترک های ملی گرا مبادرت کرده و با يکی از نمايندگان کمال در قسطنطنيه ارتباط بر قرار نموده بود و او مرتباً نامه های تشويق آميزی از آنها دريافت می داشت، به اين مضمون که: «شما، مصطفی کمال پاشا، کارهايي اعجاب انگيز کرده ايد و نمی توانيد تصور کنيد که مردم هندوستان چگونه نام شما را تکريم می کنند. افتخار ملت ترک ديگرباره به اثبات رسيده است و ما همگی بی صبرانه منتظر دانستن شرايطی هستيم که آنگورا برای صلح در برابر يونانی ها ارائه می دهد... مسلمانان هندوستان، به خصوص فقرا و طبقات متوسط، بيشترين تلاش را برای رساندن کمک مالی به آنگورا انجام می دهند... دعا می کنيم که خداوند به ارتش قاضی مصطفی کمال پيروزی عنايت کرده و ترک ها را از دست دشمنانشان که دشمنان اسلام هستند نجات دهد.» بخشی از کمک های مالی رسيده از هندوستان، که عاقبت به حدود صد و بيست و پنج هزار پاوند انگليسی رسيد، صرف پرداخت حقوق ارتش شد. اما بخش بيشتر آن ذخيره شده و بعدها صرف ايجاد ساختمان جديد پارلمان در آنگورا و بنيان گذاری نخستين بانک ملی شد. در عين حال، اکنون کمک مالی روس ها هم ـ نه به آن اندازه که در ابتدا قول داده بودند ـ می رسيد و تا حدی کمبودهای اسلحه ای را که روس ها قول داده و نفرستاده بودند جبران می کرد. بيشتر پول روس در خريد از ايتاليا مصرف می شد که، همچون فرانسه، رفته رفته تبديل به فروشندگان محصولات مورد نياز ترک ها و رساندن آن ها به بنادر جنوبی عثمانی در مديترانه می شد. ايتاليا نيز اکنون متحد ترکان ملی گرا محسوب می شد. اين کشور سربازان خود را از آناتولی خارج کرده و اندکی بعد قراردادی را با آنگورا به امضا رساند که بسيار شبيه قرارداد منعقده با فرانسويان بود و، بدون توقع امتيازات اقتصادی، ايتاليا را متعهد می کرد تا از خواست های ملی گرايان در کنفرانس صلح حمايت کند. بدينسان، مصطفی کمال در موقعيت قدرتمندی قرار گرفته بود. هم متحدان متعدد داشت و هم اسلحه و هم دولتی به رسميت شناخته شده و هم ارتشی که روز به روز وسيع تر می شد. اما او برای از سر گيری عمليات عجله ای نداشت. می دانست که زمان به نفع اوست چرا که سربازانش از وطن خود دفاع می کردند و دارای روحيه ای قوی بودند، حال آن که يونانيان در سرزمينی بيگانه بسر برده و سربازانشان به جنگی آلوده شده بودند که نسبت به آن علاقه ای نداشتند و روحيه شان به تدريج از دست می رفت. کمال قصد داشت زمانی به دشمن ضربه بزند که نيروهايش کاملاً آماده باشند و پيروزی شان امری ترديد ناپذير باشد. او حاضر نبود که حتی يک لحظه زودتر به اين کار اقدام کند.
در عين حال، و پيش از آن که او دست به اين حمله بزند، نيروهای متحده آخرين کوشش خود را برای برقراری صلح از سر گرفتند. در آنزمان منابع مالي يونان رو به نقصان گذاشته بود، نخست وزير اين کشور ـ مسيو گوناريس ـ تلاش بی نتيجه ای کرده بود تا از لندن کمک مالی و اسلحه بگيرد و به لرد کرزن اخطار کرده بود که فرماندهی ارتش يونان ممکن است مجبور شود که نيروهای خود را از آناتولی خارج کند. کرزن، در پی اين تهديد، بلافاصله تقاضا کرد تا کنفرانس نيروهای متحده در پاريس تشکيل شود. هدف او برقراری يک قرارداد ترک مخاصمه بود که در پی آن يونانی ها با شرايط مورد توافق طرفين خاک آناتولی را تخليه کنند. مصطفی کمال که اين امر را پيش بينی می کرد وزير خارجه خود، يوسف کمال، را از طريق قسطنيطنيه به لندن فرستاد. بدينسان يوسف کمال نخستين وزير کابينهء ملی گرايان بود که به پايتخت می رفت. او در آنجا خود را با چشمان کنجکاو همگان روبرو ديد. فرانسوی ها با دوستی آشکاری او را پذيرا شدند و انگليس ها با او رفتار محافظه کارانه اما مؤدبی داشتند. اکنون دولت قسطنطنيه چيزی جز شبحی از يک کابينه نبود که سلطانی عروسکی بر رأس آن قرار داشت. با اين همه، اين دولت نيز، در همچشمی با کمال، نمايندهء خود را به اروپا اعزام می داشت. اگرچه «رامبولد» مدت ها بود که می دانست بدون کمال تواققی به دست نخواهد آمد اما هنوز از متحد ساختن دو دولت ترک هم سلب اميد نکرده بود ـ اتحادی که در آن تأکيد بيشتر بر قسطنطنيه بود تا بر آنگورا. او علاقمند بود تا با برقراری يک معاهدهء معقول سلطان عثمانی را تقويت کند. نمايندهء سلطان عزت پاشا بود و يوسف کمال دستور داشت که با او همکفری کند. اما آنها جدا از هم به سوی لندن حرکت کردند و در لندن هم، به اصرار يوسف کمال، جداگانه با لردکرزن ملاقات نمودند. هر دوی آنها در مذاکرات خود بر اصول مندرج در ميثاق ملی پافشاری کردند و هر دو از شنيدن اصرار لرد کرزن بر اين که يونانی ها بايد در منطقهء تراس شرقی و آدريناپل بمانند ناراحت شدند. لرد کرزن به آنها گفت که در کنفرانس پاريس خواهد کوشيد تا يونانی ها را به تخليهء آناتولی وادارد، مشروط بر اين که ترک ها قرارداد ترک مخاصمه را پيشاپيش بپذيرند. کنفرانس پاريس چهار روز به طول انجاميد. رياست آن با لرد کرزن بود و او در سراسر آن چهار روز با نخست وزير فرانسه ـ پوآنکاره ـ دست و پنجه نرم می کرد. او طی نامه ای به چمبرلين نوشت: « من با طرحی باز خواهم گشت که احتمال زياد می دهم ترک ها آن را رد کنند. اما اين طرح در افکار عمومی مردم جهان راه حلی عادلانه و منصفانه تلقی خواهد شد». طرح مزبور، همراه با دو يادداشت، برای ترک ها و يونانيان فرستاده شد. يادداشت اول پيشنهاد می کرد که بلافاصله قراردادی برای ترک مخاصمه به امضا رسد، دو ارتش در خطوط فعلی خود متوقف شوند، و يک منطقهء بی طرف به عرض شش مايل در بين آن ها بوجود آيد. يادداشت دوم مبانی مباحثه برای رسيدن به شرايط صلح را پيشنهاد می کرد و شرط اول آن خروج يونانی ها از آناتولی بود. يونانی ها با قرارداد ترک مخاصمه موافقت کرده و نسبت به شرايط معاهده صلح نظری ابراز نکردند. ترک ها نيز با ترک مخاصمه موافق بودند اما معتقد بودند که چه بحث های مربوط به معاهده صلح به جايي برسيده يا نرسد، يونانی ها بايد بلافاصله از آناتولی خارج شوند. نيروهای متحده اما اين شرط را نپذيرفتند. يوسف کمال، هنگام بازگشت به آنگورا، به پوآنکاره توضيح داد که اگر مصطفی کمال قراردادی را امضا کند و حتی يک سرباز يونانی در خاک ترک ها باقی مانده باشد، مردم او را جلوی در ساختمان مجلس به دار خواهند آويخت. به نظر يوسف کمال چنين آمد که پوانکاره سخن او را باور کرده باشد. هنگامی که يوسف به آنگورا رسيد کمال، در پی شنيدن گزارش سفر، به او گفت: « به اين ترتيب به آنچه که می خواستی رسيدی». همچون زمان بازگشت يوسف از روسيه، اين گزارش مذاکرات کنفرانس پاريس به کمال می گفت که وقت حمله و ضربه زدن فرا رسيده است. اين موضع را او بر مبنای اين اعتقاد راسخ گرفته بود که پذيرش هر چيزی کمتر از ميثاق ملی اثری مهلک خواهد داشت. او به انگليس ها، و به خصوص به لويد جرج، اعتمادی نداشت و، در نتيجه، معتقد بود که تضمينی برای تخليهء قوای يونانی از آناتولی وجود ندارد. در مورد شرايط صلح نيز اعتقاد داشت که آن شرايط، به صورتی تعديل شده، همچنان به معاهدهء سورس متصل اند ـ معاهده ای که طرد کامل آن يکی از مهمترين اصول جنبش ملی گرا بود. به اين ترتيب، چهار ماهی که می توانست مصروف تخليهء قوای يونانی شود صرف آن شد که دو ارتش ـ در انتظار ـ به نظاره کردن يک ديگر ادامه دهند. در همان حال برف ها در کوهستان ها آب شدند، گياهان در فلات روييدند، و خورشيد زمين های گل آلود را رفته رفته چنان سخت کرد که پيشرفت موفقيت آميز نيروهای ملی گرا کاملاً عملی باشد.
|
|