|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل سی و چهارم ـ سقوط اسکی شهير در پی شکست کنفرانس لندن، کشورهای متحده بی طرفی خود در جنگ ترک ها و يونانی ها را اعلام داشتند. اما نه اين تصميم و نه شکست يونانی ها در «اينونو» تاثيری بر کنتستانتين پادشاه يونان نداشت و او همچنان ترجيح می داد فکر کند که اگرچه دولت انگليس بی طرفی اعلام کرده اما شخص لويد جورج از او حمايت خواهد کرد، و روزی هم فراخواهد رسيد که او نيز، همچون امپراتور هم نام خويش، در قسطنطنيه (يا «کنستانتينوپل» يا «بيزانتيون» سابق) فرمانروايي کند. او در ماه ژوئن 1921 خود به عنوان فرمانده کل نيروهای يونانی برای هدايت جنگ عازم اسميرنا شد و، به اين ترتيب، نخستين پادشاه مسيحی شد که پس از دوران جنگ های صليبی پا به خاک آناتولی می نهاد. به عنوان يک حرکت نمادين، او در يک حومهء ساحلی در کنار خليج ـ يعنی همانجا که تصور می رفت ريچارد شيردل پا به خشکی نهاده باشد ـ اقامت گزيد و در مصاحبه ای با روزنامه تايمز دربارهء حمله در پيش رو سخن گفته و نسبت به اين که نيروهای يونانی عاقبت بر کماليست ها پيروز خواهند شد اظهار اطمينان کرد. چرچيل در اين مورد نوشته است: «بدترين وضعيت ممکن رخ داده بود. حق اين بود که حداقل يک دولت يکپارچه در انگلستان از يونانی ها حمايت اخلاقی، سياسی، و اقتصادی کند و يا لااقل راهی پيدا شود که يونانی ها بتوانند با گرفتن دوش آب سرد مکرر اعصاب خود را آرام کنند!» در اين مرحله بود که لرد کرزن کوشش ديگری برای رسيدن به نوعی سازش را آغاز کرد و، با اخذ اجازه از فرانسوی ها، بار ديگر پيشنهاد قبلی خود مبنی بر خودمختار کردن اسميرنا را مطرح نمود، کاری که بايد با عقب نشينی نيروهای يونانی همزمان می شد. اگر يونانی ها با اين امر موافقت می کردند آنگاه نيروهای متحده می توانستند برای متوقف ساختن جنگ با ترک ها وارد مذاکره شوند. اما يونانی ها، بر اين اساس که اکنون تنها عمليات نظامی وضعيت را تعيين خواهد کرد، از پذيرش اين پيشنهاد سر باز زدند. به اين ترتيب، به قول چرچيل، «ارتش يونان به زودی پيشروی خود را در سرزمينی سخت و دشمن خو آغاز کرده و وارد جنگی شد که يونانی ها از عهد باستان به بعد درگير آن نشده بودند». يونانی ها از لحاظ اسلحه، هواپيما و مهمات اندکی دست بالا را داشتند و هدفشان بار ديگر تصرف خط آهن بود. اما اين بار حملهء اصلی به جای شمال در جنوب اتفاق می افتاد و «افيون قره حصار» و «کوتاه يار» را به جای «اسکی شهير» هدف خود داشت. نقشه اين بود که تصرف اسکی شهير ـ که کليد گشودن آناتولی غربی محسوب می شد ـ نه به صورت حملهء مستقيم بلکه به شکل حمله ای از جانب جنوب انجام گيرد. اين نقشه با موفقيت روبرو شد و يونانی ها ستونی از سربازان خود را از «بروسا» به سوی شرق روان کردند تا نيروهای شمالی ترک را درگير سازند و، همزمان با آن، ستون ديگری به سوی جنوب شرقی حرکت کرد و با گذشتن از کوهستان ها به «کوتاه يار» حمله ور شد. سپس يونانی ها از «اوشاک»، که دارای خط آهن مستقيمی به اسميرنا بود، ستون سوم و قوی تری را برای حمله به «افيون قره حصار» فرستادند و، پس از آنکه شهر به تصرف شان درآمد، رهسپار شمال شده، از طريق راه آهن به پشتيبانی ستون دوم رفته، و «کوتاه يار» را تصرف کردند. به اين ترتيب اسکی شهير در محاصره قرار گرفت و ارتباطات آن با آنگورا به مخاطره افتاد. عصمت که سرفرماندهی خود را در دهکده ای در حومه اسکی شهير برپا کرده بود و اکنون مسئول تخليه شهر بود، سخت مضطرب و غمگين و بی اراده می نمود. حليده اديب، که همراه با گروهی از زخمی ها عقب نشينی می کرد، او را ديد که روی نيمکتی در اتاقی با سقف کوتاه و بدون اثاث نشسته است و مثل ديگر جنگ ها يونيفورم خاکی رنگ سربازان را به تن دارد. حليده نوشته است: «در پشت رفتار مؤدبانهء او می شد صورت فروريخته و چشم های تب زده اش را ديد که چين هايي عميق در اطراف آنها و دهانش پيدا شده بود». اکنون، برای نخستين بار در طول زندگی سربازی اش، لحظه ای فرارسيده بود که می توانست به فاجعه منتهی شود. او را، در واقع، برای ترتيب دادن عقب نشينی گسترده ای خوانده بودند که نتايج آن برای کشور غيرقابل پيش بينی بود و خواه ناخواه به عنوان يک شکست بزرگ ملی مورد انتقاد قرار می گرفت. حليده که می کوشيد تا با گفتن اين که کوشش های قهرمانانه ارتش او فراتر از هر شکستی محسوب می شود دلداری اش دهد، نوشته است: «عصمت اما نظر موافقی نداشت و به تلخی به من گفت که تنها چيزی که به حساب می آيد پيروزی است و دنيا به فداکاری های بزرگ و کوچکی که به پيروزی ختم نشوند اعتنايي نمی کند». اما اندکی بعد دو نفری در شب گرم تابستانی و در فضای باز برای صرف شامی که عبارت بود از سيب زمينی کبابی نشستند و آنجا بود که عصمت با لحنی که نشانی از آسودگی در آن بود به حليده گفت: «خود پاشا قرار است به اين جا بيايد». و معلوم بود که از اين که کمال بايد تصميم نهايي را بگيرد احساس آسودگی می کند. پس از اين ملاقات حليده داستان سفر خود را چنين شرح داده است: «در ايستگاه قطار اسکی شهير چراغ ها همچون چشمانی موذی سو سو می زدند. زن ها روی واگن های روباز کنار مايملک خود نشسته و از کودکانشان مراقبت می کردند. دسته ای ديگر از زنان در ايستگاه قطار با وسايل خانه و کودکانی که در آغوش داشتند سرگردان بودند... آن ها با ترس به آسمان نگاه می کردند، چرا که نور داخل ايستگاه روشن بود و آن ها می ترسيدند هواپيما های دشمن آنجا را نشانه کنند. مصطفی کمال پاشا روی سکوی ايستگاه ايستاده و با افسران عاليرتبه گفتگو می کرد. رنگ صورتش خاکستری تر از رنگ کلاهش بود و همچون نقابی می نمود که صورتش را از ديگران پنهان می داشت. آن ها، در حالی که زنان با وسايل آشپزخانه و کودکان خود در اطراف شان پراکنده بودند، کمی بی خيال به نظر می رسيدند و با تلخی زيادی به جمعيت می نگريستند. اما در رفتارشان صبوری تمام نشدنی خاص اهالی آناتولی ديده می شد». کمال در پشت نقاب خاکستری رنگ خود مصمم می نمود و هيچ يک از آنچه که اتفاق می افتاد برايش نامنتظر نبود. مگر خودش نبود که سه ماه پيش استراتژی جنگی يونانی ها را ـ مبتنی بر حملهء مستقيم از غرب اسکی شهير ـ مورد انتقاد قرار نداده و نگفته بود که آن ها بايد از جنوب حمله می کردند؟ اکنون، انگار که پاسخ انتخاب خود را گرفته باشد، می ديد که يونانی ها درست چنين کرده اند. آن ها از جانب غرب خود را به اسکی شهير رسانده و سقوط آن را اجتناب ناپذير کرده بودند. کمال، برخلاف عصمت و همانگونه که گذشتهأ نظامی اش نشان داده بود، در اتخاذ تصميم های سخت و گاه بی رحمانه ترديدی بخود راه نمی داد. او، به محض رسيدن به محل فرماندهی عصمت، نقشه ها و تلگراف ها را مطالعه کرده، وضعيت را جمع بندی نموده و با مسئوليت شخص خود به عنوان رييس دولت بی هيچ ترديدی فرمان عقب نشينی عمومی را صادر کرد. قرار بود که بخشی از ارتش، برای پنهان داشتن عقب نشينی و خريدن وقت و تخليهء شهر از اسلحه، دشمن را سرگرم کند اما مواضع دفاعی شهر که با کار سخت و به صورتی بسيار محکم ساخته شده بود بايد کلاً ويران می شدند. کمال پس از اتخاذ اين تصميم مشکل و شجاعانه با قطار عازم آنگورا شد. او از سرفرماندهی خود در آنگورا جريان عقب نشينی را زير نظر داشت. حليده اديب او را «درهم ريخته و عبوس» می ديد. عصمت و بخش باقيماندهء ارتش مليون هنوز در اسکی شهير درگير جنگ بودند. کمال از حليده اديب دعوت کرد تا برای شنيدن گزارش های جنگ نزد او بماند. آنگاه، همچنان که مشغول نوشيدن قهوه بودند، حليده کمال را می پائيد که دائما برای دريافت خبرهای جديد کارمندان خود را زير فشار می گذارد: «وقتی که مستخدم او به داخل می آمد تا محل استقرار واحدهای نظامی مختلف را گزارش کند او بی قرار می شد و زبانش بيش از هميشه به زبان کوچه ها می رسيد. مردانی که در آن رزم نامساعد درگير بودند اگر کلماتی را که او بر زبان می راند می شنيدند مسلماً جا می خوردند. بار ديگر صبح فرا رسيد و چراغ رنگ خويش را از دست داد. کمال با لحنی که به غرش شبيه بود گفت "عصمت جنگ اسکی شهير را باخته است؛ پس بهتر است يک قهوه ديگر بخوريم". و سپس به روی ميز کارش خم شد و همچنان که به سيگارش پک می زد صورتش خاکستری رنگ تر و آشفته تر شد. در اين لحظه دکتر عدنان با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. معلوم شد با فوزی گفتگو می کرده است و فوزی به او گفته که "آنچه اتفاق می افتد بهترين حادثهء کيهانی است و من يقين دارم که اين ماجرا به شکست قطعی يونانی ها ختم خواهد شد". پاشا خنديد و فوزی پاشا را به نامی خواند که معمولا از سر محبت به کسی نمی گويند؛ اما کاملاً معلوم بود که از خوش بينی فوزی بسيار خوشحال شده است. او هميشه در لحظات حساس آدمی خرافاتی بود». حليده و ياران نزديک کمال پشت ماسکی را که او بر چهره داشت می ديدند؛ اما او برای حفظ روحيهء ديگران ماسک را به چهره زده و رفتار ديگری از خود نشان می داد. او به دوست روزنامه نگارش، فليح رفگی، با لحنی که گوئی با کل جهان سخن می گويد، اعلام می کرد: «هر چه پيش بيايد ما در اين کشور خواهيم بود. ما از تک تک تپه های سرزمين مقدس پدری مان دفاع خواهيم کرد و جان خود را در جبهه ها در زير پرچم خودمان از دست خواهيم داد». اين دو مرد در شب مهتابی ماه اگوست کنار هم نشسته و از بلندی به فلات لختی که تا انتهای مغرب گسترده بود خيره شده بودند. اکنون دشمن خود را به لبهء بيرونی اين فلات رسانده بود و از نظر بسياری از کسانی که در سر فرماندهی به کار مشغول بودند آينده سخت ناخوشآيند می نمود. اما کمال آنچنان به خونسردی سخن می گفت که گويي مشغول نظارهء يک مانور معمولی هستند. در برابر آن ها نقشه ای به روی ميز گشوده بود و کمال، با انگشتان ظريف و بلندی که ـ به قول فليح ريفگی ـ «تنها برای خلق ظريف ترين آثار هنری ساخته شده بود»، خطوط استقرار ارتش ها را نشان داد و، در حين کشيدن خطی با نوک انگشتش به روی نقشه، گفت: «ما اين جاييم. نيروهای ما در يک نيم دايره از شمال و جنوب اسکی شهير عقب نشينی می کنند. شب روشن است و برای پياده روی مناسب. اما، پس از روزی پر از خستگی و گرما، اين هوای خوش خواب آور هم هست. من خودم سربازانی را ديده ام که پياده يا نشسته بر پشت است در خواب حرکت می کنند. دوستی دارم که افسر سواره است و به من می گويد که به راحتی نشسته بر پشت اسب می خوابد؛ حال آن که در رختخواب به سختی به خواب می رود». مهتاب از پنجره های بی پرده به داخل اتاق می ريخت و، در آميخته با نور ظريف يک تک چراغ، صورت کمال را بيرنگ تر از مرگ کرده بود. اما به چشم فليح رفيگی حالت سرخوش و مطايبه آميز کمال حکايت از سرزندگی و نيرومندی او می کرد. کمال به سخن گفتن ادامه داد: « می گويند مشروب محک آدم است. اما من می گويم که محک واقعی ميدان جنگ است. همين لحظه وقتی چشمم را می بندم می توانم ببينم که همهء يارانم چه می کنند. مثلاً من می دانم که فلان فرمانده الان به کدام دهکده رسيده است». و با انگشت دهکده ای را روی نقشه نشان داد و گفت: «می دانم که اين فرمانده بهترين خانهء اين ده را انتخاب کرده و به زودی به خوابی عميق خواهد رفت. می خواهی اين مطلب را به تو ثابت کنم؟» زنگی را که روی ميز داشت به صدا در آورد، افسر کشيک وارد شد و کمال دستور داد: «پسرم؛ بلافاصله با فرمانده فلان ديويزيون تماس بگير». و فليح رفيگی شنيد که صدای ماشين تلگراف از اتاق پايين پله ها برخاست. کمال ادامه داد: «تا فردا ما بايد بين خود و دشمن حداقل صد مايل فاصله ايجاد کرده باشيم. بهترين محل برای توقف اين جا است؛ در شمال رودخانهء ساکاريا. تنها وقتی که به آنجا برسيم جنگی بزرگ درخواهد گرفت؛ چرا که ارتش يونان ما را تعقيب کرده است. آن ها در بدنبال ما وارد فلات شده و به سوی اين جا حرکت می کنند. و معنی اين کار آن است که ...» ورود افسر کشيک سخن او را قطع کرد. افسر سلام نظامی داده و گفت: « قربان؛ فرمانده به دهکدهء فلان رسيده و اکنون خواب است. می فرماييد بيدارش کنيم؟» کمال خنده ای فرو خورده کرد و به فليح رفيگی گفت: «نگفتم؟ حالا بگذار سراغ يکی ديگر برويم». و دستور داد «فرمانده فلان ديويزيون را برای من پيدا کنيد». سپس رو به فليح کرد و همراه با چشمکی گفت: «اين يکی را نمی توانند پيدا کنند؛ چرا که اين مرد با سرعت هر چه تمامتر مشغول رساندن نيروهای خود به محلی است که برايش تعيين کرده ايم». و در همين حال تلگرافچی وارد اتاق شد تا خبر دهد که نتوانسته است فرمانده مزبور را پيدا کند. کمال لحن خود را تغيير داد و گفت: «آن چه مهم است آن است که بدانيم دشمن می خواهد چه کند و چه نقشه ای در سر دارد. آيا هم اکنون مشغول تعقيب کردن ما است و پا به پای ما که عقب نشينی می کنيم پيش روی می کند؟» لحن گفتار کمال اکنون سخت مطمئن شده بود. معلوم بود در اعماق ذهنش، چنان که فوزی گفته بود، دلايلی برای خوش بينی يافته است. او می دانست که دشمن از لحاظ اسلحه بر آن ها برتری دارد و ارتش او هنوز يک نيروی کامل محسوب نمی شود و فقدان وسايل ترابری تحرک آن را مشکل ساخته است. اسلحه هنوز به صورتی بطئی از روسيه می رسيد و هنوز وقت به خطر انداختن ذخيره هائی که در پشت آنگورا در «سيلی سيا» و اطراف «آماسيا» نگاهداری می شدند و از لحاظ عددی بر روی کاغذ به او دست بالاتری از يونانی ها می دادند فرا نرسيده بود. داوری کمال آن بود که، در مواجهه با يک حملهء وسيع و با در نظر گرفتن همهء اين عناصر، هنوز وقت ايستادن و مواجهه با دشمن فرا نرسيده است. طرح عملياتی او همانی بود که پس از ديدار از سرفرماندهی عصمت اعلام داشته بود: «پس از آن که ارتش در شمال و جنوب اسکی شهير متمرکز شد لازم است که بين اين ارتش و نيروهای دشمن فاصلهء بزرگی ايجاد کنيم، به طوری که قادر باشيم عمليات بازسازی و تجديد قوای خود را انجام دهيم. برای اين منظور ما بايد بتوانيم حتی تا شمال ساکاريا عقب نشينی کنيم. اگر هنگام انجام اين کار دشمن بدون توقف ما را دنبال کند در واقع هر چه بيشتر از پايگاه عملياتی خود دور شده و مجبور خواهد بود که مواضع جديدی بگيرد و، در هر حال، در خواهد يافت که در سر راهش مشکلات متعددی وجود دارد که بايد به رفع آن ها بپردازد. با توجه به اين مطلب ارتش ما قادر خواهد بود که با دشمن در شرايط مناسب تری روبرو شود. جنبهء منفی اين تاکتيک عبارت خواهد بود از لطمه ی اخلاقی به مردم چرا که می بينند ما بخش های عظيم و مهمی از اسکی شهير را به دست دشمن می دهيم. اما در زمانی کوتاه و پس از آن که نتايج مثبت عمليات ما آشکار شود اين نکات منفی نيز خود به خود از بين خواهند رفت». چرچيل وضعيت را اين گونه جمع بندی کرده است: «يونانی ها يک پيروزی استراتژيک و تاکتيکی به دست آورده بودند و برای پيشروی بيشتر راه آهن را در اختيار خود داشتند. اما، در همان حال، موفق به منهدم کردن ارتش ترک و حتی بخشی از آن نيز نشده بودند». و اين ارتش اما به زودی از برابر چشمان يونانی ها محو شد. چرا که از ميان بيابان های پهناور و خسته کنندهء فلات به سوی آنگورا در قلب آناتولی حرکت می کرد و به زودی، بی آن که تلفاتی بيش از تلفات يونانی ها داده باشد، به يکی از پيچ و خم های رودخانه ی ساکاريا در پنچاه مايلی آنگورا رسيد؛ همانجا که کمال قصد داشت ارتش را متوقف کند. همهء اين عمليات بايد به طرز قانع کننده ای برای مردمان توضيح داده می شد. اکنون، همانگونه که کمال پيش بينی کرده بود، لطمهء اخلاقی حاصل از عقب نشينی نتايج خود را نشان می داد. مجلس اعلای ملی در برابر اين فاجعه به شدت جا خورده بود و نمايندگان نخست خواستار ريختن خون عصمت شده و سپس درستی منصوب کردن خود کمال به عنوان فرمانده کل قوا را مورد ترديد قرار داده بودند. برخی ها از اين طريق قصد داشتند که خود کمال را بی اعتبار کنند و مسئوليت آنچه که از ديد آن ها شکست جبران ناپذير ارتش و فروپاشی جنبش ملی محسوب می شد بر شانه های او بگذارند. برخی ديگر، که وفادارتر و کمتر نااميد بودند، اعتقاد داشتند که او وضعيت را به صورت مثبتی تغيير خواهد داد. برخی نيز با انتصاب او به فرماندهی کل قوا به اين دليل مخالفت می کردند که معتقد بودند تخريب شخصيت او موجب وارد شدن لطمه ای غير قابل جبران بر کل جنبش خواهد بود و بهتر آن است که او را به عنوان ذخيره برای لحظه ای که هنوز نرسيده نگاه دارند. اما در جريان اين بحران، و به صورتی بی سابقه، کمال برای نخستين بار از حمايت اکثريت نمايندگان مجلس برخوردار شده بود؛ نمايندگانی که مرکب بودند از دوستانش، با دلايل درستی که داشتند، و دشمنانش ـ که دلايل شان يکسره غلط بود. بدينسان، راه برای دستيابی او به مقام فرماندهی کل قوا باز شد. اما او آدمی بود که اين گونه وضعيات را تنها بر بنياد شرايط خود می پذيرفت. در همان زمان که توفان خشم درون و بيرون مجلس را فرا گرفته بود، کمال در سکوتی ابهام انگيز فرو رفته و هيچ گونه تمايلی به رسيدن به مقام فرماندهی کل قوا از خود نشان نمی داد و، در نتيجه، ترس عمومی از اين که فاجعه ای گريزناپذير در راه است را تبديل به خواستی مثبت می کرد. سپس، هنگامی که يقين کرد احساسات به نقطه ای رسيده است که او منتظر آن بوده است، خواستار تشکيل جلسهء محرمانهء مجلس شد، پشت ميز خطابهء آن ايستاد و به نمايندگان گفت که او در صورتی پست فرماندهی کل قوا را می پذيرد که همهء اختيارات مجلس نيز به او داده شود؛ چرا که تنها از اين طريق است که او می تواند ارتش را با سرعتی مطلوب برای مقابلهء بعدی با دشمن آماده سازد. در عين حال، از آنجا که او به اصل حاکميت ملی اعتقاد دارد، خواستار آن است که اين اختيارات صرفاً برای يک مدت سه ماهه به او اعطا شود. اين جا بود که مخالفان او دست خود را رو کردند. برخی با اعطای اختياراتی چنين وسيعی به او مخالفت نمودند. ديگرانی با ايجاد مقام فرماندهی کل قوا مخالفت کرده و معتقد بودند که اين سمت از آن خود مجلس است. کمال توضيح داد که جنبش ملی از درون شرايطی غير عادی می گذرد و اين شرايط کنش ها و تصميم گيری هايي غير عادی را نيز ايجاب می کند. او بايد قادر باشد که با انرژی تمام و سرعت عمل کند و از تأخيرهایي که مراجعه به کابينه و يا مجلس پيش می آورند آزاد باشد. بايد بتواند با آزادی دستور صادر کند و انجام چنين کارهايي بدون داشتن اختيارات کامل ممکن نيست. عاقبت او توانست بر مخالفت نمايندگان فائق آيد و در پی آن لايحه ای را به مجلس داد که وظايف فرماندهی کل قوا را اينگونه به او اعطا می کرد: «به منظور بهبود وضع مادی و معنوی نيروهای ارتشی تا حد ممکن، و نيز به منظور ايجاد رهبری و مديريت اين نيروها، و تحکيم توانائی های آن، به فرمانده کل قوا اختيار داده می شود تا به نام مجلس اعلای ملی با اقتدار تمام کار خود را آغاز کند». و پس از تصويب اين لايجه کمال گفت: «اميدوارم بتوانم در زمانی کوتاه ثابت کنم که شايستهء اعتمادی که به من کرده ايد هستم. » بدينسان، در طول سه ماه بعد، کمال يک ديکتاتور نظامی بود. او با استفاده از اختياراتی که داشت بلافاصله دست به اقداماتی در سراسر کشور زده، به سرباز گيری و تهيه وسايل برای نيروهای ارتشی پرداخت. و دستور داد که، در مقابل وعدهء جبران، چهل در صد از همه ذخائر لباس، چرم، غذا، روغن، و اقلامی نظير آن به ارتش داده شود. به عامه مردم دستور داده شد که همهء اسلحه هايي را که به درد ارتش می خورد تسليم کنند. ده در صد از گاری های گاو و اسب کش آن ها ضبط شد و بيست در صد از ديگر حيواناتی که به کار حمل و نقل می خوردند به ارتش واگذار شدند. آماری از کليهء کارگاه ها و آهنگری ها تهيه شد. او به منظور اين که وخامت خطری را که وطن شان را تهديد می کرد به همگان نشان دهد، خواستار آن شد که هر خانواری حتی شده يک بسته وسايل خواب يا يک جفت جوراب يا يک جفت کفش را تحويل ارتش دهد. کمال که پيش بينی می کرد جنگی سراسری در راه است بعدها گفته است که: «اينجا فقط دو ارتش نبودند که عليه هم می جنگيدند بلکه دو ملت هستی خود را در خطر ديده و همهء امکانات خود را برای پيروزی در ميان نهاده بودند؛ از منابع مادی گرفته تا منابع معنوی. به همين دليل من مجبور بودم ملت ترک را با همهء احساسات، ادراکات و توانايي شان درگير اين جنگ کنم. همانگونه که دشمن چنين نيز کرده بود. هر فرد دهاتی، شهری، در کارخانه يا در مزرعه بايد خود را در جبهه جنگ حس می کرد». و پيامبرانه افزوده است: «در جنگ های آينده عنصر تعيين کننده پيروزی بر بنياد همين واقعيت عمل خواهد کرد». چرچيل، که خود چندين سال بعد به چنين نتيجه ای رسيد، توضيح می دهد که کمال «آنگاه از همسران و دختران سربازان خواست تا خودشان به جای شترها و اسب هايي که به کار جنگ گماشته شده بودند کار کنند». بسيج زنان يکی از اقدامات کليدی طرح کمال برای برانگيختن احساسات ملي بود که موجب می شد تا نظامی و غير نظامی همگی به يکسان دست به کوشش زنند. تسليحات و مايحتاج از مراکز پراکنده ای همچون ارض روم، ديار بکر، سيواس و ترابوزان بر گاری های گاوکش دهقانان سوار شده و بر روی آن ها علوفهء لازم برای گاو ها قرار داده می شد. زنان با کت و شلواری که با طناب براندامشان پيچيده می شد هدايت گاری ها را در کوهستان ها و بيابان ها بر عهده داشتند و با سرعتی در حدود سه مايل در ساعت صدها مايل را طی کرده و ـ در حالی که چرخ های چوبی گاری ها درست همچون دوران امپراتوری سومری ها بر جاده های ناهموار ناله می کردند ـ خود را به جبهه می رساندند. بسياری از اين زنان کودکان خود را بر پشت خود حمل می کردند و در همان حال قوطی های فشنگ و مواد منفجره را جا به جا کرده و آن ها را روی شانه های خود می گذاشتند و گاه شالی را که برای حفظ بچه ها به همراه داشتند برای آن که گرد و خاک و باران فيوزهای حساس اسلحه ها را خراب نکند به دور آن ها می پيچيدند. هنگامی که يک گاری می شکست آن ها بار آن را خود بر دوش گرفته و مسافاتی طولانی را طی می کردند. در غياب حيوانات و وسايل کشاورزی، وظيفهء شخم زدن، کاشتن، و گردآوری محصول، بر عهدهء کسانی گذاشته بود که در محل باقی می ماندند و وظيفه داشتند تا غذای رزمندگان را فراهم کنند. رفعت اکنون يک وزير جنگ پر از انرژی و ابتکار شده بود. او با ايجاد يک سيستم دست به دست دادن، سرعت کار گاری ها را افزوده بود و از اجرای رسم دهقانان که گاری هاشان را در هر دهکده عوض می کردند جلوگيری می کرد و آنها تنها اجازه داشتند که در ايستگاه هايي تعيين شده به تعويض گاوها بپردازند و، در نتيجه، گاری ها بدون هيچگونه توقفی رهسپار ميدان جنگ بودند. او برای تأمين شلوار و يا لباس سربازان دستور داده بود تا قالی ها و قاليچه ها را تکه تکه کنند، و قوطی های خالی بنزين را به کيف حمل دارو تبديل کرده بود. در غياب آرد، به دهقانان دستور داده بود تا گندم و ديگر محصولات خام را پخته و با وسايل مختلف آن ها را بکوبند. و اين کار تا زمانی که آسيابی به کار افتد ادامه داشت. و در فلاتی که درختی نداشت، خانه های چوبی را ويران کرده و الوارهای چوب را برای سوخت قطارها به کار می بردند. تيغه های شخم زنی به شمشير تبديل شده بود و کارگاه های راه آهن آنگورا به ساختن خنجر و سرنيزه مشغول بودند. کارگاه های تعميراتی به صورتی فی البداهه در همه جا بوجود آمده بودند تا هيچ اسلحه ای تعمير ناشده باقی نماند. رفعت می کوشيد تا از دورترين نقاط کشور سربازگيری کند. در خواست پيوستن به ارتش از فراز مناره ها بانگ زده می شد. کسانی که داوطلب می شدند گاه مجبور بودند صدها مايل را طی کنند؛ آن هم اغلب در بيابان هايي که راهزنان بر آن حکومت داشتند. و وقتی هم که به مقصد می رسيدند ممکن بود اسلحه ای برايشان وجود نداشته باشد. به آن ها دستور داده شده بود که در طول راه هر جا به جسد يا پيکر زخمی سربازی خودی يا از آن دشمن بر می خورند اسلحه او را بگيرند. در عين حال، کسانی که محل خدمت خود را ترک می کردند دستگير شده و به شدت تنبيه می شدند. سربازگيری حتی به مناطقی همچون سيلیسا، ايالات شرقی و سواحل دريای سيا و ديگر مناطق دور آناتولی کشيده شده بود. ترک ها، بمنظور تکميل آمادگی خود برای جنگی که در پيش بود، فقط سه هفته وقت داشتند ـ هفته هايي که در آنگورا با اضطراب تمام همراه بود. روحيهء غير نظامی ها به شدت نزول کرده بود. بسياری از بيک ها و تجار ثروتمند، همراه با خانواده و مايملک خود، شهر را به سوی منطقهء امن قيصری ترک کرده بودند. و بسياری ديگر ـ حتی آن ها که دارای موقعيت های اداری مسئولانه بودند ـ خود را برای چنين کاری آماده می کردند. اين کار همچون يک بیماری واگير به زودی به دهقانان نيز سرايت کرد. شهر پر از ولگردان و فراريان جبهه شده بود. گفته می شد يونانی ها در همان نزديکی ها هستند و ديگر امنيتی وجود ندارد. زنان لباس پوشيده و چادر به سر کرده در انتظار آغاز سفر بودند و همه کس از خود می پرسيد آيا زمان ترک خانه و کاشانه فرا رسيده است. کمال خود همراه با فوزی، که اکنون رييس ستاد او محسوب می شد، در دوازده ماه اوت آنگورا را به قصد جبهه ترک کرد و سرفرماندهی خود را در نقطه ای به نام «پولاتلی» در پنجاه مايلی جنوب آنگورا و در کنار راه آهن برپا کرد. سپس بر فراز تپه ای به نام قره داغ رفته و مشغول مطالعهء خطوط احتمالی پيشروی دشمن شد. در پايان کار، هنگامی که از تپه فرود می آمد، سيگاری روشن کرد و اسب او که از ديدن آتش کبريت ترسيده بود او را محکم بر زمين زد. يکی از دنده هايش شکسته و در ريه او فرو رفت به طور که برای لحظاتی نفس کشيدن و سخن گفتن برايش ناممکن بود. دکتری که به سروقتش آمده بود هشدار داد که: «اگر به کار ادامه دهيد خواهيد مرد». کمال پاسخ داد: «جنگ که تمام شود حال من هم کاملا خوب خواهد شد». او برای معالجه به آنگورا بازگشت اما بيست و چهار ساعت بعد ديگرباره در جبهه حاضر بود. زخم اذيتش می کرد، به سختی قگام برمی داشت، و اغلب برای استراحت مجبور به تکيه دادن به ميزها بود. شايعه ای که در اين مورد به راه افتاد بسيار اغراق آميز بود و از نحوستی خبر می داد که موجب شده بود قبل از شروع جنگ فرمانده کل قوا توانايي خود را از دست بدهد. اما حتی اين شايعه هم برای تبليغات مثبت مناسب به نظر می رسيد؛ و بزودی در بين سربازان اين خبر پيچيد که کمال گفته است: «اين يک علامت خدايي است و به من می گويد که در همين نقطه که استخوان من شکسته است مقاومت دشمن هم در هم خواهد شکست».
|
|