|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل سی و سوم ـ کنفرانس لندن همزمان با رشد تشکيلات مليون، فضای آنگورا نيز رو به تغيير داشت و قسمت اعظم صميميت اوليه ای که در آن به چشم می خورد رو به ناپديد شدن گذاشته بود. اکنون آن جمع کوچک «برادران» به يک ستاد عمومی بزرگ تبديل شده بود و بخش های گوناگونی را در خود جای داده بود. به علاوه، کمال نيز بيش از هميشه تنها می نمود. ديگر افسرانش عصرها دور ميز دفتر فرماندهی جمع نمی شدند تا او با بقيه کار کند، حرف بزند، و مشکلات را با آن ها در ميان بگذارد. او ابتدا دفتر کارش را به ساختمانی در نزديکی تلگرافخانه منتقل کرده بود چرا که مشغله اصلی او را می شد جنگ تلگراف ها ناميد. کمال با ديد مدرنی که داشت به اهميت حياتی ارتباطات واقف بود. سپس محل اقامت خود را تغيير داده و به يک ويلای بزرگ سنگی در دامنه های کوه چانکا، در پنج مايلی شهر، نقل مکان کرده بود. اين ويلا قبلا برای يک بازرگان اهل سوريه ساخته شده بود، با سقفی برجسته و مناره ای پنج ضلعی؛ و فضای داخلی آن نيز به شدت تزيين شده بود. اتاق ها بزرگ و روشن بودند، با پنجره های متعددی که از کوهپايه بر دشت و تپه های دوگانهء آنسوی ديگر شهر مشرف بودند. اين مجموعه سخت به دل کمال می چسبيد. او همچنين در اين خانه نوعی زندگی زناشويي را نيز آغاز کرده بود. داستان اين بود که مشکلات فصل خزان گذشته به سلامت کمال لطمه زده و دکتر عدنان چنين تشخيص داده بود که او به مراقبت يک زن نيازمند است. در همان زمان، گويي برای پاسخ دادن به يک چنين نيازی، «فکريه» خبر داد که به زودی از قسطنطنيه به آنگورا می آيد. او که، عليرغم مخالفت شديد مادر و خواهر کمال، تصميم گرفته بود به آناتولی بيايد، به تنهايي، سوار بر يکی از کشتی های کوچک بخاری که در امتداد ساحل دريای سياه حرکت می کردند براه افتاده بود ـ همراه با مسافران مرد ناشناسی که به محض رسيدن به بندر «اينه بلو» کلاه های موسوم به «کلاه کمالی» خود را بر سر نهاده و هويت خود را به عنوان افسران و پيوستگان به جنبش مليون آشکار کردند. يک قايق کوچک او را از کشتی به ساحل آورد و در آنجا بوسيلهء رييس محلی پست و تلگراف، که عادت به ديدن زن جوان و جذابی در ميان مسافران اين کشتی نداشت، مورد استقبال قرار گرفت. بهانهء اين سفر انجام خدمات پرستاری برای زخمی ها بود اما او پنهانی به کمال گفته بود که قصدش از اين سفر ازدواج با اوست. او را با کالسکه ای از راه های سخت کوهستانی که اکنون تنها مسير ارتباطی با نيروهای مليون بود، و مثل بقيهء کسانی که در واگن ها مسافرت می کردند، به آناتولی فرستادند. او در اين واگن می توانست يا چهار زانو بنشيند و يا دراز بکشد، و در هر حال راه ناهموار سفر راحتی را ممکن نمی کرد. او پس از رسيدن به آنگورا در همان خانهء «چانکايا» اقامت گزيد و با کمال همخانه شد. کمال مردی محسوب می شد که با کار و کشور خويش ازدواج کرده بود و معاشرانش هم مردانی بودند که زن برايشان عامل انحراف ذهن محسوب می شد و تنها بدرد سيراب کردن اشتها می خورد. در نتيجه، با وجود همهء ظرافت هائی که کمال در رابطه با زنان کسب کرده بود، اما هنوز در حضور زنان سربازی زمخت محسوب می شد. يک بار، وقتی از او پرسيده بودند که کدام ويژگی را در زنان دوست می دارد، جواب داده بود: «در دسترس بودنشان را». فکريه هم، در واقع، با اين تعريف می خواند و حتی چيزی بيشتر از آن به کمال می داد. کمال، که در اشتهای جنسی خود مردی ناآرام و نامرتب بود، عادت کرده بود که در طی سال های زندگی رنگين اش خود را در حد مقدورات زندگی سربازی از وجود زنان سيراب کند. اما اکنون آمدن فکريه به او فرصتی دائمی را اعطا می کرد که در آن عاطفه و صميميت هم فرصت بازی می يافت. کمال از فکريه خوشش می آمد و عشقی که او نشانش می داد به هيجانش می آورد، از رفتارهای زنانه او لذت می برد. به طور کلی فکريه زنی بود که در آن مرحله از زندگی کمال کاملاً مناسب حال او به شمار می آمد. فکريه زنی بود با پوست تيره و اندامی لاغر و اخلاقی آرام و پذيرنده که هوش طبيعی اش و مقدار تحصيلاتی که داشت برای اين که بتواند نسبت به افکار کمال واکنش نشان دهد کافی بود. زنی ملاحظه کار بود و هرگز در کارهای کمال دخالت نمی کرد. اما آن چه را که مربوط به خودش بود در کنترل خويش داشت. او دوستان کمال را هم آرامش می داد، به زبان آن ها سخن می گفت، و آن ها نيز بخاطر فضای خانگی زيبائی که او برای کمال فراهم آورده بود قدردانش بودند. آن ها اجازه داشتند که در حضورش مشروب بخورند اما او می دانست که کی بايد آن ها را برای مشروب خوردن جدی با کمال تنها بگذارد. بی آن که ازدواجی بين شان صورت گرفته باشد، فکريه همان فضای آشنا و راحتی را برای کمال تامين می کرد که معمولا ازدواج به همراه می آورد. کمال هم به فکر ازدواج کردن با او نبود و در تصورش اين می گذشت که اگر روزی ازدواج کند با زنی خواهد بود که بتواند جايگاه خود را در کنار او همچون يک همسر غربی تصاحب کند؛ حال آنکه جايگاه فکريه که هنوز زنی شرقی محسوب می شد هميشه پشت سر او بود. فکريه، جوان و بی حجاب، که سوار بر کالسکهء باز کمال از خيابان های شهر می گذشت و يا در فراز تپه های مشرف بر شهر رانندگی می کرد و رفته رفته تبديل به چهره ی آشنايي برای مردم آنگورا شد. او در واقع چندان هم زن خانه نبود؛ از فعاليت در فضای باز لذت می برد و علاوه بر اسب سواری اهل شکار هم بود. حليده اديب نخستين بار او را سوار بر اسب ديد و اين ديدار را اين گونه توصيف کرد: «زنی بود با صورتی بسيار زيبا، هر چند که به شدت خسته و سرمازده می نمود. نوک دماغش تقريبا آبی شده بود و لبانش رنگ نداشت. خطوط ظريف صورت بيضی شکلی که با مويي سياه قاب شده بود بسيار جذاب می نمود. چشمانش خاکستری رنگ و تيره بودند و مژگانی بلند و خميده داشت. .. او، با لبخند نامحسوسی بر صورت رنگ پريده اش، به من نگاه کرد. و وقتی که از مقابلم گذشت غمی را که در چهره اش می ديدم مرا به شدت تکان داد». دکتر عدنان برای حليده توضيح داد که اين نوع نگاه ناشی از آغاز مسلول بودنی است که اکنون با غم درک اين که کمال با او ازدواج نخواهد کرد درآميخته است. در واقع فکريه در لحظه زندگی می کرد و اين هم لحظه ای ديگر از عمر او بود که در آن فرصت يافته بود تا برای کمال محيطی مناسب فراهم آورد تا او در آن استراحت کرده و به اعصاب آشفته اش آرامش ببخشد. البته راه ديگر آرام شدن کمال نوشيدن الکل بود. او در تمام زندگی خود آزادانه مشروب خورده بود. در اوايل جوانی، که بسيار کمتر از آنچه که می نمود اعتماد به نفس داشت، اين کمبود را از طريق نوشيدن مشروب آنگونه جبران می کرد که بتواند خود را بر ديگران تحميل کند. اما همچنان که فعاليت های ذهنی اش گسترش يافت مشروبخواری اش تبديل به نوعی استراحت شد. شب ها ذهن پر مشغله آرامش نمی گذاشت، روزها او را همچون يک موتور در حرکت دائم نگاه می داشتند، و تنها عصرها، پس از غروب آفتاب، بود که او اغلب، برای آرام کردن اعصاب خويش، به مشروب پناه می برد. البته مشروب تنها از لحاظ ذهنی به او کمک نمی کرد بلکه ـ از نظر خودش ـ برايش فايدهء فيزيکی هم داشت، چرا که او هميشه دچار يبوست مزمن بود و اعتقاد داشت که مشروب در حل اين مشکل کمکش می کند. به هر حال می شود گفت که کمال نه از سر ناچاری بلکه به صورتی آگاهانه مشروب می خورد چرا که هم به آن احتياج داشت و هم از آن لذت می برد. او از اين که مشروب خوارگی خود را پنهان کند نيز تن می زد و ترجيح می داد که بدون پرده پوشی اين امر را نشان دهد. وقتی خارجی ها دربارهء مشروب خوارگی اش می نوشتند او اين امر را تصديق می کرد و می گفت: «اگر اين مطالب نوشته نشود مردم من واقعی را درک نخواهند کرد». يک بار، هنگامی که فرماندار اسميرنا دستور داد که در رستورانی که کمال بر سر ميزی نشسته بود پرده ای بکشند تا عابران او را در حال نوشيدن نبينند، کمال اعتراض کرد و گفت: «با اين کار موجب خواهی شد که مردم فکر کنند ما مشغول تماشای رقص زنان هستيم. لااقل بگذار ببينند که ما صرفاً باده نوشی می کنيم». يک بار هم يک روزنامه نگار فرانسوی نوشت که آن سرزمين را يک مشروبخواره به همراه يک آدم کر (عصمت) و سيصد آدم کر و لال (نمايندگان مجلس) اداره می کنند. و کمال در مورد اين مطلب گفت: «اين آدم اشتباه می کند. اين سرزمين را فقط همان ميخواره می گرداند». اما کمال بهنگام کار مشروب نمی خورد؛ به خصوص وقتی که موقعيت حساس و جدی می شد. در ارض روم، در طول برگزاری کنگره، تنها به نوشيدن قهوه سياه اکتفا کرده بود، و هنگام اقامت در مدرسهء کشاورزی، زمانی که در معرض تهديد ارتش سلطانی بودند، احتمالاً تحت تاثير همکارانی همچون دکتر عدنان و حليده اديب، تقريبا دست به مشروب نزده بودند. اما اکنون او در دوره ای بسر می برد که فعاليتش محدود و فکرش در حال تعليق قرار داشت و، در نتيجه، می شد مشروب خواری را از سر گرفت. اين البته عادتی بود که چندان او را در نزد همکاران مسلمان ترش عزيز نمی کرد. يکی از نخستين مصوبات مجلس، قانونی بود که واردات و فروش عمومی مشروبات الکلی را ممنوع کرده بود. مصرف الکل از يک سو با قوانين اسلام نمی خواند و، از سوی ديگر، شايع بود که نيروهای مسلح را فلج کرده، منشاء بيماری های عمومی است و می تواند کشور را به لبه آشوب بکشاند. در نتيجه مصرف آن پس از تصويب اين قانون جريمه های سخت، شلاق و زندان را بهمراه داشت. با اين همه، وقتی هیئتی را به دفتر کمال فرستادند تا از او تقاضا کنند که دست از مشروب خواری بردارد او خنده کنان از اتاق بيرون رفته بود. در واقع ميز مشروب خواری برای کمال جهان طبيعی او محسوب می شد. از میزهای کافه های سالونيکا با آن گفتگوهاي طولانی که هرگز به عمل ترجمه نمی شدند گرفته تا ميزهای شام سرفرماندهی های گوناگونش که در آن ساعت ها به بحث درباره جنگ می گذشت، اين جهان به صورت طبيعی شکل گرفته بود. و اکنون، در خانهء چانکايا، او به اين جهان باز می گشت و هر شب، در حضور همکاران و پيروانی که عملی شدن کلمات او را ممکن می ساختند، یاعت طولانی را به خالی کردن بطری های راکی می گذراند. اين جلسات صورتی شلوغ و شادمانه ای داشتند و اغلب به بازی پوکری می انجاميدند که می توانست تا سحرگاه ادامه يابد. اما، به مرور ايام، اين جلسات نقش سازنده تری يافتند و ميزی که گرد آن جمع می شدند رفته رفته، همچون جلسات پارلمان و کابينه، به صورت يک نهاد ملی در آمد که در اطرافش سياست های مملکتی، مطرح می شدند و شکل می گرفتند. در واقع اين ميز وسيلهء غير مستقيم حاکميت کمال شد و حکم مدرسه ای را يافت که در آن او يک طبقهء جديد حاکمه را مطابق فکر و سليقه خود شکل می داد، تا دولتی را به وجود آورند که اگرچه برای مردم کار می کرد اما به وسيله مردم اداره نمی شد. در اين جلسات اسرار حکومتی چندان مخفی نگاه داشته نمی شدند و بحث ها ـ که اغلب صورتی يک طرفه داشتند ـ بر محور اصول کلی سياسی، اجتماعی و اقتصادی ويژه ای دور می زدند که دولت آينده بايد بر اساس آن بوجود می آمد. در آنگورا تعداد کسانی که دوست نداشتند بر سر اين ميز حاضر شوند معدود بود. هر چند که برخی هم بودند که از منشی کمال تقاضا می کردند نام آن ها را از فهرست مدعوين خط بزند چرا که طاقت آن همه ساعات طولانی مشروبخوری را نداشتند. اما کسانی همجون عصمت، با عادت هوشيار ماندن هميشگی خود، همواره در آنجا حضور داشتند. البته ديگرانی هم بودند که آرزو داشتند به مجلس کمال دعوت شوند و اگر اين آرزو تحقق می يافت شادمانی شان را حدی نبود. حاضران هميشگی عبارت بودند از کمال، افسران و همکاران سابقاً برادر و اکنون معاون او، و جمعی از روزنامه نگاران و روشنفکران جوانی که اگرچه در حضور کمال چندان سخنی نمی گفتند اما همواره او را قهرمان خود می دانستند. بعدها، فليح ريفکی، در حالتی گيج ومنگ نوشت: «همهء چيزهايي که در طول روزهای خسته کننده و طولانی در ما فرو می مردند در آن مجالس شبانه يک به يک زندگی از سر می گرفتند. در آن جا بود که ما در می يافتيم چگونه اراده يک آدم معتقد به هدفش می تواند خالق معجزه های بسيار شود». اما معجزات اصلی هنوز از راه نرسيده بودند چرا که حمله بعدی يونانی ها ممکن بود هر آن اتفاق بيفتد. پيش از آغاز اين حمله، و به عنوان کوششی برای رسيدن به صلح، اعضاء شورای عالی نيروهای متحده گرد هم آمده و از نمايندگان دولت های عثمانی و يونان نيز دعوت کردند تا در ماه فوريه 1921 در کنفرانس لندن، به رياست لويد جورج و در راستای پيدا کردن راه حلی جديد برای آنچه که «مسئلهء شرق» خوانده می شد، حضور يابند. معنای ديگر اين فرمول آن بود که قصد بازبينی «معاهدهء سورس» را دارند. شورا، در عين حال، اصرار داشت که نمايندگانی نيز از جانب دولت آنگورا در هیئت نمايندگی عثمانی حضور داشته باشند. اين دعوت را توفيق پاشای صدراعظم، از طريق خط تلگرافی مابين قسطنطنيه و آنگورا که پس از گذشت نه ماه دقيقاً به همين منظور برقرار شده بود، به اطلاع کمال رساند. کمال به سرعت از اين شناسايي ضمنی دولت خود استفاده کرده و به منظور تقويت موقعيت استراتژيک نهايي خود، با زيرکی خاصی پاسخ داد که اين او نيست که می تواند در اين مورد تصميم گيری کند بلکه تصميم بر عهدهء مجلس اعلای ملی است که «تنها قدرت مستقل و قانونی کشور محسوب شده و از نظر قانون اساسی دارای موقعيتی ممتاز است و، لذا، ضرورت دارد که دولت آنگورا، قبل از دست زدن به هر کاری نه صرفاً از جانب نيروهای متحده که به وسيلهء شخص سلطان نيز به رسميت شناخته شوند. توفيق پاشا پاسخ داد که اين يک امر مربوط به قانون اساسی و در نتيجه داخلی محسوب می شود و بايد نسبت به آن پس از حصول به سازش با متحدين تصميم گيری شود و اصرار در اين مورد در مرحله کنونی موجب خواهد شد که ترک ها اساساً در اين کنفرانس حضور نداشته باشند. کمال، که اکنون نظر خود در مورد سلطان را مطرح کرده بود، از مجلس اعلای ملی خواست تا قطعنامه ای را جهت ارسال به توفيق پاشا صادر کنند. مجلس اعلای ملی در اين قطعنامه، پس از آوردن مقدمه ای مفصل که در آن مطالب احساساتی گوناگونی عليه دولت سلطان مطرح شده و آن را «چيزی جز مقامی منتفی شده که ديگر در کشور نفوذی ندارد» خوانده بود، اعلام داشت که در هيئت نمايندگی تشکيل شده در قسطنطنيه شرکت نمی کند و، به جای آن، يک هيئت مستقل و جداگانه را به عنوان نمايندگان مردم ترک اعزام می دارد. بکر سامی، که پس از بازگشت از روسيه بار ديگر به وزارت خارجهء دولت مليون منصوب شده بود، برای سرپرستی هيئت انتخاب شد و اين هیئت نه از طريق قسطنطنیه بلکه از راه آداليا و رم عازم لندن شد. در رم کنت اسفورزا، وزير خارجه و رييس هيئت نمايندگی ايتاليا در کنفرانس لندن، از هيئت استقبال کرد. دو هيئت ترک، هر دو در هتل ساوی لندن، اما در دو طبقهء مختلف، اقامت گزيدند و نوعی جدايي رسمی بين شان برقرار شد. روزنامهء تايمز گزارش داد که به نظر می رسد بکر سامی علاقه ای به ملاقات با توفيق پاشا ندارد، و خبرنگار همان روزنامه او را، در مقام نماينده يک «دولت شورشی»، آدمی مايوس کننده خواند و نوشت «ممکن است لباس های او را، که همواره با کت صبحگاهی و شلوار خوش اتوی راه راه و بدون داشتن کلاه فز در جمع ظاهر می شود در خياطی های باند استريت لندن دوخته باشند.» جالب اين بود که توفيق پاشا، که ناخوش به نظر می رسيد و به هنگام نشستن پارچه ای را روی زانوهای خود می انداخت، از همان ابتدا اختلافات را کنار نهاده و هيئت آنگورا را نمايندهء قانونی ملت ترک اعلام داشت. به اين ترتيب، در کار نمايندگی ترک ها بکر سامی تنها مانده بود و ناچار بود در سراسر طول کنفرانس به عنوان سخنگوی ترک ها عمل کند. او مداوماً، به خاطر اين که نمی توانست دقيقا روشن کند که چه می خواهد موجبات ناراحتی لويد جويرج را فراهم می کرد. «اوبری هربرت» در روزنامهء تايمز نوشت: «به نظر می رسد که اين کنفرانس لازم نيست همهء رشته های معاهده سورس را پنبه کند و می تواند، با اندکی بزک و ترئين از آن به صورت چيزی قابل تحمل استفاده نمايد». اما، در عمل، چنين دگرديسی ظريفی اتفاق نيفتاد. ترک ها کار خود را با اين خواست آغاز کردند که متصرفاتشان در اروپا به مرزهای 1913 برگردد. دولتمردان نيروهای متحده اين خواست را با لبخندی هجو آميز پاسخ گفتند و از گوشه ای از سالن صدايي شنيده شد که به فرانسه می گفت: «خيلی مضحک است». در عين حال، ترک ها خواستار تخليه اسميرنا، داشتن کنترل کامل بر ترعه ها، و خروج کامل نيروهای بيگانه از قسطنطنيه شدند؛ تقاضاهايي که روزنامهء تايمز در موردشان نوشت: «آنچه ترک ها می خواهند آنقدر زياد است که حتی اعطای اندکی از آنها معنايي جز پاره پاره کردن معاهدهء سورس ندارد». يونانی ها حاضر نشده بودند که با نمايندگان آنگورا در کنفرانس حضور يابند و، در نتيجه، سخنان آن ها جداگانه شنيده شد. آنها آنچه را که قبلاً به وسيلهء «وني زلوس» در ديگر کنفرانس ها مطرح شده بود تکرار کرده و، با ارائهء آمارهائی خوب انتخاب شده در مورد ترکيب جمعيتی مناطق مورد اختلاف، بر اصرار خود افزودند. نيروهای متحده پس از شنيدن اظهارات طرفين پيشنهاد کردند که يک کميسيون بين المللی برای تحقيق محلی ترکيب جمعيتی منطقهء تراس شرقی و استان اسميرنا تعيين شود. آنها خواستار آن بودند که پيش از دست زدن به اين کار يونانی ها و ترک ها متعهد شوند که نتايح حکميت اين کميسيون را بپذيرند. ترک ها که مطمئن بودند آمار گردآوری شده به وسيله اين کميسيون به نفع آنان خواهد بود به صورتی مشروط اين پيشنهاد را پذيرفتند، اما يونانی ها درست به همان دليل با آن مخالفت کردند. آنگاه دو هيئت نمايندگی «درنمايشی دوستانه» برای صرف چای کنار هم نشستند. نيروهای متحده، پس از تعمق در مساله، اعمال سلسله تغييرات جديدی را در معاهده سورس پيشنهاد کردند که بر اساس آن در ترعه ها، قسطنطنيه و کردستان امتيازاتی به ترک ها داده شده و سازمان ملل متفق نيز مامور می شد تا مسئلهء ارمنستان را، که هنوز حکم يک تحقيق دانشگاهی را داشت مورد بررسی قرار دهد. در مورد منطقهء تراس ديگر اشاره ای به آمار و سرشماری نشده بود؛ و در مورد اسميرنا نيز تنها به ضرورت رسيدن به يک توافق مرضی الطرفين اشاره شده بود. البته همهء اين حرف ها به معنی ايجاد يک منطقهء خودمختار يونانی در تراس بود و ترک ها، بر اساس تجربه های فراوان قبلی، می دانستند که پيشنهادات مزبور مآلاً به جدايي اين استان از سرزمين شان خواهد انجاميد. در اين مورد بکر سامی بر اين نکته تاکيد کرد که اين عمل به جای برقراری صلح سرچشمهء «اختلافات دائمی آينده» خواهد شد و سپس، با تصويب مشروط ديگر پيشنهادات، به منظور انجام مشاوره با دولت مطبوع خويش عازم آنگورا شد و يونانی ها نيز به آتن برگشتند. يونانی ها از کنفرانس لندن اين گونه برداشت کرده بودند که، جدا از اينکه فرانسوی ها و ايتاليايي ها چه می خواهند، لويد جورج همچنان پشتيبان آن ها است. اما، در عين حال، از آنجا که از ظهور برخی تغييرات در ادعاهای قبلی او چندان راضی نبودند به گزينهء حملهء نظامی ـ که می توانست در معاملات آينده موقعيت آنها را بهبود بخشد ـ متمايل شدند. آنها مطمئن بودند که، جدا از موضع رسمی دولت انگلستان، شخص لويد جورج با اين اقدام آن ها مخالفت نخواهد کرد. فکر آن ها چنين بود: «اين بزرگمرد با ما است و، به سبک خودش و در زمانی که خود تشخيص می دهد و با جادوی تصميم گيری اش، کمک حياتی مورد نياز ما را در وقت ضرورت به ما خواهد رساند». اين برداشت چندان هم غلط نبود. لرد کرزن در نامه ای به همسرش نوشته است: «نخست وزير همچنان يک طرفدار مکتب وني زلوس و يک دوستدار يونان باقی مانده و از همهء مزايای موقعيتش، به عنوان رييس کنفرانس، در اين راستا استفاده می کند». چرچيل هم، که وزير جنگ کابينه بود، طی يادداشتی بر ضرورت صلح با ترک ها تاکيد کرده و نوشت: «گزينهء براه انداختن جنگی ديگر مرا عميقاً نگران می کند. به عقيدهء من، اگرچه ممکن است يونانی ها مليون ترک را در حملات اوليه متفرق کنند و تا حدودی در خاک ترک ها پيش بروند، اما هر چقدر بر متصرفات خود بيافزايند و هر قدر بر طول مدت توقف شان در اين متصرفات افزوده شود، ناچار هزينه های بيشتری را متحمل خواهند شد». او، پس از برشمردن اثرات نامطلوب چنين عملی، افزوده بود: «در چنين شرايطی، به نظر من باز گذاشتن دست يونانی ها و بازگشايي جنگ مسئوليت ترسناکی است». اما لويد جورج به اين اخطارها توجهی نداشت. يونانی ها در بيست و سوم ماه مارس حمله ای را از بروسا و بوشاک آغاز کردند و لويد جورج در جلسهء کابينه دولت انگلستان توضيح داد که يونانی ها در برابر تمرکز شديد قوای ترک ها قرار دارند و جلوگيری از حمله ای به منظور دفاع از خود غير ممکن است. سر هنری ويلسون، بر اساس استاد وزارت جنگ انگلستان، نوشته است: «در راه آهن اين منطقه هيچ گونه تمرکز قوايي از جانب ترک ها مشاهده نمی شود و، در نتيجه، حملهء يونانی ها کاملاً بی دليل و بدون تحريکات قبلی از جانب ترک ها است. لويد جورج هم کاملاً از اين مساله آگاه بوده و هر آنچه می گويد نوعی بهانه تراشی ناهنجار است. ترک ها در حال حاضر مشغول مطالعهء شرايطی هستند که دو هفتهء پيش در همين لندن به آن ها پيشنهاد شده است و آنوقت يونانی ها ـ با اطلاع کامل لويد جورج ـ به آن ها حمله کرده است». حداقل فايده مذاکرات لندن آن بود که ترک ها فرصت پيدا کردند تا بازسازی نيروهای خود را به اتمام رسانده، به اسلحه بيشتری دست يافته، و خطوط دفاعی اسکی شهير را تقويت کنند. حملهء يونانی ها دو شاخه بود. يکی عليه اسکی شهير در شمال و ديگری عليه افيون قره حصار در جنوب. يونانی ها افيون را بی هيچ مشکلی متصرف شدند و آنگاه، بر روی جاده قونيهء به طرف شرق حرکت کرده و کمال را مجبور کردند تا برای جلوگيری از پيشرفت شان قوای خود را از شمال فرا بخواند. او بعدها حرکت يونانی ها به سوی قونيه را يک اشتباه تاکتيکی خوانده و معتقد بود که آنها بايد به طرف شمال رفته و با تقويت نيروهای مستقر در آن منطقه موفقيت حمله به اسکی شهير را قطعی می کردند. اما يونانی ها، درست مثل بار پيش، رفته رفته با مقاومت شديد ترک هائی روبرو شدند که در بيرون اسکی شهير به خوبی موضع گيری کرده و به توپخانه سنگين مجهز بودند. در واقع چندين روز طول کشيد تا يونانی ها بتوانند خطوط ترکها را در «اينونو» شکافته و خود را بار ديگر به بلندی های مشرف به دشت منتهی به شهر برسانند. در اين جا بود که ترک ها قوای کمکی خود را به کار گرفته و دست به يک ضد حمله زدند و يونانی ها نيز که يک چنين پشتيبانی نداشتند مجبور به عقب نشينی شدند. «ارنست همينگوی»، که در آن زمان بعنوان خبرنگاری امريکايي همراه قوای يونانی حرکت می کرد، در کتاب «برف های کليمانجارو» نوشته است: «به جايي رسيديم که يونانی ها، به رهبری افسران تازه از راه رسيدهء سلطنت طلب، دست به حمله زده بودند. اينها افسرانی بودند که هيچ چيز سرشان نمی شد و توپخانه شان که به طرف سربازان خودی شليک می کرد باعث شده بود کتا ناظران انگليسی مثل بچه ها به فغان در آيند». او که برای نخستين بار کشته ها را با لباس های خاص ارتش يونان می ديد، از مردگانی سخن گفته که: «دامن های سفيد باله و کفش های نوک برگشته به تن داشتند.» ترک ها به سرعت پيش می آمدند و همينگوی و ناظر انگليسی مجبور بودند آنچنان بدوند که ريه هاشان به درد آمده و دهانشان مزهء تلخ سکه های مسی بگيرد. آن ها پشت تخته سنگ هايي پنهان شدند، در حالی که: «ترک ها با سرعت هر چه تمامتر پيش می آمدند». اين وضعيت ايجاب می کرد نيروهای جنوبی يونانی از افيون فراخوانده شوند. حرکتی که کمال به درستی آن را مورد انتقاد قرار داده بود. تلفات يونانی ها بسيار سنگين بود اما نيروهايشان به کلی از هم نپاشيد. پروفسور توين بی، در کتاب «مشکل غرب در يونان و ترکيه»، که با يکی از واحدهای يونانی به طرف روس ها عقب نشينی می کرد، نوشته است: «مجموعهء درهمی از سربازان، قاطرها، کاروان هايي که به گاوه ها بسته شده بودند، و کاميون ها، بر جاده ای ناهموار به سختی عقب نشينی می کردند». توين بی از اين متعجب بود که چرا دشمن از جانب کوهستان هايي که در جبههء جنوبی آن ها قرار دارند حمله نمی کنند. واقعيت اين بود که ترک ها همهء نيروهای خود را برای قطع راه آهن و خطوط عقب نشينی نيروهای جنوبی يونانی به کار گرفته بودند و برايشان قوای ديگری باقی نمانده بود. اما، بهر حال، در هدف خود موفق نشدند. تقصير اين شکست را کمال به تاکتيک ها و قضاوت های غلط رفعت نسبت داد و، در پی مشورتی با فوزی، او را به آنگورا احضار کرده و به وزارت دفاع منصوب ساخت و هر دو لشکر جبهه های غرب را تحت فرماندهی عصمت قرار داد. رفعت به فرماندهی کمال چندان اعتقادی نداشت و در جبهه جنگ دست به عملياتی می زد که گاه تا سر حد مسئوليت ناپذيری پيش می رفت، اما در آنگورا زير نظارت دقيق کمال نمی توانست کار غير منتظره ای انجام دهد. و عصمت نيز می توانست نيات کمال را در جبههء جنگ عملی سازد. باری، دومين جنگ «اپنونو» اينگونه به انجام رسيد. اينونو همان محلی است که بعدها عصمت نام آن را به نام خويش افزود. کمال، به نام مجلس اعلای ملی، تلگرافی به اين مضمون برای او فرستاد «حرص و آز دشمن در تخته سنگ های عزم و همت ما در هم شکسته است». او همراه با تبريک «اين جنگ مقدس و پيروزی بزرگ» اعلام می داشت که در سراسر تاريخ جهان تنها معدودی از فرماندهان نظامی با چنين ماموريت مشکلی روبرو بوده اند. کمال می دانست که جنگ هنوز به پايان نرسيده است اما به نقطه ی برگشتی رسيده که می تواند کفهء ترازو را به نفع مليون سنگين کند. قوای مليون، که همچنان از نظر نفرات و تجهيزات نسبت به يونانی ها کمبود داشتند، توانسته بودند از نظر کار رهبری و استراتژی جنگی تفوق خود بر يونانی ها را به اثبات برسانند ـ امری که پذيرش آن برای يونانی ها مشکل بود. پروفسور توين بی به خاطر می آورد که: «يونانی ها غافلگير شده و، عليرغم اطلاعاتی که در مورد تبديل قوای نامنظم ترک به قوای نظامی منظم در دست داشتند، به خاطر اين که ترک ها را مردمی فرودست می دانستند می گفتند: "اين هدف گيری های دقيق توپخانهء ترک ها بايد کار روس ها يا آلمان ها باشد. ايتاليايي ها هم آثاری از خود در سنگرها به جای گذاشته بودند و ادارهء سواره نظام هم با افسران فرانسوی بوده است". اما از نظر من همهء اين حرف ها چيزی جز خيالات و هذيان نبود». روحيهء نظامی کهن ترکان به آن ها بازگشته بود. آنها توانسته بودند يک ارتش نوين را به وجود آورند که به وسيلهء افسرانی تحصيل کرده در رشتهء جنگ های مدرن هدايت می شد. از اين جا به بعد کمال می توانست پيشاروی خود را ـ هر چند هنوز دور و نامشخص ـ ببيند و به پيروزی محتمل آينده بينديشد.
|
|