|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل بيست و ششم ـ نقل مکان به آناتولی
انگليس ها، با اشغال قسطنطنيه، برای دومين بار امتياز سياسی بزرگی را نصيب کمال کرده بودند و او هم در بهره برداری از آن کوچکترين تعللی از خود نشان نداد. از نظر کمال، که بلافاصله از طريق انتشار اعلاميه ای نظرش را بصورتی عمومی اعلام داشت، اشغال قسطنطنيه «موجوديت و استقلال هفتصدسالهء امپراتوری عثمانی را بر باد داده» بود. او، مطابق معمول، در سراسر مبارزات بعدی اش برای بقای ملت ترک، دقت داشت تا همواره از دين اسلام کمک بگيرد. او خطاب به مردم کشورش گفت: «خدا در اين جنگ مقدس که برای استقلال کشورمان بدان وارد شده ايم مطمئنا با ما است». کمال، بعنوان افسری لايق و سياستمداری زيرک، هيچ چيز را از نظر دور نمی داشت و به اين خاطر پيامی به همان گونه را برای بقيهء جهان اسلام نيز فرستاد و، در عين حال، به جای خطاب قرار داد دولتمردان کشورهای متحده، «وجدان دانشمندان، روشنفکران و انسان های متمدن اروپا و آمريکا» را مورد خطاب قرار داده و نظر آن ها را به عملياتی از جانب دولت هاشان جلب کرد که «با عزت و نام نيک کشورهاشان» در تضاد بود. او اعلام داشت که از طريق «اقدامی جنايت آميز که در تاريخ سابقه نداشته است» قرارداد ترک مخاصمه ای که بر بنياد اصول پرزيدنت ويلسون فطعيت يافته بود، اکنون «موجبات آفرينش» فريبی را فراهم کرده است که ملتی را از وسايل دفاع از خود محروم می سازد». او همچنين بخشنامه ای خطاب به اقليت های مسيحی صادر کرده و يادآور شد که اکنون که روابط عثمانی با جهان بيرون موقتا قطع شده است اقليت ها نبايد از حمايت خارجی استفاده کنند بلکه بايد «به خاطر وجود شواهد کافی بر عناصر متمدنی که در ويژگی های قوم ما وجود دارد» به ملت ترک پشت گرم باشند. همه ی اين اقدامات به فاصله يک ساعت پس از اشغال قسطنطنيه انجام شد. آنگاه کمال به همان سرعت سرگرم رسيدگی به وظيفهء اساسی ديگر خود شد که عبارت بود از دعوت برای تشکيل پارلمانی تحت نظارت خود او در آنگورا. او دو روز تمام را در تلگرافخانه گذراند و در مورد اين موضوع با افسران فرمانده خود تبادل نظر کرد. در پی آن طی اعلاميه ای از تشکيل «مجلسی با اختيارات فوق العاده» خبر داد که در واقع حکم مجلس موسسان را داشت و از اختيار تغيير سيستم حکومتی برخوردار بود. همهء نمايندگان مجلس منحل شدهء قسطنطنيه، اگر می توانستند، حق داشتند در اين مجلس شرکت کنند و در عين حال در تاريخ معينی اعضای جديد اين مجلس در طی رای گيری عمومی انتخاب می شدند.
حال وظيفهء هر ميهن پرست جدی و هر سرباز توانای حاضر در قسطنطنيه آن بود که از خطوط محاصرهء نيروهای متحده گذشته و از آن شهر خود را به آناتولی برسانند. مقامات انگليسی در سراسر شهر اعلان هايي به امضای فرمانده کل قوا و به زبان های انگليسی و ترکی نصب کرده بودند که در آن مجازات هر کس که دارای علايق ملی گرايي بود مرگ اعلام شده بود. کلمهء مرگ را با حروف بسيار درشت نوشته بودند. اما از آنجا که، در غروب نخستين روز اشغال، برای دستگيری اشخاص به جای استفاده از مامورانی مخفی که می توانستند مخالفين را شناسايي کنند از سربازانی که لباس شخصی به تن داشتند استفاده کرده بودند، عده زيادی توانستند ـ گاه با تغيير ظاهر خود ـ از بغاز بسفر گذشته و از طريق راه های مخفی عازم مناطق داخلی آناتولی شوند. حليده اديب، خود و شوهرش ـ دکتر عدنان ـ را به صورت ملايي که با همسر سالخورده اش سفر می کرد درآورد. آن ها شبانه در حالی که نورافکن های کشتی های جنگی بغاز بسفر را به شدت روشن کرده بودند و لوله توپ هاشان می درخشيد و سربازانشان بر عرشهء کشتی ها در رفت و آمد بودند، از بغاز گذشته و خود را به خانقاهی در «اسکوتاری» رساندند که می دانستند دراويش اش به آن ها پناه خواهند داد. در آنجا به چهار نماينده ديگر مجلس برخوردند که آنها نيز در حال فراربودند. حليده قضاوت خود نسبت به آنها را اينگونه بين کرده است که اولی آدمی عاقلی بود چرا که می گفت: «آنچه احتياج داريم يک نقشه خوب راه ها و يک راهنما است»؛ اما ديگری را آدمی احمق دانسته است چرا که می گفت: «من توی کوله پشتی ام پنج بمب و سه هفت تير دارم و جای ترسی نيست». جريان سفر حليده و دکتر عدنان به آنگورا نمونه ای از سفر آدميان بيشمار ديگر محسوب می شود و شرحی که او از اين سفر داده شرايط موجود در آناتولی را بخوبی منعکس می سازد. راه های بين اسکوتاری به طرف شرق و به جانب شبه جزيرهء «ازميت» به شدت به وسيلهء توپخانه و سواره نظام انگليس ها مراقب می شد. راه های کوهستانی را حملهء دايم گروه های يونانی که بوسيله متحدين مسلح شده بودند مخاطره آميز کرده بود. چند گروه اندک ترک می کوشيدند از پس يونانی ها برآمده و به ملیون فراری کمک کنند تا به راه خود ادامه دهند. در عين حال، در سراسر راه، شبکهء ارتباطی کارآمدی بوسيله تلگرافچی های وفادار به جنبش بوجود آمده بود که خبرهای مربوط به آمد و شد گروه های مليون را، همراه با اخبار مربوط به حرکات نيروهای متحده و اثرات احتمالی آن ها بر جريان سفر مليون، به يکديگر مخابره می کردند. در ابتدای سفر، حليده بر يک کجاوه نشسته بود در حالی که مردان گروه که آسانتر مورد شناسايي قرار می گرفتند از راه های پنهانی حرکت می کردند. او، در يادداشت هايش، ماجرای عصری را که به دهکده ای وارد شدند که گروهی از سربازان انگليسی در آن مستقر بودند چنين شرح داده است: «ناگهان يک جفت چشم سخت آبی و بسيار خسته داخل کجاوه را نگريست... اما سرباز صاحب اين چشم ها بسادگی روی خود را برگرداند و به راه افتاد؛ مطمئن از اين که چيزی که جای نگرانی باشد به چشمش نخورده است». حليده، پس از تاريک شدن هوا، به مقصدی که قرار داشت رسيد. بلافاصله خبر ورودش را تلفنی به مرکز اطلاع دادند: «اين جا سمندر... آيا شما گوبز هستيد؟ بله، سالم است و بی هيچ حادثه ای موفق به فرار شده. بله، بقيه هم پياده در داخل مزارع حرکت می کنند». در اواخر شب بقيه نيز به سلامت رسيدند اما استراحتی ممکن نبود چرا که انگليس ها از آمدنشان با خبر شده و مشغول روشن کردن مزارع با نورافکن بودند تا چريک های يونانی بتوانند فراری ها را ببينند. در نتيجه، فراريان ناگزيز بودند بلافاصله حرکت کرده و در تاريکی و با يک گاری بسته شده به گاو از جاده های فرعی عبور کنند. حليده اديب در طول راه فرصت آن را داشت تا انواع مردان جنگده ای را که «مواد خام جنبش مقاومت» محسوب می شدند را مورد مطالعه قرار دهد. برخی از آن ها ژاندارم های مقدونيه ای بودند که «حالت وحشی، مشتاق و پر شوری که در استبداد به غرايز شورشی تبديل می شد و هنگامی که خود در قدرت قرار می گرفتند به غرايز بی رحم غلبه جو تبديل می گرديد در نژادشان وجود داشت. آنها قهرمان پرستانه مشتاق تغيير و ديدار چيز مبهمی بودند که اکنون ترکيهء نو نام می گرفت». آن ها در کوهستان ها همراه با انور جنگيده بودند و حتی شايع بود که انور خود اکنون در تنگهء خيبر با انگليس ها می جنگد. از نظر آن ها انور مردی شجاع بود اما سلطان خائن محسوب می شد چرا که يقين داشتند اين سلطان است که آن ها را به دشمن فروخته. فرمانده آن ها با گفتن اين که «شرم بر اين پادشاه خاندان عثمانی باد» صحبت را از انور به سوی مصطفی کمال تغيير جهت داده و از او به عنوان سرباز کبيری نام می برد که تا خود آتن يونانی ها را دنبال خواهد کرد. برعکس اين مردان، مرد بلند قدی از اهالی آناتولی هم در جمع بود با رفتاری آرام و منشی خاکی. صورتی مهربان و ريشی سياده و گرد داشت. حليده اديب در مورد او نوشته است «من در صورت او طنزی آرام و عميق می ديدم. و در وجودش طبيعتی به شدت عملگرا را در کار می يافتم. با نگاه به او می شد فهميد که او به اين آسانی ها باور نمی کند که مصطفی کمال پاشا می تواند تا آتن پيش بتازد و يا انور پاشا در تنگه مشغول جنگ با انگليس ها باشد. اما، در عين حال، خيانت پادشاه عميقاً او را زخمی کرده بود. با اين همه از دشنام دادن به سلطان خودداری می کرد. همچنين هيچ کدام اين مسايل موجب نمی شد که او در راستای همان هدفی که معتقد بود به جايي نخواهد رسيد سر سوزنی فروگذاری کند. به نظر می رسيد که در سر راهشان سواره نظام انگليسی همهء گذرگاه ها را بسته است و برای آنان چاره ای جز زدن به دل کوه ها و ماندن در پناه نيروهای نامنظم محلی وجود نداشت. حليده درباره اين نيروهای نامنظم نوشته است که «آن ها پسربچه هايي بودند که در مورد نيک و بد امور عقايد خاص خود را داشتند. در آن ها احترام به انسانيت و بيرحمی در هم آميخته بود و، در عين حال، به نظر می رسيد که همهء آنها دارای عقايد راسخ مشترکی هستند. به شدت از دولت نفرت داشتند و همه دولت ها را عهدشکن و آماده برای هر گونه فريبکاری به نام قانون می دانستند. از وجود دولت مليون کاملاً آگاه بودند و اعتقاد داشتند که در آن لحظه اين دولت مفيد است اما همين دولت، اگر که لازم آيد، در کشتن همه آن ها شک نمی کند. با اين همه آن ها هميشه خود را فرزندان وفادار سرزمين ترکان خواهند دانست». آنگاه گروهی از افسران وظيفه که راهی آنگورا بودند از راه رسيدند. حليده نوشته است: «مقايسهء اين افسران ـ با رفتارها و ظواهر کامل مربوط به جهانی که از دست رفته بود ـ با آن بچه های ببرمانند بسيار اعجاب آور بود». در ميان دو گروه جنگنده های منظم و نامنظم نوعی ناهماهنگی وجود داشت که در جريان وقايع آينده کار را به يک برخورد گسترده کشاند. مسئله اين بود که کدام يک بايد فرماندهی کار را در دست داشته باشند. رييس رمانتيک نيروهای نامنظم با همهء شجاعتش فاقد قدرت برنامه ريزی و سازماندهی لازم برای انجام درگيری های پر مخاطره بود. و آشکار بود که وجود يک افسر ستاد ارتش منظم مورد نياز است. و اين وظيفه بر عهده سرهنگ کاظم گذاشته شده بود که از بقيه سابقهء بيشتری داشت. او اگرچه در ذهن خود سخت نگران نامنظم ها بود اما با اين همه، با تدبير بسيار، دست رييس نامنظم ها را فشرده و اعلام داشته بود که اختيار غيرمنظم ها با خودشان است. يکی از همراهان حليده که محمدچاووش نام داشت از اين واقعه آسوده خاطر شد. حليده نوشته است: «او هرگز نمی توانست بپذيرد که نامنظم ها به سربازان ارتش ترک فرماندهی کنند. مسئلهء غرور ارتشی برای او بسيار مهم بود». بالاخره، پس از برخورد با بن بست های متعدد و پيش گرفتن راه های فرعی گوناگون، و با مرارت های بسيار، گروه مسافران به قلهء کوهی رسيد که از آنجا هنوز می شد در پشت سر دريای مرمره و آب های خليج ازميت را ديد. حليمه نوشته است: «همهء اسب ها ايستادند و همهء چشم ها به جانب آن گسترهء سبز و آبی خيره شد. هيچ کس به کنار دستی خود نگاه نمی کرد و چشمان هر کس آن تکه از زندگی را می نگريست که اکنون شايد برای هميشه پشت سر می گذاشتند. هر يک از ما به نظر می آمد که کاملاً از بقيه جدا است. من به خود نهيبی زدم و اسبم را به سوی سراشيبی آن سوی کوه راندم و دريا از چشمم نهان شد». اکنون تنها گستره های خشک و باز آناتولی در پيش روی آنان قرار داشت. بدينسان، آن ها آرام و سخت از جهانی به جهانی ديگر رفتند. از مدار قسطنطنيه خارج شدند تا پا در مدار آنگورا بگذارند. آنگاه تلگرافی از خود مصطفی کمال بدستشان رسيد که حامل خبرهای خوبی بود. علی فواد توانسته بود قوای انگليسی را از اسکی شهير بيرون براند و راه آهن آزاد شده بود و آن ها بايد، برای ادامهء سفر، خود را به نزديکترين ايستگاه قطار برسانند. در آنجا «يونس نادی»، روزنامه نگاری که از راه ديگری خود را از قسطنطنيه به آنجا رسانده بود، به آنان پيوست. قطار از اسکير شهير به سوی آنگورا حرکت کرد. نزديکی های غروب يونس نادی هيجان زده به سراغ حليده آمد و گفت :«حليده خانم؛ ايستگاه پر از جمعيت است. و لازم است کسی برای مردم حرف بزند. آيا شما حاضريد اين کار را بکنيد؟» حليده گفت: «نگران نباش، من اين کار را خواهم کرد». جمعيتی که در نور غروب سطح ايستگاه را پر کرده بود ساکت بنظر می رسيد. آنگاه، يک آدم لاغر خاکستری رنگ از ميان آن ها بيرون آمد و «به سرعت خود را به قطار رساند و دستکش هايش را درآورد. صورتش در نور غروب نامشخص و بی رنگ بود. ناگهان در کوپهء ما باز شد و مصطفی کمال را ديدم که دستش را دراز کرده بود تا به من در پياده شدن از قطار کمک کند... دستش باريک و بی عيب بود؛ با انگشتانی کشيده و پوستی بدون هيچ چروک و لکه. حرکات سريع و ناگهانی اش مرا به ياد محمد چاووش و آن نوع انقلابيون جديدی که حضورشان را رفته رفته تجربه می کردم انداخت. به نظرم آمد که کنترل بيرحمی های آن ببرهای نامنظم سرزمين ترکان در همين دست ها قرار دارد. اين دست با دستان پهن ترکان جنگجو از آن بابت تفاوت داشت که می شد در آن تنشی عصبی را ديد که آماده است بر جهد و گلوی متجاوز را بفشارد». کمال با صدای آرامی گفت: «خوش آمديد خانم افندی». اين جا آنگورا بود. حليده بخود گفت: «همين جا کعبهء جنبش مليون است».
آنگورا در آنزمان تنها يک جفت تپه بود که همچون دو پستان بر سينهء فلات آناتولی برخاسته بودند. بر فراز يکی از آن ها ديوارهای خرابه های قلعه ای قرار داشت که جنگ های متعددی را به خود ديده بود. و از دامنه تا قلعه خانه هائی خشتی ديده می شدند که اغلبشان مخروبه بودند و پله پله، بالاتر و بالاتر، ساخته شده بودند. از ميانشان کوچه های پيچان باريکی می گذشت. کف کوچه ها سنگفرش بود اما در آنزمان فصل باران ها رسيده بود و آب جاری باران با خود همه جا را گل آلود کرده بود و، در نتيجه، بالا رفتن از آن ها برای اسب ها و گاری ها مشکل بود. در آنزمان گاری هایي که بوسيله گاو کشيده می شدند و به دهقانان تعلق داشتند تنها وسيلهء حمل و نقل در آنگورا محسوب می شدند. علاء الدين حيدر، يک خبرنگار ترک که پس از سفری خسته کننده در دل کوه های اينه بولو (بندری در کنار دريای سياه که در دست مليون بود) خود را به آنجا رسانده بود در نخستين بنگاه آنگورا را شبيه يک «سوراخ وحشتناک» يافته بود که ميخانه دارانش با لبخندی استهزا آميز به او خوش آمد می گفتند. تراکم جمعيت در شهر آنچنان بود که اتاق ها را متری اجاره می دادند. و او با به دست آوردن جايي برای خواب در پاگرد يک پلکان آدم خوش شانسی محسوب می شد. رختخوابش هم چيزی جز چند قوطی مقوايي نبود. آنگورا در واقع ده نسبتاً بزرگی شده بود که يک آتش سوزی فاجعه بار در طول جنگ بخشی از آن را سوزانده و جمعيت آن را به حدود بيست هزار نفر تقليل داده بود و هنوز می شد خانه های سوخته سياه شده را در بخش پايينی دامنهء تپه ها ديد. قلعهء بالای تپه بر همهء اطراف فلات بی درخت و لختی ناظر بود که زمستان آن را از برف می پوشاند و تابستان به آتشش می کشيد و جز باران و چند چاه پراکنده منبع آبی نداشت. از دور دست يک سلسله تپه های کوتاه، خشک، و بی رنگ منطقه را در ميان گرفته بودند. شهری که می رفت تا شکل بگيرد، رفته رفته، به داخل فلات سرريز شده بود اما تا پوشاندن فلات راه درازی در پيش داشت. به خصوص که در سر راهش نيزار فراخی قرار داشت که در زمستان تبديل به مرداب می شد. در کنار آن ايستگاه قطار و چند ساختمان اداری قرار داشت که آن ها را «ترکان جوان» به جبران غفلت عثمانی ها ساخته بودند. و در جلوشان يک باغچهء کوچک متعلق به شهرداری قرار داشت. اين «مکهء جنبش مليون» فاقد هر گونه تشخص و خدمات شهری بود. اما در آسمان بی انتها و هوای پاک چشم انداز خشک و نرمش، در هر سحرگاه و شامگاه، نورهای بنفش و زردی همه جا را در خود می پوشاندند و فضای نادری را بوجود می آورد که با همهء نقاط ديگر تفاوت داشت. مردمانش هم از بقيهء مردمان متفاوت بودند؛ با سکوت عميق و درون گرا که به غروری فروتنانه در آميخته بود. آن ها زبان ترکی را با لهجهء خاصی صحبت می کردند که فهميدنش برای آمدگان از قسطنطنيه چندان آسان نبود. اين «جدا افتادگی» در ميانهء جهانی ناآشنا در گروه های کوچک اما صميمی ميهن پرستانی که خود را در اختيار کمال گذاشته بودند حسی از سرفرازی و رفاقت می آفريد که معمولاً خاص مردمان صحرانشين است. در برابر آن ها صحرايي قرار داشت که بايد به آن زندگی می بخشيدند، نظم را بر آن تحميل می کردند، و عناصر خفته و پراکنده آن را گرد آورده و با متحدساختن آن ها نيروی مثبت موثری را بوجود می آوردند که بتواند قلب سرزمين ترکان در آسيا را احيا کند. در آن لحظه اين کار چالشی بزرگ در برابر همهء احتمالات ناموافق محسوب می شد.
|
|