|
چهارشنبه 14 مهر 1389 ـ 6 اکتبر 2010 |
ناهید میرحاج
یادم می آید هنگامی که دختربچه ای هشت ـ نه ساله بودم، گاهی مادربزرگم را - که زنی سنتی بود - می دیدم که از دست ورجه ورجه ها و بازیگوشی های ما بچه ها به ستوه می آمد. یک مرتبه از اتاق های پنج دری و تو در تو یا از توی ایوان غیب می شد و می رفت جایی که صدایش نمی آمد. کمی که غیبت اش طول می کشید دنبالش می افتادم و می رفتم می دیدم توی پستوی بی نور که در خانه بود نشسته و پرده را هم کشیده است. دلم برایش می سوخت و به او می گفتم: «ما شما را اذیت کردیم». او که چارقدش را باز کرده و موهای سفیدش را روی پیراهن مخمل سرمه ای که اغلب می پوشید انداخته بود، با حسی از آزادی که در بیرون از فضای پستو نمی دیدم، با لهجهء غلیظ اصفهانی می گفت: «پشت پرده، حضور دارم!» و "حضور دارم" را خیلی با تأکید و کشیده می گفت. آن موقع نمی فهمیدم چه می گفت. "پشت پرده حضور دارم"، آن هم با چنین تاکیدی، یعنی چه؟ به راستی او چه می گفت که درکش نمی کردم؟ چرا پشت پرده، در جایی که شبیه به یک سلول انفرادی بود، حس حضور داشت؟
سال ها گذشت تا در این وضعیت کم کم به مغز حرف او پی بردم. گاهی وضعیت خانه یا اجتماع چنان می شود که تو اگر به پستو یا سلول پناه ببری، احساس بهتری خواهی داشت. این البته چیزی نیست که هر کس بتواند درکش کند. حتی خودم که دارم این سطور را می نویسم به خوبی درکش نمی کنم.
در این روزگار و در این شب ها بسیار مواقع از خواب می پرم و فکر می کنم که «بهاره» و «نسرین» رفته اند توی پستو نشسته اند و پرده را کشیده اند. با این که ما این سوی پستو، به ظاهر در دنیای آزاد، هستیم و باید حس بهتری از آنها داشته باشیم، اما آنها حس آسودگی دارند. به قول مادربزرگم، پشت پرده، حضور دارند. و ما این سوی پرده بی حضور و سرگردان هستیم.
در این وضعیت است که دلم برای بهاره خیلی تنگ می شود و به یاد می آورم آن لحظه هایی که بهاره وسط اسباب کشی و جابجایی از این خانه به آن خانه بود، در حالی که تازه عروس بود، اما انگار یکباره حس می کرد که خسته شده است از این که بخواهد خودش را با چیزهای عادی زندگی که اسباب زندگی می گوییم سرگرم کند. وسط این معرکه هرکسی همهء حواسش به جابجایی اثاث خانه است، او همه چیز را گذاشت و رفت در نقطه ای نشانده شد که حضور داشته باشد.
یا نسرین که آن روزها با اینکه کودکی در رحم داشت، دنبال موکلانش می دوید، به جای این که موکلان دنبال او بدوند. برای تک تک شان دل می سوزاند و آنها را توجیه می کرد که چگونه از حقوق شهروندی خود دفاع کنند یا دستکم برآن آگاه باشند. اکنون نسرین هم رفته توی پستو، نشانده و پرده کشیده شده است. دخترکش و پسرکش تنها مانده اند... دور از مادر.
چقدر دوری از مادر برای بچه ای که تازه سه سالش شده است، سخت است. فقط مادرها می توانند این را با گوشت و خون خود درک کنند. نمی دانم او از پشت پرده چگونه دوری آنها را تحمل می کند. یعنی نسرین نمی دانست یا نمی توانست مانند هر مادری دیگر منافع خود را بر منافع دیگران ترجیح دهد؟ کاری که اکثر ما کم و بیش می کنیم. می توانست، اما «حس حضور» او را به توی پستو کشاند.
اکنون پس از گذشت نزدیک به پنجاه سال، تازه کم و بیش می فهمم که مادربزرگم چه می گفت. زمانی که تو برای این که رها باشی و رها شوی، باید بروی و خودت را از عزیزترین کسانی که دلت هر لحظه برای آنها می تپد دور کنی تا چیزی گرانبهاتر را به دست بیاوری؛ چیزی که برای آدم های عادی خیلی ملموس نیست و شاید حتی به خودآزاری تشبیه شود. نور خورشید را می گذارید و می روید، عشق را می گذارید و می روید، کودکانتان را می گذارید و می روید و غایب می شوید، اما نمی دانم در این غیبت چه هست که از هر حاضری، بیشتر و سنگینتر حضور دارید. حسی که تنها می شود گفت حس غریب حضور!
13 مهر 1389
http://www.changeforequality.info/spip.php?article6616
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|