|
جمعه 9 مهر 1389 ـ ا اکتبر 2010 |
جلیقه ضد گلوله بر تن سفیر جمهوری اسلامی
درویش رنجبر
بر گرفته از دفتر خاطرات دیپلمات سبز
در بهار 1990 جهت شرکت در اجلاس کنفرانس خلع سلاح به ژنو اعزام شدم. طبق روال آشنا، تمامی کارمندان نمایندگی به سبک دیگر رژیمهای ایدئولوژیک ـ مثل اتحاد جماهیر شوروی سابق که «سبیل» داشتند ـ مجبور بودند ریش و پیراهن یقه آخوندی داشته باشند. من نیز با همان ریش، ولی با پیراهن یقه دار، وارد نمایندگی شدم. ریشم را آنکارد کرده بودم و تا حدودی روی لپ را تیغ زده بودم (چیزی شبیه محمدرضا خاتمی). پس از ورود به آنجا دو اخطار از سوی آقای سیروس ناصری (سفیر رژیم) دریافت کردم. نخست آنکه ریش شما ریش "ستاری" [آوازه خوان مشهور ایرانی] است و از این به بعد تیغ به صورت نزن. انگار عرش آسمان با تیغ زدن به صورت به زمین خواهد افتاد. از سوی دیگر امر شد پیراهن یقه دار نپوشم. به ایشان گفتم پیراهن مورد نظر شما (یقه آخوندی) را در تهران سفارش دادم و ظرف یکی دو هفته آینده خواهد رسید. پیراهنی که هرگز نرسید چون هرگز سفارش داده نشده بود.
در این حیث و بیص در محل نمایندگی فردی را دیدم با صورت تیغ کشیده و سبیل چخماقی. پس از احوال پرسی و معرفی خودش زیر نام "نوری" از او پرسیدم از کدام وزارت خانه تشریف آورده اید؟ گفت از وزارت کار جهت شرکت در اجلاس بین المللی سازمان جهانی کار. اینکه او جرات کرده بود صورت را تیغ بزند و در همین حال به ماموریت خارج از کشور نیز اعزام شود جای بسی تعجب بود. از طرفی دیگر، هرگز ندیدم در جلسات آن سازمان جهانی شرکت کند. او روزها، بدون استفاده از خودروی نمایندگی و با اتوبوس، برای خودش در شهر "می گشت." تعجب من از آنجا صد چندان شد که وقتی گزارش روزانه از کنفرانس خلع سلاح را تهیه کرده بودم و جهت کسب امضای سیروس ناصری به منظور ارسال گزارش به تهران به دفتر ایشان رفتم با کمال تعجب دیدم آقای "نوری" پایش را بر روی میز ناصری دراز کرده بود. ناصری در مقابل او مثل یک جوجه شده بود. پس از آن متوجه شدم که این آقای "نوری" آقای نوری نیست!
چند هفته گذشت. من، طبق روال روزمره، در صبح سه شنبه 24 آوریل 1990 عازم محل کار بودم. پس از رسيدن به نزدیکی ساختمان نمایندگی، دیدم پلیس سوئیس دور تا دور محل نمایندگی را محاصره کرده است. بنا بر مصونیت دیپلماتیک، از صف پلیس عبور کردم و وارد "محل کار" شدم. دیدم جو نمایندگی بسیار آشفته است. از همکارم، سید محمد علی متقّی نژاد، پرسیدم چه خبر است؟ او گفت مگر خبر نداری؟ گفتم نه. پس توضیح داد که کاظم رجوی ترور شده و تمهیدات پلیس سوئیس در راستای یافتن قاتل میباشد. به اتاق کنفرانس رفتم و دیدم تلویزیون سوییس بی وقفه در مورد این کشتار صحبت میکند.
بر خلاف روزهای معمول، که میبایستی راس ساعت 10 صبح در جلسهء سازمان ملل شرکت کنم، آقای ناصری نشست "اضطراری" اعلام کرده بود و از کلیهء کارشناسان خواسته بود تا رآس ساعت 10 در اتاق کنفرانس باشند. همگی کارکنان حول میز بیضی شکل نشستند و آقای سیروس ناصری بعنوان پیش درآمد گفت که همگی به شرایط "حساس" فعلی آگاه هستند. او اضافه کرد به خاطر اینکه ممکن است مجاهدین خلق به اینجا حمله کنند از امشب باید دو نفر در محل نمایندگی بخوابند. در ضمن من به ساشا (کارمند محلی اهل صربستان فعلی و یوگسلاوی سابق) سفارش کرده ام یک سری چماق بخرد و پشت در نمایندگی بگذارد. در صورت حمله با چماق از خودتان دفاع کنید و در همان حال نیز به پلیس سوییس زنگ بزنید.
پس از پایان جلسه، ساشا وارد اتاق کنفرانس شد. جلیقه ضدّ گلوله را به تن آقای ناصری انداخت و ناصری اسلحه کمری را زیر آن جلیقه پنهان کرد. کت "دیپلماتیک" را بر روی جلیقهء ضدّ گلوله پوشید و به ظاهر همه چیز ختم به خیر شد.
تنها چیزی که ختم به خیر نشد این بود که من با درون خود سخن میگفتم:
"درویش! تو دیپلمات هستی یا چماق کش؟ فرق تو با حسین اله کرم و مسعود ده نمکی و حاج بخشی که بانوان ایرانی را در میدان ولی عصر به خاطر جوراب نازک زنجیر میزنند در چیست؟ آیا میتوانی قلم دیپلماتیک را با چماقی که ساشا خریده و پشت در نمایندگی چیده است عوض کنی؟"
پ پاسخ چنین پرسش های سنگینی را در باز داشتگاه وزارت اطلاعات، خروج از ایران با لباس بلوچی از مرز شرقی، و دست آخر 3 سال در بدری در مسافر خانههای پر شپش کراچی، لاهور و مظفر آباد پاکستان، دادم.ه
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|