|
دوشنبه 27 ارديبهشت 1389 ـ 17 مه 2010 |
آن چه از اصلاح طلبی پنهان مانده
شکوه ميرزادگی
پس از انقلاب 57، بسیاری از مفاهيم جامعه شناسی برخاسته از غرب، به وسیله ی توجیه کنندگان آنچه که «جمهوری اسلامی» نام گرفت، در ايران تغيير ماهيت يافته و با افزايش يک پسآمد «اسلامی» تبديل به معجونی شدند که حتی نمی شود به آنها نام «بدلی» داد. به خصوص که اين مفاهيم نه تنها هيچ شباهتی با اصل شان ندارند، که گاهی در تضاد با آنها نيز قرار می گيرند. از دموکراسی اسلامی و فمنيسم اسلامی گرفته تا حقوق بشر اسلامی و عدالت اسلامی و... خبر از تهی شدن مفاهيمی می دهند که انسان قرن ها برای درک و ساختن شان ـ در راستای رسيدن به «مقام آدميت» ـ زحمت و رنج کشيده، و اکنون در کشور ما به مفاهيمی هراس انگيز و انسان ستيز و انسان کش مبدل شده اند. بعنوان نمونه به «حقوق بشر اسلامی» توجه کنيد که شلاق و قصاص و سنگسار را قابل قبول دانسته و ترويج می کند و يا به فمنيسم اسلامی بنگريد که حجاب اجباری را بر اساس نظريه ی«نسبيت فرهنگی» مجاز می شمارد.
بنياد اين «تقلب!» بر اين باور يا ادعای حکومت اسلامی (که خود تحت نام ساختگی جمهوری اسلامی عمل می کند!) و باورمندانش استوار است که دموکراسی و فمنیسمم و حقوق بشر و غيره همه در اسلام وجود دارند و هيچ کدامشان هم تضادی با اصل خود پيدا نمی کنند.
اما نکته ی جالب اين جا است که تنها مفهومی که بصورتی گسترده بکار می رود بی آنکه پسآمد «اسلامی» داشته باشد «اصلاح طلبی» است. آنها نه تنها ظاهر اين مفهوم را اسلامی نکرده اند بلکه سعی دارند تا آن را به يکی از انواع اصلاح طلبی در مغرب زمين، و به خصوص به آن گونه که بر پايه ی اومانيسم استوار است، بچسبانند.
اصلاح طلبی چيست؟
روند اصلاح طلبی در غرب از قرن چهاردهم و با رشد تفکری با نام انسانگرايي Humanism آغاز شده است که از مبارزه ای بين انسان بی اراده و تابع قوانينی آسمانی، با انسان صاحب اراده و حق و تابع قوانينی زمينی حکايت می کند. اين مکتب، بر خلاف ذهنیت مسلط بر قرون وسطی، بر اين باور بود که چون انسان توانایی انجام هر کاری را دارد، و اوست که معيار و ميزان و محور همه چيز است، پس و بصورتی گريزناپذير، اصل و ريشه ی هر چيزی هم به انسان برمی گردد. اين مکتب که برداشت به روز شده ی تفکری از دوران باستان (مبنی بر استوره های جنگ بين خدايان و انسان بر سر آتش) بود، در آغاز به صورت مکتبی فلسفی و بيشتر ادبی مطرح شد که در مرکز قدرت کلیسای کاتوليک (تنها سازمان مذهبی قدرتمند آن روزگار کل غرب) در ایتالیا بوجود آمد و بصورتی ناگهانی و سريع بين مردمان آگاه و با فرهنگ رشد کرد. مردم ستم ديده از قدرت کلیسا، و کشيش هاي فاسد و زورگو و انسان ستيزش، نیز به سرعت جذب چنين تفکری شدند و اين مايه و پايه ای برای پيدايش مفهومی به نام «اصلاح طلبی» يا «رفرميسم» در قرن شانزدهم میلادی شد.
بر اين اساس بود که روند نقد و رد کلیسای کاتوليک و پيدايش «پروتستانيزم» ـ که چهره ای نرم و انسانی از مسحیت را به نمايش می گذاشت ـ آغاز شد و «اصلاح طلبی» نام گرفت. اين روند ابتدا با تصحيح ها و تغييراتی در کلیسا و مذهب مسیحیت همراه شد و مبارزه ای بزرگ را رقم زد که در طی آن انسان های بيشماری به زندان افتاده، شکنجه شده و جان باختند. و بزودی همان اصلاحاتی که در دين مسيح، به سود زمينی کردن آن، انجام می شد به سرعت در زمينه های ديگر اجتماعی، اقتصادی و سیاسی نيز اثر گذاشت و آغازی شد برای رسيدن به مفهوم «جدایی مذهب از حکومت» که در غرب زير بنای محکمی برای دموکراسی و آزادی بشمار می رود. در واقع، بزرگترين شانس غرب در آن دوره ی تاريخی اين بود که خود افراد مذهبی و وابسته به کليسای کاتوليکی دريافتند که تنها راه نجات مردم (و دين) در کوتاه کردن دست کليسا و مذهب از زندگی اجتماعی مردم است. به اين ترتيب می توان گفت که زير بنای تفکر مبتنی بر «اصلاح طلبی» در غرب نگاه و توجه به انسان و اراده و خواست او در تنظيم زندگی اجتماعی بود.
بعدها رفرميسم يا اصلاح طلبی، در شکل سياسی اش، چه در نزد ليبرال دموکرات ها و چه در نزد برخی از احزاب سوسيالیست، معنایی ثانوی نيز يافت و به گونه ای از دگرگونی گفته شد که در آن خواسته های اجتماعی و يا حتی اقتصادی نه به صورت انقلابی و ناگهانی، که به مرور تحقق می يابند.
و طبيعی بود که اصلاحات سيستم های اجتماعی گوناگون بر اساس انسانمداری و رهایی از احکام شرعی و آسمانی، مفاهيمی همچون پيشرفت و ترقی و نوسازی و نوآوری را نيز با خود بيافريند. به زبانی ديگر، تغییرات سيستم های اجتماعی در همه ی اشکال اصلاح طلبی غربی همگی در جهت و به سود نوگرايي (یا آنچه به زبان فقهی «بدعت» شمرده می شود) بود.
اصلاح طلبی اسلامی
در جهان اسلام اما، بخاطر طرد دایم اراده و اختيار انسان و تبليغ تسليم او به مشيت و اراده ی الهی و «صاحبان امر»، مفهوم «اصلاحات» و «اصلاح طلبی» هرگز اين راه را نپيموده و همواره، در عکس جهت حرکت غربيان، و به سود سنت گرايي عمل کرده است.
«اصلاح طلبی اسلامی» (که در ايران پس آمد آن را به عمد برداشته و، در واقع، معنا و راستای عمده ی آن را پنهان کرده اند) با تاريخی کمتر از صد و پنجاه سال و بخصوص در پی فروپاشی امپراتوری عثمانی بخود شکل گرفت. وقتی امپراتوری که نقش «خليفه ی مسلمين» را هم بازی می کرد جای خود را به رييس جمهوری داد که معتقد بود حکومت بايد از مذهب جدا باشد، واکنش بزرگان مذهبی آن زمان ـ که از اين واقعه به شدت رنجور بودند و در عين حال می ديدند که مردم تحصیل کرده، و حتی مذهبی، از اين تغيير خوشحال هستند ـ اين بود که همه ی تقصیرها را نبايد به گردن جانشينان امپراتوری عثمانی انداخت؛ بلکه شيوع فساد و ظلم و بی عدالتی و خرافات و زائده های افزوده شده به اسلام موجب شده اند که اين فروپاشی پيش آيد. و در پی اين پيش فرض به نتيجه ای حيرت انگيز رسيدند: «راهی جز اصلاح ـ که در قرآن هم در سوره هايي به آن اشاره شده ـ نداريم! در برابر مشيت الهی بدعت صورت گرفته و نهادها از شکل اصيل خود دور شده اند و لذا بايد آنها را از طريق بازگشت به اصل اصلاح کرد و بدعت های ناشی از اراده ی آدمی را از آنها زدود!»
به اين ترتيب، اصلاحات پيشنهادی اسلاميون درست برخلاف اصلاحات صورت گرفته در غرب، و حتی برخلاف اصلاحات مسيحی های قرن شانزده، به هيچ وجه رو به جلو نداشت و با نوگرايي و بدعت کنار نمی آمد. آن ها می خواستند مذهب اسلام را به دوران پيامبر اسلام برگردانند، و هر آن چه را که از دهان او بيرون آمده و در قرآن ثبت شده دستور کار خويش قرار داده و بقيه را (که خرافات و زوايد می خواندند) به دور بریزند.
اين جماعت، به شدت ضد غرب بودند و تنها راه نجات بشريت را اصلاح امور از طريق بازگشت به اسلام ريشه ای و ايجاد حکومتی اسلامی می دانستند که بر اساس قوانينی برگرفته از قرآن و سنت های مربوط به دوران پيامبر اسلام کار کند.
تفاوت بين اصلاح طلب ها و اصولگراها
با اين نگاه می توانيم به روشنی ببينيم که بنيادگرايان و اصلاح طلب های اسلامی، بر خلاف آنچه بنظر می آيد، مشترکاً و بصورتی مشابه به لزوم «حکومت اسلامی» معتقد هستند، هر دو از چيزی به نام جدايي دين از حکومت هراس دارند، و هر دو اسلام و قوانين آن را راه نجات می دانند و ـ در عين حال ـ هر دو در پی «جهانی کردن اسلام» اند. اما تفاوت اين دو در اين است که بنيادگرايان در واقع نوعی از همان حکومت خلافتی عثمانی ها هستند به معنی يک ديکتاتوری مذهبی، زدن و کشتن و تا گلو در خرافات غوطه خوردن. و در مورد شيعيان دوازده امامی نيز چاه چمکران داشتن و اعتقاد به ظهور مهدی موعود؛ ظهوری که فقط در ويران کردن و خراب شدن جهان میسر می شود و «موعود» تنها زمانی ظهور می کند که جهان به ويرانه ای مبدل شده باشد. اين باور به اين نتيجه گيری منجر می شود که، پس، با آباد کردن مخالف و با ويران کردن موافق بود (که اين بحثی جدا دارد). اما اصلاح طلب های اسلامی کسانی هستند که می خواهند، در حکومت اسلامی خودشان، فقط مجری قوانينی باشند که در قرآن وجود دارد، با اين فرض که آن قوانين خود آفريننده ی بنيادگرایی نيست!
همه ی ما کم و بيش با خلافت اسلامی، چه در ايران زير سلطه خلفای اسلامی و چه در ترکیه عثمانی، آشنائیم و شکل امروزی آن را هم، با نام بدلی جمهوری اسلامی، کاملاً تجربه کرده ايم. اما ادعای اصلاح طلبان مذهبی در ایران آن است که تاکنون (عليرغم هشت سال رياست آقای خاتمی و مجلس شورای اصلاح طلبان) «حکومت اسلامی واقعی» بوجود نيامده است (البته بنظر می رسد که هشت سال رهبری آیت الله خمينی قرار بوده مقدمات اين کار را فراهم کند اما مسير به بيراهه کشيده شده است و به همين دليل اصلاح طلبان، در راستای برقراری حکومت اسلامی بروايت خودشان، دوست دارند که به «روزگار طلایی امام روشن ضمير» برگردند.
براستی معلوم نيست که اگر حکومت اسلامی اصلاح طلب ها به سر کار بياید و اتفاقاً خيلی هم مهربان و عادل باشد آنوقت آنها چگونه خواهند توانست به زمان پيامبر اسلام برگشته و قوانين را نعل به نعل مطابق فرامين قرآنی وضع نموده و به آنها عمل کنند. و اگر عمل کنند ما، به عنوان انسان هايي در آغاز قرن بيست و يکم، چگونه با آن روبرو خواهيم شد.
بهرحال، اين نوع حکومت هر چه باشد يقيناً نمی تواند زير پرچم اومانيسم يا انسان محوری حرکت کند، چرا که هر حکومت استوار بر مذهب و تابع قوانينی از آسمان آمده نمی تواند به انسان صاحب اراده اجازه ی نفس کشيدن دهد.
15 مه 2010
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|