|
چهار شنبه 25 فروردين 1389 ـ 14 آوريل 2010 |
رامين کامران
اخیراً یكی از خدمتگزاران جمهوری اسلامی (به نام احمد بنی جمالی) محض حمله به مصدق كتابی (به نام «آشوب») چاپ كرده و مدعی شده كه «زندگینامهٌ روانشناسانهٌ» وی را نگاشته. بر تازه ای ست كه از باغ جمهوری اسلامی رسیده. یكی از دوستان خواستار نظر من در بارهٌ این كتاب شد. برای اینكه مطلبم سراسر به تحلیل حرف های نامعقول افراد نادرست اختصاص نیابد اول چند كلمه ای راجع به زندگینامه نویسی می گویم بعد می روم سر رطب و یابسی كه این شخص به هم بافته تا آخر برسم به نكتهٌ اصلی كه انتشار این كتاب در جمهوری اسلامی نشانگر چه امری ست.
زندگینامه نویسی
هر پژوهش تاریخی محتاج وحدت ساختار است تا از بابت روش شناسی و شناخت شناسی مقبول باشد و از انواع و اقسام تذكره نویسی و نقالی كهنه و نو كه در بسیاری موارد به عنوان تحقیق تاریخی به خورد مردم داده می شود، متمایز گردد و اعتبار علمی پیدا كند. این وحدت، چنانكه علمی بودن كار ایجاب می كند باید برخاسته از مفهوم یا مفاهیمی باشد كه مورخ برمی گزیند تا داده های تاریخی را حول آنها مرتب سازد. زندگینامه نویسی نیز مشمول همین حكم است و محتاج یافتن وحدت در موضوعی است كه مورخ بدان می پردازد. ولی وحدت یابی در این مورد دچار مشكلات خاص خود است. توضیحی می دهم تا مطلب روشن شود.
موضوع زندگینامه حیات فردی است از افراد بشر و شروع و پایان آن كه تولد و مرگ اوست از دیدگاه زیست شناسی معین می شود كه از علوم طبیعی است. در حالیكه زندگینامه نویس می كوشد تا این حیات را از دیدگاه تاریخی روایت كند و بسنجد. مشكلی كه در این حالت پیش می آید این است كه موضوع شناخت تابع علوم طبیعی است و روش شناخت تابع علوم انسانی. این دورگه بودن در ایجاد یكدستی لازم برای شناخت علمی اختلال ایجاد می كند و همین امر باعث شده تا برخی از متفكران (از دوران ویلهلم دیلتای آلمانی به این سو) زندگینامه نویسی را از حوزهٌ پژوهش های تاریخی به معنای اخص بیرون بشمارند یا لااقل در حاشیهٌ آنها قرارش دهند.
زندگینامه سوانح حیات فردی را از تولد تا مرگش ثبت می كند ولی همهٌ ما می دانیم كه ظرف زمانی عمر آدمیزاد به خودی خود به محتوایش نظم نمی دهد و در آن وحدت نمی آفریند. اگر می داد زندگانی همهٌ ما سراسر منظم می بود، كه نیست، و اگر می آفرید با تمام شدن عمر هیچ كار ما ناتمام نمی ماند كه می ماند. زندگانی هر كدام ما از اتفاقات و كنش های بیشماری تشكیل شده است كه بسا اوقات با یكدیگر هیچگونه هماهنگی ندارد و نقل همهٌ آنها در زندگینامه نه ممكن است و نه لازم. استفاده از مفاهیمی كه برای زندگینامه نویسی برمی گزینیم به ما فرصت می دهد تا برخی از وقایع زندگانی یك نفر را كه از دیدگاه ما معنا دارد و واجد اهمیت است، جدا كنیم، نظم بدهیم و نقلشان را موضوع زندگینامه قرار دهیم و باقی را كنار بگذاریم.
در نهایت زندگینامه نویس تصویر كل حیات فرد مورد نظر را در قالبی روایی نگاه می دارد تا وحدت «طبیعی» آن را در ذهن خواننده تداعی بنماید ولی در دل این روایت خط سیری را می نشاند كه برگرفته است از وجه غالب زندگانی آن فرد تا بدین طریق از دیدگاه تاریخی هم به این حیات وحدتی بدهد. فی المثل اگر وی جنگاور بوده محور نوشته نبردهایی می شود كه در آنها شركت كرده، اگر دانشمند بوده تحصیلات و كشفیات وی روایت را سازمان می دهد، اگر هنرمند بوده سلسلهٌ آثارش به زندگینامهٌ وی نظم می بخشد و...
نكتهٌ دیگری كه باید در نظر گرفت «فردیت» كسی است كه حیاتش نقل گشته. نه فردیت جسمی كه باز مربوط است به زیست شناسی، بلكه فردیت ذهنی او. زیرا آنچه كه مایهٌ تمایز هر فرد از دیگران می شود فقط سوانح برونی حیات وی (كجا و كی به دنیا آمده، چه بر او گذشته...) نیست، رفتاری ست كه در قبال این وقایع پیشه كرده و باید راهی برای توضیح آن پیدا كرد.
سیر زندگی هر كس در درجهٌ اول تابع انتخاب ها و كنش های خود اوست و با مراجعه به ذهن اوست كه می شود اینها را (به دو طریق) توضیح داد. اول با ارجاع به ارزیابی (درست یا غلط) عقلانی كه وی از موقعیت داشته است. دوم با قرار دادن پایه بر این امر كه وی خود بر تصمیماتش اختیار نداشته و گاه حتی به چرای آنها آگاه نبوده است و آنچه كرده تحت تأثیر انگیزه ها و عواطف غیرعقلانی بوده كه احیاناً می توانسته به خود ظاهر عقلانی هم بدهد ولی در اصل از این خاصیت بری بوده است.
ما در این هر دو حالت آنچه را كه در ذهن وی گذشته بازسازی می كنیم ولی نمی توانیم كار را فقط با ارجاع به یك رشته قواعد كلی (چه مربوط به استنتاج منطقی و چه روانشناسی) انجام بدهیم چون این قواعد در مورد تمامی افراد بشر به یكسان صدق می كند و آنها را از هم متمایز نمی نماید. برای متمایز كردن فرد از دیگران باید «شخصیت» وی را بازسازی كرد. این كار با نگریستن به كل حیات وی صورت می گیرد و تصویری نسبتاً ثابت به دست می دهد كه با توجه به این كل ساخته می شود. به همین دلیل باید بین شخصیت و رفتاری كه طی حیات فرد از وی مشاهده شده نوعی هماهنگی باشد وگرنه روشن است كه باید شخصیت را تصحیح كرد نه داده های تاریخی را.
وقتی این كار انجام شد، «شخصیت» در تفسیر و تعبیر اعمال فرد نقش مرجع نهایی را بر عهده می گیرد و مأخذ توضیح افكار و اعمال وی می شود. باید توجه داشت كه «شخصیت» صرفاً بعد روانشناسانه ندارد و مقصود از از آن فقط خلق و خوی فرد نیست، بلكه اعتقادات و آموخته ها و عقاید وی را هم در بر می گیرد، به عبارتی دو وجه عقلانی و غیر عقلانی دارد و می تواند برای این هر دو نوع توضیح مورد استفاده قرار بگیرد.
در «زندگینامهٌ روانشناسانه» قرار بر این است كه شكل گیری و احیاناً تحولات شخصیت روانی فرد موضوع تدقیق واقع شود و تأثیر آن در طول حیات وی عیان گردد و مورد تأكید قرار بگیرد. طبعاً اگر قرار بشود كه شخصیت روانی او عامل واحد تمام توضیحات بشود و همهٌ زیر و بم زندگانی وی را در یك نظر برای خواننده روشن كند، صحبت از توضیح تاریخی بیجا خواهد بود و كار به حد روایت یك رشته كنش و واكنش تقلیل خواهد یافت. جهانی كه ما را احاطه كرده مسائلی در برابر ما طرح می نماید كه با در نظر گرفتن امكانات موجود باید برای آنها چاره ای بیابیم و نمی توانیم در برابر هر سؤالی پاسخ حاضر و آماده و قالبی عرضه كنیم، حال شخصیت روانی مان هر چارچوبی داشته باشد. در مقابل همه چیز واكنش ثابت و بی اعتنا به موقعیت نشان دادن نشانهٌ اختلال مشاعر است نه استحكام شخصیت.
خلاصه اینكه پرداختن شخصیت روانی چاشنی تحقیق تاریخی است نه جایگزین آن. زندگینامه ای كه فقط شامل تحلیل عقلانی باشد از بابت علمی مقبول است هرچند ممكن است در آن اثر چندانی از جوش و خروش حیات نبینیم. در مقابل زندگینامه ای كه صرفاً بر مقولات عاطفی (آگاه یا ناآگاه) بنا شده باشد از دیدگاه تاریخی بی ارزش است.
شخصیت سازی قلابی
حال بیاییم سر كتابی كه بهانهٌ طرح این مقدمه شد.
نویسندهٌ كتاب با ادعای اسطوره زدایی از مصدق، یا به قول ناشرش كه او هم لازم دیده مقدمه ای بر كتاب بیافزاید، «آشنایی زدایی» از او، مطالبی در بارهٌ زندگانی رهبر نهضت ملی گردآوری نموده است و «شخصیتی» از وی ساخته كه خودش مدعی است وجه روانشناسانهٌ آن بر باقی غالب است و حتی مختصری هم روانكاوی در آن داخل شده. البته وقتی كتاب را می خوانید می بینید كه این شخصیت هم بعدی روانی و هم عقیدتی دارد ولی نویسنده ظاهراً موجبی ندیده تا اینها را از هم جدا بكند!
چند مثال ذكر می كنم تا وجدان علمی و قوهٌ تحلیل این شخص معلومتان شود.
اول از همه اینكه نویسنده معتقد است مصدق همیشه در ارزیابی خطر اغراق می كرد و در وی از شجاعت اثری نبود! او این را بارزترین صفت وی می شمارد و پایهٌ اصلی توضیح كرده هایش در تمام طول حیات می كند. همان اولین مثالش را از صفحهٌ 22 كتاب برایتان نقل میكنم چون بسیار روشنگر است. راجع به مسافرت مصدق به اروپا می نویسد كه از ترس مجاهدان قفقاز «انگشتر فیروزهٌ گرانبهایی را كه با خود داشت فروخت تا مجاهدین حریص برایش جواز عبور صادر كنند» و تازه با اعتماد به نفس تمام به كتاب خاطرات و تألمات مصدق هم (ص 65-66) ارجاع می دهد. به مأخذ كه مراجعه كنید می بینید كه انگشتر فیروزه نبود، الماس بود، فروخته نشد، گرو گذاشته شد، محض باج دادن نبود برای خرج سفر بود و تازه تمامی این كار قبل از تهدیدات باجگیران انجام شد. وقتی هم اینها از مصدق در ابتدا صد و هشتاد هزار و سپس سیصد و شصت هزار منات باج خواستند، با آنها تندی كرد و پولی نداد ولی در نهایت با وساطت قونسول ایران كه دستش با باجگیران یكی بود، كار عملاً به تكدی كشید و مصدق پنجاه منات بابت مدرسه ای كه اصلاً معلوم نبود چیست و كجاست كف دست اینها گذاشت و گریبان خود را خلاص كرد. این از سندی كه در دسترس همه هست. می توان حدس زد بابت آنهایی كه مربوط است به مركز اسناد ملی یا بایگانی های دولتی و احدی مگر «خودی ها» را به آن دسترسی نیست و كسی نمی تواند وارسیشان كند و نویسنده گاه و بیگاه به آنها ارجاع داده، چه دقت و صحت عملی به خرج داده است.
نویسنده مصر است و در تمام طول كتاب تكرار می كند كه چون مصدق شخصیت محكمی نداشت اصولاً ترجیح می داد به استقبال خطر نرود! بسیار خوب! ولی باید یك نفر در این میان برای ما روشن كند كه چرا مصدق با قراداد 1919، با كودتای سید ضیأ و با سلطنت رضا خان، مخالفت كرده و در طول حیاتش با هزار جور آدم نادرست و قدرتمند درافتاده (آخرین نمونه های درشتش تدین و سهیلی بودند كه راهی دیوان كشورشان كرد) و در نهایت چرا به بیرون كردن قدرت استعماری مسلط انگلستان از ایران كمر بسته و دنبال ملی كردن صنعت نفت را گرفته و در این میان هزار و یك مصیبت را به جان خریده است. برای كسی كه قرار است از خطر احتراز كند اینها یك قدری زیادی است.
نویسنده ادعا می كند كه مصدق آرامش طلب بود. ولی معلوم نشده كه آدم آرامش طلب كه همهٌ وسائل زندگیش مهیاست و حتی برای گذران زندگی محتاج كار كردن هم نیست چرا باید تمامی عمر خود را در سخت ترین شرایط صرف مبارزه با بی عدالتی بكند،آنهم برای عامهٌ مردم ایران وگرنه نه طبقهٌ ممتازی كه مصدق عضو آن بود حتماً كمتر از طبقات متوسط و فرودست در معرض فشار بود و اگر ظلمی میدید بهتر میتوانست حقوق خویش را اعاده كند.
نویسنده معتقد است كه تفكر سیاسی مصدق حول «موضوعات پراكنده» شكل گرفته بود و این موضوعات پراكنده را برای خواننده می شمارد (ص322)، من هم عیناً نقل میكنم كه پراكندگی مضامین دستگیرتان بشود: «بیرون راندن بیگانگان، استقلال كشور، دولت مشروطه، رهبری مردمی».
نویسنده قدری دورتر مدعی می شود كه مصدق برای مردم مقامی در سیاست قائل نبود و عناصر اصلی لیبرالیسم مانند فردگرایی، دولت حداقل، آزادی های سیاسی گسترده و رقابت حزبی برای وی چندان موضوعیت نداشت (ص262). ولی باز هم معلوم نمیشود كه آزادی های دوران مصدق كه هنوز هم بعد از شصت سال برای مردم معیار و مرجع است، هزار اصرار مصدق بر این امر كه دولت تاجر خوبی نیست و تا حد امكان نباید در فعالیت اقتصادی دخالت بكند، آزادی احزاب و فعالیت سیاسی دوران او كه دیگر نظیرش در ایران دیده نشده، و خلاصه تمامی مساعی دولت وی كه محض فراهم آوردن رفاه مردم و مجال دادن به رشد سیاسی آنها انجام گرفت، از كجا پیدا شده بود.
نویسنده مصدق را نه فقط محافظه كار كه كهنه پرست می داند. مثال هم می آورد و می گوید كه مخالفت وی با ساختمان راه آهن در دوران رضاشاه برای این بود كه نمی خواست ایران به دنیا وصل شود و شیوهٌ حیات سنتی اش بر هم بخورد (ص222)! ظاهراً این نكته را فراموش كرده كه مصدق با راه آهن مخالفت نداشت، با خط سیر شمالی جنوبی آن مخالف بود، آنهم به دو دلیل: اول اینكه فایدهٌ اقتصادی نداشت و فایده اش نظامی بود و دوم درست به این دلیل كه ایران را به شبكهٌ راه آهن اروپا و جهان وصل نمی كرد. این را آنقدر خود مصدق به تكرار گفته كه هر جا نظر كنید موردی از آنرا خواهید یافت.
اینها نمونه هایی بود از شیوهٌ نقل قول و استدلال نویسنده. به هر حال هر چه كه آمده از همین قماش است و آنچه كه آمد مشت نمونهٌ خروار. تنها هنر، یا به عبارت دقیق تر «زبلی» نویسنده این است كه این حرف ها را در طول كتاب سرشكن كرده تا از اول توی ذوق خواننده نزند. چون مشخص است كه اگر از ابتدا و چنان كه روش درست كار اقتضا می كند، خطوط اساسی شخصیتی را كه از مصدق ساخته به صورت خلاصه و روشن به خواننده عرضه می كرد تا بعد بپردازد به شرح و توضیح زندگانی او، به دلیل بی ارتباطی بارز سخنانش با واقعیت تاریخی، كسی از همان مقدمهٌ كتابش جلوتر نمی رفت. پس با ظاهر بی طرفانه و كلام نرم و با احتراز از رو كردن دستش به میدان آمده تا كسی را از ابتدا نرماند و كم كم عقاید بی پایه اش را به خوانندهٌ كم اطلاع تلقین نماید. اگر هم در جایی از سر ناچاری تعریفی از این و آن نقل كرده است كوشیده تا به هر ترتیب شد سستش نماید. لابد فكر كرده همین سیاست گام به گام كافیست تا خواننده را بفریبد...
در نهایت وقتی كتاب را تمام می كنید می بینید كه با تمام ادعای عقب رفتن در زمان و جامع بودن و... فقط كوششی است برای نفی اهمیت و نقش سیاسی مصدق در دوران اوج حیات سیاسی اش كه دورهٌ نهضت ملی است. داستان از كودكی و نوجوانی آوردن محض تحقیق نیست، ادعای روانشناسی آبكی هم باد هواست و همهٌ اینها تمهید مقدمه است برای اینكه گفته شود او از اساس مرد مبارزه نبود (بی اعتنا به اینكه عمرش را صرف مبارزه كرد)، لجبازی اش مانع مصالحهٌ نفتی بود (بدون كوچكترین حلاجی پیشنهاداتی كه به ایران داده شد و مصدق رد كرد)، از همان ماه اول نخست وزیری میخواست استعفا بدهد (بدون هیچ مدركی)، در مقابل كودتا واكنش نشان نداد (نویسنده دستور دستگیری نصیری را كه در خانهٌ مصدق و به امر او انجام شد به ریاحی كه آن موقع در ستاد ارتش بود نسبت میدهد تا به تصویر خیالی كه از مصدق ساخته لطمه نخورد) و... خلاصه مشتی دروغ صریح تاریخی كه با بی اعتنایی تمام نسبت به داده ها و اسناد و این بار در بسته بندی روانشاسانه به بازار عرضه شده.
گفتارهای ضد مصدقی
حال بیاییم سر این مسئله كه كتابی به این اندازه بی محتوا و خلاف واقع از چه جهت می تواند، البته با قدری اغماض، به یك مقاله بیارزد. به این دلیل كه بیانگر نوعی دودستگی بین حكام فعلی ایران در شیوهٌ حمله به مصدق است. این كتاب و نظایرش كه چندسالی است روانهٌ بازار شده، در نهایت نشان از تغییر موضع (همچنان منفی) یك گروه از اسلامگرایان نسبت به نهضت ملی و رهبر آن دارد و از آن مهمتر برنامه شان رابرای آیندهٌ ایران بر ما معلوم می كند.
اینجا هم مقدمه ای لازم است تا مقصود روشن شود.
هركدام از خانواده های سیاسی ایران كه با دمكراسی لیبرال خصومت میورزد، چنانكه منطق اقتضا می كند، مصدق را مهم ترین دشمن تاریخی خود می شمرد و برای حمله به او گفتار خاص خود را دارد كه در طول زمان كمابیش جاافتاده و تركیب معین خود را یافته، مضامینش فهرست شده، تكیه هایش مشخص گشته و حتی لكنت هایش از پیش قابل حدس است و تا گوینده بخواهد از مرز حرف اول آن رد شود شنونده تا آخرش را خوانده است.
نظام اتوریتر پهلوی هیچگاه ایدئولوژی محكمی نداشته تا با اتكای بدان در تكذیب مصدق بكوشد و به همین دلیل ایرادهایی كه از این طرف و آن طرف سر هم كرد و هنوز هم مورد استفادهٌ حسرت خوران نظام آریامهری است، مخلوطی است از دشنام های فردی (لجباز، كهنه پرست...) كه رد كینه های شخصی محمدرضا شاه را میتوان در آن یافت و تهمت های سیاسی (دیكتاتور، عوامفریب...). حرف در نهایت این است كه چون مصدق با سلطنت درافتاد مردم سرنگونش كردند.
توده ای ها از بابت ایدئولوژیك درست در نقطهٌ مقابل دستگاه سلطنتی و در موقعیتی روشن قرار دارند. دو ایراد اصلی آنها به مصدق كه طبعاً در گفتار حزبی بسط داده شده و طی سال ها به صورتهای الوان مورد بهره برداری قرار گرفته یكی نمایندگی بورژوازی است و بالطبع مخالفت او با طبقهٌ كارگر و دیگر قرار گرفتن در جبههٌ امپریالیسم آمریكا و دشمنی با بلوك سوسیالیستی. بی اعتنایی به حزب توده كه قرار است تجلی ارادهٌ طبقهٌ كارگربوده باشد و از آن مهم تر شعبهٌ محلی بلوك شرق هم بوده، از دید آنها اسباب شكست مصدق را فراهم آورده است.
اسلامگرایان هم مصدق را بی اعتنا به اسلام و احكامش می شمرند و این را عیب اساسی و اصلی وی محسوب می كنند و در نهایت پشت كردن به سید كاشی را مایهٌ شكستش به شمار می آورند.
این سه گفتار كه بیانگر دشمنی این سه دسته با مصدق است بر حسب تصادف شكل نگرفته. نه كه منطبق با واقعیت است، خیر، انطباقشان نیز با واقعیت به همان اندازه است كه دیگر مدعاهای سیاسی این سه گروه: ادعای اینكه محمدرضا شاه استقلال وطن را نجات داده، آزادی راستین فقط در شوروی پیدا شده و یا اینكه اجرای احكام اسلام ضامن خوشبختی در دو دنیا است... تابع بینش و روش سیاسی این سه گروه است و با اینها پیوند منطقی دارد.
بر هم ریختن مرزهای ایدئولوژیك
این وصف مرزبندیهای كلی است كه هنوز هم تغییری اساسی نكرده است. نكته در این است كه كتاب حاضر استثنایی است بر این تقسیم بندی.
كتاب از خودش اهمیتی ندارد چون نه تهمت هایی كه به مصدق زده، نه دوز و كلك های روانشاسانه و نه حتی كوشش برای پوشاندن اولی در لفافهٌ دومی امری نیست كه حتی هنر چندانی در آن به كار رفته باشد. اگر امر جالبی هست این است كه كتاب در عین برخورداری از پشتیبانی حكومت اسلامی، از چارچوب گفتار كلاسیك اسلامگرا بیرون است و حملاتی كه متوجه مصدق كرده مطلقاً از دیدگاه اسلامی صورت نگرفته است. نویسندهٌ كتاب در حقیقت روایتی نوین از گفتار ضد مصدقی آریامهری را (كه همیشه ضعف خویش از بابت مقولات سیاسی را با دشنامگویی جبران كرده) به ما عرضه كرده است. نه از این بابت كه دفاعی از شاه می كند، از بابت نوع حمله اش به مصدق. فقط وقتی تهمت می زند می گوید دارم روانشناسی می كنم.
البته مسئلهٌ ضدیت با مصدق سال هاست كه از چپگرایان افراطی، اسلامگرایان و طرفداران استبداد پهلوی متحدان طبیعی ساخته است و به هر صورت رد وامگیری اینها را از یكدیگر می توان در جای جای گفتار ضدلیبرالشان سراغ كرد ولی این ترویج گفتار غیرخودی نسبتاً نو است. باید دید كه دلیلش چیست.
اول دلیل این سعهٌ صدر ناگهانی را باید در فرسایش گفتار ایدئولوژیك و تاریخی اسلامگرا جست. در وضعیت حاضر عرضهٌ گفتار ورشكستهٌ اسلامی علیه مصدق بلافاصله كمانه می كند و جز نتیجهٌ عكس بار نمی آورد. پس باید فكری كرد و چاره ای جست. چارهٌ از سر اضطرار این است كه باید به هر گفتار ضد مصدقی فرصت عرضه داد، حتی اگر با بزرگ نمودن شخصیت هایی توأم باشد كه نظام اسلامی از آنها دل خوشی ندارد (فرضاً قوام السلطنه). اینكه گوینده چه كسی را بزرگ می كند اصلاً اهمیت ندارد، مهم این است كه به مصدق حمله كند. حكومت آگاه است كه نه چپ ضد دمكرات و نه استبداد پهلوی هیچكدام از بابت سیاسی آنقدر جان ندارد تا برایش تهدیدی به حساب بیاید، تنها تهدید جدی از سوی لیبرالیسم متوجه اوست و همین راه است كه باید مسدود نمود، حتی اگر لازم شد با مضامین عاریه گرفته از رقبا. البته در نهایت این مضامین نه تازگی دارد و نه اثر، ولی از هیچ بهتر است.
اما از این گذشته نكتهٌ دیگری را نیز باید در نظر داشت كه در وهلهٌ اول به چشم نمی آید ولی از اهمیت قابل توجه برخوردار است.
در موقعیت فعلی اسلامگرایان را می توان كلاً به دو دسته تقسیم كرد. آن هایی كه هنوز به ایدئولوژی معتقد و وفادارند و تصور می كنند كه می باید و می توان به همین ترتیب حكومت كرد و بر اریكهٌ قدرت دوام نمود و آنهایی كه تغییراتی را لازم می شمرند و در جمع صفت اصلاح طلب گرفته اند. موضع این هر دو گروه نسبت به مصدق منفی است ولی با هم تفاوت دارد و تابعی است از تصویری كه از آیندهٌ خود و نظام دارند. اگر حیاتش را به شكل فعلی بخواهند و به عبارت دیگر به ایدئولوژی پابند باشند، از همان دیدگاه كلاسیك اسلامگرا به وی حمله می كنند. تخم و تركهٌ سید كاشی بهترین نمایندگان گروه اخیرند، بخصوص كه كینهٌ خانوادگی شان نیز به این ترتیب مختصری ارضأ می شود.
ولی گروه دیگر كه زعامت واقعی اش با رفسنجانی است و مروج گفتارهایی از نوع حاضر (كه قبلاً هم به نمونه های دیگر آن پرداخته ایم)، از زاویه ای دیگری و به شیوهٌ طرفداران حكومت پهلوی به مصدق حمله می كند. چرا؟ چون از هم پاشیدگی نظام توتالیتر را شاهد است و غیرقابل ترمیم می داند ولی نمی خواهد برای خروج از آن به سوی دمكراسی برود بلكه مایل است حكومتی اتوریتر را جانشین نظام فعلی بنماید و خود اختیار آنرا در دست بگیرد. یعنی حكومتی از نوع حكومت پهلوی كه در آن قدرت و امكانات را نگه دارد ولی از شر اضافه بار ایدئولوژیك خلاص شود و از حالا دارد گفتار سیاسی متناسب با این تغییر وضعیت را تمرین می كند. اگر دقت كنید پاره هایی از گفتار نظام استبداد نوگرای پهلوی را از دهان بسیاری از نمایندگان گروه اخیر می شنوید و حتی گاه و بیگاه تعریف هایی را كه از رضا شاه می كنند.
سه چهره
یك قرن تحولات سیاسی ایران مدرن از مشروطیت تا به امروز این امكان را برای مردم ایران فراهم آورده تا هر سه نوع نظام سیاسی دوران جدید را تجربه كنند. از میان این تجربیات سه چهرهٌ تاریخی شاخص بیرون آمده كه هر یك نماد یك نظام سیاسی شده. مصدق برای دمكراسی لیبرال، رضا شاه برای حكومت اتوریتر و خمینی برای حكومت توتالیتر مرتجع (توتالیتاریسم ترقیخواه در ایران چهرهٌ شاخص نداشته، فقط حزب داشته). در زمینهٌ نظام سیاسی بیش از این سه انتخابی نیست و گزینش هر كدام از این سه راه خواه ناخواه و مستقیم یا غیرمستقیم با ارج نهادن به یكی از این چهره ها همراه میگردد چون در عمل روش او را سرمشق می كند.
خمینی را چنان عفونت سیاسی گرفته كه فقط در سالگردهایش یادی از وی می كنند و حتی وراث سیاسیش هم اصراری در به رخ كشیدن این ارث ندارند. رضا شاه هم كه حتماً برای مردم طالب آزادی فرمانروای ایده آل نیست و اگر اسلامگرایان اصلاح طلب گاه با اشاره ای به وی دل سلطنت طلبان را خوش می كنند نه به خاطر حرمت به خود اوست و نه به خاطر قدردانی از كارهایش و نه به این جهت که می خواهند پیوند سنتی روحانیت و سلطنت را احیا کنند، به این دلیل است كه نوع استبدادش برنامهٌ فردای آنها شده.
در طرف مقابل می بینیم و می دانیم كه از این سه، چنان كه باید، فقط مصدق در چشم مردم اعتبار دارد و منطقی است كه هركس كه با دمكراسی (و نه با شخص او) دشمن است وی را آماج حمله قرار بدهد. مسئله هیچ تازگی ندارد، تقریباً تمامی حكومت هایی كه از روز سقوط حكومت مصدق تا به امروز در ایران روی كار آمده اند، به هر وسیله كه شده، در تخفیف وی كوشیده اند ولی این را نیز به تجربه دیده ایم كه هیچكدام نتیجه ای نگرفته اند، اعتبار وی روز به روز بیشتر شده و جایگاهش در ذهن و دل مردم محكم تر. این شاید بارزترین نمودار بزرگی تاریخی او باشد، همان آفتابی که گفته اند به گل نمی توان اندود.
آوریل 2010
این مقاله برای سایت iranliberal.com نوشته شده است و نقل آن با ذكر مأخذ آزاد است
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|