بازگشت به خانه | فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان | پيوند به آرشيو نوشته های کورش زعيم در سکولاريسم نو آدرس اين صفحه با فيلترشکن: https://newsecul.ipower.com/2009/07/14.Tuesday/071409-J.Motarez-Letter-Re-Zaim.htm |
سه شنبه 23 تير 1388 ـ 14 جولای 2009 |
دليران از جان گذشته و محافظه کاران ترسو در يک «جبهه»؟
ج. معترض (نامه ای از ايران)
سردبير محترم نيوسکولاريسم
من چند روزی است که از زندان آمده ام و جزو کسانی بودم که در اولين روز تظاهرات دستگير شدم. وقتی مرا گرفتند نه شعار می دادم و نه رنگ سبزی به دست و صورتم بود و نه پلاکارتی در دست داشتم، اما تا می خوردم مرا زدند و با سر و صورت زخمی و دست و پايي ضرب ديده و دردی شديد در دنده هايم (که پس از آزادی از شکستگی دو تاشان با خبر شدم) به زندان اوين بردند. چند روز پيش هم با اين سفارش که «اگر خفه نشی و نروی دنبال کارت دفعهء ديگه کارت تمامه» آزادم کردند. به خانه که آمدم فهميدم بيش از نيمی از همهء دارايی های پدر و مادر و خواهرم ـ که البته چيز زيادی هم نبود ـ صرف شده تا به کمک يکی از پاسدارها از زندان بيرون بيایم. دو روز هم هست که به زور پدر و مادرم به يکی از شهرهای دور فرستاده شده ام تا دوباره گير آن ها نيفتم. يعنی من اکنون هم زندانی ام اما اين زندان کجا و آن زندان ولی فقيه کجا؟! خوشحالم که پدر و مادرم کامپيوترم را از من نگرفته اند و چون وجدانم اجازه نمی دهد که در اين جا سکوت کنم تصميم گرفته ام دو سه مطلب را از آنچه ديده ام برايتان بنويسم. انتخاب نشريهء شما هم آن است که مدت ها است متوجه شده ام برخی از نشريات ديگر از بردن نام و نوشتن دربارهء اشخاص معينی خودداری می کنند. چرا؟ من عقلم بجایی نمی رسد و اهل اتهام زدن هم نيستم. پس، با اجازه مستقيم می روم سر اصل مطلب.
در زندان اوين خيلی چيزها ديدم و بيشتر از آن را شنيدم و شاهد شکنجهء دائمی خيلی ها بودم. وقتی می گويم شکنجه فکر نکنيد که چيزی است مثل فيلم هائی که مثلاً از زندان های آمريکای جنوبی ديده ايم. نه. ما در اوين بيشتر شبيه يهودی هايي بودیم که در زندان های نازی ها منتظر نوبت بودند تا به کوره های آدم سوزی بروند. ما را مثل گوسفند در اتاق ها روی هم ريخته بودند و هر چند وقت يکبار، درست مثل اين که قرعه کشی باشد، عده ای را می برند، اول کتک می زنند و بعد بازجوئی می کردند. مردن يا آزادی در آنجا کاملاً شانسی بود. يکی ممکن است تاب نياورد و زير شکنجه کشته شود، يکی هم ممکن است شانس بياورد و شلوغی سبب شود جزو «کمتر خطرناک ها» آزادش کنند، و يا خانواده اش با بسيجی ها و پاسدارها معامله بکنند و آنها هم طرف را يواشکی و شبانه رد کنند. آنقدر در آنجا آدم هست که چند تا کمتر و بيشتر فرقی نمی کند و کسی هم خبردار نمی شود.
اما چيزی که بيشتر از همه مرا عذاب می داد حضور شخصيت هايي در زندان بود که نام و نشانی در جامعه دارند. آنها بيشتر از همه تحت فشارند؛ هم فشارهای روحی و هم فشارهای جسمی، آن هم برای اين که ببرندشان به تلويزيون. همانجا که بوديم خيلی ها را برده بودند و فيلم هم ازشان گرفته بودند که حتماً به نوبت نشان دهند.
البته برای ما که نام و شهرتی نداريم اين عجيب بود که بعضی ها مفاومت می کردند، يا مدتی مقاومت می کردند. چون اکنون فقط ابلهان حرف هايي را که اين بيچاره ها در تلويزيون می زنند باور می کنند. پس، چرا بايد خودشان را زير آن همه فشار بگذارند؟
اما نکته ای که می خواستم باشما در ميان بگذارم به چند نفر از اعضاء جبههء ملی ايران محسوب می شود که در اوين بودند و از وقتی بيرون آمده ام می بينم از همهء زندانيان سرشناس سياسی صحبت می شود جز آنها. مثل اينکه همه آنها را به دست فراموشی سپرده باشند. بايد خدمتتان بگويم که من نسبت به جبههء ملی ايران هميشه گرايشی عاطفی داشته ام. عضو جبهه نبوده ام اما چون پدر بزرگم از نزديکان مصدق بود و به او احترام می گذاشت و به خاطر او حتی به زندان افتاده بود هميشه از او برای ما می گفت و عکس های آن روزگار را به ما نشان می داد و من هم هميشه خيلی دلم می خواست وقتی بزرگ شدم عضو جبهه ملی بشوم؛ درست برخلاف پدرم که از وارد شدن به هر کاری که بوی سياسی می دهد در هراس بود و هست.
چند ماه پيش از اتفاقات اخير در ايران هم بالاخره به وسيلهء يکی از آشنايانم به جبهه نزديک شده و با چند جوان عضو آن و همچنين آقای مهندس کوروش زعيم آشنا شدم. در اين مدت اگر چه آقای زعيم را دو بار بيشتر نديده ام اما در همان دو بار فهمیدم که چرا جوان ها می گويند او را به دليل ايراندوستی و مدرن بودنش دوست دارند. اما در همان زمان هم من متوجه شدم که اين بخش از جبهه ملی با سران آن خيلی فرق دارد و سر جمع جبههء ملی کنونی ديگر آن جبهه ای نيست که پدر بزرگم تعريف می کرد و يا درباره اش چيزهايي خوانده بودم.
بنظرم می آمد که تنها بدنهء اعضا جبهه و دو سه تنی از رهبران آن بودند که دلشان برای مردم و برای ايران می سوخت و بقيهء «رهبران» يک عده آدم جاه طلب و ثروتمند و محافظه کار هستند که نه تنها به خاطر خودشان و حفظ ثروت و مال و منالشان هر کاری حکومت می کند کوتاه می آيند بلکه آدم هايي چون مهندس زعيم را هم سرکوب می کنند چون او را مانع آرامش و سازشکاری هايشان می بينند. بعد، چند هفته قبل از زندانی شدنم و قبل از ماجراهای انتخابات، خواندم که مهندس زعيم از هيات اجرايي جبهه استعفاء داده است. در اينجا به متن استعفای ايشان دسترسی ندارم. اگر شما آن را در اختيار داريد منتشرش کنيد تا مردم ببينند او در استعفا نامه اش چگونه با شجاعت ازبی عملی و محافظه کاری ديگران شکايت کرده است.
وقتی متن استعفای مهندس زعيم منتشر شد، يکی از دوستانم در جبههء ملی گفت: «به اين ترتيب حساب زعيم ديگر رسيده است. اين ها از ترس اين که او جبههء ملی ديگری را تشکيل بدهد دست شان را از پشت او برمی دارند. پس از آن هم امکان دستگيری او وجود دارد».
راستش با اين که از کناره گيری مهندس زعيم ناراحت شده بودم اما فکر هم نمی کردم که در رهبری جبهه چنين آدم هايي باشند. تا اينکه به زندان افتادم. و در آنجا بود که چند زندانی جبهه ملی را هم ديدم و همچنين با خبر شدم که آقای مهندس کوروش زعيم هم در اوين زندانی است. اما می گفتند که ايشان در سلول انفرادی به سر می برد. بخصوص آنچه مرا سخت ناراحت کرد وقتی بود که صدای شکنجه های پيمان عارف و دو جوان ديگر جبهه ای را چند شب متوالی شنيدم. من با ديدن وضعيت چند تن از جوان های جبهه و شنيدن وضعیت بسيار بد آقای مهندس کوروش زعيم که بعضی از زندانی ها می گفتند مورد فشار و بازجويي های سختی قرار داشت همه اش فکر می کردم که در بيرون جبهه برای آن ها چه ها که نخواهند کرد. اما درست فردای روز آزادی ام فهميدم که رهبری جبهه نه تنها هيچ کاری برای آن ها انجام نداده (با اين که خيلی هاشان با آيت الله ها و مقامات بالا رفت و آمد دارند) بلکه حتی يک اعلاميه هم برای آن ها صادر نکرده است. فقط گفتند يک اعلامیه از طرف قسمت پژوهش های حبهه صادر شده، آن هم فقط برای مهندس زعيم و نه برای آن چند جوان عضو جبهه.
بله، جبههء ملی هيچ اقدامی درباره آن ها نکرده است. من امروز تکليفم با جبهه ملی کنونی روشن شده است. می دانم که گفته های پدربزرگم و شناخت شخصيت مصدق که برای هر کدام از همراهانش جانش را می گذاشت تنها خاطره ای است و بس. حيف افرادی چون مهندس زعيم و آن همه جوانی که به ياد مصدق به اين جبهه پيوسته اند.
من حالا است که می فهمم آن همه مخالفت در خود جبهه با افرادی چون مهندس زعيم از کجا آب می خورد. يادتان هست که همدستان محافظه کاران جبهه در خارج کشور چه حرف ها در مورد مهندس زعيم میزدند؟ به او می گفتند «شاه پسند»، چون با عقده ها و خشم کور خودشان نسبت به هر گروهی جز حلقهء خودشان، فکر گشاده و روش های آشتی جويانه و متمدنانهء مهندس زعيم با ديگر بخش های اپوزيسيون جمهوری اسلامی را نمی توانستند تحمل کنند. محافظه کاری های بعضی از رهبران جبهه و کوشش برای حفظ امتيازها و به خصوص ثروت هاشان موجب می شد که آشتی ناپذيری مهندس زعيم در برابر حکومت ولايت فقيه و علاقه و دلبستگی در حد تعصب شديد که او به ايران و ايرانی دارد را تحمل نکنند و بدترين تهمت ها را به او بزنند. به او می گفتند «عامل نفوذی» و «اسب ترویا».
اما، حالا که از ميان آن هيئت عريض و طويل رهبری جبهه تنها مهندس زعيم و چند تن جوان از خود گذشته به زندان رفته اند برای همگان روشن شده است که اسبهای ترويائی که در جبههء ملی نفوذ کرده و در دل خود سازش و محافظه کاری و ساخت و پاخت با حکومت را به داخل جبهه آورده اند همان ها هستند که به مهندس زعيم تهمت می زدند. آنها خود اسب های ترويايي هستند که يا در شکم شان دروغ و سازشکاری با حکومت است و يا، اگر هم اهل سازش نباشند، به خاطر ثروت های بادآورده شان محافظه کار و ترسو هستند. توجه کنيد که اکنون اين مهندس زعيم است و آن جوان های دلبسته به او که در کنار دليران بی باک کشور مان در زندان به سر می برند.
تن و جان و مال شورای رهبری جبهه ملی ايران به سلامت که حتی حاضر نشدند يک اعلاميهء خشک و خالی برای مهندس زعيم و آن جوان ها بدهند.
آن جوانانی که مالک خاک ايران هستند روزی همهء اين ماجراها را برای فرزندان و نوه هاشان تعريف خواهند کرد. جائی خواندم که جادهء ماندگاری تاريخی پر از خار و تيغ است و تنها آنان که جان بر کف می گيرند و از اين جاده می گذرند به تاريخ میرسند و در آن جاودانه می شوند. ماندگاری در تاريخ سهم هرکسی نيست.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |