پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو
نابرابري طبقاتي در سير انديشه هاي اجتماعي(*)
احمد اشرف
*تبيين و راي تاريخي نابرابري هاي طبقاتي
پيروان تبيين و راي تاريخي نابرابري هاي طبقاتي علل
اين نابرابري ها را يا در عوامل زيستي و نژادي جست وجو مي کنند يا در نيازهاي
متفاوت جامعه به وظايف گوناگون. تبيين طبيعي نابرابري هاي اجتماعي به عوامل نژادي،
گزينش بهترين و شايسته ترين افراد و عامل وراثت در پيدايش نابرابري هاي طبقاتي توجه
دارد. اين برداشت سابقه يي دور در تاريخ انديشه هاي اجتماعي دارد و در اواخر قرن
نوزدهم و اويل قرن بيستم رونق فراوان گرفته و علمي عرضه شده است. بدين ترتيب در اين
بخش ابتدا از گذشته اين نظريه ها در ايران باستان و دوران قديم و سپس از تحولات آن
در دوران جديد سخن مي گوييم.
* تبيين طبيعي نابرابري ها در دوران
باستان
اقوام هند و ايراني از نخستين پايه گذاران تبيين زيستي و نژادي نابرابري هاي طبقاتي بوده اند. در اجتماعات متمدن باستاني خون، نژاد و گزينش بيشترين اهميت خاص در تعيين پايگاه اجتماعي افراد، گروه ها و تيره ها را داشتند. لايه بندي اجتماعي ميان «ورنا» ها (کاست= رنگ) اشراف و روستاييان، برده داران و بردگان، دينياران، رزمياران و مهنگان (مردمان فرودست) جملگي با تصور خون و نژاد و پنداري که دربارهء رابطه آن با استعداد و توانايي ذاتي و زيستي هر طبقه در آن زمان پرداخته بودند، بستگي داشته است.
به بيان ديگر مي توان گفت در روزگاران باستان آن را که در اوايل قرن کنوني به بهزيستي نژادي (اوژنيک) مشهور شده است به کار مي برده اند و درباره آن بسيار سختگير بوده اند. در اين ميان هندوها روشن ترين و سخت ترين ديدگاه را ساخته و پرداخته اند چنان که لايه بندي اجتماعي آنان آشکار به رنگ (= نژاد) بستگي دارد: برهمنان، که از دودمان پاک آريايي اند، رنگ روشن دارند و کاست هاي حرام و فرودست رنگ شان بسيار تيره است. هندوها که به پاکسازي نژادي اعتقاد بسيار داشتند آميختگي کاست هاي (ورنه= رنگ) چهارگانه را حرام مي پنداشتند و براي جلوگيري از آميزش آنها هنجارهاي دشوار و مجازات هاي سخت پرداخته بودند. ايرانيان باستان نيز به جدايي طبقات چهارگانه دلبستگي فراوان داشتند و آ ميختگي آنها و جابه جايي طبقاتي را سخت ناروا مي دانستند.
فردوسي داستاني دارد که به روشني ديدگاه ايرانيان را درباره خون و نژاد و جابه جايي طبقاتي نشان مي دهد. داستان بدين گونه آغاز مي شود که انوشيروان، پاسدار سرسخت مرزهاي طبقاتي، به جنگ روميان مي رود و در شهر حلب با جنگاوران قيصر روم درگير مي شود. کار محاصره شهر به درازا مي کشد و سپاه را به سيم و زر سخت نياز مي آيد. انوشيروان به بوذرجمهر فرمان مي دهد ساروانان و هيونان را به مازندران گسيل دارد تا از گنج آن سامان بار دينار آورند. بوذرجمهر به شاه مي گويد سوي گنج ايران راه دراز است و بهتر است از بازرگانان و دهقانان وام خواهي شود. بدين گونه بوذرجمهر فرستاده يي به شهرهاي نزديک مي فرستد و در برابر آن از فرستاده مي خواهد تا خواهش او را به بوذرجمهر برساند. کفشگر فرزندي دارد و آرزو مي کند شهريار جهان او را به فرهنگيان سپارد تا پاک فرزند او دبير گردد. بوذرجمهر خواهش کفشگر را به پيشگاه انوشيروان عرضه مي دارد و شهريار در پاسخ چنين مي گويد؛
بدو گفت شاه، اي خردمند مرد / چرا ديو چشم ترا تيره کرد
برو همچنان بازگردان شتر / مبادا کزو سيم خواهيم و در
چو بازارگان بچه گردد دبير/ هنرمند و با دانش و يادگير
چو فرزند ما بر نشيند به تخت / دبيري بيايدش پيروز بخت
هنر بايد از مرد موزه فروش / بدين کار ديگر تو با ما مکوش
به دست خردمند و مردم نژاد / نماند بجز حسرت و سرد باد
شود پيش او خوار مردم شناس / چو پاسخ دهد زو پذيرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرين بود / چو آيين اين روزگار اين بود
نخواهيم روزي جز از گنج داد / درم زو مخواه و مکن هيچ ياد
هم اکنون شتر بازگردان به راه / درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم / دل کفشگر گشت پردرد و غم
شب آمد غمي شد ز گفتار شاه / خروش جرس خاست از بارگاه (1)
اين داستان به گونه يي ديگر در تاريخ طبرستان نيز آمده است. بدين گونه که انوشيروان را براي هزينه سپاه به هزار هزار درهم نياز مي آيد و وزيران مي گويد تا از تجار و اغنيا به مرابحه بستاند. وزير نيز از آن جماعت مردي را که موصوف به ادب و صدق قول بود، فرا مي خواند و داستان با او در ميان مي گذارد. مرد بازرگان آماده مي شود تا وام را عرضه دارد و در برابر آن مي خواهد تا فرزندش را که سي سال در تهذيب اخلاق و تاديب و تربيت او کوشيده است و با رياضت ها او را به جايي رسانده است «بعد اختيار و تامل و اعتبار و تفال و طول ممارست و مماکست به احوال او چون استقلال و اهليتي درو يابد خدمت ديوان را نام او در ميان مرتبه داران نبيسد.» وزير داستان را به شاه مي گويد و انوشيروان چنين پاسخ مي دهد؛ «فرومايه زادگان چون علم و ادب و تاب بپايند طلب کارهاي بزرگ کنند و چون بيايند در رنجانيدن خاطر و وضع مرتبه بزرگان کوشند و من نفس هاي بزرگان را از آن نگه دارم که دست تطاول و زبان تعرض فرومايگان بديشان رسد.»
چون بازرگان از سخن شهنشاه باخبر مي شود، رنجيده خاطر مي شود اما از کوشش باز نمي ايستد و ديگر باره با هداياي بسيار و خدمتي بي شمار به درگاه وزير مي آيد و از او مي خواهد تا همان مال بستاند و در برابر به ميهماني به سراي او رود. شب بعد اعيان ملک و وزير به خانه بازرگان مي رود و به مجلس شراب مي نشينند. ابن اسفنديار دنباله داستان را بدين گونه مي آورد؛ «بازرگان فرمود تا در مقابل خواجه نوشروان چراغداني آوردند و به زمين نهاده، در حال گربه بيامد و چراغ بهر دوست بر سر خويش نهاد و مي داشت. وزير چون آن حالت بديد، دريافت و بدانست که از اين جمله غرض بازرگان آن است که تا کفايت خويش معلوم گرداند، چه حيواني وحشي را که درو نفس ناطقه معدم است به رضايت تاديب چنين مودب گردانيد فرزندي که درو چندين هنر و خصايص و تمييز باشد چگونه صورت کنند ازو مکروهي به گروهي رسد، در حال وزير بفرمود تا معتمدي از آن او بشود و موشي بياورد و از دور بدان گربه نمايد.چنان کردند. چون گربه موش بديد، برجست و چراغدان بينداخت و موي سر و محاسن و جامه هاي بعضي حاضران مجلس به روغن چوب شد و بازرگان از خجالت در سراي رفت. وزير بفرمود تا نزديکش آوردند، گفت در کياست فرزند و رياضت تو او را شکي نيست اما به اول مرتبه که يابد عربده چنين کند که از اين گربه مربي مهذب مجرب مشاهده کردي و اگر حسب و نسب را در شرع و رسم مرتبتي نبودي صاحب شرع که علم او از پرتو نو عالم غيب است، به خلاف ساير علوم که معلوم عالميان کون و فساد است، فتوي نفرمودي... پس معلوم شد هم از روي عقل و هم از وجه شرع که حسب مردم را اثري عظيم است... و هر آدمي که گوهر حسب و نسب خويش و هنر مکتسب را در کفه بي مروتي نهد و در ترازوي زبانه دار به زبان برسنجد و خود را از زمره اهل سفره دونان سازد به دو نان ازو حساب نبايد گرفت... و بداند که طبيعت بد اصل فرومايه به هزار پايه نردبان به مکارم اخلاق نرسد و تا قيامت ندامت سود ندارد... از کوشش و از دويدن و خدمت کس افزون نشود بذره قيمت کس» (2)
جاحظ در اين باره مي گويد اردشير مردم را به چهار طبقه تقسيم کرد و بر روي اين تقسيم چنين فرمود؛ «هيچ بلايي به آن اندازه ويراني نيارد و حکومتي را منقرض نسازد چونان که اين طبقات با هم مختلط بشوند و در نتيجه فرومايگان به گاه پرمايگان برآيند و به نژادان جاهمند از ايشان فروتر نشينند.»(3)
در نامه تنسر نيز آميختگي طبقات آشکار نکوهش و مرزهاي طبقاتي برقرار مي شود؛ «ميان اهل درجات و عامه تميزي ظاهر و عام با ديد آورد به مرکب و لباس و سراي و بستان و زن و خدمتکار.... چنان که هيچ عامي با ايشان مشارکت نکند در اسباب نقيش و نسب و مناکحه محظور باشد از جانبين... و من بازداشتم از آنکه هيچ مردم زاده زن عامه خواهد تا نسب محصور ماند.»4
در دورهء اسلامي دگرگوني هاي اساسي در ديدگاه طبقاتي پديد آمد و مرزهاي خشک و منجمد طبقاتي تا حد زيادي فروريخت و جابه جايي طبقاتي از لحاظ نظري، شرعي و عرفي امکان پذير شد و خون و نژاد و اصل و نسب در روابط طبقاتي اهميت باستاني خود را از کف داد. شايد مقايسه يي ميان ديدگاه اجتماعي فردوسي و سعدي همچون نشانه يي بتواند اين نظر را بنماياند. فردوسي که از دهقانان (= اشراف محل) و ايراني پاک نژادي است و به آيين باستاني ايران مهر مي ورزد در سراسر آثارش به تمايزات طبقاتي و اينکه هر کس بايد به جاي خويش نشيند، اشاره هاي فراوان دارد و آميختگي نژادي و فرومايگان را نکوهش مي کند. وي حتي از تحقير نژاد عرب که آن را در برابر ايرانيان از فرومايه زادگان و نژاد پست و فروتر مي داند، کوتاهي نمي کند، چنان که مي گويد؛ «ز شير شتر خوردن و سوسمار/ عرب را به جايي رسيده است کار/ که تاج کياني کند آرزو/ تفو بر تو اي چرخ گردون تفو».
اما سعدي که به سنت هاي اسلامي ارادت مي ورزد، با آنکه به سرشت نيک و بد انسان اعتقاد دارد و آن را تغييرناپذير مي داند به اصل و نسب و خون و نژاد باور دارد چنان که در چند داستان فرزندان طبقه بالا را کودن و اصلاح ناپذير مي خواند و در موردي مي گويد؛ «اعرابي شعبه يي را ديدم که پسر را همي گفت در روز قيامت تو را خواهند پرسيد که عملت چيست، نگويند پدرت کيست.» (5)
با اين همه در دوران اسلامي نيز آثاري از ديدگاه هاي خوني و نژادي نابرابري هاي طبقاتي و اهميت دادن به اصل و نسب ديده مي شود که مهم ترين آنها تمايز ميان عرب و عجم است. در دوره هاي بعد نيز هرگاه ايلات و عشاير ترک نژاد بر نواحي کشور فرمانروايي مي يافتند گرايش هايي بدون سو فراهم مي آمد اما هرگز مرزهاي مشخص و گذرناپذير طبقاتي در دوران اسلامي پديد نيامد.
در دوران باستان قوم يهود، يوناني ها و رومي ها نيز به تمايزات نژادي ميان طبقات اجتماعي باور داشتند و براي پاک نگاه داشتن نژادگان از ازدواج و آميختگي آنان با فرومايگان (طبقات پايين) دوري مي گزيدند. در تورات به آياتي برمي خوريم که شيوه درون همسري را براي دوري از آميختگي خوني و نژاد در قوم اسرائيل نشان مي دهد. در حماسه هاي اديسه و ايلياد نيز در جاهاي بسيار اهميت پاکي خون و نژاد را مي يابيم. ارسطو نيز که آرمان هاي نژادي طبقات را باور داشته آن را در فلسفه اجتماعي خويش آورده است.
به نظر وي اينکه برخي فرمان مي رانند و گروهي فرمان
مي برند از علل طبيعي و زيستي سرچشمه مي گيرد. آنان که توانايي فکر کردن و انديشيدن
را از هنگام تولد دارند ذاتاً برتر و فرمانروا آفريده شده اند و آنان که به ظاهر
همچون انسان به دنيا آمده اند و توانايي هاي يادشده را ندارند از هنگام تولد براي
بردگي آفريده شده اند. از اين رو نابرابري طبيعي ميان ارباب و بنده به سود هر دو
آنها است.(6)
تبيين طبيعي نابرابري ها در دوران جديد
در قرن نوزدهم که زيست شناسي رونق فراوان گرفت و به خصوص در اواخر اين قرن و اوايل قرن حاضر که نظريه دارويني اجتماعي مد روز جامعه شناسي و علوم اجتماعي زمان شد نظريات مربوط به تبيين طبيعي و زيستي پديدارهاي اجتماعي به صورت نظريه شايع و پذيرفته در علوم اجتماعي درآمد. شعبه يي از جنبش دارويني اجتماعي، که آشکارا از آرمان هاي طبقه حاکم دوران بورژوازي جانبداري مي کرد، به تبيين نژادي تاريخ اجتماعات بشري پرداخت. کنت دوگو بينو و چمبرلن از مشاهير اين مکتب به شمار مي روند و نظريات فلسفه نژادي آنان شهرت فراوان دارد. همچنين نظريه انتخاب اصلاح لاپوژ و آمïن و نظريه اصول ارثي بودن استعدادهاي کîلٍتًن و پي ير سن در اين شعبه از داروينيسم اجتماعي مشهور است. مکتب جرم شناسي ايتاليايي نيز که تحت تاثير جنبش دارويني اجتماعي قرار داشته است از نظر تبيين زيستي و نژادي نابرابري هاي طبقاتي اهميت دارد و در فصل ششم مورد بررسي قرار مي گيرد.
مکتب زيست سنجي و نابرابري هاي طبقاتي؛ مکتب زيست سنجي اجتماعي که بخشي از شعبه آرماني جنبش دارويني اجتماعي است با تحقيقات و آثار سرفرنسيس گلتن در نيمه دوم قرن نوزدهم پيدايش و با مطالعات و تحقيقات کارل پيرسن و ديگر پيروان وي ادامه يافته است. گلتن از نظر مباني فکري تحت تاثير داروين و از نظريه کاربرد روش کمي در تحقيقات اجتماعي و مطالعه تفاوت هاي فردي و رابطه آن با وراثت و استعداد ذاتي تحت تاثير کتله بنيانگذار روش هاي کمي و آماري بوده است. نخستين اثر وي که از نظر جامعه شناسي اهميت دارد و حاوي مباني نظريات وي است در سال 1869 تحت عنوان نبوغ ارثي انتشار يافته است.
به نظر گلتن افراد انساني هم از نظر مشخصات جسماني و هم از نظر مشخصات روانشناسي متفاوت هستند. چه افراد هر اجتماعي از نظر قيافه، وزن، رنگ پوست، سلامتي، نيروي فعاليت، حساسيت، قدرت شنوايي، تخيل، اجتماعي بودن، هوش، کارايي و توانايي انجام امور و مانند آن از يکديگر متمايز هستند. از اين رو برخلاف نظر شايع که انسان ها با يکديگر برابر هستند وي معتقد به نابرابري انسان ها بوده. به نظر وي مشخصات فيزيکي و رواني افراد هر اجتماع به صورت منحني نرمال توزيع شده است.
گلتن علل توزيع نرمال قابليت طبيعي افراد را در عامل وراثت مي داند و براي محيط طبيعي و اجتماعي آنان اهميت ناچيزي قائل است. چنان که مي گويد «استعداد و قابليت هاي طبيعي انسان همچون چهره هاي فيزيکي تمام جهان ارگانيک از وراثت سرچشمه گرفته است.»(7)
وي براي اثبات فرضيات خود به شواهد تجربي استناد مي جويد و در تحقيقاتي که درباره دانشمندان انگليسي و نوابغ و اعضاي خاندان سلطنتي به عمل آورده نشان مي دهد نوابغ بيشتر در خانواده هايي که تعداد افراد برجسته در آنها بيش از دو نفر است پديد مي آيند تا در خانواده هايي که فقط داراي يک فرد برجسته هستند و ديگر اينکه خويشاوندان نزديک افراد برجسته داراي قابليت بيشتري از خويشاوندان دورتر آنان هستند.
همچنين قابليت ها و استعدادهاي خاصي همچون استعداد موسيقي و رياضيات و سياستمداري به طور کلي ارثي است. محيط طبيعي و اجتماعي نمي تواند از افراد بي استعداد، مردان برجسته به بار آورد و مرداني که داراي قابليت هستند همواره بر محيط نامساعد چيره مي شوند.
آنچه از نظر بحث ما حائز نهايت اهميت است استنتاج گلتن از مطالعات و نظرياتش درباره اختلافات طبقاتي است. به نظر گلتن طبقات برتر و کهتر اجتماع از نظر قابليت و استعداد متفاوت هستند. طبقه برتر بيش از طبقه کهتر مردان برجسته و نابغه پديد مي آورد و اين امر ناشي از اصل وراثت است و محيط اجتماعي طبقات متفاوت نقش ناچيزي در پيدايش اين پديدار اجتماعي بازي مي کند.
به نظر پي ير سن و پيروانش طبقات اجتماعي بر اساس اصل وراثت و گونه گونگي و گزينش بهترين پيدايش يافته و جابه جايي اجتماعي تا آن حد حائز اهميت است که اين اصول طبيعي را مختل نسازد. «بگذاريد که نردبان پيشرفت از يک طبقه به طبقه ديگر و از يک گروه به گروه ديگر وجود داشته باشد اما نگذاريد فرا رفتن از اين نردبان به سهولت انجام گيرد. آنها که داراي توانايي بيشتري هستند خواه ناخواه فراخواهند رفت و اين يگانه امتياز جابه جايي اجتماعي است. رده بندي اجتماعي تنها يک حادثه تاريخي نيست بلکه ناشي از گزينش پيگيري است که از نظر اقتصادي جامعه را به طبقات متفاوتي که به طور کلي متناسب براي نوع کار به خصوصي هستند، تقسيم مي کند. از اين رو هر طبقه بايد آموزش و پرورش متناسب با استعداد و توانايي ذاتي افرادش داشته باشد. آموزش همگاني و برابر سبب هرج و مرج در امور طبيعي مي شود.»(8)
مکتب مردم سنجي و نابرابري هاي طبقاتي؛ ژرژ واشر دولاپوژ زيست شناس و مردم شناس فرانسوي و اتو آمن مردم شناس آلماني از مبشران و مبلغان نظريه نژادي به شمار آمده و نظريه هايشان در جنبش آرماني دارويني اجتماعي جاي دارد. هرچند اين دو انسان شناس بيشتر به اختلافات نژادي و مشخصات و ويژگي هاي نژادي برتر و نژاد کهتر توجه داشته اند لکن در بسياري از موارد نظريه نژادي خود را به طبقات و قشرهاي اجتماعي، در جوامعي که قشرهاي اجتماعي از يک نژاد هستند نيز تعميم داده اند و گمان برده اند که طبقه بالا نيز داراي ويژگي ها و خصايص نژاد برتر است. لاپوژ در سه اثر معروفش که در دهه آخر قرن گذشته و دهه اول قرن حاضر منتشر کرد جنبه هاي نژادپرستانه دارويني را متبلور ساخته و زمينه هايي شبه کمي براي آن فراهم آورد. به نظر وي گرچه امروز نژاد خالص يافت نمي شود و اختلاط و امتزاج ميان نژادهاي گوناگون و عوامل متعدد در هر نژاد پديد آمده است لکن هنوز تمايزات نژادي قابل تشخيص است. نژاد سفيدپوست اروپا از سه نژاد فرعي آريا و آلپ و مديترانه يي تشکيل مي شود.
به گمان لاپوژ در هر اجتماعي طبقات بالاي جامعه به طور کلي از عناصر نژاد برتر يا نژاد آريا تشکيل يافته اند. حال آنکه طبقات پايين جامعه از دو نژاد فروتر آلپي و مديترانه يي تشکيل شده اند، از اين رو نه تنها نابرابري هاي نژادي ميان جوامع گوناگون ديده مي شود بلکه ميان طبقات هر اجتماعي نيز چنين گونه گوني هايي نمايان است.
در نتيجه پيشرفت يا انحطاط يک اجتماع ناشي از تغييراتي است که در ترکيب نژادي آن اجتماع پديد مي آيد. هرچه شمار افرادي که داراي جمجمه دراز هستند بيشتر شود جامعه به سوي ترقي و تعالي پيش مي رود و هرچه از طول جمجمه کاسته شود موجبات تباهي جامعه فراهم مي آيد.
به نظر وي طول جمجمه اريستوکراسي در عهد باستان و همچنين در دوران معاصر بلندتر از طول جمجمه طبقات پايين جامعه بوده است.
«در هر نژاد معين آنها که داراي جمجمه دراز هستند بر ديگران حکمراني دارند. در مکزيکو، در جاوه و در ميان سياهان جمجمه درازان در قشر اجتماعي بالاتري جا گرفته اند. حال آنکه جمجمه کوتاهان قسمت اعظم جمعيت را که در طبقات پايين جا دارند تشکيل مي دهند. تمام نژادهاي مسلط و برتر داراي جمجمه دراز هستند.»(9)
خلاصه نظريات کامل آمن و لاپوژ در مقاله يي که آمون تحت عنوان «تاريخ ايده آنتروپوسو سيولوژي» در سال 1898 در مجله بين المللي جامعه شناسي نگاشته است بيان شده.(10)
به نظر آمن از آنجا که انسان ها از نظر زيستي گونه گون هستند نابرابري اجتماعي پديداري کاملاً طبيعي است. و از آنجا که وجود مردان نابغه و رهبران جامعه براي ادامه حيات اجتماع ضرورت دارد جامعه بايد تسهيلاتي براي پرورش آنان فراهم آورد. اين منظور تنها با پيدايش قشربندي جمعيت به طبقات بالا و پايين اجتماعي و منع ازدواج ميان آنان حاصل مي شود. زيرا بهترين نظم اجتماعي آن است که در آن هر عضوي داراي وظيفه يي باشد و بر کاري گمارده شود که داراي قابليت ذاتي براي انجام آن است.
در هر اجتماعي بايد ساز و کاري وجود داشته باشد تا افراد را بيازمايد، طبقه بندي کند و مکان و قشر اجتماعي مناسب براي آنان معين سازد. در واقع چنين ساز وکاري وجود دارد چه در مرحله نخست مدارس به اين مهم مي پردازند و کساني را که داراي قابليت ذاتي براي پيشرفت هستند از آنان که فاقد استعداد طبيعي هستند مشخص مي سازند. سپس چنين ساز و کاري وظيفه خود را به صورت آزمايشات مذهبي و شغلي به انجام مي رساند تا مانع رسيدن افراد نالايق و بي قابليت به مشاغل حساس اجتماعي شود.
پليس، دستگاه قضايي و مجازات مرحله ديگري از اين جريان است تا موجبات انهدام مجرمان و عمل گزينش اجتماعي را فراهم آورد. اين گزينش اجتماعي نوع به خصوصي از انتخابات طبيعي است و به سبب عدم تساوي ذاتي افراد اجتماع اجتناب پذير است. فايده اين جريان براي جامعه آن است که افراد پرقابليت را از افراد بي قابليت متمايز کرده و مقام هر کس را بر اساس استعداد و قابليت ذاتي و صلاحيتي که دارد معين مي کند. نتيجه طبيعي چنين جرياني پيدايش قشربندي اجتماعي و نابرابري طبقاتي است و چنين است منشأ و توجيه اين نهاد اجتماعي. از دلايل ديگري که آمن براي توجيه قشربندي اجتماعي ارائه کرده يکي آن است که قشربندي اجتماعي موجبات جدايي طبقه اشراف را از طبقات پايين و در نتيجه حفظ عناصر برتر اجتماعي و امکان پيدايش نوابغ و مردان برجسته فراهم مي سازد. فايده ديگر جدايي طبقه بالا از طبقه پايين آن است که به کودکان پراستعداد و طبقه اشراف و نجبا امکان اجتناب از گناهان و اعمال نارواي طبقات پست اجتماع را مي دهد. ديگر آنکه اين جدايي اجتماعي طبقات موانع بزرگي براي تحرک ارتقاي عناصر طبقه پست فراهم مي آورد. در حالي که چنين جرياني مانع نفوذ و رسوخ عناصر بي قابليت و بي صلاحيت طبقه پست به طبقه نجبا مي شود. عناصر پراستعداد سرانجام از تمام موانع خواهند گذشت و خود را به بالاي هرم اجتماعي خواهند رساند. ديگر آنکه وجود قشربندي اجتماعي و نابرابري طبقاتي موجب رفاه مادي طبقه برتر شده و امکان تفکر و تعمق در امور را به عالي ترين عناصر جامعه مي دهد و سرانجام آنکه امتيازات و رفاه طبقه برتر موجب تشويق افراد بااستعداد قشرهاي پايين براي نيل به مقام و مرتبه بالا مي شود. از ديدگاه اين نظريه هم افراد و هم کل جامعه از وجود نابرابري هاي طبقاتي سود فراوان مي جويند. قشربندي اجتماعي سودمند، مفيد و ضروري بوده و وجود آن به خوبي توجيه مي شود. به گمان آمن توزيع ثروت و هوش داراي همبستگي مستقيم هستند چه هر يک از اين نابرابري ها روشنگر ديگري است. به نظر آمن وضع نابرابري هاي موجود اجتماعي کاملاً مناسب طبيعت انسان و جوامع بشري بوده و بر هرگونه نظام ساختگي و عقلايي صرف رجحان دارد.
آمن سپس تحليل خود را توسعه داده و مي گويد قشربندي اجتماعي بر مبناي تفاوت هاي نژادي افراد جامعه استوار است. وي با استناد به برخي از داده هاي تاريخي و مردم سنجي معتقد است طبقه بالا از عناصر آريايي که داراي جمجمه دراز هستند تشکيل شده است. با آنکه وي از لاپوژ نسبت به وضع کنوني جوامع اروپايي خوشبين تر است لکن مانند وي معتقد است عناصر آريايي در اين اجتماعات رو به نقصان گذاشته و تنها در ميان طبقات بالاي اجتماع ديده مي شوند. اين امر موجب نابساماني هاي متعدد اجتماعي خواهد شد.
انتقاد به تبيين طبيعي قشربندي اجتماعي؛ تبيين طبيعي و نژادي پديدارهاي اجتماعي را هم از لحاظ ساخت نظري و هم از لحاظ تجربي و آزمون فرض ها مي توان مورد انتقاد قرار داد.
از نظرگاه نخست مي توان ايرادات اساسي بر نظريه وراثت را که اهميت محيط اجتماعي را چنان که بايد و شايد در نظر نمي آورد، يادآور شد. به خصوص آنکه تکوين شخصيت انسان در جريان اجتماعي شدن و ايفاي نقش هاي گوناگون اجتماعي (که در مکاتب روانکاوي و تاثير متقابل نشانه يي و در مباحث فرهنگ و شخصيت و روانشناسي تکويني در چند دهه اخير تحقيقات دامنه داري درباره آنها به عمل آمده است) روشنگر اين حقيقت بوده است که پيشرفت فردي و نيل به مقامات والاي اجتماعي با چگونگي اجتماعي شدن فرد در شبکه پيچيده روابط اجتماعي وي در خانه و مدرسه و اجتماع رابطه نزديک دارد و از آن ناشي مي شود. علوم اجتماعي و طبيعي در چند دهه اخير ثابت کرده اند اختلافات و تمايزات نژادي چنان که پيروان اين مکتب اعتقاد داشته اند در رفتار انسان موثر نبوده و شبکه روابط اجتماعي و مواريث فرهنگي سهم بيشتري از عناصر زيستي و نژادي دارا هستند. به بيان ديگر تاکنون هيچ گونه دليل قاطع علمي براي اثبات همبستگي قابليت و استعدادهاي متفاوت با تفاوت هاي نژادي و تمايزات زيستي ميان اقوام و مردمان گوناگون و طبقات متفاوت اجتماعي ارائه نشده است.
ديگر آنکه اين گونه افکار و عقايد و نظريات داراي جنبه هاي آرماني شديد بوده و بر خودخواهي هاي نژادي، ملي و طبقاتي استوار بوده اند. غالب پيشروان اين گونه نظريات از مبلغان و مبشران عقايد نژادي و آرمان هاي خاص قشرهاي وابسته به طبقه حاکم بوده اند و از اين رو يا به ستايش پيروزي هاي بورژوازي نوساخته پرداخته اند يا در سوگ انحطاط و زوال طبقه اشراف و نجباي فئودال سوگواري کرده و زوال آنان را با سقوط تمدن بشري يکي پنداشته اند. ديگر آنکه غالب داده ها و شواهد و مدارکي که پيروان اين طرز تفکر ارائه داده اند مي تواند فرض هاي مخالف را که بر محيط اجتماعي و تکوين شخصيت در جريان اجتماعي شدن افراد تاکيد دارد به اثبات رساند. سرانجام آنکه غالب اين دانشمندان تنها جامعه خود را در لحظه تاريخي قرن نوزدهم در نظر داشته و موقعيت و شرايط ويژه آن را امري طبيعي پنداشته و آن را معياري براي سنجش نژادها و اقوام گوناگون و طبقات مختلف اجتماعي دانسته اند. حال آنکه بسياري از خصايص رواني- اجتماعي که به بورژوازي پروتستان مذهب غربي نسبت داده اند از ويژگي هاي تاريخي دوران سرمايه داري بوده است نه از مميزات نژادي آرياها. از نظر تجربي و آزمون فرض ها نيز پژوهش هاي گوناگون بي اساس بودن فرض هاي زيست سنجي و انسان سنجي را نشان داده اند. پژوهش هاي گوناگون در زمينه همبستگي اندازه جمجمه يا رنگ چهره با پايگان طبقاتي، پايگان نژادي و قومي نيز با ميزان هوش و استعداد افراد نشان داده است هيچ گونه همبستگي ميان اين متغيرها ديده نمي شود.(11)
در مورد نظريات مکتب زيست سنجي نيز يادآور مي شويم تمام شواهد و داده هاي آماري
پيشروان و پيروان اين مکتب را مي توان براي اثبات فرضيه يي مخالف فرضيه ارثي بودن
استعدادها تفسير کرد چون استعداد و قابليت ذاتي افراد متعلق به طبقه بالاي اجتماعي
به خاطر امکانات و فرصت هاي مناسبي که در اختيار دارند پرورش و توسعه مي يابد حال
آنکه افراد متعلق به قشرهاي پايين فاقد چنين فرصت هايي براي به فعل درآوردن
استعدادهاي ذاتي خودشان هستند. گذشته از آن محيط خانوادگي و اجتماعي و فرهنگي
قشرهاي پايين انگيزه پيشرفت و ترقي را در آنان به حداقل مي رساند حال آنکه وضع
طبقات بالا در جهت عکس آن قرار دارد به خصوص آنکه تحقيقات متعددي که درباره جابه
جايي اجتماعي به عمل آمده نشان مي دهد جامعه طبقاتي موجب هدر دادن استعدادهاي نهفته
افراد متعلق به طبقات پايين اجتماع مي شود.
تبيين اجتماعي نابرابري هاي طبقاتي
در اين نظريه ها پيدايش طبقات گوناگون يا به خاطر
نيازهاي جامعه يا به خاطر سودمندي آنها براي نگهداري و پايداري نظام اجتماعي تبيين
مي شود. بدين گونه تبيين اجتماعي نيز همچون تبيين طبيعي نابرابري هاي طبقاتي را
توجيه مي کند، آن را براي جامعه ضروري و مطلوب مي داند و براي وجود آن دليل تراشي
مي کند. مفهوم خويشکاري طبقاتي (کارکرد= فونکسيون) از دوران باستان تا قرن گذشته به
عنوان نياز اجتماعي که امري ذهني است و در قرن حاضر به عنوان سودمندي طبقات براي
دوام نظام اجتماعي که امري عيني است، به کار رفته است. در اين بخش از نظريه باستاني
هندو ايراني درباره لايه بندي اجتماعي و نظريه کنوني خويشکاري طبقات از ديدگاه
جامعه شناسي پيامدي (فونکسيوني) سخن خواهيم گفت. پيش از آنکه به اين بررسي بپردازيم
اين توضيح ضروري است که تبيين اجتماعي نابرابري هاي طبقاتي از نظريه هاي زيستي و
اندامي جامعه سرچشمه مي گيرد. نظريه ايراني نابرابري ها از الگوي اندامي سود مي
جويد و نظريه جامعه شناختي جديد با آنکه آشکارا بدين کار نمي پردازد اساس تحليل خود
را بر آن مي گذارد.
تبيين اجتماعي نظام طبقاتي در آرمان هاي هندو ايراني
اقوام هندو ايراني از روزگاران دور آرمان هايي براي نظام اجتماعي خويش ساخته و پرداخته بودند که رابطه دوسويه يي با دين و آيين آنان داشت بدين گونه که هم پديدآورنده دين و آيين بود و هم پيامد آن. آرمان هاي اجتماعي اقوام هندو ايراني را مي توان به گونه زير واکاوي کرد.
الف- نظام اجتماعي از لايه هاي سه گانه پديد آمده است.
ب- لايه هاي سه گانه جلوه يي از اجزاي بدن انسانند.
پ -لايه هاي سه گانه جلوه يي از عالم خدايانند.
ت- لايه هاي سه گانه در نظام همبسته پايگان خويشکاري اجتماعي و پايگان خويشکاري زيستي جا دارند.
ث- عدالت اجتماعي که همان عدل الهي است به خويشکاري لايه هاي سه گانه در پايگان همبسته زيستي- اجتماعي بستگي دارد.
ريخت شناسي طبقات لايه ها و مراتب اجتماعي؛ پژوهشگران آيين هاي هند و ايراني برآنند که از روزگاران بسيار اين اقوام به لايه هاي سه گانه اجتماعي باور داشته اند. به نظر ف. اشپيگل و ژ دو مزيل اين تقسيمات سه گانه به گونه يي نظري يا به گونه يي مورد عمل پيش از جدايي اقوام هندو ايراني وجود داشته و اساساً از مباني آيين هاي آريايي بوده و در ميان همه اقوام آريايي در آسياي ميانه، آسياي غربي و اروپا ديده شده است.(12) در جامعه هندي از دوران ودايي اعضاي جامعه را به سه لايه (ورنه= رنک) بخش مي کردند؛ يکم براهمنه يا دينياران، دوم کشتريه يا رزمياران و سوم وايشيه يا کارورزان که دامداران، کشاورزان و پيشه وران را دربر مي گرفته اند.(13)
در ايران باستان نيز بخش کردن مردم به سه لايه (پيشتر= پيشه= رنگ) ديده مي شود. در بخش هاي گوناگون اوستا از اين لايه ها به نام هايي چند ياد شده است؛ يکم لايه دينياران که در اوستا آنان را آثرون و در پهلوي آن را آسرون مي گفتند، دوم لايه رزمياران که آنان را در اوستا رثه اشتر و در پهلوي ارتشتار مي گفتند و سوم لايه دامداران و کشاورزان که آنان را در اوستا واستريه و در پهلوي و استريوش مي گفتند.(14) در دوره ساسانيان که تقسيم کار در جامعه گسترش پيدا مي کند به خاطر رشد دستگاه اداري نظام شهري لايه دبيران از طبقه دينياران جدا مي شود و به صورت لايه مشخصي درمي آيد و به خاطر رشد شهرنشيني و اصناف شهري لايه دست ورزان يا هوتوخشي نيز به توليدکنندگان افزوده مي شود. چنان که جاحظ مي گويد اردشير مردمان را به چهار لايه بخش کرد؛ «طبقه يکم اسواران، آنان که از زادگانند و شاهزادگان (ابناءالملوک)، طبقه دوم ناسکان و خدمتگزاران آتشکده ها، طبقه سوم پزشکان و نويسندگان و اخترشماران، طبقه چهارم برزگران و مهان (پيشه وران) و آنها که در رديف ايشانند.(15)
فردوسي پيدايش لايه هاي اجتماعي را به جمشيد نسبت مي دهد و مي گويد؛
ز هر انجمن پيشه ور گرد کرد / بدين اندرون نيز پنجاه خورد
گروهي که کاتوزيان خوانيش / برسم پرستندگان دانيش
جدا کرد شان از ميان گروه / پرستنده را جايگاه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان / نوان پيش روشن جهاندارشان
صفي بر دگر دست بنشاندند/ همي نام نيساريان خواندند
کجا شيرمردان جنگ آورند / فروزنده لشگر و کشورند
کزيشان بود تخت شاهي بجاي / وزيشان بود نام مردي بپاي
بسودي سه ديگر گره را شناس/ کجا نيست از کس بريشان سپاس
کارند و ورزند و خود بدروند/ بگاه خورش سرزنش نشنوند
چهارم که خوانند اهتو خوشي /همان دست ورزان ابا سرکشي
کجا کارشان همگنان پيشه بود/روانشان هميشه پرانديشه بود(16)
در نامه تنسر شرح کوتاه و روشني درباره لايه هاي چهارگانه دوران ساساني آمده است؛ مردم در دين چهار اعضااند و در بسيار جاي در کتب دين بي جدال و تاويل و خلاف و اقاويل مکتوب و مبين است که آن را اعضاي اربعه مي گويند و سر آن اعضا، پادشاه است. عضو اول اصحاب دين، و اين عضو ديگر باره بر اصناف است؛ حکام و عباد و زهاد و سدنه و معلمان. عضو دوم مقاتل يعني مردان کارزار و ايشان بر دو قسمند؛ سواره و پياده، بعد از آن به مراتب و اعمال متفاوت. عضو سوم کتاب و ايشان نيز بر طبقات و انواع کتاب رسائل، کتاب محاسبات، کتاب اقضيه و سجلات و شروط و کتاب سير و اطبا و شعرا و منجمان داخل طبقات ايشان. و عضو چهارم را مهنه خوانند و ايشان برزيگران و راعيان و تجار و ساير محترفه اند.(17)
هر کدام از اين لايه ها راسي داشت که به ترتيب موبدان موبذ، ايران سپاهبذ، ايران دبيربذ و واستريوشان سالار (واستريوس به ياهتخشبذ) ناميده مي شدند. هر رئيس دستياراني براي آموزش، سرشماري و گردآوري ماليات داشت.
بررسي اين آثار نشان مي دهد در دوره ساساني که جامعه ايراني به دوره يي از تکامل اقتصادي و اجتماعي دست يافته بود، نظام طبقاتي پيچيده يي شکل گرفته است. ريخت شناسي طبقات اجتماعي در اين دوران از سه بخش اساسي تشکيل مي شود؛ يکم طبقات دوگانه اجتماعي، دوم لايه هاي چهارگانه اجتماعي و سوم مراتب چندگانه اجتماعي. در واقع طبقات اجتماعي در اين دوره از دو طبقه تشکيل مي شود؛ يکم طبقه يي که در نامه تنسر اعضاي آن را اهل درجات مي نامند و دوم عامه مردم. طبقه اول يا اهل درجات سه لايه نخست يعني دينياران، رزمياران و دبيران را در بر مي گيرد که هر کدام نيز داراي مراتب و درجات چندگانه يي هستند.
در نامه تنسر اشاره يي به بيوتات و مراتب و درجات شده است. همان طور که گفتيم صاحبان بيوتات و مراتب و درجات به طبقه اول اجتماعي که به اعتباري آنان را طبقه حاکم نيز مي گويند، بستگي دارند. در نامه تنسر اشاره شده است به قواعد و مقررات تازه يي که اردشير بابکان موسس سلسله ساسانيان براي تنظيم روابط طبقاتي پديد آورده است. در اين متن ابتدا به اين امر اشاره مي شود که طبقه نخست (دينياران، رزمياران و دبيران) به دو گونه به فساد و تباهي مي افتند؛ يکي هنگامي که شهريار تيول خانواده و درجه و مرتبه آن را به ديگري واگذارد و ديگر هنگامي که اعقاب ناخلف در ميان افتند، اخلاق اجلاف را شعار سازند و شيوه تکرم فرو گذارند، وقار ايشان پيش عامه برود چون مهنه به کسب مال مشغول شوند...، و مصاحره با فرومايه و نه کفو خويش کنند، از آن توالد و تناسل فرومايگان پديد آيند که به چنين مراتب ادا کنند.(18)
بدين گونه اردشير بابکان براي جلوگيري از آميختگي طبقات دوگانه ابتدا ميان طبقه نخست و طبقه دوم يا توده مردم مرزهاي سختي وا مي گزيند که رفت و آمد از آن بسيار دشوار است و سپس ميان لايه هاي سه گانه طبقه حاکم مرزهايي مشخص مي کند و در هر لايه نيز مراتب و درجاتي معين مي دارد.
پديدار مرزبندي طبقاتي در نامه تنسر چنين آمده است؛ ميان اهل درجات و عامه تميزي ظاهر و عام بايد آورد؛ به مرکب و لباس و سراي و بستان و زن و خدمتکار. بعد از آن ميان ارباب درجات هم تفاوت نهاد به مدخل و مشرب و مجلس و موقف و جامه و حليه و ابنيه، بر قدر درجه هر يک تا خان ها خويش نگاه دارند و خط و محل فراخور خود بشناسند.(19)
گفتيم طبقه نخست از لايه ها و درجات و مراتب گوناگون تشکيل مي شود. مسعودي در اين باره مي گويد؛ «اردشير طبقات کسان را مرتب کرد و هفت طبقه نهاد؛ نخست وزيران و پس از آن موبدان که نگهبان امور دين و قاضي القضات و رئيس همه موبدان بود... و چهار اسپهبدي نهاد يکي به خراسان، دوم به مغرب، سوم به ولايت جنوب و چهارم به ولايت شمال؛ و اين چهار اسپهبد مديران امور ملک بودند و چهار طبقه ديگر از کساني که اهل تدبير بودند... آنگاه طبقات نغمه گران و مطربان و آشنايان صنعت موسيقي را به نظام آورد.»(20)
آنچه مسعودي شرح مي دهد مراتب و درجات را به خوبي روشن نمي کند و بيشتر به مراتب دولت مرکزي و درجات درباري توجه دارد و چهار طبقه را بدون شرح مي گذارد. شايد بتوان گفت در دوره ساسانيان لايه هاي سه گانه طبقه گزيده و همچنين مقامات کشوري و لشگري و کارگزاران اداري دولت مرکزي و استان هاي کشور را از قشرهاي سه گانه زير برمي گزيدند. يکم دينياران که خود سلسله مراتب ويژه يي داشتند و همچون موبدان موبد که رياست آنان را داشت، قضات، علماي بزرگ دين، مغان، موبدان، هيربذان و مغان اندرزبد (آموزگاران). دوم شاهزادگان، اعيان و اشراف و بزرگان که همراه قشر بالاي دينياران لايه نخستين طبقه بالا را تشکيل مي دادند و مراتب و درجات خاصي داشتند. شاپور در کتيبه حاجي آباد تيراندازي خود را با حضور شهرداران، واسپوهران، ورزگان و آزادان شرح مي دهد. شهرداران در رده نخست طبقات حاکم جا داشتند و آنان را شاه مي خواندند. تيول داران بزرگ، شاهان کوچکي که در پناه شاهنشاه ساساني آمده بودند، چهار مرزباني که در چهار سوي کشور فرمان مي راندند، فرمانروايي که از خاندان ساساني به حکومت ايالات برگزيده مي شدند، همه در رده شهرداران بودند.
واسپوهران از خاندان هاي قديمي بودند که رياست تيره هاي توانمند را داشتند و از هفت دودمان يا بيشتر تشکيل مي شدند و خاندان ساساني در تارک آنان جا داشت. آنان املاک و اقطاعاتي در سراسر کشور داشتند و رفته رفته به صورت مقامات تشريفاتي دربار درآمدند. ورزگان را در متن هاي تاريخي با عناوين العظماء، الاشراف و اهل البيوتات (نژادگان= واسپوهران) نام برده اند. آنان در مراسم بزرگ مانند تاج گذاري شرکت مي جستند و در عزل و نصب شاهان شرکت مي کردند.
سوم آزادان که بسيار بودند و کدخدايان و دهقانان که خرده مالکان روستاها بودند و اداره امور روستا و گردآوري خراج را برعهده داشتند و دبيران و کارگزاران اداري از ميان آزادگان برگزيده مي شدند. احتمال زياد دارد که جابه جايي طبقاتي ميان اين قشرها با اراده شاهنشاه امکان پذير بوده است چرا که همه آنها در اصل از طبقه نجبا و اشراف بوده اند و مرزهاي مشخص و گذرناپذير طبقاتي تنها ميان طبقه اول و طبقه دوم يا عامه مردم پديد آمده است.(21)
توده مردم که طبقه توليدکننده و خراج گزار بودند در شهرها از بازرگانان، فروشندگان و صنعتگران و در روستاها و مناطق ديگر از کشاورزان و دامداران تشکيل مي شدند. همانند لايه هاي سه گانه با پيکر انسان و عالم خدايان.
پيش از اين اشاره کرديم که در تاريخ انديشه هاي اجتماعي تبيين اجتماعي نابرابري طبقاتي با همانند کردن طبقات با اندام انساني همبستگي داشته است.
اقوام هند و ايراني از نخستين سازندگان چنين ويدگاني بوده اند. در ريگ ودا منظومه يي است به نام «سرود پوروشه» که در آن پوروشه، يا انسان قديم، قربان مي شود و از اندام هاي او کليه اجزاي عالم هستي پديد مي آيند. بندهاي 11 و 12 اين سرود چنين است: دهانش چه؟ بازوانش چه؟ ران هايش چه؟ پاهايش چه خوانده شد؟ دهانش برهمنان، بازوانش رزمياران شدند، ران هايش «وايشيه» (کشاورزان و پيشه وران) و از پاهايش «شودره» زاده شد.(22)
در نوشته هاي پهلوي نيز چند بار به همانندي ميان لايه هاي اجتماعي و اندام هاي انساني اشاره شده است. «در دينکرت ضمن گفت وگو از برتري دينياران بر طبقات ديگر، دينياري با سر، رزمياري با دست، کشاورزي با شکم و دستوزي با پا مقايسه شده است.(23)
از سوي ديگر لايه هاي سه گانه اجتماعي در افسانه هاي اقوام هند و ايراني هر کدام انعکاسي در عالم خدايان داشته اند. دومزيل در آيين باستاني هند و ايراني ميتره و ورونه را نماينده قدرت و حکومت و عدالت و حکمت که جنبه هاي دوگانه شهرياري و دينياري هستند و ايندره را نماينده رزمياري و ناستيه ها را نماينده نيروهاي توليدکننده دامداري و کشاورزي مي داند. خداياني که در کتيبه هاي هخامنشي نام شان آمده نماينده وظايف اجتماعي مربوط به لايه هاي سه گانه اند.
بدين گونه که اورمزد نماينده شاهي و دينياري، ميتره نماينده رزمياري و آناهيتا نماينده دامداري و کشاورزي است.
در بندهش، فصل 17 آمده است: در روزگار جمشيد براي نگهباني پيشگان سه گانه سه آتش از آسمان فرود آمده؛ آتش رزمياران در آتشکده آذر گشسپ در شيز آذربايجان، آتش دينياران در آتشکده آذر فرنبغ در کاريان فارس و آتش کشت ورزان و برزيگران در آتشکده آذر برزين مهر در ريوند خراسان نهاده شده اند.(24) در کارنامه اردشير بابکان نيز آمده است؛بابک به خواب مي بيند «ديگر شب همان گونه ايدون ديد چونان که آذر فرنبغ و گشسپ و برزين مهر به خانه ساسان همي وخشند و روشني به همه گيهان همي دهند.» (25)
فردوسي نيز اين داستان را بدين گونه آورده است؛
چنان ديد در خواب کاتش پرست / سه آتش ببردي فروزان بدست
چو آذر گشسپ و چو خرا دو مهر / فروزان بکردار گردان سپهر
همه پيش ساسان فروزان بدي / بهر آتش عود سوزان بدي (26)
در گزيده هاي زاتسپرم، فصل سه، پاره هاي 83 تا 86 آمده است؛ در آغاز آفرينش نگهداري همه زمين به آذر فرنبغ «پاک»، به آذر گشسپ «دلير» و به آذر برزين مهر «سودمند» سپرده شد، که چون دينيار و رزميار و برزيگرانند... اين آتش ها نخست در روزگار شاهي هوشنگ، در آن هنگام که مردمان بر پشت گاو «سرسوک» از خوانيري به کشورهاي ديگر مي رفتند، در جهان آشکار شدند. در ميان راه بادي سخت برخاست و شبانگاه آتشداني را که بر پشت گاو جاي گرفته بود به دريا افکند و آتشي را که در آن بود به سه سو پراکنده ساخت. اين چون آتش بزرگي بود که پيدا شد و سه بخش شد و در سه آتشدان جداگانه جاي داده شد و اين خوره بود که در آذر فرنبغ و آذر برزين مهر جاي گرفت.(27)
همبستگي پايگان خويشکاري اجتماعي و پايگان خويشکاري زيستي؛ در پاره نخست اين فصل، هنگام بررسي برداشت هاي طبيعي از نابرابري هاي طبقاتي، گفتيم اقوام هند و ايراني به خون و نژاد و اصل و نسب در واگزيني طبقات اجتماعي اهميت بسيار مي دادند و آميختگي طبقات نژاد و با فرهنگ را با توده مردم ناروا مي دانستند. شايد بتوان گفت در ديدگاه آنان پايگان خويشکاري طبقاتي با پايگان خويشکاري اجتماعي نوعي همبستگي داشته است بدين گونه که طبقه نخست که دربرگيرنده مراتب و درجات گوناگون در ميان لايه هاي دينياران، رزمياران و دبيران بوده است از نژادگان و آزادان و مردمان آريايي ترکيب يافته و طبقه دوم يا عامه مردم که از بازرگانان، دامداران، روستاييان و پيشه وران تشکيل مي شده از نژاد فرومايه پديد آمده است. به بيان ديگر اقوام هند و ايراني به نوعي همبستگي ميان خون و نژاد و اصل و نسب با خويشکاري اجتماعي باور داشته اند چنان که امور ديني و جنگاوري را خويشکاري نژادگان و کارهاي دستي و توليدي و مبادله يي را خويشکاري فرومايگان مي دانسته اند.
پيش از اين اشاره کرديم که واژه ورنه که به معني رنگ است براي واگزيني لايه هاي اجتماعي در ميان هندوان به کار مي رفته و بعدها فرنگي ها واژه پرتغالي کاست را براي آن برگزيده اند. از اين رو بسياري از پژوهشگران چنين پنداشته اند که واگزيني لايه هاي اجتماعي بر اساس رنگ و نژاد آريايي ها و اقوام بومي بوده است. واژه هاي پشتره در اوستا و پيشک در پهلوي نيز که برابر با پيشه هستند و براي واگزيني لايه هاي اجتماعي در ايران باستان به کار مي رفته اند، به معني رنگ هستند. به نظر يکي از پژوهشگران صاحب نظر «شايد بتوان گفت اطلاق لفظ «ورنه» و «پشتره» بر طبقات جامعه مبتني بر نوع و رنگ پوشش و طرز آرايش افراد هر گروه بوده است نه بر اختلاف رنگ پوست آرياييان و بوميان غيرآريايي». گفتيم در آيين هندو که ترکيبي از آيين هاي برهمن، بودايي و جيني است سه مفهوم اساسي سرنوشت، نوزايش و رهايش افراد جامعه را وادار مي کند خود آييني طبقات خويش را پاسداري کنند. چرا که گفتار و پندار و کردار نيک و بد هر فرد، که با خود آيين طبقاتي وي بستگي دارد، انباشته و سبب مي شود پس از مرگ به مرتبه يي بالاتر يا پايين تر جابه جا شود چنان که برهمن بدکردار که خود آيين طبقه خويش را نديده گيرد هنگام نوزايش به جانوري فرومايه و بدبخت بدل مي شود يا روح جانوري پرهيزکار هنگام نوزايش برهمن نيکبخت مي شود. اما اگر فرد به مرحله رهايش دست يابد جاودانگي مي يابد و آن هنگامي است که وي هر عملي، احساسي و آرماني را کنار نهد و خويش را از هر کشش و کوشش باز دارد، نه برنجد، نه لذت برد و نه فعاليت کند و سرانجام از نوزايش نيز رهايي بايد. بدين گونه انسان مي تواند به وسيله يوگا يا راه هاي هشت گانه بودايي يا شيوه پرهيز از گناه در آيين جيني از پرده وهم حواس پنجگانه رها شود و نيروي سرنوشت اندوه و رنج را بي اثر سازد و به رهايش دست يابد. روح رها شده يا به برهمه که وجودي خنثي و روح جهان است مي پيوندد، يا به نيروانا که تجربه ابدي است دست مي يابد.(28)
در آيين نامه مانو از حدود طبقات و خودآييني هر يک به تفصيل سخن رفته است چنان که «در بيهگودگيتا، کريشنه که تجسم ذات الهي در پيکر انساني است، به ارجونه که در ميدان جنگ دچار تزلزل خاطر شده و از پيکار با خويشان خود احتراز مي جويد، چنين اندرز مي دهد.»(29)
خويشکاري خود را (حتي) ناتمام به جا آوردن بهتر که خويشکاري ديگران را به تمامي مرگ در خويشکاري خود شايسته تر است، زيرا خويشکاري ديگران ترس آور است.
در آيين باستاني ايرانيان خويشکاري طبقاتي از راه فره ايزدي (= خوره) و نور و آتش سپندي با راستي و عدالت، که همان نظم و ترازمندي در همه نظام هاي آسماني، جهاني و بشري است، پيوند مي يابد. در بندهش آمده است؛ «کدام يک پيشتر آفريده شد، خوره يا تن؟ اهرمزد گفت؛ نخست خوره آفريده شد، سپس تن. و خوره در تن آن کس که از براي او آفريده شده بود نهاده شد، چه خويشکاري آفريده شد و تن خويشکاري را داده شد.»(30)
در دينکرت نيز آمده است ؛ دادار آفرينش را براي کار آفريد. آفرينش کارگزار دادار است. خوبرويي کارشان به «خوره» و «خويشکاري» است و خويشکاري پيرو خوره است. رواي کار دادار از خويشکاري است، و چون کار دادار روا شد، خواست او برآورده شود، و چون (آفريدگان) به ناخويشکاري نافرمان شوند، خوره دادار آفريده بيهوده ماند و خواست دادار برآورده نشود و کاستي و زيان پديد آيد. در مينوي خرد درباره خويشکاري لايه هاي چهارگانه چنين آمده است؛ پرسيد دانا از مينوي خود که وظيفه هر يک از (طبقات) روحانيون و نظاميان و دهقانان چيست؟ (31)
مينوي خرد پاسخ داد وظيفه روحانيون دين را خوب نگه داشتن و پرستش ايزدان را خوب و با دقت کردن و فتوا و حکم و آيين و رسم را همچنان که از بهدين پاک مزديسنان آشکار است (درست داشتن) و مردمان را از کار خوب و نيکي آگاهاندن و راه به سوي بهشت و بيم و پرهيز از دوزخ را نشان دادن است.وظيفه نظاميان دشمن زدن و شهر و بوم خويش را ايمن و آسوده داشتن است.وظيفه کشاورزان کشاورزي و آباداني کردن و تا حد امکان جهان راحتي بخشيدن و آبادان داشتن است. پرسيد دانا از مينوي خرد که وظيفه صنعتگران و مزدوران (= پيشکاران) چيست؟
مينوي خرد پاسخ داد وظيفه مزدوران اين است آن کاري را که ندانند دست بدان نبرند و آنچه دانند خوب و با دقت انجام دهند و مزد عادلانه خواهند. چه،کسي که کاري نداند و به انجام آن دست زند، ممکن است آن کار تباه شود يا ناکرده بر جاي ماند و حتي اگر آن مردي را که کار از آن اوست بسيار خشنود کند، با اين همه آن گناه بر ذمه او باشد.(32)
بدين گونه براي آنکه هر فردي نيک فرجام شود و از سعادت سپندي و عنايت الهي برخوردار شود بايد خويشکاري خويش را نيک بشناسد و رفتارهاي وابسته به آن را به جا آورد تا از «خوره» خويش پيروي کرده باشد. در اين ميان آتش سپندي که هر يک از لايه هاي سه گانه از آن خود دارند آنان را در دستيابي به خوره از راه گردن نهادن به خويشکاري خويش ياري مي دهد. چنان که در آتش نيايش پهلوي به روشني بيان شده است.
آتش، پسر اهرمزد، خوره، آذر فرنبغ... کيان خوره مزدا داده، که کارش دينياري (آثروني) است... نام اين آتش آذرفرنبغ است. اين آتش پيشه دينياري (آثروني) دارد، که دستوران و موبدان به ياري او دانايي و بزرگي و خوره بيابند...
آتش، پسر اهرمزد، آذرگشسپ... کيان خوره مزدا داده که کارش رزمياري (ارتشتاري) است... نام اين آتش آذرگشسپ و کار او رزمياري است. براي او هست که در آذربايجان رزمياران تيزتر و دليرترند...
آذر برزين، آتش، پس اهرمزد... کيان خوره مزدا داده که کارش کشاورزي (و استريوشي است... نام اين آتش آذر برزين مهر است و کار او کشاورزي است. به ياري اوست که کشاورزان در کار کشت و ورز داناتر و کوشاتر و شسته جامه تر باشند...(33)
اما اگر فرد آدمي پا از دايره خويشکاري طبقاتي خويش بيرون نهد عدالت اجتماعي را برهم مي زند و نظم جهاني را دستخوش آشفتگي مي کند. چنان که در يسنه 11، پاره 6، ايزد «هومه» به کساني که از قرباني او بدزدند، نفرين کرده، مي گويد؛ اندر خانه اش دينيار و رزميار و برزيگر زاييده نشوند بلکه در خانه اش ويرانگران، و نادانان و «همه کارگان» زاده شوند.(34)
بدين گونه ناداني، ويرانگري و همه کارگي پتيارگان لايه هاي دينياران،رزمياران،کشاورزان و پيشه ورانند.
آنها نيروهاي اهريمني هستند که نظم جامعه را آشفته مي سازند و عدالت اجتماعي را از ميان برمي دارند و به جاي آن ظلم و دروغ را مي نشانند.
پتيارگان لايه هاي چهارگانه در مينوي خرد بدين گونه آمده است؛
پرسيد دانا از مينوي خرد که عيب روحانيون چيست و عيب نظاميان چيست و عيب کشاورزان چيست و عيب صنعتگران چيست؟
مينوي خرد پاسخ داد عيب روحانيون بدعت گذاري و آزوري و فراموشکاري و غفلت و کوته انديشي و بداعتقادي در دين است.
و عيب نظاميان ستم و آزار و پيمان شکني و نابخشايندگي و خشونت و تکبر و تحقير (ديگران) است.
و عيب کشاورزان ناداني و رشک با چشم و بدخواهي و کينه وري است.
و عيب صنعتگران بداعتقادي و ناسپاسي و زشت گويي و تندي و بي ادبي است.(35)
پيش از اين نيز اشاره کرديم در هر جا از لايه هاي اجتماعي و خويشکاري آنان سخن رفته آميختگي وظايف آنان را بلايي بزرگ و برهم زننده نظم و عدالت دانسته اند. چنان که اردشير مي گويد؛ «هيچ بلايي به آن اندازه ويراني نيارد و حکومتي را منقرض نسازد چونان که اين طبقات با هم مختلط بشوند.»(36) در تاريخ طبري و تاريخ بلعمي نيز آمده است؛هنگامي که جمشيد مردمان را به چهار لايه بخش مي کند به آنان مي گويد تنها به خويشکاري خويش پردازند و مبادا جز کار خود هيچ کار کنند. فردوسي نيز اين باور را بدين گونه آورده است؛
سپاهي نبايد که با پيشه ور / به يک روي جويند هر دو هنر
يکي کارورز و يکي گرزدار / سزاوار هر کس پديد است کار
چون اين کار آن جويد، آن کار اين / پرآشوب گردد سراسر زمين
در نامه تنسر نيز آشکارا عدل را با نظم طبقاتي همانند آورده اند و آشفتگي و آميختگي طبقاتي و خويشکاري لايه هاي اجتماعي را برهم زننده آن دانسته اند.
چنان که آمده است؛ بداند که سنت دو است؛ سنت اولين و سنت آخرين. سنت اولين عدل است، طريق عدل را چنان مدروس گردانيده اند که اگر در اين عهد يکي را با عدل مي خواهي، جهالت او را بر استعجاب و استضعاب مي دارد و سنت آخرين جور است، مردم با ظلم به صفتي آرام يافتند که از مضرت ظلم به منفعت عدل و تحول از و راه مي نبرند، تا اگر آخرينان عدلي احداث مي کنند، مي گويند «لايق اين روزگار نيست بدين سبب ذکر و آثار عدل نماند...»(37)
بدين گونه هنگامي که اردشير (يا به گفته يي شخص خسرو عادل انوشيروان) بر تخت سلطنت مي نشيند کشور را آشفته و شيرازه کارها را از هم گسيخته مي يابد و چنان که در نامه تنسر به تفصيل آمده است عدالت را به گونه يي که مي بينيم برپا مي سازد، در اين متن پس از آنکه خويشکاري لايه هاي چهارگانه را، که پيش از اين آن را نقل کرديم، شرح مي دهد درباره برقراري نظام طبقاتي به دست اردشير چنين مي آورد؛ آدمي زاده را بر اين چهار عضو در روزگار صلاح باشد مادام، البته يکي يا يکي نقل نکنند، الا آنکه در جبلت يکي از ما اهليتي شايع بينند، آن را بر شهنشاه عرض کنند، بعد تجربت موبدان و هر ابده و طول مشاهدات، تا اگر مستحق دانند، به غير طايفه الحاق، فرمايند، ليکن چون مردم در روزگار فساد و سلطاني که صلاح عالم را ضابط نبود افتادند به چيزهايي طمع بستند که حق ايشان نبود آداب ضايع کردند و سنت فروگذاشته و راي رها کرده و باقتحام سر در راه ها نهاده که پايان آن پيدا نبود، تغلب آشکارا شده، يکي بر ديگري حمله مي برد، بر تفاوت مراتب و آراي ايشان، تا عيش و دين بر جمله تمام گشت و آدمي صورتان ديو صفت و دد سيرت شدند...
حجاب حفاظ و ادب مرتفع شد، قومي پديد آمدند، نه متجلي به شرف و عمل و نه ضياع موروث و نه غم حسب و نسبت و نه حرفت و صنعت، فارغ از همه انديشه، خالي از هر پيشه، مستعد براي غمازي و شريري، وانها تکاذيب و افترا و ازان تعيش ساخته و به جمال حال رسيده و مال يافته شهنشاه، به عقل محض و فيض فضل، اين اعضا را که از هم شده بودند، با هم اعاده فرمود و همه را با مقر و مفصل خويش برد و به مرتبه يي فرو داشت و از آن منع کرد که يکي ازيشان به غيرصنعتي، که خداي جل جلاله براي آن آفريده باشد، مشغول شود و بر دست او تقدير حق تعالي دري براي جهانيان بگشود، که در روزگار اول خاطرها بدان نرسيد و هر يک را از سران اعضاي اربعه فرمود که اگر در يکي از ابنا اثر رشد و خير يابند و ماموران باشند بر دين، يا صاحب بطش و قوت و شجاعت يا با فضل و حفظ و فطنت و شايستگي بر ما عرض دارند تا حکم آن فرماييم.
اما آنچه بزرگ مي آيد در چشم تو از عقوبت ها شهنشاه اسرافي که در سفک دماء مي فرمايد، در حق کساني که به خلاف راي و امرا او کاري مي سازد، بداند که پيشگان از آن دست از اين کوتاه داشتند که خلايق به بي طاعتي و ترک ادب منسوب نبودند و هر کس به معيشت و مهم خويش مشتغل و به سوء تدبير و عصيان پادشاهان را به تکليف برين نداشتند چون فساد بسيار شد و مردم از اهل صلاح گفت ندانستيم و پيش از اين نشنيديم که عفاف و حيا و قناعت و دوستي مرعي و نصحت صادق و رحم موصول انقطاع طمع است، چون برين روزگار طمع ظاهر شد ادب از ما برخاست، نزديک تر به ما دشمن شدند و آن که تبع ما بود سبوعي در سرگرفت و آن که خادم بود مخدوعي، عامه همچو ديو که از بند بگشايند کارها فرو گذاشتند و به شهرها به دزدي و فتنه و عياري و شغل ها بد پراکنده شده تا بدان رسيده که بندگان بر خداوندگاران دلير شده اند و زنان بر شوهران فرمانفرماي و از اين نوع برشمرد و بعد از آن گفت... تا بداني که آنچه شهنشاه فرمود، از مشغول گردانيدن مردمان به کارهاي خويش و بازداشتن از کارهاي ديگران، قوام عالم و نظام کار عالميان است و به منزلت باران که زمين زنده کند و آفتاب که ياري دهد و باد که روح افزايد، اگر در عذاب و سفک دما چنين قوم افراط به جايي رساند که منتها آن پديد نبود، ما آن را زندگاني مي دانيم و صلاح، که در روزگار مستقبل اوتاد ملک و دين هر آينه به دين محکم تر خواهد شد و هر چه عقوبت بيشتر کنيد، تا اين اعضا هر يک به مرکز خود روند محمفت بيشتر يابد و با آن که چنين قرار داد، بر هر يکي رئيسي برپاي کرد و بعد رئيس عارضي تا ايشان را شمرده دارد و بعد از (او) مفتشي امين تا تفتيش دغل ايشان کند و معلمي ديگر تا از کودکي باز هر يک را به حرفت و عمل او تعليم دهد، و به تصرف معيشت خود فرو آرامند و معلمان و قضات و سدنه راکي به تذکير و تدريس مشغولند، مرتب گردانيد.(38)
بدين گونه در مي يابيم در آيين باستاني ايرانيان مفهوم عدالت اجتماعي با تعادل و
توازن در روابط طبقاتي همانند بوده و چنان که خواهيم ديد تعادل و توازن پويا اساسي
ترين تصور در نظريه تحليل پيامدي (= فونکسيوني) در جامعه شناسي جديد است. نزديکي
ويدگان ايرانيان باستان و اقوام هند و ايراني با اين نظريه در موارد ديگري مانند
همانند دانستن نظام اجتماعي با پيکر انسان خواه به طور آشکار يا پنهان و نيز در
سودمند دانستن نابرابري هاي طبقاتي و همانند دانستن نظم و تعادل اجتماعي با توازن و
ترازمندي ارزش هاي طبقات گوناگون اجتماعي نيز ديده مي شود.
تبيين اجتماعي نابرابري هاي طبقاتي در يونان باستان
همان طور که پيش از اين اشاره کرديم تصور خويشکاري سه گانه لايه هاي اجتماعي از انديشه ها و آرمان هاي باستاني اقوام آريايي سرچشمه گرفته است. دومزيل و ف. اشپيگل که در اين باره پژوهش هايي بسيار کرده اند برآنند بخش بندي سه گانه خويشکاري اجتماعي به دينياري، رزمياري و دامداري (کشاورزي و دستورزي) دست کم به اين شکل آريايي خود انديشه يي بوده است که پيش از جدايي هند و ايراني ها وجود داشته است. براساس پژوهش هاي اين دانشمندان بخش بندي سه گانه اجتماعي را در ميان بيشتر مردمان آريايي همچون اقوام هند و ايراني، سکاها، اïسًت ها، سلتي ها، يوناني ها، رومي ها و ايوني ها مشاهده کرده اند. آنان پژوهش خود را در ميان مردمان غيرآريايي مانند جامعه هاي باستاني سيبري، چيني، عبري، فنيقي و جوامع باستاني سومري و بين النهرين و به طور کلي ناحيه وسيع اروپا دنبال کرده و به اين نتيجه رسيده اند آنچه در جوامع غيرآريايي ديده مي شود يا جامعه هاي بي طبقه چادرنشين است يا جامعه هاي ساکن که نظام اجتماعي آنان مبتني بر دين سالاري است و در آن يک فرمانروا که پيشواي مذهبي هم هست در حالتي متعادل در برابر دين سالاري است و در آن يک فرمانروا که پيشواي مذهبي هم هست در حالتي متعادل در برابر توده مردم قرار دارد.
در مواردي نيز که جادوگران در جامعه توانمند هستند و سبب ترس و هراس مردم، هيچ گونه امتياز ويژه يي ندارند. به نظر دومزيل هيچ سندي خواه قديمي يا جديد در دست نيست که ثابت کند در اين اجتماعات ساخت سه گانه طبقات اجتماعي با پايگان و خويشکاري هاي ويژه وجود داشته است. به نظر وي در مواردي که در اجتماعات خاورميانه به پايگان اجتماعي همانند پايگان مردمان آريايي برمي خوريم اين نظام ها زير نفوذ نهادهاي هند و ايراني در اين اجتماعات تراوش کرده و پخش شده است.
به نظر دومزيل انديشه هاي افلاطون درباره پايگان طبقاتي که همانندي بسياري با انديشه هاي هند و ايراني دارد هم از آشنايي با ويدگان ايرانيان درباره نظام طبقاتي و هم بازمانده انديشه هاي گذشته اقوام هلني و به خصوص ايوني سرچشمه گرفته است.39 دکتر فتح الله مجتبايي بررسي جامعي درباره همانند ي هاي نظريه اورگاني افلاطون و ديدگان طبقاتي وي با نظريه هاي باستاني اقوام هند و ايراني به عمل آورده است که چکيده يي از آن را در اين بند مي آوريم.
جامعه آرماني افلاطون از سه طبقه تشکيل مي شود؛
1- حاکمان که در پيکر اجتماع به منزله سراند و فضيلت خاص آنها حکمت است.
2- رزمياران که در پيکر اجتماع به منزله سينه اند و فضيلت خاص آنها شجاعت است.
3- پيشه وران که در پيکر اجتماع به منزله شکم اند و فضيلت خاص آنها عفت است.40
مطابقت و مشابهتي که ميان طبقات اجتماع و اندام هاي پيکر انساني مشاهده مي شود، در عالم روحي و اخلاقي انسان نيز مصداق پيدا مي کند، و بر حسب آن، روح نيز به سه جزء تقسيم مي شود؛
1- قوه عاقله که محل آن سر است و کمال آن در حکمت است.
2- قوه غضبي که محل آن سينه است و کمال آن در شجاعت است.
3- قوه شهوي که محل آن شکم است و کمال آن در عفت است.
اينکه مطابقه ميان طبقات اجتماع و اندام هاي پيکر انساني را، بدان گونه که در آثار افلاطون در نوشته هاي ديني زرتشتي و در ادبيات ودايي به نظر مي رسد، برابر هم قرار مي دهيم تا همانندي آنها بهتر آشکار شود.
«و عدالت، که عالي ترين فضيلت اخلاقي و اجتماعي است و سعادت فرد و جامعه وابسته بدان است، عبارت است از هماهنگي ميان اين اجزا بدان سان که جزء بالاتر بر جزء پايين تر حاکم باشد و جزء پايين تر از جزء بالاتر اطاعت کند و در عين حال هر يک از اجزا تنها به عمل خاص و بايسته خود، که کمال او در آن است، مشغول و متوجه باشد.
پس همچنان که در وجود انساني، که عالم صغير است، تا «غضب» و «شهوت» به زير فرمان «عقل» در نيايند، به کمال خود، که «شجاعت» و «عفت» است نخواهند رسيد در هيئت اجتماع نيز تا رزمياران و پيشه وران مطيع «حاکم حکيم» نباشند و به مقتضاي «حکمت» عمل نکنند نظام اجتماعي (که شجاعت رزميار و عفت پيشه ور لازمه آن است) برقرار نخواهد شد و «عدالت» تحقق نخواهد يافت و همچنان که در وجود آدمي فضايل اخلاقي از يکديگر جدا نيستند و حکم بي عفت و شجاعت نيست و شجاعت با حکمت و عفت توام است در هيئت اجتماع نيز رزميار شجاع بايد صاحب حکمت و عفت باشد و پيشه ور پرهيزکار بايد از حکمت و شجاعت بي بهره نباشد زيرا شجاعت اگر از روي عقل و توام با عفت نباشد، جنون و خودکامگي است و عفت اگر از روي ناداني و ترس باشد، نام عفت بر آن نمي توان نهاد.
از اين شرح مختصر چند نکته مهم به دست مي آيد؛
1- جامعه آرماني افلاطون به سه طبقه (حاکم حکيم، رزمياران و پيشه وران) تقسيم مي شود.
2- هيئت اجتماع با پيکر انساني همانند و مطابق تصور مي شود.
3- هر طبقه بايد تنها به عمل و وظيفه خاص خود اشتغال ورزد، لکن در عين حال بايد از فضايل طبقات ديگر نيز بهره ور باشد.
4- عدالت عبارت است از هماهنگي و تناسب خاص ميان طبقات در جامعه و ميان قواي روح در اسنان.
5- عدالت در جامعه يي تحقق خواهد يافت که «حکومت» آن با «حکمت» توام باشد و «حاکم
حکيم» در راس آن قرار گيرد.
پي نوشت ها
* فصلي از کتاب در دست انتشار «نابرابري هاي طبقاتي در سير انديشه هاي اجتماعي» /
نشر ماهي
1- شاهنامه فردوسي، چاپ مسکو، جلد 8، صص 300-299
2- ابن اسفنديار، تاريخ طبرستان، جلد اول، به تصحيح عباس اقبال، کتابخانه خاور،
تهران 1320، صص 47-43
3- جاحظ، کتاب تاج، ترجمه حبيب نوبخت، تهران 1308، صص 33-4
4- نامه تنسر، به سعي و تحقيق مجتبي مينوي، تهران 1311، ص 19
5- براي اطلاع بيشتر از انديشه اجتماعي سعدي نگاه کنيد به فصل پنجم همين کتاب.
6- نگاه کنيد به ارسطو، سياست، ترجمه دکتر حميد عنايت کتاب هاي جيبي، تهران 1349،
صص 13-10
براي بررسي دقيق نظريه هاي طبقاتي افلاطون و ارسطو و نظريه هاي طبقاتي در اسلام
نگاه کنيد به کتاب زير عنوان «مراتب اجتماعي در ايران» از احمد اشرف و علي نبو
عزيزي که به زودي منتشر خواهد شد.
7- نگاه کنيد به اين اثر؛
F.Galton, Hereditary Genius, London, 1869, P.1
8- نگاه کنيد به اين اثر؛
Karl Pearson, The Scope and Importance of the State in The Science of National Eugenies, London, 1909, PP. 26-27
9- نگاه کنيد به اين اثر؛
G.V. de Lapouge, L,Aryen: Son Role Social Paris, 1899, PP.40,78-79
10- نگاه کنيد به اين اثر؛
Otto Ammon, زHistoire dصune idee anthropo sociologieز in Revue international de Sociologie, Vol, VI, 1898, PP. 145-181.
11- به عنوان نمونه نگاه کنيد به اين اثر؛
L.Terman, Genetic Studies of Genius, London. 1925, Vol, 1, PP.70-148.
12- نگاه کنيد به اين اثر؛
Georges Dumصezil, Lصideologie Tripartie des indo-Europصeens, Bruxelles, 1958, pp. 7-33
13- همان
14- نگاه کنيد به؛
E.Benveniste, زLes classes sociaes dans la tradition avesticز, Journal Asiatique, 1932, PP.117-134
همچنين نگاه کنيد به گاتاها؛ سرودهاي زرتشت، گزارش پورداود، انتشارات دانشگاه
تهران، 1354، صص 55- 54
15- جاحظ، تاج، همان، صص 33- 32
16- شاهنامه فردوسي، چاپ مسکو، جلد اول، ص 40، همان گونه که پيداست واژه هايي که
براي طبقات چهارگانه به کار رفته است جز واژه آخر با متن هاي اوستايي و پهلوي
همانند نيست و احتمال دارد نسخه نويسان شاهنامه آن را به اشتباه رونويسي کرده
باشند.
17- نامه تنسر، همان، ص 12
18- نامه تنسر، همان، صص 19- 18
19- نامه تنسر، همان، ص 19
20- مسعودي، مروج الذهب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، جلد اول، بنگاه ترجمه و نشر کتاب
تهران، 1344، ص 240
21- براي تفصيل بيشتر نگاه کنيد به کريستين سن، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد
ياسمي، ابن سينا، تهران، چاپ سوم، 1345، صص 133-117
22- به نقل از دکتر فتح الله مجتبايي، شهر زيباي افلاطون و شاهي آرماني در ايران
باستان، انتشارات انجمن فرهنگ ايران باستان، تهران، 1352، ص 44
23- همان کتاب، ص 45
24- نگاه کنيد به گاثاها، همان، ص 51
25- نگاه کنيد به کارنامه اردشير بابکان، دکتر بهرام فره وشي، انتشارات دانشگاه
تهران، تهران، 1354، صص 8-7
26- شاهنامه فردوسي، جلد 7، ص 117
27- به نقل از دکتر فتح الله مجتبايي، شهر زيباي افلاطون...، همان، صص 90-89
28- براي خلاصه يي از آرمان هاي هندو نگاه کنيد به بارنس و بکر، سيرانديشه اجتماعي،
ترجمه يوسفيان و مجيدي، کتاب هاي سيمرغ، تهران، 1354، صص 108-92
29- شهر زيباي افلاطون...، همان، ص 51
30- همان کتاب، ص 93
31- همان کتاب، ص 53
32- مينوي خرد، ترجمه احمد تفضلي، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، 1354، صص
48-9
33- شهر زيباي افلاطون....، همان، ص 91
34- همان کتاب، ص 51
35- مينوي خرد، همان کتاب، ص 77
36- جاحظ، تاج، همان کتاب، ص 33
37- نامه تنسر، همان، ص 11
38- همان کتاب، صص 16-13
39- نگاه کنيد به کتاب دومزيل، همان کتاب، صص 33-7
40- شهر زيباي افلاطون...، ص 45 و صص 41-39 مطالبي که تا آخر اين قسمت آمده است
عيناً از اين کتاب نقل شده است.
http://www.etemaad.ir/Released/88-01-17/181.htm
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |