بخش هشتم ـ ايام زندان
وقتی قوهء قضائيۀ ايدئولوژيك باشد
چهارتن از شورای مرکزی «جبههء دموکراتيک ايران و نويسندگان «پيام دانشجو»
از چپ به راست: سلامتی، امامی، سفری وطبرزدی
پرسش: از آنجا که زندگی سياسی شما باعث شده که بخش عمده ای از دو دههء اخير، را در زندان بگذرانيد و با قوهء قضائيه سر و کار داشته باشيد، بد نيست حاصل تجربهء عينی شما از کار اين قوه را بدانيم. آيا در حکومت اسلامی قوهء قضائيه چگونه می تواند مستقل باشد؟
پاسخ: من سعي مي كنم فقط نكات برجسته اي را كه احياناً درس آموز است در اين مورد بيان كنم. لازم است بگويم كه من از سال 1373 تا 1387 ـ يعنی همين سال جاری كه در حال تمام شدن است و من در چهارم خردادش از زندان آزاد شدم ـ جمعاً حدود 15 سال با نظام قضايي، امنيتي، آيين دادرسي، بازداشت گاه و زندان هاي رژيم اسلامي حاكم بر ايران سر و کار داشته ام. به همين دليل مدعي ام يكي از صالح ترين افرادی هستم كه مي توانم در اين زمينه، بي طرفانه ابراز نظر كنم.
اولين و مهم ترين درسی که اين روياروئی با دستگاه های سرکوب حکومت به من داد اين بود بطور دست اول دريابم كه بر کل دستگاه قضايي حکومت اسلامی يك «نگاه امنيتي» مستولی است و، در عين حال، «رابطه بازي» و «اعمال قدرت» نيز به شدت بر اين حوزه حاكم مشده است. اجازه دهيد در اين مورد به چند تجربهء عملی اشاره کنم.
اگر خاطرتان باشد گفتم که من قبلاً از سوي دفتر رئيس جمهور، بيت رهبري و وزارت اطلاعات زير فشار قرار گرفته بودم كه برخي چيزها را ننويسم و من هم کار خودم را می کردم. در اوائل ارديبهشت سال 1374، «گروه فشار» (که از آزادی عمل وسيعی برخوردار بودند) به دفتر نشريهء ما حمله کرده و طی آن اموالي را از بين بردند و كساني را زير مشت، لگد و فحاشي و كابل و پنچه بكس گرفتند. ما از گروه مزبور به قوۀ قضائيه شكايت كرديم، اما كوچكترين اقدامي براي برخورد قانوني با آنها صورت نگرفت!
سپس، در 12 ارديبهشت سال 1374، قاضي «سعيدي»، رئيس شعبۀ 34 مجتمع قضايي امام خميني واقع در بازار، برای اولين بار مر احضار کرد. در ديداری که انجام شد قاضي «سعيدي» به من گفت كه اين احضار به دستور «آيت الله يزدي»، رئيس وقت قوه قضائيه، و به دليل شكايت رفيق دوست از ما انجام گرفته است.
چندی از اين احضار ِ اخطار مانند نگذشته بود که «هيئت نظارت بر مطبوعات»، بدون تشكيل دادگاه علني و بدون حضور هيئت منصفه، و فقط با يک حكم قضايي، شمارۀ 34 هفته نامۀ پيام دانشجو را به اتهام «افشاگري عليه رفيق دوست» توقيف کرد.
ما نيز برای اعتراض به اين امر ميتينگ 14 مرداد 1374 را براه انداختيم. اين ميتينگ فقط به اين دليل صورت گرفت كه هيئت نظارت بر مطبوعات، بدون رعايت مقررات، و به دليل دريافت دستور از بالا، حكم توقيف هفته نامه را صادر كرده بود. يعني، در اينجا نيز ما اعمال نفوذی را شاهد بوديم که از جانب نيروهاي بيرون از قوهء قضائيه ـ مثل وزارت اطلاعات، دستگاه رهبري، و رياست جمهوري ـ بر قوۀ قضائيه يا هيئت نظارت بر مطبوعات، كه نمايندۀ قوهء قضائيه هم در آن عضويت دارد و به همين دليل از يك ماهيت قضايي برخوردار است، بصورت امری بسيار عادي اعمال می شد.
بهر حال، اين متينگ به بازداشت من در همان روز 14 مرداد 1374 منجر شد. جالب است بدانيد که اين وزارت اطلاعات بود که مرا بازداشت كرد، از من تعهد گرفت كه ديگر ميتينگ برگزار نكنم، و سپس پرونده ای را تشکيل داده بود به قاضي ارجمندي داد كه خود يك عنصر امنيتي مستقر در دادگستري تهران بود و مسئوليت حراست دادگستري را داشت.
اين بازداشت، اخذ تعهد و آزاد کردن با كفالت، همگی كاملاً ماهيتي امنيتي داشته و دارای هيچ ارتباطي با آيين دادرسي نبود. من که به دليل ويژگی های کار مطبوعاتي ام همواره به دنبال كشف حقيقت بودم، دقايق هر كدام از اين برخوردها را، به عنوان يك «سوژه»، حدر نظر می گرفتم و فوراً آنها را با قانون مطبوعات، آيين دادرسي، قانون اساسي و ادعاهاي اسلامي آقايان، مقايسه كرده و براي خودم نتيجه گيري مي كردم.
من آن بار، از 14 مرداد 74 تا اسفند ماه همان سال، در اسارت به سر می بردم. در اسفند ماه دادگاه مطبوعات به رياست قاضي رشيدي، كه جايگزين قاضي سعيدي شده بود، تشكيل شد و، با وجودی که افرادي چون محسن رفيق دوست شاكي من بودند، در اين دادگاه بدون داشتن وكيل از خود دفاع كردم و در پايانش هم تبرئه شدم؛ در عين حال قاضي رشيدي و هيئت منصفه به من اين تذكر را دادند كه می خواهند فرصت جدیدی در اختيارم بگذارند تا جبران مافات کنم. انتشار هفته نامه هم آزاد شد و براي حدود 2 ماه ديگر منتشر شد...
پرسش: ببخشيد آقای طبرزدی، آنچه می گوئيد کمی متناقض به نظر می رسد. شما از يکسو در مورد آمريت دستگاه های بيرونی بر دستگاه قضائی کشور سخن می گوئيد و، از سوی ديگر، همين دستگاه، عليرغم وجود فشار «بيرونی»، شما را تبرئه می کند؟
پاسخ: کاملاً درست می گوئيد. خودم قصد داشتم اين تناقض را توضيح دهم. ببينيد، نکته در اين است که تبرئه شدن من و آزاد شدن انتشار نشريه نه به دليل دفاعيات «مستدل و محکم» من بود که قاضي و هيئت منصفه را، كه افرادي چون عسگراولادي و حسینيان از اعضاي آن بودند، قانع کرده باشد و نه بر پايۀ موازين حقوقي صورت گرفت. قاضي رشيدي و هيئت منصفه فقط به يك دليل من را تبرئه كردند؛ دليلی که به اوضاع سياسی روز مربوط می شد و ما از آن بهره برداری کرده بوديم.
در آن زمان ما دشمن اصلي خود را «باند قدرت» ـ يعني رفسنجاني و نهادهاي قدرتي مثل قوۀ قضائيه، وزارت اطلاعات، شهرداري تهران، بنياد مستضعفان و كارگزاران ـ می دانستيم كه مجموعاً قدرت مطلق را در دست داشتند و ما کرراً با آنها در افتاده بوديم. در اين ميان ما ملتفت شديم که بين دو جناح حكومت، يعني طرفداران رفسنجاني و طرفداران رهبر، شكاف افتاده است. دوستان شوراي مركزي اتحاديهء دانشجويي هم، بر پايۀ تحليل از شرايط روز، به اين نتيجه رسيدند كه اگر چه ما نسبت به اين اختلاف بي طرف هستيم اما برای تشدید آن و نيز ادامۀ مبارزه با «باند قدرت»، كه در نظر داشت با تغيير قانون اساسي، رياست جمهوري رفسنجاني را مادام العمر كند، خوب است نامه اي به رهبر بنويسيم و از ايشان بخواهيم تا دستور دهند که انتشار هفته نامه ادامه پيدا كند تا ما نيز به «دفاع از اصول انقلاب» بپردازيم. البته اگرچه مطابق اساسنامه دبير كل بايد آن را امضاء مي كرد، اما من به دليل اين كه محتواي اين نامه را قبول نداشتم آن را امضا نكردم و فقط مهر اتحاديه را پاي آن گذاشتم. هرچند که بايد اقرار کنم که با همهء اکراه با اصل كار موافق بودم.
هنگام ارسال اين نامه مدت 210 روز می شد که من در بازداشت بودم و دادگاهی هم برای رسيدگی به پرونده ام تشكيل نشده بود و، در نتيجه، در بلاتکليفی بسر می بردم، اما از زمان ارسال نامه تا تشکيل دادگاه و تبرئهء من و آزادي هفته نامه، شايد جمعاً دو هفته طول كشيد! متن دادنامه و حکم دادگاه را هم که خدمتتان داده ام تا سير کار کاملاً روشن شود!
ملاحظه می کنيد که در واقع، اگر موقعيت بالا پيش نيامده بود، آن دادگاه هيچ گاه تشكيل نمي شد و اگر هم مي شد، قطعاً من محكوم مي شدم! به همين سادگي!
به اين نرتيب، من در اسفند ماه 1374 از زندان آزاد شدم.
پرسش: و چقدر آزاد بوديد؟
پاسخ: کمتر از 4 ماه. در اول خرداد 1375 دستور توقيف مجدد هفته نامه ازسوي هيئت نظارت صادر شد. همان روز گروه مسلح وزارت اطلاعات بار ديگر به دفتر هفته نامه حمله ور شدند و مرا بازداشت کرده و به دادگستري بردند. در آنجا، بدون حضور وكيل، در حالي كه پاسي از شب گذشته بود، بازجويي شدم و بازجوي وزارت اطلاعات، در حضور قاضي ارجمند، يعني همان فرد اطلاعاتي كه اينك جانشين قاضي رشيدي شده بود، به من تفهيم اتهام كرد. آنها سپس پرونده اي را به من نشان دادند كه آقاي مقدم، مسئول «ارتباطات مردمي بيت رهبري»، عليه من ساخته و در آن، با اشاره به برخي از گزارش هاي به اصطلاح «مردمي» از جانب «امت حزب اله»، ادعا كرده بود که من، از طريق هفته نامهء خود، نظام اسلامي را تضعيف كرده ام، آب به آسياب دشمن ريخته ام، و دل امت حزب اله را هم خالي كرده ام!
علاوه بر شکايات «امت حزب اله»، خود وزارت اطلاعات هم، چندين شكايت ديگر عليه ما را جمع آوري كرده و ضميمهء پرونده ساخته بود و شاکيان هم عبارت بودند از خانوادۀ رفسنجاني، شرکت پستۀ رفسنجان، شهرداري تهران، بانك صادرات، بنياد مستضعفان و.. چند شاکی ديگر.
روشن است که با ارسال چنين گزارش از جانب مسئول «ارتباطات مردمي بيت رهبري»، به قاضي ارجمندي، آن هم از طريق وزارت اطلاعات، تكليف قاضي و ما كاملاً روشن بود!
مدتی بعد، آقاي رازيني، رئيس دادگستري، به من اطلاع داد كه قرار است بزودی دادگاه علني با حضور هيئت منصفه تشكيل شود و از رسانه ها نيز برای حضور در دادگاه دعوت شده است. من به او اعتراض كرده و مهلت خواستم اما او به من گفت اين جلسه بايد تشكيل شود و تو با اينگونه اعتراض ها مي خواهي بازي دربياوري!
بديت ترتيب من، به عنوان يك روزنامه نگار قلندر، كه آن زمان هيچ از قانون و آيين دادرسي آگاه نبوده و وكيلي هم در اختيار نداشتم، با زور وزارت اطلاعات و قوۀ قضائيه به دادگاه برده شدم؛ دادگاهی كه در آن چندين شاكي گردن كلفت، با چندين وكيل، آمده بودند تا اين روزنامه نگار بيچاره را به درون رينگ بكس برده و ترتيب اش را بدهند. پنج كانال تلويزيونی را هم دعوت كرده بودند تا، به زعم خودشان، با يك ظاهر سازي دقيق، افكار عمومي را فريب داده و نشان دهند كه محكوميت من قانوني بوده است.
آنها، پس از دو جلسه، مرا به يك سال حبس و پنج سال محروميت از ادارۀ نشريه محكوم نمودند و هفته نامۀ پيام دانشجو را هم براي هميشه تعطيل كردند.
من اگر بخواهم دربارۀ اين روند ادامه بدهم مثنوي هفتاد من كاغذ خواهد شد. به ويژه که هر چه جلوتر بيائيم، پرونده ها قطورتر، برخوردها شديد تر و قانون شكني ها از سوي دستگاه حكومت، آشكارتر مي گردد.
برای اينکه پرسش شما را درست پاسخ گفته باشم، بايد بگويم که در همۀ اين برخوردها، تجربۀ اصلي من اين بوده است كه همه جا زور بر قانون حاكم است و از آن بدتر اينكه زور و خشونت، از طريق ايدئولوژي و تحت لوای به اصطلاح «حفظ نظام»، موجه جلوه داده مي شود. يعنی خشونت و زور در خدمت حاكميت دينی قرار دارد، دين موجه ساز خشونت است، و قانون هم فقط ابزاری ظاهری برای موجه ساختن اعمال زور و تهيهء «کلاه شرعی و قانونی» برای آن بشمار می رفود. و، در اين ميان، اين انسانيت و حقوق بشر است که بازندۀ اصلي اين ماجرا محسوب می شود.
پرسش: ممنون. از آنجا که قصد ما در اين گفتگو آشنائی با خود شما است، اگر موافقيد از جزئيات حوادث بعدی بگذريم، هر چند که يک اعلاميه دربارهء جنبش خودجوش دانشجويان در دست داريم که گويا پس از رفتن شما به زندان صادر شده و در آن خواست های گروه شما بدقت فهرست شده است. اما اجازه دهيد بپردازيم به خود آن زندان بلند 9 سالهء آخر شما، از 27 خرداد سال 1378 تا 4 خرداد 1387. در اين دوره ما، در بيرون از زندان، شاهد پرداختن دائمی شما بکار تفکر و نوشتن بوده ايم و، در نتيجه، دربارهء اين دوران کنجکاوی های زيادی وجود دارد. ممکن است خودتان ماجرا را از يک جای مناسبی شروع کنيد؟
پاسخ: اين 9 سال به صورت های گوناگون گذشت. از سال 1378 تا 1382 در بازداشتگاه هاي امنيتي مثل 209، توحيد، عشرت آباد، و 2- الف بودم، و بخصوص، پس از نوشتن و بيرون دادن نامه ای سرگشاه خطاب به ملت ايران در سال 1380 که از طرف «جبههء دموکراتيک» منتشر شد، و من در آن دنيای زندان و شکنجه را برای آقای خامنه ای شرح داده بودم (پيوند به متن نامه) در دو مورد، يكي در همان سال 1380 و يكي هم در سال 1381، هر بار به مدت 7 ماه را در انفرادي سر کردم؛ يعنی در يك محل 1×2 متر، آن هم در بازداشتگاه امنيتي- نظامي. جمعاً می شود 210 شبانه روز.
تا اينکه در عید سال 82 مرا به مرخصی فرستادند.
اما در مدت اين مرخصی بود که من مصاحبه های گوناگون داشتم و به ویژه در مصاحبه ای رژیم و عوامل آن را مشتی آدم کش و قداره بند معرفی کردم و رفسنجانی را نیز به شدت مورد حمله قرار دادم. همچنين در جنبشی که در 20 خرداد در کوی دانشگاه شروع شد و تا اول تیر ادامه یافت دخالت داشتم که شرحش مفصل است و آن اعلاميه هم ;i می گوئيد راجع به آن ماجراست، اما چون پرسش شما هم دربارهء چند و چون آن وقايع نيست، مطلب را بطور خلاصه می گويم.
بهر حال، در پی آن پيش آمد کوی دانشگاه، زود سر و ته مرخصی ام را زدند و در اول تیر ماه 82 مرا به زندان برگرداندند و پروندهء جدیدی، ویژهء جنبش 20 خرداد، برايم تشکیل دادند. و در زندان بودم که خبر شدم دادگاه انقلاب و وزارت اطلاعات هم به صورت غیابی برای من 14 سال حبس در برازجان و 10 سال محرومیت اجتماعی بریدند. بدينسان من از سال 1382 تا 1387 نيز به مدت 5 سال ديگر در زندان به سر بردم. با اين تفاوت اساسی که اين بار موافقت شد که كتاب، قلم و كاغذ در اختيارم بگذارند و من هم شروع به نوشتن كردم. در اين دورۀ پنج ساله هشت كتاب به اين شرح نوشتم:
1- فلسفۀ سياسي نيروي سوم (اين كتاب در يورش حفاظت زندان اوين به سلول من در سال 1384 توسط آنها ربوده شد و هرگز آن را به من برنگرداند و، در نتيجه، اين كار نيمه تمام ماند تا در فرصت ديگری ـ اگر پيش آمد! ـ آن را تكميل كنم).
2- اسطورهء متافيزيك (نقدي بر فلسفۀ سنت گرايان)
3- اخلاق تحليلي
4- هستي شناسي
5- فلسفۀ خواب
6 و 7- دو ترجمه
8- اقتدار گرايان عليه حقوق بشر.
پرسش: ممکن است که بگوئيد اين توجه به فلسفه، يا اين مزاج فلسفی، از کجا در شما پيدا شد؟
پاسخ: نه! توجه به فلسفه ناشی از معتدل شدنم نبود و گرايش تازه ای هم محسوب نمی شد! در همين گفتگو توضيح داده ام كه من از دوران جواني، و حتي در دوران دبيرستان، به فلسفه علاقمند بودم. در واقع من همواره داراي ذهنی كنجكاو و انعطاف ناپذير يا، بهتر بگويم، تسليم ناپذير، بودم و دائماً به طرح پرسش هائي اساسي دربارۀ منشاء جهان، پايان جهان، مسألۀ خدا و اين جور پرسش ها که عموماً پاسخ روشن و ثابتی ندارند می پرداختم، و تنها پاسخ هايي مي توانستند موقتاً به ذهن من آرامش بدهند كه از راه استدلال منطقي و ارائهء براهين خردپذير به دست آمده باشند. و البته خودتان بهتر می دانيد که پاسخ برای اين جور پرسش ها در چنتۀ فلسفۀ اسلامي فراوان يافت مي شود.
من، با خرده سواد و اطلاعی که داشتم، به مرور، و به ويژه در سال هاي 57 و 58 و پس از آن، به طرف آنگونه فلسفۀ اسلامي که از زبان مطهري، طباطبايي، سروش و امثال آنها بيان می شد كشيده شدم. «فلسفۀ اسلامي» بسيار برايم جذاب و قانع كننده بود؛ به گونه اي كه به جاي اين كه پژوهشگر و نقاد باقي بمانم، پيرو، و بلكه عاشق اين فلسفه شدم. باور کنيد که وقتی با «فلسفۀ وجودي» یا «برهان صديقين» ملاصدرا، از طريق كتاب «نهاد نا آرام» دكتر سروش، و كتاب هاي ديگري از اين دست آشنا شدم، انگار همۀ حقيقت را به دست آورده ام.
در همين زمينه می توانم به «آشنايي با فلسفۀ شناخت» از ديدگاه مطهري و «اصول فلسفه و روش رئاليسم» طباطبائي و از اين دست منابع هم اشاره کنم. من حتي در سال های 59 و 60، آن زمان كه دانشگاه تعطيل شده بود، براي دو سال، به عنوان معلم حق التدريسي امور تربيتي، در دبيرستان هاي دانشگاه ملي و بزرگ تهران «بينش ديني» ی سال سوم و چهارم دبيرستان را تدريس مي كردم و فلسفه بافي هاي دكتر سروش را که در كتاب های درسی وجود داشت براي دانش آموزانی كه 5-4 سال از خودم كوچك تر بودند، بلغور مي كردم.
اما در سال 1368 خود دكتر سروش دچار يك چرخش فلسفي شد و در پی آن «قبض و بسط تئوريك شريعت» را نوشت. من اما، با تكيه بر مباني فلسفي كه از خود او و مطهري آموخته بودم، در سال 1371 يك سخنراني در دانشگاه اصفهان انجام داده و «قبض و بسط» را نقد كردم. اين سخنرانی بعداً به صورت کتاب و با عنوان «آرمانگرايان عليه دنياگرايان» منتشر شد.
در آن دوران من كتب فلسفي ديگر ـ از پوپر، جن لای، و امثال آنها ـ را هم مي خواندم ولي البته هميشه به نقد آنها مي پرداختم(!) در اين زمينه مجموعهء مقالاتي را در بالغ بر 40 شمارهء هفته نامۀ پيام دانشجو، تحت عنوان «معرفت شناسي»، منتشر كردم.
بنابراين، انديشۀ فلسفي از دوران جواني با من بود و اين انديشه در دهۀ شصت به عنوان پشتوانۀ انديشۀ سياسي ام درآمد و هرگز هم مرا ترک نکرد. در اين زمينه صدها كتاب مطالعه كردم، چيزهايي نوشتم و براي كساني تدريس كردم.
در اينجا بد نيست به اين نتيجه گيری که اکنون به آن يقين دارم اشاره کنم و آن اينکه فلسفۀ اسلامي، به دليل نسبت اش با فلسفۀ يونان و افکار بزرگاني چون افلاطون و ارسطو، اين ويژگي را دارد كه می تواند به راحتي بصورت پشتوانۀ ای برای انديشهء مبتنی بر جامعۀ آرماني يا مدينۀ فاضله و حكومت فردي و فلسفۀ امامت در آيد. بعبارت ديگر، فلسفهء اسلامی يك منظومۀ فكري - ايدئولوژيك را تشكيل مي دهد كه زير سقف آن، فلسفۀ سياسي، انسان شناسي، ايدئولوژي گرايي و نظام رهبري اش همه با هم در تعامل و تبادل اند.
بهرحال، بموازات آنکه در برداشت اجتماعي و انديشهء سياسي من، تحولاتی رخ می داد انديشۀ فلسفي من نيز از اين تحولات مصون نماند. مهم ترين نكته در اين دگرگونی و چرخش به ترديدهاي جدي من دربارۀ «اتوپيا» يا «مدينهء فاضله» مربوط بود و اساسي ترين نكته در اين زمينه، رهيافت «نسبي گرايي» به جاي «مطلق انديشي» در همۀ حوزه ها بود. براستی که هرگاه شك و ترديد انديشه ای را فرا گيرد، به همۀ ابعاد آن رسوخ مي كند.
من، در اين دوران، كه از سال 1374 شروع شد و شايد در 1382 به کمال خود رسيد، خيلي چيزها را از دست دادم و خيلي چيزها را به دست آوردم. آنچه در اين زمينه، بيش از همه، به من كمك كرد انديشهء كانت بود؛ آنجا كه گفت: «جرأت پرسيدن داشته باش». و من به مرور اين جرأت را در خودم ايجاد كردم.
يادم هست که، پيش از افتادن به زندان در سال 1378، سلسله جلساتي را تشكيل داده بوديم كه حدود 50 نفر از مبارزين در آن شركت مي كردند. اين جلسات در دفتر «جبهۀ دموكراتيك ايران» تشكيل مي شد و من دربارۀ «فلسفۀ سياسي» حرف مي زدم. در آن جلسات، فلسفۀ سياسي هابز، ماكياول، جان لاک، كانت، هگل و اسپينوزا را مورد نقد و بررسي قرار مي دادم. در آنجا بود که گفتم: «من به خدا مي گويم: اي خدا! اگر حتي من را به دليل پرسيدن چيزهايي كه نمي دانم و نپذيرفتن چيزهايي كه به لحاظ عقلاني نمي توانم بپذيريم، به جهنم هم ببري، در آن جا نيز از پرسيدن باز نخواهم ماند». و در همين دوره بود که به شدت تحت تأثير انديشه هاي انسان گرايانۀ « كانت» و حتي اگزيستانسياليزم « ژان پل سارتر» قرار گرفتم.
خواندن ترجمه هايي از كتب «كانت» اين معيار را به دست من داده بود كه براهين اثبات وجود خدا، كه سنت گرايان و طرفداران فلسفهء متافيزيك به آن استناد مي جويند، به كلي مخدوش است. ادلۀ «كانت» در اين مورد بسيار برايم جذاب بود و، بدين سان، من از فلسفۀ اسلامي عبور كرده و در مسير حرکت ذهنی خود به « كانت» رسيده بودم.
اما بزودی از «كانت» نيز عبور كردم تا «اسپينوزا» را بيابم. همچنين، آشنائی با فلسفۀ زبان «ویتگنشتاین» و مضامين مطرح شده در «فلسفۀ تحليلي»، پرسش هاي نوتري را برايم مطرح كرد و در اين زمينه كتاب هاي زيادي خواندم كه فلسفه نيچه، شوپنهاور، هايدگر، ياسپرس، هگل، ماركس، فوير باخ و پوير را در برمي گرفتند.
در عين حال، اين مطالعات موجب شدند که در فلسفهء سياسي هم دچار تحول فکری شوم. در اين زمينه من قبلاً با «جان لاك» به عنوان يك فيلسوف تجربه گرا يا حسي مسلك آشنا بودم. اما اين آشنائی از طريق جلد پنجم كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» آقاي طباطبايي، آن هم از زبان آقاي مطهري، و يا كتاب «ظهور و سقوط ليبراليسم» اثر «آربلاستر» بود. اما بعد، در پی مطالعات بيشتر و مستقيم، «جان لاک» و مفاهيم «حق طبيعي» و ليبراليسم او از همه برايم جالب تر شد.
پس، اگر بخواهم جمع بندي كنم، در فلسفه ديدگاه هاي كانت، اسپينوزا و ويتگنشتاین برايم بسيار جالب بود؛ در فلسفۀ سياسي، جان لاك، و پوپر؛ و در حوزه هاي تحولات فكري – اجتماعي نيز از ولتر خوشم می آمد. در فلسفۀ اخلاق، و البته به لحاظ تئوريك، بعضاً نزديكي هايي بين انديشه خودم با نيچه مي ديدم. اينها كساني بودند و هستند كه تاثير زيادي روي انديشه من داشته اند. همچنين تفكر غير انتزاعی كساني چون ماركس، انگلس، و لوكاچ را مي پسنديدم چرا که آنها زمينه هاي عيني و عوامل جامعه شناختي را در فلسفۀ خود دخالت مي دادند. در واقع، با همهء علاقه ام به کانت، هنگامی که انديشۀ ماركس را در كنار انديشه كانت می گذاشتم بهتر معلومم مي شد كه كانت تا چه اندازه ذهن گرا است ـ به ویژه در حوزۀ اخلاق كه دست كمي از طرفداران انديشۀ متافيزيكي ندارد. اما، بهر حال، كانت داراي فكر زيبائی بود که مرا بخود جذب می کرد.
منظورم از ذکر اين مطالب آن بود که نشان دهم چگونه گرايش به فردگرايي و تجربه گرایی ـ به عنوان عوامل تعيين كننده در روند پرهيز از انديشۀ انتزاعي و توهمي ـ به مرور در من کارگر افتاده بود، بطوری که در پايان دههء 1370 ديگر «عقلانيت انتقادي» را به عنوان رويكرد فلسفي خود پذيرفته بودم ـ که اين امر همزمان شد با افتادنم به زندان حکومت.
همانطور که گفتم، بخش اول زندان من متضمن روزهای بلند تنهائی مطلق بود. و من در آن روزها و ماه هاي طولاني كه در سلول انفرادي کوچکم در بی ارتباطی کامل با عالم خارج می زيستم، دائماً دربارۀ اين موضوعات مي انديشيدم. گوئی ذهنم ذخيره ای گسترده را با خود به خلوت سلولم آورده بود و می کوشيد ـ اکنون که از ديدار بيرون محروم شده ـ در اين اندوخته ها غور و تفحص نمايد تا شايد نتيجه ای شخصی و حسی و درونی برای خود دست و پا کند.
يادم است که در سال 1380، در سلول انفرادي زندان نظامي عشرت آباد بود که من به اين فهم ساده و عميق از هستي رسيدم كه «هستي و خدا رازها و معماهائی ناگشودنی اند» و يکباره خيالم راحت شد. اين فهم را حافظ، که در آن تنهائی اغلب سراغم را می گرفت، بر زمينهء آشنائی هايم با انديشهء کانت، در من تزريق کرد، آنجا که می گفت:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را...
بدين سان، در يک جمع بندی سريع، بايد بگويم که من، پيش از افتادن به زندان، ذهنم را از فلسفۀ اسلامي خانه تكاني كرده بودم، با فلسفۀ غرب آشنا شده بودم، اما ذهنم هنوز هيچ آرام و قراری نداشت. به همين دليل، پس از عبور از آن تجربهء تنهائی و سفر ذهنی، وقتی پس از مرخصی کوتاهم به زندان برگردانده شدم و دانستم که به کتاب و کاغذ و قلم دسترسی خواهم داشت، بلافاصله، دست به کار شدم تا برداشت هاي فلسفي خود را در حوزه هايي كه بر شمردم بروی کاغذ بياورم. مثل اين بود که بخواهم ذهنم را از هجوم آن همه فکر خالی کنم تا بتوانم به جستجوی فکرهای نو به افق های ديگری خيره شوم.
ادامه دارد
پيوند به توضيح سکولاريسم نو و فهرست بخش های ديگر اين گفتگو
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |