بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

چهارشنبه 10 آبان ماه 1391 ـ  31 اکتبر 2011

 

نوشتن، آب خوردن است!

مالخري در روزنامه هاي ايران

ايراندخت دل آگاه

به راستي ما زبانزد هاي بي همتايي داريم؛ زبانزدهايي كه اگر به خواندن آن ها هم بسنده كنيم، مي توانيم چرايي سيه روزي ملتي به درازاي تاريخ را در آن ها دريابيم. مثلاً بگيريم همين زبانزد «تره به تخم اش مي رود و حسني به باباش» را. من يكي كه امروز به اين زبانزد ايمان آوردم. مي فرماييد چطور؟ عرض مي كنم.

دوستي دارم از روزنامه نگاران ديروز و روزنامه خوان هاي امروز. از بام تا شام روزنامه مي خواند و روزنامه مي خواند. چه كار كند؟ قلم اش را شكسته اند و خانه نشين اش كرده اند كه يادش نرود باد از كدام سو مي وزد؛ و ياد بگيرد كه ديگر پا در كفش از اهريمن بدتران نكند و با چشم و ابروي قلم طنازش نشان ندهد كه « واعظان، چون به خلوت می روند آن كار ديگر مي كنند!»

از روزي كه خانه نشين شده، براي آن كه هياهوي تحريريه و شكفتن خبري تازه را از ياد نبرد، خودش را در ميان نشريات گوناگون غرق مي كند. هر روز چندين نشريه  را مي گيرد و زير و رو شان مي كند. شايد هم به اين اميد كه دوران هجر به سر آيد و او بتواند به دامان تر و تازه خبرها بازگردد. البته گاهي دمي به خمره هم مي زند و چيزهايي مي نويسد و به ياري دوستان و با نام مستعار به زيور چاپ مي آرايد – كجا و چگونه اش هم بماند براي فرداها. چون ديوارها فعلا موش دارند! - كوتاه آن كه دل خوش داشته به روزنامه فروش محله كه هر روز با موتور گازي اش بگازد و روزنامه اي را به دستش برساند تا او در كنار نان و پنير و چاي شيرين بامدادي اش ورق بزند و از الف تا ياي آن را بخواند. اميدوارم با حذف يارانه ها، پنير گچي اش هدفمندانه از  سفره اش به ديار باقي نشتابد.

هزار بار به او گفته ام: «آدم حسابي! چرا پول ات را دور مي ريزي؟ چه چيزهايي را جست و جو مي كني در ميان اين صفحات كه از فرط آگهي هاي چهار رنگ بي خاصيت، به لحاف هاي چهل تكه گدايان سامرا مي مانند؟ اين ها روزنامه نيستند، آگهي نامه اند، همه اش تور به سواحل اين جا و آن جا و فروش خودروهاي چيني و كره اي  و بانك هاي قارچ گونه متعلق به سپاه و بسيج و نهادهاي حكومتي.»

پاسخ نمي دهد و يكوري نگاهم مي كند. پي مي گيرم: « دست بردار. از چاه كه نمي شود با آبكش آب برداشت. نمي شود با آن آب  دو تا تخم مرغ هم آب پز كرد چه رسد به كاشت و برداشت سبزي و پختن قورمه سبزي! چيز به درد بخوري توي روزنامه ها نيست وقتي كساني چون تو را خانه نشين كرده اند. پولت را دور نريز و برو سر وقت اينترنت و خواندني ها را در آنجا بخوان و هر آشي هم خواستي بپز!»

گوش اش ولي بدهكار نيست. مي خندد و مي گويد: «من هنوز با موبايل هم گرفتاري دارم چه رسد به كامپيوتر. اين روزنامه خريدن هم اگر براي من آب ندارد، براي رحمت آقاي روزنامه فروش كه نان دارد!»

روز گذشته، به ديدن ام آمده بود. همچون هميشه ره آوردش چيزي نبود جز چند بريدهء روزنامه. مي داند من به خواندن زندگي نامه بزرگان فلسفه و دانش و هنر علاقه مندم. مي نشيند و با حوصله آن ها را قيچي مي كند و در يك قوطي خالي مي گذارد و مي آورد. چنان هم پيشكش مي كند كه از ياد ببري روزنامه نگاران بيكار شده در اين كشور، دست به گريبان چه گره هاي فعاليت اجتماعي و گرفتار چه تنگناهاي اقتصادي هستند!

حاضرم شرط ببندم، برخي از «رصد چي» هايي كه اين بخش را مي خوانند بگويند: «تنگنا؟ خوب باشند. دنده شان نرم. به ديگران چه مربوط.؟» راست مي گويند. چه مربوط؟ بويژه چه مربوط به مسئولان اسلامي كه براي اين حرف ها وقت ندارند. چون يكسره به فكر گستردن بساط قسط و عدل - نه البته در ايران - براي جهان اند. ماموريت آن ها رساندن پرچم عدالت پروري به هماني است كه تا خوابش را مي بينند، برايش چاه خشك حفر مي كنند و جاده خالي مي سازند.

اصلاً روزنامه نگاري كه نداند چگونه يك صفحه را سياه كند تا دل امام زمان به درد نيايد و دامن اسلام بي لكه بماند و پيشاني مقام معظم رهبري پليسه نشود و اذهان عمومي تاب برندارد و «امنيت ملي» توي دست انداز نيفتد، همان بهتر كه خانه نشين باشد و شرمنده اهل و عيال. خوشش هم نمي آيد اين جا بماند، چمدان اش را ببندد و برود به ينگه دنيا؛ بليت و پاسپورت اش هم از برادران! آنجا همكاراني دارد كه از هر پاركابي ذوالجناح بيشتر سنگ «نظام» را به سينه مي زنند. همان ها يادش مي دهند كه يك قلم سرشكسته چگونه بايد خوش برقصد تا چاك اش را پانسمان كنند و نور محمدي بر سرش بتابانند و صاحبش را «روشنفكر ديني» بخوانند!  

بگذريم.

امروز نگاهي انداختم به ارمغان يار ديرينه. ناگهان مقاله اي توجهم را جلب كرد. با دقت عنوان آن را خواندم. نه اشتباه نمي كردم. مقاله اي بود كه چندي پيش در ميان ايميل هايم خوانده بودم. آن را دوستي برايم فرستاده بود كه سايتي پر و پيمان را اداره مي كند. هيچ مقاله اي از نظرش دور نمي ماند و هر چه را كه ارزش خواندن داشته باشد روبان مي پيچد و با يك كليك معجزه آميز مي فرستد برايم و من ديگر دوستان اش. چرا كه مي داند سربازان گمنام (!)در نبرد سايبري پهلوان پنبه اي شان آني از جنگ آخر الزماني غافل نيستند و دمي خواب به چشم راه نمي دهند؛ رستم هايي كه در دنياي مجازي كباده كشي مي كنند و گرز مي چرخانند مبادا كسي از بازنشستگي دينكاران و پايان عصر عمامه داران بگويد يا دربارهء سودمندي و بايسته هاي طلاق دين از حكومت نوشته اي را انتشار دهد؛ يا سايتي از فيلترينگ جان به در ببرد و پته اي را روي آب بياندازد.

به راستي زهي واپسگرايي! خدمهء جان نثار ولايت نمي دانند كه رفتارشان همچون رفتار ميموني است كه چشم را با دست بپوشاند و دل خوش بدارد كه خورشيد فرومُرده است. چرا كه نمي دانند در هزارهء سوم  اخبار مولتي مدياها نشسته بر شانه فيبرهاي نوري از ميان روزن هاي ناديدني ديوار ها نيز مي گذرند و نمي توان با هيچ فيلترينگ اي مانع رسيدن شان شد. فقط مي توان وقفه اي ناچيز انداخت در پرتوفشاني شان. وقفه هم كه هيچ درد بي درماني را درمانگر نيست.   

نه، اشتباه نمي كردم. خودش بود. با همان عنوان، فقط نام نويسنده را دستكاري كوچكي كه نه، براندازي كرده بودند. يعني در يك عمليات محير العقول نام يك حاج خانم را به جاي نام نويسنده - كه مرد بود - نشانده بودند. اگر چه برخي از  ايراني ها در جعل و تقلب همتا ندارند و روي هر چه چين اي  را سپيد كرده اند و درست است كه گفته اند دروغ هر چه بزرگتر باوركردني تر، ولي اين يكي به راستي شاهكار است. چون نوشته اي را كه هنوز امضاي اش خشك نشده، به «طرفه العيني» كش رفته و مال خود كرده اند. شادا كه ندانستند  در دنياي اينترنت نمي توان به سادگي همان كاري را كرد كه با ثروت ملي و ميراث فرهنگي اين كشور كردند.

از منبع و ماخذ نوشته هم اثري نبود. جل الخالق! دزدي اثر ديده بوديم ولي نه در روز روشن ارتباطات صدم ثانيه اي و پيش چشم مردم دهكدهء جهاني، آن هم از سوي روزنامه هايي چنين پرمدعا.  

آري، مقالهء «فيلسوفي كه از آرايشگاه بيم داشت» درباره زندگي شوپنهاور، به قلم بهرام محيي و از سايت دويچه وله ربوده شده و با همان عنوان اصلي ولي به قلم (! ) سركار عليه «راضيه صادقي تبار» در روزنامهء «تهران امروز» به چاپ رسيده بود. الحق كه بر عكس نهند نام زنگي كافور. خوبست كه نام اين بانو صادقي تبار است. واي بر سايت ها اگر تبارش «صادق» نبود. چه كارها كه نمي كرد اين ناصادق.  احتمالاً اين «راضيه» خانم با خود گفته: «من راضي و سردبير راضي. بي خيال خواننده هاي ناراضي»!

آخر تهيهء يك مقاله دربارهء زندگي يك فيلسوف چه دشواري و ناشدني هايي دارد كه كسي به چنين بدنامي تن در دهد و مقاله اي را بدزدد – عمداً ننوشتم بربايد. چون شايستهء اين اندك هم نيست – و با نام خودش آن را به چاپ برساند؟ اگر چه گفته اند «كپي رايت» در ايران نيست و مي شود از روي فيلمنامه هاي قديمي  و كتاب هاي خارجي نوشت و به نام خود فروخت و حتا از رويشان فيلم هم ساخت و دلواپس تكان خوردن آب هم از آب نبود؛ ولي نگفته اند نوشته اي تازه – كه دو سه روز از عمرش گذشته - را از روي يك سايت سرشناس و پرآوازه برداريد و بي كم و كاست و با نام خود چاپ كنيد و پز روزنامه نگاري بدهيد. اين ديگر اوج ناشيگري دزد و بي سوادي رباينده است.

چه مي دانم، شايد اين جايزه هاي جهاني كار دست همه داده كه نخست خود را روزنامه نگار جا بزنند و سپس از جايي يك قلم طلايي بگيرند و روي تاقچه خانه شان بگذارند. به اين اميد كه كشورهايي «گرين كارت» و اجازهء اقامتي بدهند و نان شان بيفتد در روغن بادام زميني! چه بسا كه دري هم به تخته اي بخورد و يك كرسي استادي برايشان دست و پا شود و بعد هم دعوت به سخنراني ها و بقيه ماجرا.

اگرچه درست است كه جايزه مي دهند ولي پيش از آن بايد رفت اوين و اعتصاب غذا كرد و مانيفست و بيانيه داد بيرون  و... و از اين سياه بازي ها!

باري، در كمال ناباوري نشستم پاي كامپيوتر و آن مقاله را در سايت روزنامهء ياد شده يافتم و باز باره خواندم. جالب آن كه در زير همان صفحه سايت (هفتم مهر ماه امسال) آمده بود «كليهء حقوق قانوني اين سايت متعلق به روزنامه «تهران امروز» بوده و استفاده از مطالب آن با ذكر منبع بلامانع است»!

شگفتا! مي دزدند و مي گويند از اين پس آنچه هست، مال ماست و حق نداريد بي ذكر منبع، نوشته را بياوريد. گريه كنم يا بخندم؟ تصور كنيد كه سايت دويچه وله بخواهد آن را دوباره نقل كند. اين بار بايد چه كند؟ بايد مقاله بيستم سپتامبر ( 29 شهريور ) خودش را با ذكر تاريخ هفتم مهر ماه  و نام منبعي ديگر بياورد كه مشمول پيگرد نشود!

به اين مي گويند دفاع از قلم و احترام به نويسنده و همان داستان نخ نما و تكراري «نون والقلم و...» كه حضرات بر سر منبر هي توي بوق مي كنند و پز بودن اش در «قرآن» را مي دهند و جماعت را به آن رهنمون مي شوند.

به پير و به صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بي دليل نيست كه فيلترينگ در اين حد گسترده صورت مي گيرد. اگر فيلتر نكنند، درخواهيم يافت در چه ويرانه اي زندگي مي كنيم و چگونه تباهي را بر سرمان گسترده اند و ما خام انديشانه به آن «زندگي» نام داده ايم.

اگر فيلتر نكنند، در خواهيم يافت كه در پيش پاافتاده ترين امور هم از دنيا عقب افتاده ايم و هر جا جدولي و آماري هست، ما در قعرش دست و پا مي زنيم. درخواهيم يافت كه براي ساده انديشان چه ياوه هايي مي بافند و بر سر ساده دلان چه كلاه هاي پوشالي مي نهند.

درخواهيم يافت كه دموكراسي و «ركن چهارم » آن در اين سرزمين بي معناست و عمر روزنامه نگاري در عصر ولايت فقيهي به سر آمده است. چرا پارسي  زبانان واقعيت گوي راستين، در درون خانه شان زبان بريده و قلم شكسته اند؛ و اگر نباشند هم ميهنان خود تبعيد، ديگر كسي نمي ماند براي فاش گويي.

درخواهيم يافت كه اگر نجنبيم، نسل آينده اي نخواهد بود كه روزنامه را به فارسي بخواند، چون كشور «ايران»ی نخواهد بود كه روزنامه اي به زبان فارسي در آن به چاپ رسد.

جالب تر اما اين كه روزنامهء همشهري هم مقالهء ياد شده را بي نام نويسندهء اصلي و يا ذكر منبع آن و سايت آفتاب هم آن را با نام همان نويسنده كذايي - حاج خانم اي كه واقعاً نمي دانم وجود خارجي دارد يا نه – در روزهاي بعد چاپ كرده اند!

ژورناليسم در كشور امام زماني يعني همين! يك بي هنر، دسترنج قلمي يكي ديگر را مي دزدد، روزنامه اي «مالخر» هم پيدا مي شود و آن را مي گنجاند در يكي از صفحات اش و خواننده اي از همه جا بي خبر هم از نان روزانه اش مي زند و پول مي دهد و آن جنس دزدي را مي خرد به اميد دانستن حقيقت و حمايت از حرفه روزنامه نگاري. اين از روزنامه هاي روشنفكرمآب و آن هم از حجره هاي تنگ و نمور و بويناك حسين شريعتمداري ها و حاج دعايي ها (گرداننده هاي كيهان و اطلاعات) كه آدم حيف اش مي آيد سطل آشغال خانه اش را هم با فرآورده هايشان پر كند.

نمي دانم چرا بيخودانه به ياد سيد علي خامنه اي افتادم كه مي گويند هر روز صبح همه روزنامه ها را از پيش چشم مي گذراند و سپس مي رود پي آنكاري هايش!

ويليام فاكنر مي گويد: «نوشتن، عرق ريزان روح است» و اهل قلم مي گويند: «نوشتن، خون دل خوردن است». ولي ترديد ندارم كه سارقاني چون سركار عليه خانم راضيه صادقي تبار و سردبيران روزنامه هاي ياد شده، حتماً به ريش داشته و نداشتهء اين مردم مي خندند و مي گويند: «نوشتن، آب خوردن است!»

اكنون مي رسيم به زبانزد بالا. به راستي كه اگر روزنامه هاي منتشر شده در حكومت اسلامي و روزنامه سياه كن هاي كپي بَردار اش را «تره» بدانيم و اين حكومت كابوس سان و سركردگان سنگ انداز و دروغپرداز اش را بذر «تره»، بي دلواپسي و با يقين مي توان گفت كه اين تره به تخم اش رفته و شكي در آن نيست.

 

------------------------------------------------------------

مقاله در روزنامه تهران امروز:

http://www.tehrooz.com/WebTools/PrintVersion/?NewsID=newsContent_47263

مقاله در سايت دويچه وله:

http://www.dw-world.de/dw/article/0,,6026218,00.html

 همشهري:

www.hamshahrionline.ir/news-116573.aspx

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه