بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

چهارشنبه 12 مهر ماه 1391 ـ  3 ماه اکتبر 2011

 

از شهریور 20 تا شهریور 91؛ هفتاد و يک سال نابسامانی سیاسی

(از اشغال کشور بدست متفقین تا تلاش در ایجاد شورای ملّی)

بخش اول: دخالت بیگانگان و کمبود مردان سیاسی

ن. واحدی

درآمد

اتفاق شهریور ٢٠، یعنی اشغال کشور بوسیلهء متفقین، تنها یک حادثه ی معمولی نبود؛ بلکه بیشتر بستری برای جریان یک رشته وقایع سیاسی همرنگ و همآهنگی در میهن مان ایران شد ـ بستر زندگی ملّتی که شوربختانه قرن هاست، با دخالت های بیگانگان و نادانی مشتی خودی، در حالت سرگشتگی  و سرشکستگی زمان و مکان خویش را  گم گرده است. حکایت این شوربختی حکایت شکایت ها و قصاوت ها و شورش های مردمانی می باشد که خود نمی دانستند چه می خواهند و چه باید بکنند. مانند  ترورها و فتل ها و سوء قصدهای سیاسی که از دوران قاجار به بعد، به ویژه در دوران سلطنت محّمد رضاشاه پهلوی، در ایران مد روز شد تا فتنه ها و شورش های خیابانی و ایلی و جدائی طلبی هائی که هیچ سودی برای هیج کس جز بیگانگان نداشته است.

بعبارت دیگر، این شوربختی قصّه ی امروز ما نیست، قصّه ی ١٤٠٠ سال بی هویتی قومی است که نسل به نسل زندگی کوتاه خاکی اش را در دو بُعد حماسه و مصیبت شکل می دهد تا شاید جبران این حیات کوتاه و پُرعذاب اش براستی زندگی در بهشتی ابدی باشد. اتفاقاً در این  دوره ی نکبت سی و چند ساله کسانی هم پیدا شده و بقول خودشان لااقل همین تاریخ معاصر را زیر و رو کرده اند تا آن را "آسیب شناسی " بکنند؛ کلامی که به نظر من باید برای پیدا کردن درد و نسخه ی رفع آن بکار برود. مورد استفادهء این کلام در جامعه، به ویژه برای مسئله ی فساد، رشوه خواری، چپاول اموال مردم، زور و سرکوب، انحصار طلبی و ـ از همه بدتر ـ اهانت و بی حرمتی به فرد و یا گروه ها در دولتی است که توان تصمیم گیری و اجرای آنها را دارد. زیرا در چنین وضعیتی است که می توان برای درد داروئی چاره نمود و از دولت خواست آن چاره را بکار بندد.

بعبارت دیگر، چاره ها ضمانت اجرائی دارند. اما در مورد ایران که اپوزیسیون برای تشخیص خویش توان اجرائی ندارد اینگونه بررسی ها فاقد ارزش "آسیب شناسی" است. از این رو حاصل بررسی تاریخ معاصر ایران تنها یافتن خطاهای بزرگی است که ما را به بیراهه برده است. این بیراهه رفتن ولی بیماری نیست بلکه آزمون هائی برای یافتن راه درست آینده می باشد. تازه، یافتن خطا یک مسئله است و تصحیح آن راه مسئلهء دیگری است که نخبگان کشور را بر سر یک "چند راهه" قرار می دهد. گزینش یکی از این راه ها خود نیاز به وسعت نظر، دور نگری و درایت دارد تا خطا ها را به حدّاقل کاهش دهد.

به این دلیل آنچه آورده می شود به معنی محکومیت کسی و یا سازمانی و گروهی نیست. بلکه آشکار ساختن کمبودهائی است که تحت شرایطی احیاناً جبران پذیر می باشند. واضح است که در اینجا نه تنها اعتبار کمبود ها بلکه شرایط جبران آنها نیز مورد پرسش است. از این رو این مقاله در سه بخش آورده می شود. از اینرو این مقاله در سه بخش آورده میشود :

الف)    دخالت بیگانگان و کمبود مردان سیاسی

ب)      عدم رابطه میان سیاست و علم

پ)      گرفتاری شورای ملّی و راه حلّ

 

بخش نخست : دخالت بیگانگان و کمبود مردان سیاسی

هانا آرنت آسیبی را که  "مدرنیته " بعنوان یک راه زندگانی به جامعه وارد ساخته «کاهش آزادی» تشخیص داده بود. راه حلّ وی، برای رفع این گرفتاری، توسعه و تکمیل کار دمکراسی است. این راه ولی امروز دیگر کافی نیست.(1) از این رو غالباً به دلیل دگرگونی های سریع اجتماعی و علمی نسخه هائی که تجویز می گردند چند دهه بعد اعتبار خود را از دست می دهند. مثلاً هنگامی که هانا آرنت به پژوهش مشغول بود کسی از سیستم - تئوری  اطلاعی نداشت. امروز تمام گرفتاری های ما برآمده از سیستم های خودکار و خودسازی است که مدام اشکال زندگی جدیدی را تولید می کنند. این کثرت ولی به بهای کاهش آزادی بوجود می آید و ازخود بیگانگی تولید می کند. نگاه کنیم در همین آلمان دمکرات چگونه با کار ساعتی یک یورو، و یا شغل موقت ماهانه 400 یورو، برده داری مدرن و ناآگاهانه ای پدید آمده است.

درست به این دلیل، نسخه ها و راه حلّ هائی که دیروز موفق بودند امروز اعتباری ندارند. زیرا نه تنها محیط زندگی دائمأ دگرگون می شود بلکه، افزون تر، ارزش ها و رهنمودهای جدیدی شبکه ی مراودات و مکالمات آدمی را شکلی نو می بخشد. حرکت در این شبکه آهنگ و  شتاب دیگری را می طلبد تا با روزگار موزون و همگون باشد. از این رو بررسی ها و مقایسه ها و مثال های دیروز دیگر برای امروز کار ساز نیستند. 

بعلاوه تشریح تاریخ معاصر ایران بطور سنتی به دو گونه صورت می گیرد: یکی مصیبت پردازی، که با دین وارد فرهنگ ما  شده؛ و دیگری پهلوان پروری، که آرزوی تاریخی ما بوده است. وگرنه حکیم ابوالقاسم فردوسی شاهنامه را ـ که اثری جاویدان در تاریخ بشری است ـ چنین پرمایه نمی سرود. اتفاقاً، تناسب میان این دو تشریح را می توان بخوبی در دهه های بیست تا سی سال های قرن چهاردهم شمسی مشاهده نمود. در ایران از یکسو ما شاهد هزاران مسجد و تکیه و امامزاده و سقا خانه بودیم و، از سوی دیگر، در غالب شهرهای بزرگ قهوه خانه هائی وجود داشتند که شب ها نقالان ماهری با شغل نقالی مردم را سرگرم می کردند. در تهران علاوه بر «قهوه خانه ی قنبر» که از معروفیت خاصی برخوردار بود، در رادیوی تهران قصّه گوئی بنام «فضل اله مهتدی صبحی» در روزهای جمعه آنچنان قصّه می گفت که در آن ساعت در کوچه و خیابان پرنده ای هم پر نمی زد.

ازاین رو در اینجا، برخلاف این سنت، سعی می شود اتفاقات تاریخی را به گونه ی یک «تجربه» تصوّر نمود که ارزیابی نتایج اش می تواند خطاهای عمده ی آن  آزمون را بروز بدهد. در دست داشتن این خطاهای عمده بسان چراغی راه آینده ایران را منور می کند. این بررسی را با واقعهء اشغال کشور در شهریور 20 به دست قوای متفقین آغاز می کنیم. این حادثه واقعه ای «کُهرانس» است یعنی واقعه ای ست که برای "مدّتی طولانی بستر حوادثی بهم پیوسته " در کشور شده است.

هنگامی که رضاشاه مجبور به ترک ایران گردید، ایرانی را بجای گذاشت که تازه نظمی پیدا کرده بود و می رفت سازمان هائی مدرن برای خود بسازد، صنعتی بشود، برای رفاه مردم ساختارهای زیربنائی خلق کند، شالوده ی تولید و توزیع و بهداشت و درمان بیآفریند و، بالاخره، می رفت تا شرایط عبور از حاکمیت سلطنت دو قطبی (روحانیت و قبله ی عالم) را به نظامی غیر متمرکز (دارای سه قوّه ی مستقل مقننه، مجریه و عدلیه) و با ساختار اداری متمرکز فراهم آورد.

آشکار است که تحقق چنین هدفی بدون درآمد کافی، بدون صاحب منصبان و سیاست مداران لایق و کاردان، بدون وجود قدرت نظامی و ژاندارمری و امنیه، آنهم در جوّی پر از تحریکات خارجی و داخلی، و با مشتی قزاق مواجب بگیر، همیشه دارای معایب و اشتباهات و دشواری های مختلف همراه خواهد بود. مهم در این سیر تکاملی ولی تنها گرفتاری تحولات نیست. بلکه گرفتاری بزرگتر همانا دوام و قوام این تحولات می باشد. زیرا هر دگرگونی "وقت" لازم دارد تا در برابر عادت ها و سنت ها و منافع متعددی در جامعه جا بیافتد (قوام). بعلاوه این «اخت گرفتن» تا اندازه ی زیادی تابع جبر محیط و وجود شرایطی است که بدون آنها فوراً بی رنگ و بی اعتبار خواهد شد. بدين سان اشغال ایران بدست متفقین نيز، درست به دلیل قوام نداشتن دگرگونی های آن روزگار، تمام رشته هائی را که برای ترّقی و پیشرفت مملکت شده بود پنبه کرد.

نتیجه اینکه بزودی خلاء خروج رضا شاه در مملکت، که با دخالت مستقیم بیگانگان در کار کشور صورت گرفت، با ظهور دو قدرت کلّی و مانع مردم سالاری پر شد. یکی نیروی اراذل و اوباش  بود که بخشی از آن در چاقوکشان هر محله ای متبلور گردید و دیگری بازگشت مجدد آخوند به مساجد و تکایا که روح متزلزل و متعصّب عامه ی مردم را تسخیر کرد.

در چنین جوّی، با ظهور مجدد حزب توده که ریشه هایش در جنبش سوسیالیستی قفقاز بود، احزاب ریز و درشتی هم مانند قارچ سبز شدند که در کنارشان همان اراذل و اوباش میدان دار گشتند. از ترور محّمد مسعود، مدیر روزنامه ی "مرد امروز"، سوء قصد به جان شاه در دانشگاه تهران، ترور سپهبد حاجیعلی رزم آرا، زد و خورد های خیابانی دوران ملّی کردن صنعت نفت، به ویژه واقعهء سی تیر، ترور سرتیپ محمود افشار طوس... تا قیام پیشه وری.... ترور و بمب گذاری های مجاهدین و فدائیان، و انقلاب اسلامی، و کشتار وحشیانه ی افسران بیگناه ارتش و ژاندارمری... تا اوضاع امروز، همه، خط قرمزی است که در بستر واقعه ی «کُهرانس ِ» خروج رضاشاه از ایران نشانه ی یک عیب اساسی در ایران است و آن نبود کادر سیاسی لایق و کاردان و دور اندیش می باشد.

آنچه هر کشوری لازم دارد یک قشر قادر و مقتدر (به معنی دانا و توانا)ی سیاسی است که باید تربیت بشود. متأسفانه ما ایرانی ها همه از زمان قنداقی شدن سیاسی می شویم. ایجاد کادر سیاسی مقتدر ولی تنها به دو شرط می تواند بوجود بیآید. یکی اینکه حق انتخاب کردن و انتخاب شدن افراد جامعه هر روز بیشتر و بیشتر مردمی گردد و دوّم هنگامی که کار پارلمانی ضمن داشتن صورت دمکراتیک جهت توسعه ی آن نیز مشهود باشد. 

راه بروز این دو شرط در دوران محمد رضاشاه مسدود بود. زیرا قدرت اجرائی دولت نیاز به یک قانون اساسی پرتوان و هیئت حاکمه ی سیاسی مؤثر دارد. این هر دو ولی با وضعیتی که با تصّرف کشور بدست متفقین پدید آمد و شورش های دوران مصّدق ناممکن گردید. بعد از ٢٨ مرداد شرایطی بوجود آمد که بتوان این نواقص را برطرف ساخت. ولی متأسفانه باز هم کمبود مردان سیاسی از یکسو و دخالت کشورهای خارجی، به ویژه امریکا، این کار مهم را با موانع بسیاری روبرو ساخت. بخصوص که شاه مجبور شد با فشار کندی طرح انقلاب سفید را اجرا کند تا از قدرت مالکین بزرگ بکاهد. ولی درست همین کار فقها را وارد بازی سیاست نمود و شاه را مجبور ساخت تا در بسیاری ازکارها احتیاط کند.  اتفاقاً از اینجا نیز اشتباهات محمد رضاشاه در کار سیاست شروع می شود. مثلاً او هرگز نمی بایستی انقلاب سفید را خود، و بلکه بوسیله ی احزاب، انجام می داد تا هدف پیکان خشم و غضب روحانیون قرار نگیرد.

این مختصر نشان میدهد که چطور سیاست های خارجی جلوی توسعه و گسترش طبیعی فرهنگی و صنعتی ممالک در حال رشد را از آنان می گیرند تا منافع و علاقه های خودش را متحقق بسازند. آشکار است که آنها در این دخالت ها هر خدعه و ریائی را بکار می برند. تا جائیکه حتی  در سوء استفاده از "حقوق بشر" نیز باکی ندارند.

به هر حال آنچه در این اوضاع بدست آمد نواقص قابل اصلاح بسیاری داشت. مانع اصلی رفع این نواقص ولی معایب موجود در ساختارهای سیاسی مختلف مملکت بود. در این میان، از بد اقبالی ملّت، سرمایه داری کشور نیز بیمار بود. به ویژه در این راستا باید دانست که اقتدار بازار تهران عملاً، و در درجه ی نخست، به کارهای اقتصادی و بازگانی کشور جهت می داد و متعّین آنها می شد. از این گذشته، بعد از وقایع ٢٨ مرداد، ضرورت کشور تولید کار و رفاه عمومی بود تا آرامش و ثبات دوباره بر جامعه مستولی گردد. این عمل ولی همیشه به بازار لیبرال، آزاد، نیاز دارد تا فساد بوسیله ی تبعیض و انحصار دامن گیر جامعه نشود. بدبختانه دولت در این مورد نتوانست قدرت انحصاری بازار تهران را بشکند و آن را لیبرال نماید. در نتیجهء این شکست بازار تهران چشمه ی ایجاد فساد و احتکار شد و با آن نا آرامی در کشور بالا گرفت.

اما، علاوه بر این، نقص ساختاری سیاسی بزرگ مملکت ضعف پارلمان بود. این ضعف از آنجا ناشی می شد که بنابر قانون اساسی  مشروطه نخست وزیر بوسیله ی پارلمان برگزیده می شود و شاه باید آن را با فرمان خود تأئید می نمود. اما شاه، به دلیل گرفتاری های دوران مصدّق، بعکس عمل می کرد. یعنی او ابتدا نخست وزیر را خود برمی گزید و سپس مجلس باید آن را تأئید می کرد، که خود کاری صوری بود. با این عمل ولی قدرت قانونی پارلمان فقط روی کاغد اعتبار داشت. این کار ظاهراً عیبی نداشت. زیرا شاه به مصلحت ملّت توجه داشت. پادشاهی مصلح بود. اما عیب کار در جای دیگری بود که تنها از دید نخبگان و سیاستمداران واقف به علم سیاست و با تجربه نمی توانست پنهان بماند. دیگران این عدم اطلاع خود را با کلام "نارضایتی مردم" و یا "استبداد شاه" منعکس می ساختند و خود بخود به آشفتگی جوّ سیاسی می افزودند. به ویژه که شاه اساساً مستبد نبود.

لُب مطلب این بود که اگر پارلمان در کشوری در حال رشد چون ایران نتواند کار خود را درست انجام بدهد اجباراً در سطح مملکت الیت- یا نخبگان- سیاسی نمی تواند بوجود بیآید تا کادر سیاسی کشور جان بگیرد. گفتن این راز به شاه آسان بود ولی مردان سیاسی مملکت، چون سیاستمدار نبودند، زبان شان در این جهت نمی توانست بچرخد.

نقص ساختاری سیاسی مهم دیگر، به واقع، وجود احزاب باسمه ای بود که که با انتخابات غیر آزاد (به معنی آزاد در زیر خواهیم پرداخت) بیشتر ادای دمکراسی تا خود دمکراسی را در می آوردند. به این شکل، تربیت کادر سیاسی، با طی کردن مراتب حزبی و تجربه اندوختن، هرگز ممکن نشد. جالب اینجاست که مخالفین شاه، بجای بحث های سازنده و در قالب قانون اساسی کشور، رو به حذف رژیم و کار و بحث ِ زیرزمینی و پستوئی آوردند. به این شکل، آنها با خواندن نوشته های ساده (غالباً تفسیر یا کتب رده ی دوّم) و مراجعه بخودشان مردان کتابی شدند و سیاست را هرگز لمس نکردند تا تجربه پیدا کنند. نتیجه ی اعمال این افراد، که همه هم جوان بودند، نه به نفع مملکت انجام یافت و نه فعالیت شان در جهت ایجاد کادر سیاسی لازم برای کشور مؤثر افتاد.

درست به این دلیل نیز دولت، چه در کار مهار بازار تهران، چه در مورد مهار فقها که میخواستند دولت در دولت باشند، و چه در برخورد با جنبش های اجتماعی، که در همه جای دنیا  امری طبیعی است، نا کام ماند.

مثال های متعددی از این  ناکامی ها را می توان در حکایات و وقایع دوران سلطنت محّمدرضا شاه ـ از جمله جنجال خمینی، تصمیمات نامعقول و عجولانه ی سردمداران مملکت، مرزهای بی کنترل کشور، دخالت مستقیم سفارت خانه های بیگانه، توقیف بی منطق بزرگان سیاسی مملکت ـ ملاحظه نمود که همه حاصل نبود کادر سیاسی پر توان در کشور می باشند. ما نه تنها در دوران قاجار و پهلوی کادر سیاسی نداشتیم، امروز هم، چه در درون و چه در بیرون، جز تنی چند استثناء، که خود دال بر قاعده ای می باشند، فاقد کادر سیاسی لازم برای اداره ی کشور در آینده هستیم. چه مردان سیاسی کشور باید نه تنها آگاه به فرهنگ و تاریخ ایران باشند بلکه افزون بر آن تاریخ سیاسی جهان و علاقه ها و جهت گیری های سیاسی – اقتصادی و ژئوپلیتیک ابر قدرت ها را بخوبی بشناسند و هر روز پیگیری کنند. آنها که مدام حق حق سیاسی می زنند فاقد این خصوصیات اند.

بعلاوه، «سیاست» یک کنش اجتماعی است که می خواهد تنش های اجتماعی را به مدد ارزش ها و رهنمودهای جامعه را مکّلف به پیروی از قواعداخلاقی و قانونی بکند. چنین کنش اجتماعی در تاریخ هفتاد ساله ی گذشته ایران پیدا نمی شود.

با این خط کش اندازه گیری معلوم می شود کسانی که در دوران گذشته سال ها مدیریت کشور را بعهده داشتند (و بدون شک در میان شان افراد شایسته ای هم دیده می شوند) مردان سیاسی نبودند بلکه غالباً باید آنها را در زمره ی تکنوکرات ها گذاشت. اگر جز اين بود، آنها نمی آمدند جلوی شاه نوشته ی "من صدای انقلاب شما را شنیدم"را بگذارند (که شاید هم می توانست راهی برای خروج از بن بست آن روزگار باشد) بدون اینکه به گام های بعدی این تصمیم اندیشیده باشند تا لااقل این کلام کلام آخر نباشد.

درست این وضعیت دوران شاه شباهت بسیاری با وضعیتی که امروز منجر به انشاء "منشور ملّی" شده است دارد.

ادامه دارد

                                                                   یکم اکتبر 2012 : مونیخ

1. این مطلب را من در مقالهء "بحران کثرت، برابری و دمکراسی" نشان داده ام.

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه