بازگشت به خانه       \پيوند به نظر خواندگان

نوشته های هفتگی

الاهه بقراط

 جمعه 30 تير ماه 1391 ـ  20 ماه ژوئيهء 2012

 

سال 57 هم بوی کباب می‌آمد ولی...

من پانزده سالی می‌شود که گوشت نمی‌خورم. از روی اعتقاد به اینکه حیوانات، موجودات زنده هستند و نه مواد خوراکی! متأسفم از اینکه چرا زودتر به این موضوع نیاندیشیدم و متأسفم از اینکه به توصیهء پزشک، از دو سه سال پیش، گاهی ناخنکی به ماهی می‌زنم. از این رو، برای من، اگرچه رفتار افراطی در رد گوشتخواری ندارم، بوی کباب، بوی خوشایندی نیست. ولی در سال 57 گوشتخوار بودم و عاشق کباب! حتا به یاد می‌آورم این عشق به کباب به گونه‌ای بود که در کودکی، در محیط خانواده بر اساس همان شوخی‌ هایی که معمولاً با کودکان می‌کنند، وقتی از من می‌پرسیدند «بزرگ شدی می خوای زنِ کی بشی؟» من بدون تردید و مکث می‌گفتم: «زن چلوکبابی!» دلیل‌اش هم معلوم بود: تا نه آن‌گونه که در خانهء ما معمول بود، شاید ماهی یک بار، آن هم در خانه، بلکه هر روز و در بیرون بتوانم چلوکباب بخورم! احتمالاً کسانی حالا یاد «صمدآقا» هم می‌افتند ولی این عشق به کباب مال دورانی است که هنوز شخصیت «صمدآقا» در تلویزیون به دنیا نیامده بود.

این را هم به یاد می‌آورم که یک بار، به دلیلی، با پدر و مادرم از ساری به بهشهر رفته بودیم. در باغ یک چلوکبابی نشستیم و غذا سفارش دادند. به دلیل علاقه‌ء من به این غذای «افسانه‌ای» یک پرس کامل چلوکباب هم برای من سفارش دادند! همه چیز آن روز در اوج خوشبختی بود، حتا خورشید هم درخشش دیگری داشت، تا اینکه مادرم در یک حرکت حساب نشده، همان اول، تکه کوچکی از کباب مرا از بشقابم برداشت و مستقیم در برابر چشمان حیرت‌زده من در دهان گذاشت. پریدن گوشهء کباب همان و قهر کردنِ من همان! سرم را انداختم پایین و بدون اینکه گریه کنم یا حرفی بزنم، به آن بشقابی که اوج لذت تغذیه با ابهت در آن خودنمایی می‌کرد، دست نزدم. سپپدی معطر برنج و سرخی ِ ترش ِ سماق و طلایی شاهانهء زردهء تخم مرغ و تیر عاشقانهء کباب، که در کنار آنها با تبختر لم داده بود، منظره‌ای بدیع در حد تابلوهای مشهور جهان پدید آورده بود. حتا رنگ و نور و حالت نشستن‌مان دور میز را نیز در آن روز به یاد می‌آورم.  ولی من دست به بشقاب نزدم. گرسنه ماندم. مادر و پدرم غذای مرا، کباب دوست داشتنی مرا، بین خود تقسیم و نوش جان کردند و مادرم یک لقب هم به من داد که روی من ماند: عروس! آن روز مادرم گفت: «چرا عروس شدی؟ بخور دیگه!» و بعدها که قهر می‌کردم یا به طرز «مشکوکی» ساکت می‌ماندم می‌گفت: «باز هم عروس شدی؟ چته؟!» یا خواهرانم داد می‌زدند: «مامان، الی دوباره عروس شد!»

 

مستأجر دستگاه قدرت

سال‌ها بعد در دوران دانشجویی، با پدرم، که او نیز عاشق کباب بود و هر بار مجبور می‌شد برای معاینه و معالجه به تهران بیاید، چلوکبابی‌های تهران را زیر پا می‌گذاشتیم. یک ماه قبل از انقلاب اسلامی، پدرم در زمانی که بوی کباب از پاریس بلند شده بود، و او نسبت به دروغین بودن آن به ما جوان‌ها هشدار می‌داد، جهان را ترک گفت. در خانهء قدرت اما مستأجری ساکن می‌شد که مطلقاً قصد نداشت آن را به هیچ قانون و قیمتی تخلیه کند.

همهء اینها پیش‌درآمد داستانی است که هفتهء گذشته خیلی‌ها را متأثر کرد؛ داستانی که بیانگر وضعیت اسفبار اقتصادی اکثریت مردمی است که در کنار اقلیتی، که در ثروت و نعمت به گونه‌ای افسانه‌ای غوطه می‌خورَد، شکافی عمیق و تناقضی غم‌انگیز از «رشد» را به نمایش می‌گذارد:  رشد فقر فزاینده و فراگیر که به تدریج بخش‌هایی از طبقهء متوسط را نیز به اعماق جامعه پرتاب می‌کند از یک سو، و رشد ثروت و اموال و امکانات یک لایهء کاملاً تازه به دوران رسیده از خانواده‌های مافیایی و وابستگان و سرسپردگان آنان از سوی دیگر.

نخست فشرده داستانی را که هفته پیش روزنامه «خراسان» منتشر کرد بخوانیم:

«مردی با تسلیم شکوائیه‌ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه‌ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجارهء منزل نگذشته بود که احساس می‌کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده‌اند. وقتی از سر کار به خانه می‌آمدم آنها از من طلب «کباب» می‌کردند. من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه‌ای آنها را دست به سر می‌کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده‌ام «بوی کباب» می‌آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند. دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب‌های مستاجرم مرا آزار می‌داد به همین دلیل از محضر دادگاه می‌خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده‌ام در عذاب نباشند.»

به نوشتهء روزنامهء «خراسان»، قاضی مستأجر را احضار می‌کند. مستأجر چنین می‌گوید: «چندی قبل وقتی به همراه خانواده‌ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می‌کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آنها قول دادم که برایشان کباب درست می‌کنم. این قول باعث شد تا آنها هر روز که از سر کار بر می‌گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ‌ها را خرد کرده و پوست آنها را نیز جدا کند. به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ‌هایش را نخواست آنها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن‌ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن‌ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می‌بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب‌ها به آنها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه‌ام شود.»

«خراسان» گزارش خود را چنین به پایان می‌برد: «وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می‌راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می‌ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می‌کشید گفت: «دیگر نگو! شرمنده‌ام! من از شکایتم گذشتم!»

روشن است که گزارشگر «خراسان»، اگر چنین پرونده‌ای وجود داشته باشد، مطلب را پرورده است (مثل مبالغه در جریان آن رفتگری که کیف حاوی چند میلیارد را به صاحبش برگرداند نشود) اما این نکته هیچ پرده‌ای بر واقعیتی که ابعاد آن به مراتب فراتر از آرزوی کباب خوردن است، نمی‌افکند. فقط کافیست نگاهی به خبرها و گزارش‌های خود جمهوری اسلامی بیندازید که تمام تلاش‌اش در «سیاه‌ نمایی» نکردن است!

 

رأی تخلیهء خانهء ملت

آن بوی کبابی که بیش از سه دهه پیش از پاریس بلند شد و بسیاری را به خیال کباب‌خورانی که باید پس از انقلاب اسلامی به رهبری روح‌الله خمینی بر پا می‌شد، از خود بی‌ خود و مدهوش ساخت، همان بویی بود که در امثال و حکم فارسی برایش مثالی سزاوار هست و من به حرمت «مردم» به مثابه یک مفهوم و ارزش انتزاعی از به کار بردن آن خودداری  می‌کنم. اما بخشی از مردمی که به طور واقعی وجود دارند، مانند اين مالک و مستأجر نیستند بلکه کسانی هستند که مستأجر قدرت را از پاریس و با پشتیبانی انکارناپذیر قدرت‌های غربی به تهران منتقل ساختند و زمینه را برای پروار شدن خانواده‌های مافیایی فراهم آورده و خود نیز به «پرواربندان» این مافیا پیوستند.

این خانواده‌ها و یک لایهء سودجو و تازه به دوران رسیده که، به عنوان ریزه‌خوار سپاه پاسداران، بر پروژه‌های نان و آبدار، مثلاً خانه‌سازی‌های ونزوئلا، چنگ می‌اندازند، همان‌هایی هستند که سودشان در ماندن مستأجر حکومت اسلامی در خانهء قدرت ملت است و ظاهرا با هیچ رأیی نیز نمی‌توان حکم تخلیه آن را گرفت!

برخی از این تازه‌ به دوران رسیده‌ها را اتفاقا سیاسی‌های پیشین، اعم از چپ و ملی و مذهبی، تشکیل می‌دهند! اینها هستند که پیش از این و هم اکنون در داخل و خارج، نیروی قابل اتکای آخوندها ـ از جمله محمد خاتمی و علی اکبر هاشمی رفسنجانی ـ بوده و هستند و اینک نیز قرار است برای مقابله با نیروهای دمکراسی ‌خواه ایران، که جهت یک اتحاد فراگیر و تشکیل یک شورای ملی مبارزه می‌کنند، به میدان بیایند. ساده‌اندیش آنهایی هستند که ناآگاهانه در دام چنین پروژه‌ای می‌افتند که برایش سرمایه‌ گذاری عظیم انسانی و مالی شده است. داستان تکرار می‌شود. در همان شرایط و با همان آدم ها! و برخی دمکراسی‌خواهان در جزایر پراکندهء خود ظاهراً ترجیح می‌دهند به مسائلی بپردازند که فقط جاده صاف کن نقشه‌های جمهوری اسلامی است.

باز هم بوی کباب می‌آید؛ بوی «اصلاح»، و خاتمی و رفسنجانی و کارگزاران شان و ریاست جمهوری 92! ولی این بار دیگر دو راه بیشتر وجود ندارد: یا در حسرت کباب، حتا پوست مرغ نیز دیگر به مالک و مستأجر روزنامهء «خراسان» نخواهد رسید، یا حکم تخلیهء مستأجری که سی و سه سال است داغ آزادی و رفاه را بر دل ملت به عنوان صاحبخانه و مالک مطلق ایران گذاشته است، توسط تاریخ صادر خواهد شد.

12 ژوییه 2012

-----------------------------------------------------------

* یادآوری می‌شود از همان سال‌های نخست پس از انقلاب اسلامی که کاسبکاران سودجو برای پروار کردن دام‌ از ترکیبات غذایی غیرمجاز و هورمون‌های زیان‌بخش استفاده می‌کردند، نسبت به زیان خوردن پوست مرغ به دلیل ذخیره این هورمون‌ها به شدت هشدار داده شد.

* در این لینک زیر عنوان «انقلاب اسلامی به روایت تصویر» شما نیز می‌توانید «بوی کباب» را که از زیر درخت سیب در حومهء پاریس به مشام می‌رسید به استناد کیهان آن زمان که به دست طرفداران انقلاب و رهبرش افتاده بود، احساس کنید:

http://alefbe.com/Revolution%201979/Revolution%201357.htm

 

برگرفته از کیهان لندن

www.kayhanlondon.com

www.alefbe.com

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.