|
آنچه ما کم داشتیم...
من معتقدم تجزیه و تحلیل سیاسی بدون پشتوانه فکری و فلسفی در انبوه آنچه ژورنالیسم به مثابه یک تولید کننده به بازار روانه میکند، راه به جایی نمیبرد؛ انشاء نویسی و غلیان احساسات و نثرهای مغلق و صدور احکام به جای خود.
حتا مشهورترین رسانههای جهان نیز در تولید انبوه خبر و گزارش و تفسیر، کم دارند مواردی که به مستند فکری تبدیل شود و تأثیری بر تاریخ و تفکر فلسفی بگذارد. این تفکر است که در بسیاری موارد به تجربه نیز تبدیل شده و در یک چرخه فکری به بازتولید اندیشه میپردازد.
روی آوردن من به ژورنالیسم، از آغاز، تنها به این دلیل بود که معتقدم پیچیدهترین مباحث و مسائل تاریخی و فلسفی را باید بتوان به زبان ساده به مردم و جامعه توضیح داد زیرا سرنوشت آنها در گرو این مباحث است. بیشترین آنها نمیدانند آنچه خودشان به سادهترین شکل در تاکسی و اتوبوس و جمعهای دوستانه مطرح می کنند، از یک پشتوانه فکری و فلسفی برخوردار است که پیش از این، سرنوشت مردمانی را در آلمان هیتلری و روسیه استالینی رقم زده و مردمانی دیگر را به جوامع باز هدایت کرده است.
سدّ تاریخی، مانع پیشرفت
فکر میکنم کمبود و ضعف یک تفکر فلسفی پیشرو و آزادیخواه در نیمه دوم قرن بیستم در کشور ما، یکی از مهمترین دلایل بازگشت و به قدرت رسیدن «مشروعه خواهان» در سال 1357 بود. جمهوری اسلامی نه ادامه انقلاب مشروطه و نه پاسخ به آن بود، بلکه انتقام از تفکری بود که با همه تناقضهایش میرفت تا دست «حکومت مذهبی» را که همواره نه در کنار «حکومت سیاسی» بلکه از بالای سر آن، راه هرگونه تغییر و تحول و پیشرفت را با خشونت و خیانت سدّ میکرد، برای همیشه کوتاه یا دست کم فلج کند. همان «حکومت مذهبی» که حتا قادر به تحمل آرزوهای ناپخته برخی پادشاهان مؤمن و خرافاتی قاجار نیز نبود و کوچکترین تمایل آنان را برای تحولی که ممکن بود تغییری در موقعیت خودکامه و مسلط روحانیت و ملایان به وجود آورد، نمیپذیرفت. از این نظر امضای فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه اقدامی سترگ بود که نفس روحانیت حاکم را بند آورد و نقش آنان را برای دهههای متمادی و زمانی که دیگر سلسله قاجار هم وجود نداشت، به شدت تضعیف کرد بدون آنکه بتواند همزمان یک اندیشه مدرن سیاسی را به جای آن تفکر واپسمانده بنشاند. تفکری که میبایست پشتوانه آن مظاهر مدرنی شود که در طول دهههای بعدی از جمله به دلیل نقش روزافزون زنان در جامعه و هم چنین اصلاحاتی که به «انقلاب سفید» معروف شد، تیر خلاص را به نقش روحانیت در حکومت میزد.
همه این اقدامات نه تنها بدون آن پشتوانه فکری بودند بلکه ملیگرایان و چپگراها و به اصطلاح روشنفکران نیز با آن سر دشمنی کینهتوزانه داشتند. تفکر موجود و قدرتمند، از شوربختی، همانی بود که به حاشیه رانده شده و با کینه و خشمی تاریخی از حجرههای تاریک خویش به تماشا نشسته بود تا سر بزنگاه خلاء فکری جنبشی را پر کند که آخرین انقلاب قرن بیستم نام گرفت. انقلابی برای آزادی بیشتر و رفاه که پشتوانه فکریاش به دنبال احیای حکومت روحانیت در کنار سلطنت و دست کم بازگشت به دوران قاجار بود!
تاریخ اما جایگاه و آزمون دیگری برای روحانیت در نظر گرفته بود. دوران نقش آفرینی «روحانیت» در کنار «سلطنت» به سر آمده بود. ایران گام به قرون وسطای خود میگذاشت: روحانیت به سلطنت رسید! و این نخستین بار بود که روحانیت ایران با حذف نقش «پادشاه» آغاز به کندن گور خود در حکومت نمود، آن هم در شرایطی که خود حاکم مطلق شده بود!
پاداش آن انقلاب برای این روحانیت همانا چند دهه حکومت و تاخت و تاز بیرحمانه در همه عرصههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی بود که هنوز ادامه دارد. تاوان آن اما برای روحانیت حاکم، تعیین تکلیف تاریخی قدرت سیاسی در ایران با حکومت دینی است: حکومت عرفی، سکولاریسم، جدایی دین و دولت، تعیین تکلیف علم حقوق با احکام شریعت، و در یک کلام، به رسمیت شناختن حقوق بشر به جای حقوق مسلمان و حس برتری و احکام نژادپرستانه مسلمانان، آن هم به سادهترین دلیلی که یک کودک دبستانی نیز قادر به درک آن است: هر مسلمانی بشر است، ولی هر بشری الزاما مسلمان نیست! راز آسایش و امنیت انسان در یک جامعه باز در درک و تحقق الزامات این نکته نهفته است.
مخالف استبداد، منتقد دموکراسی
تفکر رژیم حاکم بر ایران اما خودسرانهتر و خودکامهتر از برتر شمردن مسلمانان است. جمهوری اسلامی به دلیل نشاندن دین به جای یک ایدئولوژی زمینی و سپردن سر نخ همه کردار و گفتار خود به آسمان و تراشیدن «الله» به مثابه قدرتمندترین حامی خویش، جنایتکارتر از مجموعه همه ایدئولوژیهای زمینی از آب در آمد! آن هم نه به دلیل شمار کمّی کشتارهایش، بلکه به دلیل کیفیت فراگیر سرکوبش: در کنار آن توده خاموش شده که در هر فرصتی صدای خود را بلند میکند، هیچ کس در جمهوری اسلامی، حتا مسلمانان، امنیت جانی و مالی ندارد مگر آنکه مراتب سرسپردگیاش به رژیم به اثبات رسیده باشد. بین افراد این گروه اخیر نیز کوچکترین انتقاد و اعتراض، در بهترین حالت به حذف و حبس میانجامد. کم نیستند شخصیتهایی که جزو بنیانگذاران و مؤمنان جمهوری اسلامی بودهاند، و با این همه رژیم از همان آغاز تأسیس خود، به دلایل و اشکال مختلف، از جمله ترور، سرشان را زیر آب کرده است. همین ویژگی توسل به دین و مذهب، جمهوری اسلامی را روی دست فاشیسم و استالینیسم بلند کرده است. اگر در آن دو رژیم، عدم تعلق به گروههای «دشمن» و صرف مخالفت نکردن با حکومت، سبب یک شعاع امنیتی پیرامون فرد میشد، در جمهوری اسلامی «دشمن» نبودن و مخالفت نکردن نیز کافی نیست: باید سرسپرده بود تا از گزند رژیم در امان ماند. آنچه جمهوری اسلامی با یاران خود کرده و باز هم شاهد آن خواهیم بود، چیزی جز بازتاب این واقعیت مخوف نیست. بر همین زمینه سیاه اما اندیشهای که انقلاب مشروطه را بر شانههای نحیف خویش حمل کرد، جان میگیرد و شفاف میشود. با این همه دلیلی ندارد که از هر سو با خطر روبرو نباشد.
پیش از این هم نوشتم این ادعا که دموکراسیها علیه یکدیگر به جنگ نمیپردازند یک ادعای ثابت نشده است چرا که هنوز همه کشورهای جهان دارای دموکراسی نیستند تا ما آن را تجربه کرده باشیم. امروز هم دلیلی ندارد که دموکراسیها با یکدیگر به جنگ بپردازند زیرا طرف دیگری هست که این جنگ را به آنها تحمیل کند. بررسی جهانی را که دموکراسی بر آن حاکم است و قطعا دارای مناسبات سیاسی و اقتصادی دیگری خواهد بود به آیندگانی بسپاریم که آن را تجربه خواهند کرد. آنچه ما میدانیم این است که فعلا دموکراسیها نه تنها به طور متعارف و غیرمتعارف وارد جنگ میشوند، بلکه اقدامات ابلهانه و خطا نیز میکنند. ساختن یک ایدئولوژی بی عیب ونقص از دموکراسی و همزاد آن، لیبرالیسم، راهی است که سرانجامش به خودکامگی خواهد رسید به ویژه در کشورهای عربی و خاورمیانه که به دلایل فرهنگی به شدت مستعد مستبدان هستند و ایران نیز جزو آنهاست.
به نظر من کسانی که آزاداندیش و مستقل هستند و افکار دیگران، از جمله «بزرگان» را به ایدئولوژی خود تبدیل نمیکنند، همواره مخالف سرسخت استبداد، از هر نوع، و منتقد پیگیر دموکراسی، به هر شکل، هستند. این منطقیترین شیوهای است که بر اساس آن میتوان به بررسی ساختارهای مستبد و توضیح تناقضها و کمبودهای دموکراسیها پرداخت. گذر از استبداد تنها با از میان برداشتن آن و حفظ دموکراسی تنها با نقد آن ممکن است. منتقدان دموکراسی اما همواره باید این نکته را گوشزد کنند که نقد دموکراسی با هدف دستیابی به «دموکراسیِ بیشتر» صورت میگیرد و نه برای بازگشت به ایدههایی که در تجربه شکست خوردهاند (فاشیسم، کمونیسم، تئوکراتیسم). این نقد اتفاقا برای انزوای هر چه بیشتر آنهاست چرا که آنها هم اینک نیز در جوامع باز و ساختارهای دمکراتیک به صورت راستگرایی افراطی، چپگرایی افراطی و بنیادگرایی مذهبی (عمدتا اسلامی) از نقاط قوت دموکراسی که یکی از آنها تحمل وجود آنان است، برای تضعیف جوامع باز سوء استفاده میکنند.
آنچه ما در انقلاب مشروطه و سپس در انقلاب 57 کم داشتیم، همین پشتوانه فکری بود که در غرب به ویژه از چهار قرن پیش به این سو پرورش یافت و به طور متناقض به ظهور دموکراسی و دیکتاتوریهای توتالیتر (تمامیتخواه) انجامید. خلاء این پشتوانه فکری را در ایران، همواره روحانیت با دم و دستگاه عریض و طویل خود که در موقع لزوم از انجام هیچ توطئه و خیانت و خشونتی پروا نداشت، پر کرده است. اینک شرایط برای پذیرش تفکر بشردوستانه دموکراسی که در کشور ما زمینههای معین تاریخی دارد، آماده شده است. آنچه ما در دو انقلاب کم داشتیم، اندک اندک شکل مشخص مییابد و گسترش آن مرهون تکنولوژی ارتباطات است که دامنه آن به فکر متفکران و فلاسفه حتا سه دهه پیش هم نمیرسید.
با این همه یک نگرانی واقعی وجود دارد: آن تلاشی که چه بسا ناآگاهانه نه تنها به تحریف دموکراسی در قالب احکام دینی مشغول است بلکه گاه احکام خود را، از جمله در «نقد» دموکراسی، عین دموکراسی میشمارد و رگههای خودکامگی مذهبی و جزمگرایی ایدئولوژیک را در آن نمیبیند. این فکر و این روش را ما نه تنها هیچگاه کم نداشتیم، بلکه وجود و وفور آن، به ویژه در میان مدعیان روشنفکری، بیشترین ضربهها را در هر دو انقلاب بر پیکر ایران وارد آورد: در یکی به تحریف پشتوانه فکری مشروطه به سود مشروعهخواهان پرداخت و در دیگری مقدمات فکری به قدرت رسیدن مشروعهخواهان را فراهم آورد!
8 دسامبر 2011
برگرفته از کیهان لندن
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |