جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا جمعه 29 مهر 1390 ـ 21 اکتبر 2011 |
فدراليسم و حاکميت مشترک ايرانيان
آدولف هيتلر در کتاب «نبرد من» اش، که سند بيانگر نظرات ايدئولوژی خاصی که «ناسيوناليسم سوسياليسم» محسوب می شود، نوشته است: «ناسيونال سوسياليسم بايد حق داشته باشد که اصول خود را بر کل ملت آلمان تحميل کند، بی آنکه مرزهای فدرال ايالات بتوانند محدوديتی برای آن ايجاد کنند». او، بنا بر همين نظر، نظام فدرالی آلمان را ناديده گرفت، درست همانگونه که پس از او، نظام کمونيستی ـ استالينيستی ِ آلمان شرقی نيز هرگز زير بار آن نرفت. در واقع، در نظم نوين جهانی که با پايان گرفتن جنگ اول بوجود آمد، همهء ديکتاتورهائی که به قدرت رسيدند نخست با نظم فدرالی درافتادند و آن را، به سود يکجا کردن قوای حکومتی در «مرکز»، از ميان برداشتند.
دو هفته پيش من در مقالهء هفتگی ام نوشتم که بنظر من جلوگيری از بازسازی استبداد، قبل ازهر امر ديگر، مشروط به استقرار سه عنصر در قانون اساسی کشورها و ساختارهای برآمده از آنها است: اعلاميهء حقوق بشر، سکولاريسم و فدراليسم. اين سخن، طبعاً، آنانی را که، مثل جن از بسم الله، از آوردن نام «فدراليسم» می هراسند به اعتراض واداشت؛ همانگونه که باعث شد برخی از خوانندگانی که خود را «فدراليست» می خوانند، اما برای نظام مورد نظر خود شرايطی ناممکن و نامعقول مطرح می کنند، دست به تشويق من بزنند. من اما فکر می کنم که هر دوی اين خوانندگان ارجمندم، متأسفانه، به سوء تفاهمی مزمن در مورد معنای عملی فدراليسم دچارند و تنها زمانی که هر دو بدانند که اشتباه می کنند می توان بدان خوشبين شد که زمينه برای برقراری يک گفتگو و مفاهمهء ملی فراهم شده است. پس اين هفته روی سخنم با هر دوی اين گروه است و سخنانم را با پرسشی چند با ايشان، و البتهء همهء خوانندگان گرامی ام، در ميان می گذارم.
***
براستی چرا احزابی که خود را «سراسری» می خوانند به احزاب «منطقه» ای به ديدهء شک می نگرند و حتی از آنها می ترسند؟ چرا هر کس که به نقشهء گربه شکل ايران عشق می ورزد فکر می کند احتمال آن هست که اين خاک تکه تکه شود و چند کشور کوچک از آن بيرون آيند، و اين کار ممکن است به دست اقوام و مليت هائی که اکنون در مناطق مرزی اين سرزمين زندگی می کنند انجام گيرد؟ چرا کسی (از هر تيره که باشد) می تواند خود را از يک کرد و آذری و عرب و ترکمن و بلوج ساکن سرزمين مان «ايرانی تر» بداند؟ چرا من مازندرانی ِ فارس زبان بايد فکر کنم که ايران به من بيش از يک آذری ترک زبان تعلق دارد؟ داستان جداسری اقوام و مليت ها و پيدايش خطر تجزيهء ايران از کجا آغاز شده است؟ و کدام محرک های درونی برخی از اقوام و مليت های ما را وا می دارند تا زايشگاه برخی از نيروهای تجزيه طلب باشند؟ و چرا اين نگرانی بخصوص از پس انقلاب مشروطه در کشور ما صورتی جدی بخود گرفته است؟
***
بگذاريد جواب هايم را با اين ادعای خود آغاز کنم که داستان تکه تکه شدن ايران و، در نتيجه ترس از آن، اصلاً جريانی درون زاد نيست و صرفاً از زمانی پا به عرصهء تفکر سياسی ما گذاشته است که کشورمان در دو سه قرن اخير در محاصرهء نيروهائی استعماری قرار گرفته که می کوشيده اند، بجای تحمل مشکلات تصرف اين خاک، تا می توانند تکه هائی از آن را جدا و از آن خود کنند و، در عين حال، سياست کشور را بر اساس مطامع و نگرانی های خود بگردانند.
اگر، در دوران قاجارها، امپراتوری روسيه تا توانست بخش هائی را از شمال ايران جدا کرد، و يا امپراتوری بريتانيا سرزمين هائی را در شرق کشورمان از آن مجزا ساخت، و يا امپراتوری عثمانی بخش های بزرگی از سراسر غرب کشور را از آن خود کرد، در قرن بيستم نيز همسايهء از نو جان گرفتهء شمالی ـ از طريق متصرفات ايرانی پيشين خود و با تکيه بر ايدئولوژی کمونيستی اش ـ کوشيد تا، با سوء استفاده از تفاوت های قومی مردمان ناراضی اين سرزمين، مقدمات تجزيه آن را فراهم کند. و، متقابلاً، امپراتوری بريتانيا، برای جلوگيری از نفوذ کمونيسم به ايران، کوشيد تا در کشورمان يک حکومت مقتدر و متمرکز بوجود آيد که قادر باشد جلوی تجزيه، و در نتيجه ايجاد حکومت های کمونيستی متعدد، را بگيرد و آنگاه خود، يک تنه، به چپاول دارائی های کشور بپردازد.
موافقت انگليس ها با پذيرش تسليم شيخ خزعل (که با تکيه بر قدرت بريتانيا، خود را شاه خوزستان می خواند) از يکسو، و رفتن رضاشاه از ايران و بروز ضعف حکومت مرکزی و آغاز سيری که به ايجاد دولت های مستقل اما مستعجل در آذربايجان و کردستان در وابستگی به شوروی انجاميد، از سوی ديگر، خود نشانهء صحت اين مدعايند؛ تجربه ای که مزهء تلخ اش تا به امروز در دهان ملت مداران (ناسيوناليست ها)ی همهء اقوام و مليت هائی که خود را قبل از هر چيز ايرانی می دانند باقی مانده و منشاء شک و ترديد و هراس بخش عظيمی از روشنفکران و سياستورزان ايران دوست شده است.
به اين واقعيات اضافه کنيم اين نکته را که اگر در داخل سرزمين های متعلق به مليت ها و اقوام ايرانی نارضايتی از وضع خويشتن وجود نداشت سياست های بيگانه نمی توانستند با سرمايه گذاری بر روی اين نارضايتی ها در کار شوراندن عناصر استقلال طلب در ميان جمعيت ساکن در مرزهای ايران موفق شوند. يعنی، آن تجربه های تلخ نمی تواند در نزد ميهن دوستان ايرانی لزوماً به وضع تفکر متصلب و سراسری ِ «پرهيز از نظام فدرالی»، به معنی وجود حکومت های محلی «خودگردان»، بيانجامد. (توجه کنيد که من از تعبير «خودمختار» پرهيز دارم و آن را، چنانکه خواهيم ديد، ضد مفهوم فدراليسم می دانم).
***
ايرانيان لااقل برای دو هزار و پانصد سال مخترع و اعمال کنندهء حکومت های محلی خودگردانی بوده اند که در يک اتحاد بزرگ گرد هم آمده بودند. اما امروزه آنچه باقی مانده «مليت» هائی است که در سرزمين های مرزی کشور کنونی ايران ساکن اند. يعنی آنچه که امپراتوری ايران خوانده می شده، در طول تاريخ اخير خود، بخش هائی را به کشورهای ديگر وانهاده و بخش هائی نيز همچنان در ايران کنونی باقی مانده اند. يعنی، مثلاً، «کرد» های اتحاديهء ايران بزرگ، در مسير حوادث تاريخی، چهار تکه شده و در بين کشورهای ترکيه و سوريه و عراق و ايران تقسيم گشته اند و، مطابق تعريف های پيشنهادی سازمان ملل متحد، هر تکه از آنها اکنون، در کشور محل سکونت خود، «مليت» (sub-nation) خوانده می شوند.(1)
جدا از کردها، هم اکنون بلوچ ها نيز به دو مليت بلوچ ايران و پاکستان تقسيم شده اند. آذری ها نيز نيمی در خاک ايران ساکن اند و نيم ديگرشان در سرزمين آران، در شمال رود ارس (که به ترفند دولتمردان عهد استالين «آذربايجان شمالی» خوانده می شود تا مردم جنوب ارس ساکن «آذربايجان جنوبی» تلقی شوند). ترکمن ها نيز در شمال ايران به همين سرنوشت دچار است و عرب های اتحاديهء کهن ايران نيز نيمی بصورت مليت عرب عراقی و نيمی به شکل مليت عرب ايرانی در آمده اند. حتی فارس ها نيز از اين آسيب آسوده نبوده اند و اکنون، در داخل مرزهای ايران، تنها يک «مليت» محسوب می شود؛ چرا که بخش هائی از آنها، بخصوص در شرق ايران، تحت لوای دولت هائی ديگر قرار دارند که می توان افغانستان و تاجيکستان را از جملهء آنها دانست.
پس معنای «مليت های ايرانی» آن است که اتحاديهء بزرگی به نام ايران، در گذشته، همهء اين اقوام گوناگون را در بر می گرفته است و، آنگاه، استعمار، تکه هائی از خاک و مردم اين ملل را از ايران جدا ساخته است و اکنون ما باقی مانده های آنها در ايران را «مليت» می خوانيم. چرا که، بنا بر تعريف مدرن «ملت»، که مورد تأييد سازمان ملل متحد نيز هست، ايران کنونی ديگر دارای فقط و فقط يک مرز و يک سرزمين و يک حاکميت و يک ملت است. اما اين ملت در دل خود مليت های گوناگونی را جا داده است که با تکه های ديگری از همنوعان خود در کشورهای همسايهء دور و نزديک ايران همريشه و هم فرهنگ و هم زبان و هم مذهب اند.
در عين حال، بايد توجه داشت که ساکنان ايران منحصر به مليت های ايرانی نيز نيستند و ما «اقوام» مختلفی نيز در ايران داريم که تکه هائی از آنها در سرزمين های تصرف شده حضور نداشته و کلاً و همچنان ساکن ايران کنونی اند؛ مثل مردمان سرزمين های گيلان و مازندران و اصفهان.
به اين ترتيب، ايران کنونی به مناطقی تقسيم شده که ساکنان اش يا مليت اند، يا قوم و يا مخلوطی از افراد متعلق به مليت ها و اقوام؛ و تقسيم بندی کنونی ايران نيز شامل مرزبندی هائی است هم مليتی، هم قومی و هم جغرافيائی. مثلاً، اکثر کردها در کردستان زندگی می کنند و بلوچ ها در بلوچستان و آذری ها در آذربايجان و فارس ها در فارس و گيلک ها در گيلان و اصفهانی ها در اصفهان و کرمانی ها در کرمان؛ و خراسان کنونی (بازمانده از خراسان بزرگ پيش از عصر استعمار) منزلگاه مليت ها و اقوام و تيره های مختلف ايرانی است.(2)
باری، آنچه از اين سخنان منظور دارم آن است که بگويم می توان داستان «فدراليسم» را از پشت يک عينک ديگر هم، که واقع بين تر باشد، ديد.
***
اينکه هيچ امپراتوری (يا شاهنشاهی) در طول تاريخ بشر نيست که، بنا بر اجبارهای ناشی از ادارهء سرزمين های پهناور، نوعی حاکميت فدرالی در آن مستقر نبوده باشد و، در اين ميان، ايرانيان از نخستين مخترعان و مبدعان اينگونه نظم اند و رمز بقای تاريخی خود را در ايجاد اتحاديه ای با اجزاء خود گردان يافته اند؛ آنگونه که هرگاه شکستی بر آنان وارد شده و دشمنی بر آنان غلبه کرده بلافاصله می توان جای پای بهمريخته شدن قبلی نظم فدرالی را مشاهده کرد. هخامنشيان و ساسانيان(3) درست به همين دليل کشور را به دشمن سپردند و صفويان نيز به همين دليل متلاشی شدند. و اين سيستم همان نظمی است که، در پايان دوران تاريک حکومت قاجار، که هرج و مرج اش را نمی توان به نظم فدرالی منتسب کرد، عاقبت در قانون اساسی «ضد استبدادی ِ» مشروطيت ايران، بعنوان ضامنی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد، بصورت پيش بينی بر پا داشتن نظام مبتنی بر «ايالات و ولايات» (که بعداً بوسيلهء فرهنگستان به «استانداری و فرمانداری» تغيير نام يافتند) و توزيع قدرت در ميان آنها و تشکيل انجمن های ايالتی و ولايتی (استانی) حکم يک «ميثاق تاريخی» را يافت.
اما، متأسفانه، در عصر شکوفائی قدرتمند و ويرانگر استعمار، اجرای اين طرح بزرگ ممکن نگرديد و پيش بينی های تاريخی انقلاب مشروطه در اين راستا به بوتهء فراموشی سپرده شد. چرا که استعمار روس (مبدل شده به شوروی) آمده بود تا از وجود قدرت های محلی محملی برای تکه تکه کردن ايران بسازد و استعمار انگليس راه حفظ منافع خود در ايران را تغيير دادن سياست سنتی خود مبنی بر تکه تکه سازی ايران و، در نتيجه، کمک به جريان سرکوب حاکميت های منطقه ای و ايجاد يک حکومت متمرکز مرکزی می ديد.
سلسلهء پهلوی برآمده از اين «سياست تمرکز» بود و بخاطر جلوگيری از سوء استفادهء شوروی در راستای تکه تکه کردن ايران به قدرت رسيد. در نتيجه، حکومت متمرکز رضاشاهی تن به اجرای پيش بينی های فدراليستی قانون اساسی نداد و، با سرکوب و جنگ، برفراز تنوع های تاريخی اين سرزمين پلی ساخت تا ايران کنونی غير فدرالی را بوجود آورد.
(در اينجا اضافه کنم که قضاوت در مورد اين سياست رضاشاهی با تک تک ما است. کسی نمی تواند عدول از پيش بينی های فدراليستی قانون اساسی مشروطه را به آسانی ببخشد؛ اما هنگامی که به بالقوگی تکه تکه شدن ايران و مستقل شدن بخش های مليت نشين اش تحت سايهء حکومت شوروی بيانديشيم و اينکه، بدون اقدامات رضاشاه، ايران کنونی می توانست وجود نداشته باشد، آنگاه شايد در مورد خوب و بد آنچه که پيش آمد تجديد نظر کنيم. براستی هم که تاريخ، در همه جای دنيا، همواره بين تمايل به تمرکز و پراکندگی قدرت حکومتی در نوسان بوده است).
در عين حال به اين نکته نيز توجه کنيم که اقدامات رضاشاهی هرگز نمی توانست و نخواست که تنوع و رنگارنگی ملت ايران را منکر شود. يعنی، حتی اگر به نام استان های ايران بنگريم می توانيم جای پای نظام فدرالی هميشگی ايران را، که بر بنياد مليت و قوميت و جغرافيا استوار بود، مشاهده کنيم. در واقع، در عهد سلطنت پهلوی ها، تکه های مختلف باز مانده از «اتحاديهء ايران بزرگ» بصورت استان های کنونی کشور و مليت ها و قوميت هايش باقی ماند و آنچه از نظام فدرالی کنار گذاشته شد «شراکت حکومت های محلی در ادارهء کشور» و منطقهء خود و، بجای آن، متمرکز کردن قدرت حکومت در تشکيلات مرکزی بود.
***
از اين واقعيات می خواهم چند نکته را نتيجه بگيرم:
*الف. نظام فدرال(4) عبارت است از پديده ای چهار بعدی، به شرح زير:
بعد اول: وجود يک ميثاق پيوند دهنده
بعد دوم: تقسيم سرزمين به واحدهائی خودگردان که ايالت، يا منطقه و يا استان نام دارند.
بعد سوم: مشارکت مناطق و ايالات در حاکميت؛ به معنی «تقسيم قدرت»(5) بين حکومت مرکزی و حکومت های منطقه ای.
بعد چهارم: وجود يک دولت مرکزی که، بنا بر تعريف سازمان ملل متحد، حداقل چند امر خاص همچون سياست خارجی، دفاع ملی، اقتصاد کلان و پول و منابع طبيعی ملی، و نيز برنامه های عمرانی سراسری را در دست خود داشته و در توزيع منابع و برنامه ريزی بايد عدالت و عدم رواداری «تبعيض منفی»(6) را رعايت کند.
*ب: بطوری که مشاهده می شود تنها يک بعد از ابعاد چهارگانهء نظام فدرال به امری به نام «تقسيمات کشوری» مربوطه شده و سه بعد ديگر کلاً به «توزيع قدرت» يا «شراکت در قدرت» مربوط می شود.
*پ: تجربهء کشورهای ديگر نشان داده است که نحوهء انجام «تقسيمات کشوری» می تواند مشکل برانگيز باشد و حتی گاه به جنگ و خونريزی بيانجامد، بايد ديد که اين امر در مورد کشور خودمان چگونه قابل حل و فصل است. خوشبختانه، در ايران چنين مشکلی وجود ندارد و هم اکنون کشور به سه لحاظ جغرافيائی، قومی و مليتی تقسيم شده است و در آيندهء پس از انحلال حکومت اسلامی نيز نبايد نگران اين مسئله بود. حداکثر اينکه دولت ايران آزاد شده می تواند يک کميسيون کارشناسی را مأمور بازبينی تقسيمات کشوری کنونی و تجديد نظر در آن بر حسب رأی مجلس نمايندگان مردم کند.
*ت: به همين دليل، کسانی که در مباحث مربوط به «فدراليسم برای ايران» می کوشند تا فدراليسم را به صفتی مقيد کنند و از فدرالسيم مليتی، يا زبانی، يا مذهبی و يا قومی سخن می گويند، يا به اين واقعيات عنايت ندارند و يا قصدشان وصول به يک وحدت ملی در راستای استقرار يک حاکميت فدرال نيست. فدراليسم ايرانی نمی تواند به هيچ صفتی (همچون مليتی، زبانی، مذهبی، يا قومی) که به تقسيمات کشوری مربوط شود آلوده گردد چرا که تقسيمات کنونی کشور صريحاً منعکس کنندهء مجموعهء اين صفات است.
*ث. بدينسان، آنچه مهم است و نيروهای اپوزيسيون بايد بر آن متمرکز شوند اصل «تقسيمات کشوری» بعنوان پايه ای برای يک حکومت فدرال ايرانی نيست و ضرورت دارد که اصل «توزيع و شراکت در قدرت» مطمح نظر همگان قرار گيرد.
*ج. نيز به اين نکته نيز بايد توجه خاص کرد که، در هر بحث نظری، «اصطلاحات سلبی» هميشه پس از پيدايش «اصطلاحات اثباتی» ساخته می شوند و، مثلاً، «نارضايتی» در صورتی می تواند معنا داشته باشد که ما ابتدا معنای «رضايت» را فهميده باشيم. بر همين اساس هم می توان پی برد که چرا قانون اساسی مشروطيت در هيج کجا به اصلی با نام «عدم تمرکز» اشاره نکرده است، چرا که اين قانون برای برانداختن تمرکزی که وجود نداشته نوشته نشده است؛ و اختراع اين اصطلاح به زمان پسين تری بر می گردد که اصل «تمرکز» جانشين «نظام توزيع کنندهء قدرت فدرالی» شده و «عدم تمرکز» بعنوان جسب زخم بندی و دلخوشنکی سياسی مطرح گرديه است. در واقع، تجربهء تاريخ معاصر (بخصوص هر کجا که سخن از اجرا کردن «مواد مغفول قانون اساسی مشروطه» در مورد انجمن های ايالتی پيش آمده) نشان داده است که اين اصل سلبی تنها برای پرده پوشی بر اصل تمرکز ـ که واقعيت جاری بوده ـ و نيز بعنوان وسيله ای برای چانه زنی در مورد آن اختراع شده است. به همين دليل می توان به ضرس قاطع گفت که اصطلاح «عدم تمرکز» جانشينی برای «نظم فدرالی» نبوده و در آينده نيز نمی تواند باشد.
*چ. نتيجه می گيرم که اگر بحث تقسيمات کشوری را به کنار بگذاريم و از آن چماقی برای درهم شکستن اتحاد های ملی برای استقرار نظامی فدرال (که رضايت و احساس شراکت و مالکيت را به اجزاء ملت ايران بر می گرداند) نسازيم آنگاه گفتگو کردن در مورد ارائهء تعريفی مرضی الطرفين در مورد فدراليسم ايرانی بسيار آسان و ممکن می شود.
***
بگذاريد سخنم را با تکرار اين احتجاج خلاصه شده به پايان برم که:
«ملت ايران» چيزی جدای از مليت ها و قوم ها و مردمان متشکله اش نيست. بايد افسانه هائی همچون «شوونيسم فارس» را (که صرفاً موجب اختلاف است و، جز در مورد ترجيح و تحميل زبان فارسی بر زبان های محلی، که از يکسو امری واجب است اما نبايد نافی اهميت زبان های مادری و آموزش ديدن به کمک آنها باشد، حقيقتی تاريخی ندارد) کنار نهاده و به استبداد ناشکيب «حکومت متمرکز» ی پرداخت که برباد دهندهء اصل رنگارنگی و تنوع است؛ اصلی که عناصر متشکلهء آن از همين زمينهء گسترده و گوناگون مردمان ايران بر می خيزند و از کرهء مريخ به کشورمان نيامده اند.
بنظر من، تنها ماجراجويان و جاه طلبانی که می انديشند اگر بخشی از ايران را جدا و مستقل کنند خود به رياست جمهوری و وزارت خواهند رسيد، فدراليسم را آلودهء صفات محدود کننده می سازند تا از يکسو آنان را بترسانند و، از سوی ديگر، درگير شدگان در کار اتحاد و ائتلاف را از ورود به بحث اصلی «توزيع و شراکت در قدرت» باز دارند؛ درست همانگونه که استبداد خواهان و سلطه گرايان با فدراليسم به عناد برخاسته و «اصل عدم تمرکز» را، همچون اصطلاخی بی تعريف و شناور، در برابر «اصل حکومت فدرال» علم می کنند.
_______________________________________
1. همينجا اشاره کنم که فکر اينکه اين «مليت»ها بخواهند روزی از تقيد در کشورهای چهارگانه خلاص شده و دوباره متحد شوند و کشور مستقل خود را بوجود آورند می تواند برای يک انسان کرد ـ در هر کجای دنيا که زندگی کند ـ يک آرزوی شيرين و بزرگ محسوب شود که اما، برای تحقق اش، بايد با چهار کشور در افتاد و از رودخانه های خون گذشت، بی آنکه معلوم شود، در آن صورت، «کشور مستقل کردها» در چه وضعيت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی قرار خواهد داشت. اما بحث کنونی من به اين نکته مربوط نمی شود. در اين مورد مطالعهء مقالهء مفيد و مختصر آقای يدالله بلدی را در پيوند زير توصيه می کنم:
2. از اين منظر که به کشورمان بنگريم، می توانيم در برابر انديشيدن به «مسير تجزيه» به مسير ديگری نيز برسيم که، بر بنياد آن، مثلاً، آرزوی بوجود آمدن «کردستان بزرگ» می تواند به معنی بازگرداندن بخش های جدا شدهء ايران بزرگ به آن اتحاديه پهناور نيز باشد. در اين صورت، اگر نيک بنگريم، «ريشه» ی آرزوهای «پان ايرانيست ها» و «استقلال طلبان مليتی» يکی است، با اين تفاوت که اولی کردستان بزرگ را بخشی از «ايالات متحدهء ايران» می داند و ديگری آن را بصورت کشوری مستقل می بيند.
3. در اين زمينه مطالعات دکتر پروانه پورشریعتی در کتاب «انحطاط و فروپاشی فرمانروایی ساسانی» اهميت بسيار دارد. کتاب به زبان انگليسی است، با اين مشخصات:
Parvaneh Pourshariati - Decline and Fall of the Sasanian Empire: The Sasanian-Parthian Confederacy and the Arab Conquest of Iran (International Library of Irani(- I.B. Tauris & Co. New York 2009
4. بد نيست که، بر بنياد ريشه يابی های زبان شناسيک، کمی به مفهوم فدراليسم در زبان های فرنگی بيانديشيم. «فدوس» (foedus) در زبان لاتين به معنی « ميثاق» و «قرارداد» است که از آن صفت فدرال (federal)، به معنای «قرارداد بنيادانه» و سپس نام فدراليسم Federalism، به معنای واقعی ِ «ميثاق مداری»، مشتق شده اند. فدراليسم، در زبان های فرنگی، در دو مفهوم بهم پيوسته بکار می رود:
يک) در مفهومی «سياسی» که به معنی نظامی است که در آن «گروه» های عضو بوسيلهء يک «ميثاق» با يکديگر پيوند خورده و يک نهاد «نماينده وِ اداره کننده» را بر رأس خود قرار داده اند و،
دو) در مفهومی «اداری»، توصيف سيستمی از کشورداری است که در آن «حاکميت ملی» sovereignty، بر بنياد يک «قانون اساسی»، بين يک واحد مرکزی ِ اداره کننده (central governing authority) و تعدادی واحد اداره کنندهء منطقه ای (همچون حکومت های ايالتی يا استانی) تقسيم می شود.
در واقع، «فدراليسم»، در هر دو کاربرد خود، ناظر بر نظامی است که در آن «قدرت حکومت کردن» (power to govern) بصورتی مشترک (shared) بين دولت ملی (national) و دولت های ايالتی يا منطقه ای (regional / provincial) تقسيم شده و پديده ای را بوجود می آورد که اغلب از آن با عنوان «فدراسيون» (federation) ياد شده و خواستاران آن را «فدراليست» federalists می خوانند.
5. منظور division of power است و نبايد آن را با «جداسازی قوا» (separation of power) که بجای خود در سيستم های حکومتی اهميت حياتی دارد اشتباه کرد.
6. «تبعيض مثبت» بدان معنا است که در سهميه بندی ها سهم بيشتری برای مناطق عقب افتاده تخصيص داده شود.
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |