|
چهارشنبه 27 مهر 1390 ـ 19 اکتبر 2011 |
آخوند، استیو جابز و کشیش اعدامی
فرزانه روستايي
froostaee(at)yahoo.com
از حدود چهل سال پیش که ما در باغ شازده زندگی می کردیم، روزهای دوم ماه که می شد آقا سید جلال برای روضه خوانی به منزل ما می آمد. مادرم همیشه می گفت اگر آقا سیدجلال نیاید یک چیزی مان کم می شود. بارها وقتی پنج تایی مشغول بازی بودیم و از سر تا کول خانه همه ریخت و پاش بود و هیچ چیز سر جای خودش نبود یک باره صدای زنگ در حیاط بلند میشد و آقا جلال با یک یا الله گفتن وارد می شد و تازه مادرم یادش می آمد که دوم ماه است و آقا جلال برای روضه حوانی آمده است. مادرم فوراً یک اتاق را جمع می کرد، یک صندلی گوشه اتاق می گذاشت تا آقا جلال روی آن بنشیند و با هول می رفت تا همسایه ها را برای روضه خبر کند. خیلی از اوقات همسایه ها نبودند. مادرم چای دم می کرد به ما چشم غره می رفت که ساکت باشیم و یک نفره پای روضه آقا جلال می نشست.
آقا جلال که روضه را شروع می کرد کاری نداشت کسی توی اتاق هست یا نه. یعنی، حتی وقتی که مادرم برای ریختن چای به آن طرف حیاط می رفت روضه ادامه داشت و قطع نمی شد. معمولاً یک دعا برای مقدمه داشت چند تا حدیث می گفت، صحرای کربلا را کمی بیشتر کش می داد با دعا برای اموات و فاتحه بر رفتگان ما روضه را بسته به اینکه عجله داشت یا نه حداکثر از یک ریع تا نیم ساعت به پایان می رساند. چهل سال پیش روضهء آقا جلال 2 تومان بود و الان حدود 5000 تومان است و البته به ما تحفیف می داد. مادرم پول را توی یک پیش دستی کنار آقا جلال می گذاشت و آقا سیدجلال با سر کشیدن چایی دوم خداحافظی می کرد.
وقتی بچه بودم همیشه از خودم می پرسیدم این چه بساط و روضه ای است که آقا جلال برای در و دیوار می خواند. همین الان هم که آقا جلال با حدود 80 سال سن به سختی راه می رود و هر دوم ماه برای روضه خوانی منزل مادرم می آید هنوز چیزی از آن روضه هایی که می خواند نه کم شده و نه زیاد.
در این چهل سال جهان کلی تغییر کرده، بشر به فضا رفته، در ایران و درجهان چند تا انقلاب شده، همهء پادشاه ها و رییس جمهورها مرده اند و آدم های جدید آمده اند، خانه ها همه اینترنت و ماهواره دارند، ولی آقا جلال هنوز همان حرف های چهل سال پیش را هر دوم ماه بی کم و کاست در خانهء مادرم تکرار می کند و می رود.
بر خلاف آقا سید جلال های ما، استیو جابز بنیانگذار اپل و پیگسار، مخترع آی پد، تلفن آیفون و هزار فن آوری دیگر که زندگی انسان را روی کره زمین از این رو به آن رو کرد و متحول ساخت با یک سخنرانی 20 دقیقه ای برای دانشجویان استانفورد طوفانی در ذهن میلیون ها جوان بوجود آورد که اعجاب برانگیز است. چند روز پیش، فردای مرگ استیو جابز، فیلم این سخنرانی به زبان های مختلف در سراسر جهان پخش و عبرتی ماندگار شد. در این 20 دقیقه او از اختراعات اش و ثروت شرکت هایش نمی گوید که اهمیت چندانی برای او ندارند، بلکه از چگونه زندگی کردن اش و چطور شکست نخوردن و امید داشتن به آینده و چگونگی کنار آمدن با مرگ می گوید که، به اعتقاد من، کمی از سرنوشت و گفتهء انبیا ندارد.
او در این سخنرانی می گوید:
«زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد که مادرم تصمیم گرفته بود مرا به پرورشگاه بدهد تا دیگران مرا بزرگ كنند. پس از 17 سال وقتی وارد کالج شدم بعد از شش ماه فهمیدم دانشگاه فایدهی چندانی ندارد و آن را ترک کردم. هیچ ایدهای نداشتم كه میخواهم چه كار كنم یا چه طور زندگی ام را تامین كنم، ولی ایمان داشتم همه چیز درست میشود. پس شروع به كارهایی كردم كه واقعاً دوست داشتم. حتی یک اتاق نداشتم و كف اتاق یكی از دوستانم میخوابیدم. قوطیهای خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس میدادم كه با آنها غذا بخرم. بعضی وقتها هفت مایل پیاده روی میكردم كه یك غذای مجانی توی كلیسا بخورم چون غذاهایشان را دوست داشتم. کمی بعد به خاطر حس كنجكاوی و ابهام درونیام به كلاسهای خطاطی دانشگاه رید رفتم.
«ده سال بعد، موقعی كه ما داشتیم اولین كامپیوتر مكینتاش را طراحی میكردیم، تمام مهارتهای خطاطی من در طراحی گرافیكی مكینتاش استفاده شد. اگر آن كلاسهای خطاطی را نرفته بودم مك هیچ وقت اینقدر موفق نبود. یادتان نرود شما باید به یك چیز ایمان داشته باشید، به شجاعت تان، به سرنوشت تان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است كه هیچ وقت مرا نا امید نكرد و خیلی تغییرات در زندگی من بوجود آورد».
استیو جابز در مورد داستان دوست داشتن و شكست، ادامه می دهد:
«چیزهایی را كه دوست شان داشتم خیلی زود پیدا كردم. من و همكارم شركت اپل را درگاراژ خانهی پدر و مادرم شروع و سخت كار كردیم و ده ساله اپل یك شركت دو میلیارد دلاری با چهار هزار كارمند شد. سی ساله که بودم هیأت مدیرهی اپل مرا از شركت خودم اخراج كرد و یک بار دیگر احساس میكردم كه كل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. ولی احساس عجیبی در وجودم شروع به رشد كرد. احساسی كه دوست اش داشتم. احساس شروع كردن از نو.
«بعداً فهمیدم که اخراج از اپل بهترین اتفاق زندگی من بود. چون پنج سال بعد دو شركت به اسم های نكست و پیكسار تأسیس كردم و همزمان با یك زن خارق العاده آشنا شدم كه بعداً با او ازدواج كردم... اگر از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ كدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود كه به مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میكوبد ولی شما ایمان تان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی كه باعث شد من در زندگی ام همیشه در حركت باشم این بود كه كاری را انجام میدادم كه واقعاً دوستش داشتم.
«در مورد مرگ؛ هفده سالم بود یك جایی خواندم هر روز جوری زندگی كنید كه انگار آخرین روز زندگی تان باشد. این جمله روی من تأثیر گذاشت. الان 33 سال است هر روز وقتی توی آینه نگاه میكنم از خودم میپرسم آیا امروز آخرین روز زندگی من است؟ هر موقع جواب این سؤال نه باشد میفهمم در زندگی به تغییر احتیاج دارم. با دانستن اینكه بزودی خواهم مرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام عوض شد چرا که فهمیدم تمام توقعات زندگی، غرور، شرمندگی از شكست همه و همه در مقابل مرگ رنگی ندارند...
«...سال قبل دكترها تشخیص دادند سرطان دارم و غیرقابل درمان است و سه ماه بیشتر زنده نمی مانم. دكتر به من توصیه كرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه كنم. منظورش این بود كه برای مردن آماده باشم و هر چه که قرار است تا ده سال دیگر به بچههایم بگویم سه ماهه به آنها یادآوری بكنم. این به این معنی بود كه برای خداحافظی حاضر باشم.»
استیو جابز در مورد مرگ می گوید:
«مرگ یك واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ كس دوست ندارد بمیرد، حتی آنهایی كه دوست دارند به بهشت بروند دوست ندارد بمیرند. ولی مرگ واقعیت مشترك زندگی همهی ما ست. مرگ بهترین اختراع زندگی است، چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ كهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میكند. یادتان نرود زمان شما محدود است، پس زمان تان را با زندگی كردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.»
و در پایان تاکید می کند :
«هیچ وقت در دام غم و غصه نیافتید. هیچ وقت نگذارید كه هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش كند و از همه مهمتر اینكه شجاعت این را داشته باشید كه از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی كنید. پس، تا می توانید حریص باشید و دیوانه وار شور زندگی داشته باشید، و تا می شود حریص باشید و دیوانه وار شور زندگی داشته باشید...»
وقتی جملات محکم و استوار اما سادهء استیو جابز را در مورد آزادگی و آزاده بودن و احترام گذاشتن به آرا و اعتقادات دیگران شنیدم به یاد حکم اعدام شهروند ایرانی یوسف نذرخانی افتادم که از یک آیین به آیین همسایه هجرت کرده و قرار است غرامت پایداری بر فکر و اعتقادات اش را با جان عزیزش بپردازد. راستی چگونه می توان ادعای اعتقاد به یک آیین الهی و کتابی آسمانی را داشت، اما رحم و شفقت را از دیگرانی دریغ داشت که حاضرند اعدام شوند اما دست از اعتقادات شان بر ندارند؟ شاید یوسف نذرخانی را به همان مقیاس که استیو جابز را می ستایند باید ستود که در آنچه به آن اعتقاد دارد پافشاری می کند و جانش را نیز می گذارد.
یوسف نذرخانی را به این دلیل ستایش می کنم که چرخش نگاهش را از یک گوشه آسمان به گوشه دیگر آسمان را به اطلاع همه رساند و از عواقب آن نترسید. او می توانست، همچون انبوه کسانی که در پای داستان سرایی های تکراری و خسته کننده امثال آقا سید جلال ها می نشینند، زندگی عادی خود را داشته باشد. یعنی کسانی که دغدغه نو شدن ندارند هیچگاه فکر نمی کنند یا اساساٌ چرخش نگاه شان را پنهان نگاه می دارند. در حالی که، عشق به تغییر و اعتقاد به آنچه که ذهن های فعال را به سوی اقلیم های دیگر می کشاند بی تردید همان اخگری است که موسی، یوسف، عیسی، و محمد امین جوان را به رفتن و پایداری بر سر اعتقادات شان کشاند.
ما نه مسلمان کم داریم که مسیحی شدن یک نفر دغدغه ی کم شدن شمارمان را موجب شود و نه صلاح است در عصر ارتباطات چنان بسته و بی انعطاف و عصر حجری بنماییم که طور دیگر اندیشیدن را خطری برای دینمان به شمار آوریم. مگر اینکه، لت و پار کردن سازماندهی شده ی گروهی از مردم برای ترساندن گروه های دیگر بخشی از نظامنامه ی مملکت داری شده باشد که حرف دیگری است.
و صد البته با بلایی که گسترش دروغ و تزویر بر و فساد بر سر باقی مانده این کشور آورده و می آورد، و این طور که به راحتی میتوان پرونده های اختلاس از اموال مردم را دیگر کش نداد، در آینده شاید مجبور شویم چراغ به دست در جستجوی کس یا کسانی بگردیم که اساساً هنوز اعتقادی به چیزی در آسمان دارند و هنوز هر هری مذهب نشده اند.
چهارشنبه 20 مهر 1390
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |