|
جمعه 11 شهريور 1390 ـ 2 سپتامبر 2011 |
لیبرالیسم سیاسی جان رالز
عزت الله فولادوند
لیبرالیسم سیاسی «جان رالز» را می توان به دو بخش تقسيم کرد. یكی خود لیبرالیسم و دیگری لیبرالیسم به نحوی كه در فلسفهء سیاسی جان رالز پرورانده و تفسیر شده است.
رالز به مكتب لیبرالیسم تعلق دارد اما ابتدا باید محتوای این جمله را مشخص كنیم، زیرا اولاً تعابیر بسیار مختلفی از لیبرالیسم وجود دارد كه بعضی اوقات كار را به تقابل میكشاند و، ثانیاً، در كشور ما لیبرالیسم تحت تاثیر افكار و عقاید گوناگون و سوء استفادهها و بدفهمیها، لااقل در بعضی محافل به دشنام تبدیل شده.
لیبرالیسم مفهوم سیاسی بسیار سابقهدار و محكمی، دارای ریشه در فلسفهء سیاسی، غرب است كه حداقل سيصد سال از عمرش میگذرد و متفكران نامداری مانند آدام اسمیت، جان لاك، مونتسكیو، كانت و جان استوارت میل پرچمدار آن بودهاند و امروز شاید در صحنهء سیاسی اجتماعی جهان، بویژه پس از فروپاشی شوروی پر رونق ترين بازاز فکری است.
اكنون ببینیم كه چه مشخصات و ویژگیهایی میتوانیم در لیبرالیسم جان رالز مشاهده كنیم. هدف فلسفهء سیاسی لیبرال تحقیق در بنیادها و اصولی است كه معمولا به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده میشود یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموكراسی و حكومت قانون. لیبرالها معتقدند كه وجود تشكیلات سیاسی را فقط ممكن است با كمكی كه به مسائل مورد علاقهء «فرد» میكند توجیه كرد و این مسائل فردی جدا از مفهوم جامعه و سیاست است. لیبرالها دو نظر را رد میكنند، یكی اینكه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد فینفسه غایت محسوب شوند و دیگر اینكه هدف سازمانهای سیاسی و اجتماعی به كمال رساندن سرشت انسان باشد. در نظر لیبرالها، هر انسانی خودش هدفهایی دارد، اعم از اقتصادی، مادی و معنوی كه به تعقیب آنها مشغول است اما چون این هدفها با هم سازگاری طبیعی ندارند وجود چارچوبی از قواعد لازم است كه افراد بتوانند به آن اعتماد بكنند و بدانند چه امتیازاتی باید به دیگران بدهند تا آنها هم به هدفهای خودشان برسند. پس كار بزرگی كه فلسفهء سیاسی باید هدف خود قرار بدهد، طر حریزی یك چنین چارچوب قابل اعتمادی است كه نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلكه بین هدفهای گوناگون افراد مختلف سازش برقرار كند. لیبرالیسم را از نظر مطالعه ممكن است به لیبرالیسم سیاسی و فلسفه سیاسی لیبرالیسم تقسیم كنیم. لیبرالیسم سیاسی عبارت از آن است كه محور سیاست عملی، دموكراسی، حكومت قانون، آزادی سیاسی و آزادی بیان، تساهل در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی و مخالفت با هرگونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت و زبان، و سرانجام احترام به حقوق فردی است.
برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید كوچك باشد و به حداقل برسد. لیبرالهای دیگری هم هستند كه برخی دخالتهای دولت را به منظور فراهم ساختن زمینهء استفادهء فرد از آزادی هایش ضروری میدانند، ولی تقریباً همهء لیبرالها معتقدند كه همهء افراد دارای خردمندی و توان لازم برای متشكل شدن در تشكیلات غیردولتی بر مبنای منافع اجتماعی و اقتصادی یا برای تبادل نظر هستند. به عقیدهء لیبرالها، این كار دو حسن دارد، یكی اینكه از زورگوییهای دولت و مهمتر از آن از دیكتاتوری اكثریت بر اقلیت جلوگیری میكند. توجه داشته باشید كه حكومت اكثریت لزوماً به معنای دموكراسی نیست. هیتلر در سال 1933 با اكثریت آرا به صدارت عظمی انتخاب شد. حكومت اكثریت میتواند به فاشیسم تبدیل شود كه در این صورت دموكراسی نیست و استبداد اكثریت است. فرق دموكراسی با استبداد اكثریت این است كه در دموكراسی، حكومت موقتاً در دست اكثریت است، یعنی تا زمانی كه اكثریت آرای مردم پشتیبان حكومت باشد، و در آن زمان هم حكومت مكلف به جلوگیری از تجاوز به حقوق و آزادیهای اساسی اقلیت است حتی اگر آن اقلیت فقط یك نفر باشد، آن یك نفر همان قدر حق اظهار نظر و رأی و آزادی بیان دارد كه مثلاً آن اكثریت سی میلیون نفری. بنابراین دیكتاتوری اكثریت اگر از دیكتاتوری فردی وحشتناكتر نباشد مسلماً هیچ كمتر نیست. به هر حال لیبرالها معتقدند كه در هر صورت، چه دولت زورگویی كند و چه اكثریت، آزادی فردی كه اساس لیبرالیسم است قربانی میشود.
از هنگامی كه لیبرالیسم در سیاست ظهور كرد تا به امروز دو گروه عمده از لیبرالها به وجود آمدهاند كه هركدام نیز گروههای فرعی دیگری دارند. میتوان گفت كه طیفی از مواضع مختلف لیبرال وجود دارد؛ مانند هر خانوادهای بین افراد آن اختلاف نظرهایی احیاناً عمیق است. به طور كلی دو طرز تفكر عمده در لیبرالیسم وجود داشته و دارد كه از نظر فلسفه رالز بسیار اساسی است. یكی لیبرالیسم كلاسیك قرن نوزدهمی است. این لیبرالیسم بر این عقیده است كه شرط آزادی فقط نبود مانع و رادع خارجی است. كافی است كه در مقابل فرد مانعی نباشد تا بتوان گفت كه او در عمل و گفتار آزاد است. این مكتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سیاست و اقتصاد آشكار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، رفته رفته این نتیجه حاصل شد كه این كافی نیست یعنی ممكن است در مقابل من هیچ مانعی برای انجام هر كاری كه خواستم وجود نداشته باشد ولی امكانات برای استفاده از آن آزادی در اختیار من نباشد. از اینرو برخی از متفكران به مطلب چیزی دیگری نیز اضافه كردند و گفتند كه لیبرالیسم عبارت است از نبود موانع خارجی به اضافه وجود امكانات ملموس و واقعی و نه فقط در تئوری. لیبرالهای كلاسیك، یا دست راستی، كه میتوانیم از آنها به عنوان لیبرال منفی یا آزاد گذار تعبیر كنیم كه نمونههایشان در قرن بیستم یكی متفكر بزرگ و برنده جایزه نوبل اقتصاد، فریدریشهایك، است و دیگری نازیك، فیلسوفهاروارد. اینها بیشتر بر آزادی تكیه دارند و میخواهند مداخلات دولت به حداقل ممكن محدود شود. اما لیبرالهای چپ یا لیبرالهای مثبت یا رفاه گستر كمكم به سوسیال دموكراسی نزدیك میشوند و بیشتر به برابری معتقدند. در مورد اندیشه رالز خواهیم دید كه این هر دو جنبه مورد نظر است و او میخواهد بین این دو، گونهای توازن و تعادل برقرار كند.
برای این كه توجه بفرمایید كه برچسبهای سیاسی تا چه اندازه ممكن است برای افراد ناوارد گمراه كننده باشد، اشاره میكنم كه در آمریكا از اوایل قرن بیستم مقصود از لیبرال همان كسی است كه به دخالت دولت و ایجاد برنامههای رفاهی و عامالمنفعه و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی و تعدیل درآمدها معتقد است. به آن لیبرالی كه فقط معتقد به آزادی است و معتقد نیست كه باید بیمههای اجتماعی و تعدیل درآمدها و مالیات بردرآمدهای سنگین وجود داشته باشد، در آمریكا محافظه كار میگویند. اما در اروپا برعكس است به این دسته اخیر میگویند لیبرال و به اشخاص معتقد به مواضع دسته اول كه در آمریكا به لیبرال معروفند، در اروپا میگویند چپگرایان یا سوسیالیستهای معتدل.
این اجمالی بود از معنای لیبرالیسم در سیاست. اكنون ببینیم كه لیبرالیسم در فلسفه چه معنایی دارد. مهمترین وجوه امتیاز لیبرالیسم فلسفی به این شرح است:
1- در زمینهء ارزشها لیبرالیسم تعهد عمیقی به فرد و فردگرایی دارد،
2- لیبرالها میگویند فرد باید در گزینش هدف و ادارهء زندگی آزاد باشد؛ ولی اینجا یك اختلاف مهم پیش میآید. گروهی براین باورند كه نبود زور و جبر و نبود مانع كافی است كه به آن آزادی منفی میگویند، گروهی دیگر معتقدند كه اضافه براین باید فرد را برای استفاده از این آزادی و رسیدن به این هدفها پرورش داد و این وظیفهء دولت است.
3- سومین ركن لیبرالیسم برابری است كه رالز به آن توجه وافر دارد. فیلسوفان لیبرال به برابری تعهد عمیق دارند، البته ضرورتاً نه به معنای تساوی اقتصادی. تساوی مورد نظر آنها برابری ارزش ذاتی و اساسی یكایك انسانهاست. آنها میگویند همه باید به طور مساوی در طراحی و عملكرد نهادهای جامعه سهیم باشند. باید به همه كس در این زمینه كه زندگیاش را مطابق با صلاحدید و سلیقهء خودش اداره كند، احترام برابر گذاشت ـ البته تا جایی كه حق آزادی دیگران را محترم شمارد.
4- چهارم كه شاید مهمترین وجه لیبرالیسم است، عقل فردی است. به نظر لیبرالها آزادی اندیشه و بیان و عقیده و مذهب كافی نیست بلكه قواعد و نهادهای سیاسی و اجتماعی باید در پیشگاه عقل فردی قابل توجه باشند، یعنی هر یك از افراد در دادگاه عقل خودش هنگامی كه سیاست یا نهادی را مورد محاكمه قرار میدهد، بتواند آن را تصویب و تأیید كند.
هنگامی كه به فلسفه رالز نگاه میكنیم اولین چیزی كه جلب توجه میكند این است كه او با استفاده از یكی از قدیمیترین تدابیر فیلسوفان لیبرال، یعنی نظریهء پیمان اجتماعی، نظریهاش را بنا میكند. دو چیز همیشه مشغلهء فكری فیلسوفان بوده است. یكی آن كه با توجه به تكیهای كه بر فرد و آزادی فردی و برابری افراد میشود چگونه باید از آنارشیسم و هرج و مرج جلوگیری كرد و چه نهادی را باید به وجود آورد تا تعارض بین هدفهای فردی را حل كند تا زندگی مدنی به مسیر آرام بیفتد؟ دوم، چه چیزی به این نهاد یا بنای سیاسی همدیگر كه دولت گفته میشود، حقانيت (مشروعیت) میبخشد؟
باید توجه داشته باشیم كه لیبرالیسم مكتب اصلاحطلبی است نه انقلابی. بنابراین، راهحلی كه بگوید همه چیز را برمیاندازیم و بنای جدیدی از بنیاد در میاندازیم پذیرفتنی نیست. لیبرالیسم میخواهد وضع جدیدی به وجود بیاید كه افراد بتوانند دربارهء هدفها و مطالبات مختلف شان به سازش برسند و با هم در صلح و مدارا زندگی كنند و سعادت شان به دست خودشان باشد.
تدبیری كه فیلسوفان لیبرال، عمدتاً هابز، لاك، روسو، و، به مقدار محدودتری، كانت برای حل مساله تأسیس جامعهء مدنی و مشروعیت بخشیدن به دولت اندیشیدند این فرض بود كه انسان در ابتدا در وضع طبیعی زندگی میكرده. البته این وضع طبیعی فقط یك فرض است و مورخان و مردم شناسان چیزی مانند آن را كشف نكردهاند.
هابز و هیوم وضع طبیعی را جنگ همه با همه توصیف میكنند كه زندگی در آن، به تعبیر هابز، تنها و فقیر و نكبتبار و كوتاه است. لاك میگوید افراد در وضع طبیعی به حقوق یكدیگر واقفند ولی سازوكاری برای احقاق حق وجود ندارد. كانت میگوید در وضع طبیعی توافقی در این باره نیست كه عدالت و حق اصولاً چیست؟ اما، صرف نظر از این اختلافات، قدر مشترك این است كه در وضع طبیعی قاعده و قانون وجود ندارد و چون قانون نیست و مرجعی برای اجرای قانون نیست پس عدالت هم نیست. مردم برای اینكه از این وضع خلاص شوند میان خودشان توافق میكنند و پیمان میبندند كه هركس از مقداری از آزادی بیحد و حسابی كه دارد دست بردارد، در ازای اینكه در امان زندگی كند و به هدفهایش برسد. به موجب این پیمان مردم موافقت میكنند نهادی تأسیس شود به نام دولت كه با رضایت و قبول آنها قوانینی وضع كند و به اجرا بگذارد و، مهمتر از همه، اینكه، به قول ماكس وبر، انحصار قوهء قهریه در دست او باشد. هم مشروعیت دولت و هم ضرورت اطاعت از قوانین و دستورهای حكومت از این پیمان اولیه سر چشمه میگیرد. چون از آن پس هم قانون، قانونی است كه خودمان اطاعت از آن را الزامی كردهایم و هم مأمور اجرای قانون خود ما هستیم. حال با این مقدمات برویم برسر فلسفه رالز.
رالز میگوید فرض كنید عدهای نشستهاند و میخواهند پیمان اجتماعی جدیدی ابداع كنند كه اساس آن بر انصاف باشد؛ یعنی عدالت در جامعه آنها به معنای انصاف باشد. به چنین وضعی رالز میگوید «موقعیت اولیه». آن دو اصلی كه مردم همه، بدون توجه به وضع و موقعیت و شرایط خود، بر آن موافقت میكنند یكی این است كه هر كسی باید محق برخورداری از بیشترین آزادی باشد اما سازگار با همان مقدار آزادی برای دیگران. دوم اينکه نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی فقط باید تاحدی روا باشد كه الف: بتوان عاقلانه انتظار داشت به نفع همه باشند و ب: به سمتها و مقاماتی مربوط باشند كه بر روی همه گشوده و پذيرا باشند.
نخستین كتاب بزرگ رالز « نظریه ای در باب عدالت» در 1971 منتشر شد و عقیده براین است كه مهمترین كتاب در فلسفهء سیاسی و احیاناً فلسفهء اخلاق در 60 سال اخیر بوده است. نظریهء «عدالت به مثابه انصاف» در آن كتاب آمده است. ولی بعد رالز رفته رفته متوجه برخی اشكالات در آن نظریه شد و در 1993 كتاب دیگری منتشر كرد به نام «لیبرالیسم سیاسی» كه به عقیدهء صاحبنظران حتی از كتاب قبلی مهمتر است و در آن سعی كرده آن اشكالها را مرتفع كند.
پرسش كلیدی رالز در كتاب اخیر این است كه برای تحقق ارزشهای بنیادین دموكراسی، یعنی آزادی و برابری همهء شهروندان، نهادهای اساسی جامعه باید چه ترتیبی داشته باشند كه هم عادلانه و هم عملی باشد.
یكی از عناصر اصلی در تصور رالز از آزادی این است كه دولت عدالت پرور تا حد امكان از تحمیل هر عقیدهء واحد در باب هدف و معنای زندگی به شهروندان خودداری كند. به اعتقاد او جامعه باید به حكم عدالت راه تساهل، مدارا و كثرتگرایی یا پلورالیسم در پیش بگیرد و تا جایی كه مردم مقتضیات عدالت را محترم بشمارند در تعقیب هدف زندگی، آنان را آزاد بگذارد.
مسأله «پلورالیسم» با دو مسأله دیگر هم همراه میشود: یكی «مشروعیت» و دیگری «ثبات» كه رالز میگوید در كتاب اولش مغفول مانده بود. مشروعیت به سادهترین بیان عبارت از این است كه «تحت چه شرایطی كسی قانونی را مشروع میداند ولو خودش با آن مخالف باشد؟» مسالهء ثبات ممكن است به این شرح بیان شود كه «وقتی كسی دربارهء عدالت صحبت میكند كافی نیست فقط نظریهای ارائه دهد بلكه باید بگوید چرا آن نظریه ثبات دارد و جامعهای كه بر اساس آن بنا میشود پایدار خواهد ماند».
رالز در كتاب «نظریهای در باب عدالت» مدعی بود كه در موقعیت اولیه و پشت حجاب بیخبری همه كس با آن دو اصل بنیادی عدالت موافقت خواهد كرد و از این لحاظ هم مشروعیت برای دولت و قوانین به دست میآید و هم ثبات برای جامعه. ولی بعد این فكر برای او حاصل شد كه حتی در شرایطی كاملاً منطبق با اصول عدالت، افراد عادل و منصف و آزاد و برابر، باز بر سر آن اصول اختلاف پیدا خواهند كرد.
مطابق اصل اول عدالت رالز، هركسی باید از بیشترین حد آزادی سازگار با همان قدر آزادی برای دیگران برخوردار باشد. آزادی عقیده و بیان، یعنی پلورالیسم، به وضوح در این اصل مندرج است. اشكالی كه رالز بعدها به آن برخورد و در كتاب «لیبرالیسم سیاسی» كمر به رفع آن بست، این بود كه آموزه مذهبی یا فلسفی یا اخلاقی ِ جامع و فراگیری كه بخواهد میان همهء مردم مشترك باشد فقط با قدرت سركوبگر دولت ممكن است دوام پیدا كند. اینگونه آموزهء جامع و فراگیر، یا ایدئولوژیک به تعبیری، از بیخ و بن نه تنها فرض آن كتاب را نقض میكند بلكه اصولاً با لیبرالیسم در تعارض است. این سخن فوقالعاده در خور توجه است، زیرا میبینیم فیلسوفی بزرگ در نظریهای كه سالها بر سر آن زحمت كشیده بود به عیبی برمیخورد كه به آن نظریه خدشهء جدی بدی وارد میكند. تنها مورد مشابهی كه به خاطرم میرسد ویتگنشتاین است كه ابتدا نظریهای آورد و سالها بعد كتاب دیگری در رد یا مخالفت با آن نظریه نوشت.
حاصل كلام رالز این است كه افرادی كاملاً منصف و متعقل به دلیل استفادهء آزاد از قوهء عقل به طور اجتنابناپذیر بر سر آموزههای بنیادی با هم اختلاف پیدا خواهند كرد. رالز نام چنین چیزی را «واقعیت پلورالی» یا «كثرتگرایی عقلایی» میگذارد. رالز نمیگوید که چون یك آموزهء جامع و فراگیر، یا ایدئولوژی، غیر عقلائی است منجر به اختلاف میشود. او میگوید هر جامعهای كه بنیان اش بر آموزهای واحد، حتی خود لیبرالیسم، باشد برای حفظ خود به قدرت سركوبگر دولت نیاز خواهد داشت. رالز، در كتاب لیبرالیسم سیاسی جملهء درخشانی دارد به این عبارت كه میگوید: «من همیشه دلمشغول این مسالهء زجرآور در جهان معاصر بودهام كه آیا دموكراسی با آموزههای جامع و فراگیر دینی یا غیردینی سازگار است و اگر هست، چگونه؟ »
رالز بیستسال به وسیلهء تحلیل مفاهیم با این مساله دست و پنجه نرم میكرد كه آیا مفهوم دموكراسی لیبرال عاری از هرگونه تناقض ذاتی است و آیا منطقاً و مفهوماً آرمان پروری ممكن است؟ به عبارت دیگر با فرض وجود آموزههای فراگیر، یا ایدئولوژیهای متعارض و آشتیناپذیر با یكدیگر در جامعه، فرضی كه واقعیات جهان امروز صحت آن را تأیید میكند، آیا جامعه میتواند بر مبنای دموكراسی لیبرال اداره شود؟
رالز، برخلاف لاك، نه در «نظریهای در باب عدالت» و نه در «لیبرالیسم سیاسی» و نه در هیچ یك از دیگر آثارش، شروع به برشمردن محاسن دموكراسی لیبرال و رد مخالفان نمیكند بلكه میخواهد ببیند مفهوم دموكراسی لیبرال به كجا میانجامد. به نوشتهء او در «لیبرالیسم سیاسی»، شهروندان میدانند كه ممكن نیست دربارهء آموزههای فراگیر آشتی ناپذیر یا ایدئولوژیها به موافقت یا حتی تفاهم برسند. بنابراین باید توجه بكنند كه در موقع بحث برسر مسائل بنیادی سیاسی چه قسم دلایل عاقلانهای ممكن است برای یكدیگر بیاورند. مقصود رالز این است كه «اگر میخواهید به تصوری منسجم و خالی از تناقض از دموكراسی لیبرال برسید، در مورد بیشتر مسائل اساسی سیاسی باید مفهوم حقیقت یا حق را كنار بگذارید و مفهوم انصاف یا عقلایی بودن را جانشین آن كنید. در غیراین صورت بیهوده است كه منتظر باشید قائلان به آموزههای فراگیر یا ایدئولوژیهای متعارض به توافق برسند. چرا؟ زیرا در ذات هر یك از آن آموزهها مفهوم متفاوتی از حقیقت نهفته است و معیار واحدی وجود ندارد. بنابراین كسی كه بخواهد به دموكراسی لیبرال برسد باید این پندار قدیمی را كنار بگذار كه همه بتوانند در مورد ماهیت حق و حقیقت و حقانیت به موافقت برسند.
رالز نمیگوید که باید از اعتقادات خود دست بكشید. میگوید تنها امید به استقرار دموكراسی لیبرال این است كه میان حوزهء خصوصی و قلمروی عمومی و سیاسی فرق روشنی بگذارید. آنچه به عقیده رالز اهمیت دارد این است كه لیبرالیسم سیاسی نسبت به همهء نظرهای فراگیر، یا ایدئولوژیها ـ اعم از دینی و سكولار ـ، بیطرف باشد. تنها آموزهء فراگیری كه لیبرالیسم سیاسی نسبت به آن بیطرف نیست آموزهای است نامنصفانه یا غیرعقلایی. لیبرالیسم بنا به نظر رالز مستلزم احترام متقابل بین شهروندان آزاد و برابر و تحمل عقاید عقلایی دینی و فلسفی و اخلاقی یكدیگر است. رالز در كتاب «لیبرالیسم سیاسی» میخواهد نشان دهد كه افراد منصف و متعقلی كه خود را آزاد و با یكدیگر برابر میدانند چگونه ممكن است در عمل به صورت واقعی جامعهای عدالت پرور و با ثبات به وجود بیاورند. نخستین شرط چنین جامعهای این است كه مفهوم سیاسی عدالت بر آن حكمفرما باشد. مفهوم سیاسی عدالت قبل از همه چیز به این ویژگی ممتاز میشود كه به اصطلاح رالز «به خود ایستاده»است، یعنی از هرگونه فرض متافیزیكی و معرفت شناختی یا اخلاق عمومی مستقل است و از بحثهای فلسفی دربارهء منشا اصول اخلاقی و نحوهء شناخت ما از آنها و حتی مسأله حقیقت آن اصول اجتناب میكند و از این حیث بیطرف است. این در واقع به معنای بازسازی مفهوم عدالت به مثابه انصاف است كه رالز سالها پیش در كتاب نظریهای در باب عدالت مطرح كرده بود. برای این منظور افراد باید فارغ از اعتقادات اخلاقی یا مذهبی یا مسلكی به خود به عنوان شهروندان یك دموكراسی بنگرند. چنین چیزی به عقیدهء رالز شدنی است زیرا مردم به هر حال و صرف نظر از برخی اعتقاداتشان در برخی باورهای عمیق و ریشهدار درباره اصول عدالت اشتراك نظر دارند. رالز میگوید مفهوم سیاسی عدالت دارای سه ویژگی است:
یك، در مورد نهادهای سیاسی و اجتماعی اساسی، یعنی ساختار اساسی جامعه كاربرد دارد.
دو، مستقل از نظریههای فراگیر، قابل طرح است. هرچند البته اجماعی از آن نظریهها ممكن است آن را تأیید، یا به اصطلاح رالز اجماعی متداخل، بكند.
سه، رژیمهای لیبرال از ایدههای اساسی نهفته در فرهنگ سیاسی بدست میآید، ايده هائی همچون تلقی شهروندان به عنوان افرادی آزاد و برابر كه جامعه را نظامی برای همكاری عاقلانه میدانند.
اصول سیاسی در چنین چارچوبی در صورتی خصلت لیبرال دارند و میتوانند در مورد ساختار اساسی جامعه اعمال شوند كه:
یك، حاوی فهرستی از بعضی حقوق و آزادیها و امكانات اساسی باشند.
دو، حقوق و آزادیها و امكانات مزبور را بر مدعیات كسانی اولویت دهند كه میخواهند جمیع مردم را بر مبنای آموزههای جامع و فراگیر به سعادت و كمال برسانند.
سه، ضامن اقداماتی باشند كه وسایل استفادهء موثر از آزادی را در اختیار شهروندان بگذارند.
این یعنی لیبرالیسم سیاسی رالز.
در اینجا بد نیست به یك موضوع مهم هم اشاره كنیم كه وجه تمایز لیبرالیسم او از سایر لیبرالیسمهاست. فرض در سراسر اندیشه رالز بر وجود جامعهای مركب از افراد آزاد و برابر است. چه در «نظریهای درباب عدالت» و چه در « لیبرالیسم سیاسی» او میخواهد ببیند این معنا چه نتایجی به بار میآورد و بویژه چگونه میتوان جامعهای بنیاد كرد كه بین مطالبات آزادیخواهان از یك طرف و برابری طلبان از طرف دیگر منصفانه و با عقلانیت داوری كند. زیرا در هر جامعهآزاد این دو گونه مطالبات با یكدیگر تعارض خواهند داشت.
من شخصاً مسالهء آزادی و برابری را تشبیه به یك كش میكنم كه هر چقدر بكشیم و به طول اش اضافه كنیم از عرض اش كم میشود، یعنی هرچقدر بخواهیم آزادی را گسترش دهیم برابری كم میشود، برابری را كه زیاد كنیم آزادی كم میشود. این تعارض میان آزادی و برابری از زمان انقلاب آمریكا و انقلاب كبیر فرانسه همواره در جوامع دموكراتیك وجود داشته و همان فرقی است كه تا امروز میان لیبرالیسم منفی و مثبت یعنی لیبرالیسم آزادگذار و لیبرالیسم رفاهگستر، كه در اوایل این بحث به آن اشاره كردیم، وجود دارد.
به عقیدهء رالز، جامعهای از عهدهء رفع این تعارض دیرپا برمیآید كه نظام منصفانهای داتشه باشد به منظور همكاری در طول زمان و از نسلی به نسل بعد. جامعهای كه انصاف در آن حاكم نباشد و مرجعی برای داوری منصفانه در آن وجود نداشته باشد جامعهای ستمگر است و پایدار نخواهد ماند.
كار اساسی فلسفهء سیاسی دقیقاً همین است كه تعریف كند «انصاف عبارت از چیست؟» رالز میخواهد پاسخی برای این مسألهء عمومی پیدا كند كه در جامعهای كه اكثریت وسیع افراد آن به نظریههای فراگیر، یا ایدئولوژیهای غیر لیبرال، قائلند چگونه میتوانید دموكراسی لیبرال داشته باشید. جواب این است كه شما به عنوان شخص میتوانید به هر نظریهای قائل باشید به این شرط كه به عنوان شهروند، اصول لیبرالی عدالت را تأیید كنید.
ولی اكنون سوال این است كه چگونه میتوان بر سر این اصول یا به عبارت دیگر مفهوم سیاسی عدالت توافق كرد؟ این در واقع پرسش اساسی فلسفهء سیاسی است. و پاسخ این است كه «بر اساس عقل و انصاف».
رالز مینویسد شهروندان هنگامی عاقل و منصفند كه وقتی به یكدیگر به عنوان افراد آزاد و برابر در نظامی مبتنی بر همكاری در طول نسلها مینگرند، حاضر باشند بر پایهء آنچه معتقدند منصفانهترین تصور از عدالت سیاسی است شرایطی برای همكاری با یكدیگر پیشنهاد كنند.
شرط دیگر عقل و انصاف این است كه شهروندان موافقت داشته باشند که براساس آن شرایط عمل كنند ولو در اوضاع و احوالی خاص كه به بهای منافع شان تمام شود، مشروط بر آن كه سایر شهروندان هم شرایط ذكر شده را بپذیرند.
August 30, 2009
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |