|
دوشنبه 13 تير 1390 ـ 4 جولای 2011 |
میخواهم با تو و این امراض مضحکت بدرود بگویم پدر!
از وبلاگ انديشه>>>
تقدیم به همهء بچههای دههء شصت و بچههاء آخر دههء پنجاه.
بگذار از نسلی برایت بگویم که آن را قربانی چند دانه نکبتبار تسبیح و یک چاه نمور کردی پدر!
از من و سالهای بیبهاری، از من و عصر حملات انتحاری. من و موفقیتهای مجازی من و شرمندگیم برای اون پیر مرد، ناصر حجازی. من و نشخوار پسماندههای ملایان، من و بدختیهای بیپایان. من و کنکور و جنگ و صف شیر، من و غروبهای این شهر دلگیر. من و کامپیوترهای بهروز شدهام، من و انگشتهای عرقسوز شدهام. عشقهای بیمارم، همهء دوستهای بیکارم. جیبهای خالی ام، پزهای عالی ام. از خانههای تحلیل رفته حافظهام در برابر آماج این همه آرمان و ایدهآلیسم، بازماندن افکارم پشت درهای تجدد و مدرنیسم. از مانکنهای سینه بریده، نگهبانهای دهان دریده. از لجنزارهای گنبدی شکل طلایی. از جیبهای فربه ماورایی. از اشکهای نریختهام، از شخصیت از خودگریختهام. از دروغگوییهای ناگزیر، از ضعیفههای سربهزیر. از خشم در خود افروختهام از لبهای دوختهام. از روز مضحک جزا، از اعتصاب غذا. از کانون خودگرمخوانده خانوادهام، از دغدغههای گم شده سادهام.
بس است؟ کجای کاری پدر، هوا خیلی پس است. صبر کن پدر، قدری دیگر فیض ببر. هنوز حرفهایم مانده، گوش کن به صدای این خشم درمانده. شبی با من به پشت بام بیا، به دیدن رویاهام بیا. ماه این روزهای تاریخ را ببین، ماه سرختر از مریخ را ببین. بر سرش عمامهای نیست، نشان از هیچ خودکامهای نیست. تنها بازتاب علمی آفتاب است، فقط به لطف چرخش زمین ماهتاب است. پدر در آن چاه هم هیچ فریاد رسی نیست، برای همین است که در این سرزمین دادرسی نیست. پس گلهایی که به لولههای تفنگها فرورفت چه شد؟ پس نفتی که باید بر سر سفرهها میرفت چه شد؟ پس چرا مستضعفین هنوز مستضعفند؟ پس چرا مرفهین هنوز مرفهند؟ چرا عکس آقا هنوز بر دیوارهای ادارهها است؟ چرا این ذهن من در حیرت این دادهها است؟
باشد دیگر تمامش میکنم، تنها با چند جمله خشم را رامش میکنم. من تورا میبخشم پدر، اما چشمهایم را دیگر نمیدوزم به در. من دستهایت را هم میبوسم، اما دیگر در حصار تنگ افکارت نمیپوسم. فقط دیگر به من نگو جوان هم جوانهای قدیم، به من نگو از ژست ابروهای ضخیم. مبادا بگویی تهاجم فرهنگی، مبادا بگویی از مانتوهای رنگی. من حق دارم بگویم لعنت بر زنی که بوی قرمهسبزی بدهد، میخواهم بگویم لعنت برکسی که غذای نذری بدهد. ننگ بر کسی که ضریح میبوسد، بر آن کسی که میخواهد ذهن من بپوسد. میخواهم به آن کسی که نان را میبوسد و میگوید برکت خدا است بخندم. میخواهم به آن کسی که میگوید جای دختر و پسر در دانشگاه جداست بخندم. می خندم به خودزنیهایت در عاشورا، به رقیه و نقی و جرجیس و طهورا. به ترسیدنت از لاک انگشت، به نیامدن آن حضرت لاکپشت. میخواهم با تو و این امراض مضحکت بدرود بگویم، میخواهم به آزادی این مملکت درود بگویم.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |