|
دوشنبه 16 خرداد 1390 ـ 6 ماه ژوئن 2011 |
میرشمسالدین ادیبسلطانی و مسئلهء چپ
عبدی کلانتری
There are more things in heaven and earth, Horatio
Than are dreamt of in our philosophy
هملت
به تازگی میرشمس الدین ادیب سلطانی، مترجم چند اثر فلسفی مهم به فارسی (1) کتابی در دویست صفحه تألیف کرده است با عنوان «مسئلهء چپ و آیندهء آن ــ یادداشتهای یک ناظر» که دیدگاههای او را به طور اخص دربارهء مارکسیسم، سرنوشت آن در صدو چند سال اخیر، و آینده احتمالی اش در بردارد.
این دیدگاه ها به شکل تزهای کوتاه، یا بهتر گفته باشیم، یک سلسله یادداشت و حواشی عرضه شدهاند و، در مجموع، دفاعیه ای هستند از مضامین فلسفی و سیاسی مارکسیسم در دوران ما.
میرشمسالدین ادیبسلطانی به خاطر ترجمههای فلسفیاش و مقدماتی که بر آنها نگاشته، متهم شده است به تولید نثر دشوارفهم و «زبان سازی» یا اختراع زبانی (2)؛ و ترجمههای او را از زبانهای اصلی (آلمانی، یونانی،انگلیسی) «وفادار به متن، اما غیرقابل فهم» نامیدهاند. تردیدی نیست که آقای ادیب سلطانی از زمرهء روشنفکران "اکسنتریک" ماست (eccentric = غیرمتعارف در علایق فکری و خوی و رفتار)؛ کسانی که باید آنان را نه تنها در طرز نوشتن بلکه در منش و حشر و نشر با سایر اهل قلم هم متفاوت و تکرو به حساب آورد. کسی که به جای واژهء سرراست «پیشنهاد» مایل است بگوید «پیش برنهش» و به جای متافیزیک بنویسد«متاگیتیک»، یا استتیک را به «زیباحسیک» برگرداند و تحلیلگر را «فروشکافنده» بنویسد ــ چنین کسی مسلماً تا اندازهء زیادی برای دل خودش، برای رضایت روشنفکرانهء خویشتنِ خود مینویسد. برای چنین روشنفکری، فراآوردن ساختههای زبانی ِ بکر در وهلهء نخست لذتی خصوصی را در بردارد، همانند لذت بردن از قطعه ای مهجور از گوستاو مالر یا فرازی از فلوبر. شاید اینطور باشد که اصیلترین روشنفکران همانهایند که، کمالگرا و سختگیر، نخست خود را خشنود میسازند، برای رضایت دل و شعور خویشتن مینویسند، و سپس آنرا به دنیا میسپارند؛ با این خطر که کارشان ناخوانده بماند. در بسیاری موارد آنها از ارتباط در حوزهء عمومی (در نقش روشنفکر ِ روشنگر) محروم میمانند. مترجمان دیگری که دلنگران روشنگری اند و جبران عقبماندگی فرهنگی، البته ناچارخواهند شد خود دست به ترجمهء دوباره ای از همان آثار بزنند.(3)
حتا یک روشن اندیش پیرامونی، یعنی متفکری از یک کشور در حالتوسعه که قصد معرفی و انتقال (و احیاناً بومی سازی) میراث روشنگری اروپایی را به عهده گرفته، نیز مجاز است گهگاه اکسنتریک باشد، خود را از جمع جدا کند و همچون ماندارینی کمال طلب در برج عاج، علایق خصوصی خود را پی بگیرد. در چنین صورتی، ترجمهء اثری از دکارت، هیوم، یا امانوئل کانت را نباید همچون انجام وظیفه در راه انتقال قلههای روشنگری به فرهنگ بومی دانست. برعکس، چنین تلاشی تنها یک زورآزمایی خصوصی است برای تمرین و بارآوردن و به کمال رساندن تواناییهای شخصی؛ مثل مجسمه سازی که با شور و ممارستی خستگی ناپذیر فقط به کمال اثرش و فراتر از خویشرفتن میاندیشد نه به تأثیر فوری کارش بر بینندگان. آنها که «میفهمند»" تنها حلقهء کوچکی از شاگردان و پیروان و نزدیکان اند.(4)
اما اگر همین روشنفکر بخواهد دربارهء سرنوشت «چپ» (و مارکسیسم به عنوان تئوری و پراتیک آن) نظر دهد، یعنی حوزه ای که «خصوصی» نیست و یک جنبش اجتماعی و سیاسی جهانی را مد نظر دارد، آیا باز هم میتواند اکسنتریک بماند؟
خبر خوب این است که رسالهء آقای ادیب سلطانی دربارهء مارکسیسم و «مسئلهء چپ» به زبانی روان و همه فهم نوشته شده، نه چندان فلسفی و نه چندان تخصصی، با لحنی معطوف به دیالوگ، در مواردی همراه با طنز، و عموماً با کم مدعایی و بدون ارائهء تعاریف دقیق و راه حلها. (به قول روزنامه نویسها در آن اثری از «راهکار» و «برون رفت» نیست!) تشخیصها و پیشنهادها همه غیرقطعی و پرسشگرانه مطرح شدهاند و در موارد بسیاری به اشاره قناعت شده است.
البته باید افزود که بیشترین بهره را از این سلسله یادداشتها، پیشنهادها، و اشارههای بکر، خوانندهای میبرد که آثار اصلی مارکس و انگلس، و تعدادی از کلاسیکهای سوسیال دموکراسی روسی و اروپایی (پلخانوف، کائوتسکی، لوکزامبورگ) را خوانده باشد، با تاریخ جنبش کمونیستی صدو پنجاه سال اخیر و نقاط عطف آن آشنا باشد، و برخی از بحثهای نظری چنددههء گذشته را هم در نقد «فلسفهء سوژه» (philosophy of the subject) بشناسد.
خبر دیگر اینکه این کتاب به زبان انگلیسی است نه فارسی!
از آنجا که آقای ادیب سلطانی در آکادمیای غربی شاغل نیست و کتاب او در میدان ولی نصر تهران زیر چاپ رفته، طبعاً باید پرسید، «چرا کتاب به زبان انگلیسی است؟» (۵)؛ در اینباره توضیحی در کتاب نیامده است. شاید مؤلف بر این باور باشد که چنین کتابی به زبان فارسی ــ با توجه به فرهنگ چپ بومیدر ایران (و فرهنگ چپ ستیزِ بومی) ــ بدخوانده و بدفهمیده خواهد شد و بد نیز پاسخ خواهد گرفت. شاید چنین باشد.
اما احتمالی دیگر نیز وجود دارد: کتاب به زبان انگلیسی «اندیشیده شده» و به سادگی به همان زبان نیز به قلم درآمده است. به گمان من شق اخیر محتملتر است. با خواندن آن به یاد نوشتههای مکتب مارکسیسم بریتانیایی میافتیم. اگر نام مؤلف و ناشر بر من شناخته نمیبود، شاید خیال میکردم این کتاب مجموعه ای از یادداشتهای کسی چون کریستوفر هیل، ریموند ویلیامز، یا اریک هابزبام باشد. چرا؟ لحن و زبان و «منش» کتاب بسیار «جنتلمن»وار است به همان معنای رسمیبریتانیایی: مؤدب، خونسرد، بی تعصب و بی غرض، کازموپالیتن (به معنی اصیل اروپایی یا اروپامدار و فرهیختهء آن).
لحن کتاب عصبی نیست، انگشت اتهام به سوی کسی نمیگیرد و گناهان عده ای را برنمیشمارد تا راه درست نشان دهد. فضای فکری کتاب به کلی غیرایرانی است، چیزی است شبیه فضای آکسفوردی/ بریتانیایی در دهههای سی ـ چهل ـ پنجاه قرن گذشتهء میلادی. سایهء پوزیتیویسم منطقی و فلسفهء تحلیلی برآن مشهود است. اگر همدردی با مارکسیسم نمیداشت، میتوانست رسالهء کوچکی باشد از لُرد راسل، یا کالینگوود، یا کلاسنوشتهء یکی از شاگردان باهوش ویتگنشتاین.
اما هیچ یک از دو بخش رساله (یکی در خصوص مفاهیم مدرن، پیش مدرن، و پسامدرن؛ و دیگری دربارهء مارکسیسم) جُستاری تحلیلی/منطقی نیست. وقتی نویسنده ادعا میکند که گامهایش را به طرز «فنومنولوژیک» برمیدارد، منظور آن است که از تعاریف دقیق و ساختن مفاهیم میپرهیزد و به نحو تحلیلی به گسترش بحث نمیپردازد و نیز در پی استقرار روابط عِلـّی میان پدیدهها نیست. آنچه در کنار هم آورده شده میتوانست به شکلهای دیگری نیز به یکدیگر مربوط شوند یا نشوند. حاشیهپردازی و حاشیه در حاشیه، از شاخه به شاخه پریدن عمدی، معلق نگه داشتن بحث، ارجاع پاسخ به خواننده و پرتاب گوی به زمین مخاطب، مقدار معتنابهی ارجاعات انسیکلوپدیک، گاه با نقل مستقیم از چند فرهنگنامهء معتبر، از وجوه استایلیستیک این رسالهاند.
به موضوعات فلسفی و پرسشهای عمومیدر مارکسیسم اشاراتی شده (ماتریالیسم و تعریف ماده؛ طرح «زیربناـ روبنا» در ماتریالیسم ِتاریخی، تعیـُنهای متقابل «هستی اجتماعی» و «آگاهی اجتماعی»، منطق دیالکتیکی، تئوری ارزش اضافه، تئوری انقلاب، تئوری الیناسیون، دیکتاتوری پرولتاریا، تحلیل طبقاتی، گذار از سوسیالیسم به کمونیسم و زوال دولت، و غیره) اما «مسئلهء چپ» خود یک کتاب فلسفی نیست و بحثی مسـتقل و تفصیلی را در هیچ یک از این زمینهها ارائه نمیدهد.
در توصیف چهرهها و ویژگیهایی از مارکسیسم، مؤلف رمانتیسیسم خود را پنهان نمیکند (مثلاً با ذکر شوقآمیز موسیقی انقلابی عصر رمانتیک، «سرود مارسی یز» و «انترناسیوناله»، موسیقی کاباره ای کورت وایل و برتولد برشت در دوران وایمار، آوازهای انقلابی آمریکای لاتین...). آقای ادیب سلطانی شیفتهء مارکس است و در ابراز این شیفتگی تا حد «اختلاط» (gossip «گاسیپ»پردازی) و آوردن ِ حکایات کوتاه (anecdote) پیش میرود. (این عادت، از قضا، مرا به یاد آن مارکسیستِ اکسنتریک ِدیگرمان میاندازد ــ زندهیاد شرف الدین خراسانی ، مترجم ارسطو و مؤلف «نخستین فیلسوفان یونان» ــ که در یکی از کلاسهایش در دانشگاه ملی، به خوبی به یاد دارم، در بارهء «دُملهای بزرگ و دردناک باسن کارل مارکس» چنان با هیجان سخن میگفت که گویی خود او روی صندلی کتابخانهء بریتیش میوزیوم نشسته و دارد درد میکشد! و اگر این را با تصویری مجسم کنید از مردی سالخورده با موهای بلند سپید و سشوآر کشیده ، کت و شلوار و جلیقهء شق و رق، و پاپیونی بهاندازه یک بشقاب ــ مثل نابغههای دیوانه در آزمایشگاه ــ آنگاه چیزی از منش انگلوفیل برخی از فیلسوفان ما دستگیرتان میشود.) بازیهای زبانی مارکس در «داس کاپیتال» که از فرهنگ ادبی ِگستردهء او حکایت دارد، میرشمس الدین ادیب سلطانی را مسحور خود میکند: «تنها یک نابغهء غولآسا میتواند به چنین زبانی سخن بگوید. ستایشی که باخواندن این خطوط در من بروز کرد قابل وصف با کلمات نیست: این سخن، فیزیولوژی نبوغ را حین عمل به نمایش میگذارد.» (6) یا، «مانیفست کمونیست یکی از درخشان ترین اسناد تاریخ اندیشهء بشری است.» (7) آقای ادیب سلطانی گاه به قلم اجازهء شعار دادن نیز میدهد: «نیروی چپ پرچمدار فرهنگ {در جامعه} است.»
و منظور مؤلف از «فرهنگ»، بدون شک فرهیختگی و فرهنگ والای زبدگان و خواصی است که در جنبش چپ، بیش از هرکس دیگر، خود مارکس مظهر آن بود و میرشمس الدین ادیب سلطانی، به یمن ذائقهء فراگیر اروپایی اش، با آن احساس خویشاوندی دارد. او به شکسپیر و گوته نزدیک تر است و از آنها قول میآورد تا مثلاً حافظ و مولوی.
یادداشتهایی که حاصلشان کتاب «مسئلهء چپ» است، تا اندازهای با روحیهای هملتوار نوشته شدهاند. میدانیم که در میان شخصیتهای شکسپیر، هملت فکورتر و به تعبیر امروزین روشنفکرتر است و درست به همین خاطر شکاک تر. او دانشپژوهی است (گویا تحصیل کرده در دانشگاه ویتنبرگ، همان دانشگاه لوتر) که با مشربی فیلسوفانه به جهان مینگرد. تردیدها و پرسشهای او را برخی به ضعف اراده تعبیر کردهاند اما هملت، به واقع، به قطعیتها و پاسخهای یقینی باور ندارد؛ به پدیدهها چندسویه مینگرد و برایندهای عمل را از زاویههای گوناگون میسنجد. او نمیتواند به سادگی تصمیم بگیرد و حکم صادر کند و دست به عمل بزند زیرا جهان را یک سویه نمیبیند.
اینها همه به رغم این حقیقت است که گرایش فکری و علاقهء شخصی مؤلف به پوزیتیویسم، فلسفهء آنالیتیک، و روش علمینزدیک تر است تا فلسفهء کانتینانتال. از همینرو است که برخلاف گرایش غالب در مارکسیسم غربی، در این رساله، فردریک انگلس (دوست و همکار مارکس در تدوین ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک) از ارجی ویژه برخوردار است. این انگلس است که دست مارکس را میکشد و او را در خط «علمی» میاندازد. آقای ادیب سلطانی ادعا میکند بدون انگلس، مارکس تنها یک ایدهآلیست هگلی باقی میماند! در جای دیگر مینویسد، «مارکس و انگلس هردو پوزیتیویست بودند.» (8) این تأکیدها یادآور هشداری است که پری اندرسون در سال ۱۹۷۶ دربارهء ضرورت توجه به علوم دقیقه، اقتصادسیاسی، و جامعه شناسی تاریخی (به جای تأکید بر فلسفه و زیباشناسی در مارکسیسم غربی) به میان کشید (9).
میدانیم که مارکسیستها در سیاست (و نیز اگر پای اخلاق به میان آید در اخلاقیات عملی/اتیکز) عمدتاً ارسطویی یا نوارسطویی اند: نزد آنها «پولیس» و همبستگی ِ کمونیته بر فردگرایی ِ لیبرال پیشی میگیرد. اما آقای ادیب سلطانی علاقه ای به اخلاقیات و سیاست ارسطو نشان نمی دهد و در عوض ارسطوی فیزیک و شناخت علمی را برجسته میکند و همان را به کلیت مارکسیسم به طور عام تسری میدهد. ضمن تأکید مکرر بر«ارسطویی» بودن مارکس، ارسـطو را هم «نخستین امپیریست منطقی/پوزیتیویست منطقی و نخستین فیلسوف [مکتب] تحلیلی» برمیشمارد.
این روزها در پهنهء تئوریک، ستارهء اقبال مارکسیسم آنالیتیک افول کرده اما به هرحال آن نیز شاخه ای است مهم از شاخههای مارکسیسم غربی. آقای ادیب سلطانی، از همین رهگذر، سوسیال دموکراسی برنشتین و کائوتسکی را (میشد اضافه کرد با آسترومارکسیسم) تا «مدل سـوئدی» امروزین اش توصیهپذیر میبیند، هم در سیاست (دموکراسی چندحزبی) و هم در اقتصاد (حداقل مالکیت دولتی همراه با سرمایه داری تعاونی).
ادیب سلطانی مارکسیستها را دعوت به «التقاط» در تئوریهای خود میکند و آنان را از بُـتواره کردن چیزی به نام «تاریخ» میپرهیزاند. به عقیدهء او مارکسیستها را باید از تمایلات ایمانی و شبه مذهبی در اصول اعتقادیشان رمانید. باید نفرت آنها را از «راستگرایان» خنثا کرد. چپ باید از حذف محافظه کاران در مبارزهء طبقاتی انصراف حاصل کند؛ حضور «راست» در جامعه برای سلامت (فکری و اخلاقی) چپ ضروری است. این سفارشها از درسهای تجربهء تاریخی ناکام اتحاد شوروی و انترناسیونال سوم برمیآیند.
آقای ادیب سلطانی در بخش اول کتاب که بسیار کوتاه به «ماقبل مدرن، مدرن، و پست مدرن» میپردازد، به طور گذرا به دیگرگون شدن مفاهیم بنیادی «هویت» و «حقیقت» نظر میاندازد و میگوید نوپلاتونیسم و پُستمدرنیسم چالشی بزرگ برای فکرمدرن اند: «در مجموع، افلاطون، مارتین هایدگر، و لودویگ ویتگشتاین معرف یک معضل یا امر بغرنج در بستر اندیشهء مدرن اند و از این دید، مطالعهء آثار آنها چالش ذهنی بزرگی را شکل میدهد.».
مؤلف درباره این امر بغرنج توضیح بیشتری نمیدهد، اما روشن است او دربارهء چیزی صحبت میکند که در سالهای اخیر زیر عنوان نقد «فلسفهء سوژه» مطرح شده است. تلاش برای «احیای چپ» نیز، که این یادداشتها در راستای آن نوشته شده، باید با این نقد رویارو شود. در این کتاب به این رویارویی هم پرداخته نشده است. طبعاً آن نوع از چپ که آقای ادیب سلطانی نزدیکی بیشتری با آن حس میکند ــ علمی، نوپوزیتیویست، آنالیتیک ــ با شدت بیشتری در مقابل چالش پُستمدرن قرار میگیرد تا مثلاً مارکسیسم هگلی و نظریهء انتقادی مکتب فرانکفورت.
سـوژه (سابجکت) چیزی نیست مگر فاعل عقلانی ِ خود مختار؛ صاحباختیارِ آگاهی و عمل در جامعه و تاریخ. در عصر مدرن، انسان در مدار هستی مینشیند و اندیشه اش را کهاندیشیدنی عقلی است، به نحوی جهانشمول، به مقام داور نهایی حقیقت، نیکی، و زیبایی (علم، اخلاق، و هنر) بدل میکند. همین عقل از روشنگری به مارکسیسم می رسد و با وساطت هگل به منطق درونی جامعه و تاریخ نیز پیوند می خورد.
اما اگر نشان داده شود ــ اگر! ــ که عقل مهار خود را به طور کامل در دست خویش ندارد و همواره با سویههایی تاریک دمخور است، سویههایی همچون ناخودآگاه، اراده به قدرت، سلطه گری، و ترور، و اگر ثابت گردد که این سویهها "بیرون" عقلانیت نیستند، بلکه در جایگاه خود او خانه دارند، آنگاه خودمختاری ِ عامل آگاه، یا عاملیت سوژه، و عقل معطوف به آزادی، در صحنهء تاریخ آسان تحقق نخواهند پذیرفت. اگر این سویهها به زبان سرایت کنند، که قطعاً میکنند، آنگاه روشن میشود که این عقل (لوگوس) نیست که بر زبان سیطره دارد، بلکه سایهروشنهای معنایی، استعارهها و استعاره در استعاره، و جابجاییهای دلالتگرانهاند که زبان را سراسر به تصرف گرفتهاند. بر اینها همچنین باید سرپیچیهای بدن، اروس، و تمنا را از یکسو و بازگشت امرقدسی و دین را در جامعهء مدرن از سوی دیگر افزود. از میان همهء این چالشها، مهمتر از همه برای کسی با گرایش آقای ادیب سلطانی، قاعدتاً باید چالش زبانی (چالش ساختار شکنانهء معناگریز) باشد. در کتاب حاضر، آقای ادیب سلطانی بارها به ضرورت دقت زبانی و مفهومی («ریگور») تأکید میورزد که در راستای پوزیتویسم منطقی اوست؛ ولی آن «چالش ذهنی بزرگ» را که نام برده بود به حوزهء زبان نمی کشاند. او با خوشبینی بسیار به دستاوردهای علوم، به افقهای پیش رو در جهانهای انفورماتیک و نانوتکنولوژی نظر دارد. به باور مؤلف کتاب «مسئلهء چپ و آیندهء آن»، منطق، علوم پوزیتیو، سوسیال دموکراسی اروپایی، و تکنولوژی ِخادم بشریت ــ اینهاست که باید تجدید حیات چپ را موجب شود. آیا چیزی از قلم نیفتاده است؟ پرنس دانمارک بر این داوری شاداب چگونه نظر می افکند؟ در این خوش بینی، آیا جایی برای مفهوم تاریک «بربریت» در نظر گرفته شده است؟
اریک هابزبام، یکی از بزرگترین تاریخنگاران عصر ما مینویسد: «بالاگرفتن خشونت [در جهان] به طور عام، بخشی از فرایند گسترش بربریت است که از جنگ جهانی اول به این طرف رو به رشد داشته است.» (10) شکل های مدرن بربریت به عقیدهء هابزبام از جمله عبارت اند از بالا رفتن سطح خشونت دولتی و غیردولتی در داخل کشورهای لیبرال دموکراتیک غربی (کشورهایی که رشد تمدنی در آنها به ظاهر قرار بود از میزان خشونت به نفع صلح عام بکاهد)، "جنگهای کثیف" یا تشکیل جوخههای مرگ در دیکتاتوریهای وابسته به غرب برای از میان بردن رهبران و کادرهای جنبشهای مقاومت که تاکنون صدها هزار کشته برجا گذاشته است، توسعهء شکنجههای سیستماتیک و مراکز تربیت شکنجهگر در جنگهای ضدپارتیزانی توسط دولتهای غربی و دیکتاتوریهای وابسته به آنها، جنگهای قاچاقچیان مواد مخدر در سرحدات مرزی (narco-wars) که هرساله هزاران قربانی برجامینهد، گسترش ارتشهای خصوصی و مزدور که به شکل شرکتهای سهامی چندملیتی به کار مشغولاند و به استخدام دولتهای سرمایهداری در میآیند، توجیهات تئولوژیک در جهان اسلام برای کشتن کسانی که مرتد (apostate) شناخته میشوند، و سرانجام، سیاستهای میلتاریستی ناتو و ایالات متحده در جهان و رشد شبکهء غیرمتمرکز تروریسم ضدغرب (نظیر القاعده). اعتقادات جزمیو ایدئولوژیک کسانی که همواره خود را برحق میدانند باعث میشود که آنها اِعمال هرنوع بربریتی علیه «دشمن» را از لحاظ اخلاقی یا دینی توجیه پذیر بدانند.(11)
چنین به نظر می رسد که غالب مشکلات تاریخی ِ سوسیالیسم ارتباط چندانی به فلسفه به معنی آکادمیک آن ندارند و چارهاندیشیهای نظری برای آنها نیز از جنس «فلسفه» نیست، اعم از فلسفهء سوژه یا غیرآن. فلسفه شاید تنها بتواند این مشکلات را برای ما معنی کند. تردیدی نیست شبحی که زمانی در اروپا گشت میزد تا خواب سرمایه را بیاشوبد، خود اکنون از سـوی ارواحی دیگربه مصاف طلبیده میشود، ارواحی که خِرَد خوشبین روشنگرانه نسبت به پیشرفت تاریخ هرگز پیش بینی ظهورشان را نمیکرد.
نوامبر 2010
پانوشتهها
1- از ارسطو، کانت، ویتگنشتاین، و دیگران.
2- برای نمونه نگاه کنید به
باقر پرهام، باهمنگری و یکتانگری، مجموعهء مقالات، انتشارات آگاه، 1378، ص 407. آقای پرهام مترجم چند اثر مهم از مارکس به فارسی است، از جمله: گروندریسه، هیجدهم برومر لوئی بناپارت، جنگ داخلی در فرانسه 1871.
3 - آرامش دوستدار، (فیلسوف اروپامدار و اکسنتریک دیگرمان) مینویسد: «امکانپذیر شدن چنین ترجمهء مجهزی از کانت به فارسی [سنجش خرد ناب، ترجمهء ادیب سلطانی]، با وجود شماری از نارواییهای زبانی اش، خود کاملاً غیرعادی و در نوع خود بی سابقه است. اما غیرعادی تر این خواهد بود که فرهنگ ما [بتواند انتظار مترجم را در بحث و جدل پیرامون آن برآورد.] ... آیا کتاب کانت یا مانندهای آن ارتباطی با فرهنگ ما و نگرش و بینش آن دارند؟ یا با آنچه ما احیاناً بغرنج مییابیم؟ آیا میشود از میان یا فراز رویداد فرهنگی خود بیرون جهید و میان بغرنجهای کانت و فرهنگ اروپایی او پایین آمد؟ اگر بشود، تازه چه مشکلی برای ما حل شده و چگونه میشود از این اقدام برای حل مشکلات خودمان استفاده کرد؟»
نگاه کنید به: آرامش دوستدار، «کانت در میان ما»، در: درخششهای تیره، چاپ سوم، انتشارات فروغ ص 312.
4- در مقالهء حاضر، «اروپا مداری فرهنگی» را با بارمثبت میآورم. آرامش دوستدار و ادیبسلطانی هردو از فرهنگ تلقی «کولتور» اروپایی (خودآگاهی خواص منعکس در فلسفه، زبان، و هنرها) را مدّ نظر دارند. دربارهء بومیسازیِ مقولات و مفاهیم غربی نگاه کنید به بخش دوم این کتاب: عبدی کلانتری، بهبود کیفیت زندگی.
5-
M. S. Adib-Soltani, The Question of the Left and Its Future - Notes of an Onlooker, Hermes Publishers, 2010
6- ص 67
7- ص 62
8- ص 69
9- نگاه کنید به
Perry Anderson, Considerations on Western Marxism, 1976, Verso
نوشتههای اندرسون، در مجموع، خود بهترین قطب نمای موقعیت مارکسیسم معاصر در تئوری و عمل است. از جمله نگاه کنید به:
Perry Anderson, In the Tracks of Historical Materialism, 1983, Verso
Perry Anderson, Arguments Within English Marxism, 1980, Verso
Perry Anderson, A Zone Of Engagement , 1992, Verso
Perry Anderson, Spectrum, 2005, Verso
10- نگاه کنید به
Eric Hobsbawm, Globalisation, Democracy and Terrorism, 2008, Abacus UK, p. 125
11- همان، صص 127-137
http://abdee-kalantari.blogspot.com/2011/05/blog-post.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |