شنبه 30 آبان 1388 ـ 21 نوامبر 2009 |
پيوند به بخش دوم پيوند به بخش سوم
سکولاريسم، والاترين «ارزش» انسانی ـ وجدانی برای ايرانی است
امير سپهر
...گوش شیطان کر
با گبر و ترسا و یهود
در یک کاسه نان میخورم
من انسانم
و در استوای اندیشهء من
چهار ارکان هستی گل
داده است.
(پرتو
نادری، شاعر افغان)
هر که اين آتش ندارد، نيست باد!
آنچه در پی خواهد آمد، نگاهی به سکولاريسم از پشتِ پنجره ای کاملاً متفاوت خواهد بود که من پرداختن بدين مقوله را از اين چشم انداز، هم روشنگرانه تر می پندارم، هم بومی تر و آشنا با جان و روان هر ايرانی، و هم اينکه چاره ساز تر. دلايل آن را هم در اندازهء مقال و مجال در همين نوشته خواهم آورد.
در آستانهء در ورودی اين کارگاه سخن اما، بايسته است اين شرح که من، وارون بسياری از نويسندگان که به ايماء و کنايت سخن می آورند، نه در پرده نويسی دوست می دارم، نه رفيق بازی در روشنگری را کاری وجدانی، نه باکم از کسی است که اگر چيزی بدانم از ترس دَم فرو بندم و نه اصولاً اين شيوه های کهنه و رنگ باخته وطنی در نوشتن و گفتن را با نَفس کار روشنگری سازگار می دانم.
«روشنگری» گران ترين پديدهء در گيتی است و ميراث خون پاک هزاران انسان شريف و خردمند و دلير که جان بر سر رهايی انسان از ظلمات قرون وسطا نهادند. بنای کار و آماج آن هم از نام اش پيداست. يعنی از عصر تاريکی گذشتن و از مدار تيره انديشه گی، تيره بيانی و تيره نگاری برون شدن و ديگر «روشن انديشيدن»، «روشن گفتن» و «روش نوشتن».
پس، اين اطوار های جلف و اين ادای باتربيت ها را در آوردن که «راستی» را در برابر پای «رعايت ادب دروغين» سر می برد، همه از ناآشنايی به اين کار سترگ فرهنگی ناشی می شود. قبای اين چُنين ادبيتی بر تن هرکسی هم که خوش نشيند، به من يکی نمی برازد. چنانچه رسم اين باشد که مردم برای دانستن جانمايهء سخن روشنفکران خود نيز به هزار بررسی و کشف و شهود نيازمند باشند، پس اصلاً روشنفکر ديگر چه انگلی است! آيا بهتر اين نيست که خود مردم يک سره به سراغ کشف راستی ها رفته و ديگر هم اصلاً آثار ما را نخوانند که کارشان دوچندان نگردد؟
به هر روی، من رسالت دگری برای خود می شناسم، روش کار دگری دارم و گوهری بسيار دگرسان. طبيعتی مادرزاد که با مماشات و بُزدلی و "مصلحت بينی" هيچ سازگار نيست. چه که بقول آن رند عالمسوز،« کار مُلک است آنکه تدبير و تأمل بايدش!». کار مُلک هم يعنی «سياست بازی» که نه تنها با روشنفکری سنخيتی ندارد، بلکه دشمن روشنفکر و روشنگری هم هست. درست به همان سبب هم، نگارنده پس از سی و اندی سال، از کار سياسی دست شستم که ديگر آزاد و رها بيانديشم و بنويسم.
اين نيز آورده باشم که اصولاً هم تمامی نگونبختی های کنونی ما، طبيعی ترين محصول آن کژفهمی های گذشته از مفهوم روشنفکری است. از اينکه نسل های پيشين، «روشنفکر» را از «عنصر سياسی» تميز نداده و هر چريک و توده ای استالينيست و مجاهد و تروتسکيست و ملی ـ مذهبی و بچه ملا و هر سياسی دُگم دگری را روشنفکر پنداشته و ـ در نتيجه ـ خود، فرزندان و ميهن خويش را بدين سيه روزی گرفتار کردند.
همچنان که امروز بسياری از مردم ما راديوچی ها و تلويزيون چی ها و هر مصاحبه شونده ای در اين رسانه های نود درصد نابلد را به غلط روشنفکر می پندارند. آنهم کسانی را که طفلکی ها حتا در روخوانی متون ادبی سياسی هم در می مانند. چرا که حتا نام واژگان و مفاهيم بسيار آسان و رايج اين دو رشته هم هرگز به گوش شان نخورده. برای مثال چند تنی از ايشان نوشته های مرا آنچنان غلط غلوط و لوس و بی نمک می خوانند که حتا خودم هم از نوشتهء خودم حالم بهم می خورد چه رسد به ديگران.
در بارهء «روشنفکر انگاری ِ» چريک و بچه ملا ها و کمونيست های وطنی...، آخر کسی که خود تا گلو در گنداب يک ايدئولوژی و مطلق گرايی غرق است، چگونه می تواند طلايه دار آزادی گشته و دگران را به باغ دموکراسی راهبر گردد! او اگر همين عرضه را داشته باشد که بتوانند خويشتن خويش را از بند اين مهملات و اوهام آزاد سازد، دَم اش گرم که کاری بسيار بسيار بزرگ انجام داده است.
چه که «ايدئولوژی»، هر نام و ترکيبی هم که داشته باشد، در نهايت هرگز رژيمی بهتر از همين جمهوری روضه خوان ها را نمی زايد. زيرا که در عرصهء سياست، ايدئولوژی درست همان مذهب است، و فاصلهء رژيم مذهبی با آزادی، دموکراسی و حقوق بشر هم از «کرمان» تا «کيهان» است. حزب الهی ناآگاه هم که قلوی دوم همان کمونيست باورمند به يک حکومت کمونيستی. البته سوسياليست هايی که به استقرار نظامی کمونيستی نمی انديشند، بيشترين شان از شريف ترين و دل پاک ترين انسان ها هستند.
به هيچ روی اتفاقی نيست که نزديک ترين رفقای جمهوری روضه خوان ها، رژيم های کمونيستی هستند. چون رژيم های ايدئولوژيک با همهء دگرسانی های برونی، گوهری يگانه دارند و همگی از يک پدر و مادر، يک خون و در نتيجه برادر هم هستند. نزديکی آنها به هم نيز ناشی از اشتراک خونی، و کشش برادر به سوی برادر است. کوته اينکه من در اين نوشته نيز چون دگر نوشته هايم، هر جا که بايسته باشد، به مصاديق چنگ انداخته و از کسانی نام خواهم برد تا آنچه مراد دارم را به بهترين شکلی رسانده باشم. بی هيچ ادا و اطواری.
سکولاريسم، دشمنی ها و کژفهمی ها
چند سالی است که گروهی از تلاشگران سياسی ما، و بيش از همه، دوست گرانمايه آقای دکتر نوری علا، بحث سازندهء «سکولاريسم» را به ميان انداخته و کوشش می کنند که نشان دهند چرا سکولاريسم يکی از شاه ستون های اعلاميهء جهانی حقوق بشر و يک جامعهء مدرن و بسامان است. اين نويسندگان همچنين تلاش می کنند تا روشن سازند که سکولاريسم نه تنها به معنای کين ورزی با دين نيست، بلکه اصلاً هدف آن به زير چتر «حمايت قانون» کشيدن نهاد دين هم هست. با اين حمايت هم، رخصت ندادن به کسانی که بخواهند دين را به دکان سالوس و کلاشی مبدل سازند (حال بگذريم از اين راستی که نَفس دين همان سالوس است و شوربختانه مردم پاک دل هم، چند هزار سال در اسارت شيادان اَهرمن آيين).
تا کنون بحث های بسيار سازنده ای هم در اين زمينه درگرفته که من گمان دارم هر کسی که اين مباحث را دنبال کرده باشد، بی ترديد ديگر بدين باور رسيده است که سکولاريسم، اصلی جدايی ناپذير از اصول پايه ای يک حکومت آزاد است. اصلی بسيار مهم در يک قانون اساسی مدرن و انسانمدار که حقوق شهروندی و قوانين کيفری همسان برای همه، از همان منبعث می گردد.
در اين ميان اما افراد و گروه های زيادی هم هستند که بحثی بدين قانومندی و شفاف را پيچيده و کدر ساخته، خواسته و ناخواسته در راه رساندن اين بحث حياتی به سرمنزل مقصود، سد و مانع ايجاد می کنند که من به سبب تنگی جا در يک متن، در اينجا از ناچاری آنها را در ذيل چند عنوان محدود قرار خواهم داد. يعنی «سيه دلان»، «کژانديشان»، «بدآگاهان» و سرانجام هم گروه «ناآگاهان» که من در اندازهء اهميت هر کدامی از اين گروه ها، و بضاعت خود از دانش، به نقش آنها اشاره خواهم نمود.
اين اشاره اما در مورد گروه هايی بسيار بسيار کوتاه و گذارا خواهد بود. زيرا که مراد من از نوشتن اين متن نه پرداختن به نقش ويرانگر و انحرافی اين گروه های دشمن سکولاريسم، که خود نيازمند مجالی و مقالی دگر است، بلکه اشاره به روح تاريخی سکولاريته بعنوان يک ارزش والا در فرهنگ و نهاد ايرانی است. يک مانده مان پاک اهورايی و ميراث نياکانی که بايد در اين روز های سخت تاريخی، بدان درآويخت و از آن الهام و نيرو گرفت. پس، باشد که اين نوشته، اندکی به برانگيختن دوباره آن وجدان جمعی ما ياری رسان شود.
سيه دلان و دشمنان سکولاريسم
افراد و دسته ها و اهداف آنها که می خواهم ذيل اين گروه بگنجانم، آن اندازه پرشمار و گونه گون است که باز، از سر ناچاری، می بايد آنها را دستکم به سه ـ چهار دسته بخش کنم. اولين دسته شريعتمداران دستاربند هستند که هم شناخت آنها به سبب رخت و ريختی که دارند آسان است و هم مبارزهء با ايشان. اين دسته، لُنگ بندان ضد ايرانی را شامل می شود که از گورستان ها و بيغوله ها به کاخ های مجلل کوچ کرده اند و اگر دشمن سکولاريسم مباشند، بسيار جای شگفتی دارد.
دستهء دوم اما کسانی هستند که گر چه بيشترين شان به لُنگ بر سران و حتا به خود اسلام هم باور ندارند، ليکن از آنجا که خاستگاه فرهنگی و اجتماعی بسيار پستی داشته و هرکدام هم از دريوزگی و پست ترين مشاغل به بالاترين پست ها رسيده اند، با تشبث و يا چنگ درزدن دروغين به دين و شريعت، بگونهء طبيعی از امتياز ها و چپاولگری های خود پدافند می کنند. با اينهمه، چون بيشترين اعضای اين دسته هم دارای مشاغلی مهم در جمهوری روضه خوان ها هستند، شناخت آنان هم آسان و به تبع آن هم، مبارزه با ايشان هم چندان سخت نيست.
دستهء سوم اين گروه اما، از کسانی گرد گشته که هم شناسايی تک تک ايشان بسيار سخت است و هم حتا در صورت شناسايی، مبارزهء با ايشان هم کار آسانی نيست. از اين روی هم يکی از بزرگترين دشمنان سکولاريسم، همين دسته است. چه که افراد آن که پنهانی برای رژيم روضه خوان ها کار می کنند، درست به دزدان و متجاوزان و تروريست هايی می مانند که يونيفرم پليس ها را بر تن کرده و شنل قضات را بر دوش انداخته باشند. يا ملا عمر هايی که خود را به شکل و شمائل نهرو و ويلی برانت و واسلاو هاول در آورده باشند.
يعنی پاسداران چاقوکشی که بيشترين شان هم يک تيتر دانشگاهی بی ارزش در جيب دارند، صورت سه تيغه می کنند، فکل آويخته و پاپيون می بندند، پوشِت در جيب می نهند، از دموکراسی و حقوق بشر و اتيک و حتا پاره ای از ايشان ـ اگر لازم باشد ـ گاهی از سقوط رژيم دَم می زنند و به بار و کازينو و کلوب های شبانه رفته و ميخوارگی هم می کنند. رژيم هم که با سخاوتمندی تمام، برای بسياری از ايشان در بهترين دانشگاه های جهان، کرسی تدريس خريداری کرده.
در يک هماهنگی، راديو و تلويزيون های فارسی زبان دولت های بيگانه هم، بدون محدوديت، به همين افراد تريبون می دهند تا به مردم اينگونه القاء کنند که گويا خردمندان و روشنفکران آزادی خواه و مطرح ايران در خارج از کشور، همين پاسدار های کرواتی باشند. برای اينکه در اين مورد مصداقی هم آورده باشم، تنها به نام دو تن از آنها اشاره می کنم که اينک ديگر مچ شان هم برای خيلی از ايرانيان باز شده است.
يعنی عليرضا نامدار حقيقی که در دانشگاهی در کانادا برايش کرسی تدريس خريده اند و آن دگر، کاوه افراسيابی که سابقاً شاگرد دکان کله پزی پدر خود در خيابان جمشيد تهران بوده و حال در يکی از دانشگاه های آمريکا برای وی کرسی خريداری شده. از آنجا که اين پاسدار، نام و نام فاميلی خيلی اسلامی و زننده ای هم داشت، رژيم روضه خان ها البته هر دو نام او را تبديل به احسن کرده که زياد توی ذوق خارج نشينان نزند.
واپسين دستهء اين گروه هم، که از دشمنان قسم خوردهء سکولاريسم محسوب میشوند، «ارسالی» ها هستند؛ کسانی که ايشان هم بسان همان پاسداران که کراواتی شده اند، درون شان چون هادی غفاری است و برون شان بسان يعقوب صفاری. درست است که دشمنی اين دسته با سکولاريسم حتا ژرف تر از چاقوکش های دکتر نما است ـ که البته در حقيفت خود اينان هم از چاقوکشان و اسيدپاشان سابقه دار رژيم هستند ـ، چرا که اين گروه افزون بر ادای روشنفکری در آوردن نقش اپوزيسيون را هم بازی می کنند، ليکن از آنجايی که من به سهم خود در مورد اين ارسالی ها، بويژه اکبر گنجی به اندازهء کافی مطلب نوشته ام، ديگر در اينجا چيزی را به تکرار نمی آورم.
جز اينکه بنويسم آخوند محسن کديور و همسر خواهرش جميله، يعنی سيد عطاالله مهاجرانی، وزير ارشاد اسبق، از دگر چهره های شاخص اين دسته هستند. دو اسلام پناهی که با چند نام و واژهء فرنگی که در خارج آموخته اند، ادای روشنفکری در می آورند اما در راستی، از خونين ترين دشمنان «روشن انديشی»، «عقل آزاد از زندان تعبد مذهبی» و «سکولاريسم» بشمار می روند.
در دشمنی با کيستی و فرهنگ و بويژه مدنيت و تاريخ پيش از اسلام ايران هم دهها بار از شيخ صادق خلخالی و حتا خود روح الله خمينی تندرو تر هستند. هيچ دوکس هم مانند اين دو تن بدين آشکاری و تندی و بی شرمی از رژيم ضد ايرانی روضه خوان ها در خارج پدافند نمی کند.
اين نوشته دنباله دارد
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|