جمعه 22 آبان 1388 ـ 13 نوامبر 2009 |
در سوگ «کمال» گریستم!
آذرمیدخت بهرام
این روزها، به خلاف نمایندگان انتصابی مجلس اسلامی که در نهایت آرامش و بر همان خوی چاکرمآبانه شان، به جای تصویب قوانین حمایتی از مردم ایران، سرگرم تصویب قوانینی هستند که زیر عنوان دهان پرکن «هدفمند کردن یارانه ها» کمر بیش از هشتاد درصد مردم این سرزمین به ستم و خون نشسته را خرد خواهد کرد، نمایندگان مجلس ترکیه روزهایی پرتنش و جنجالی را پشت سر می گذرانند. آن نمایندگان راستین مردم ترکیهء لمیده بر تخت حکومتی سکولار، که نه منتخب فردی به نام رهبر، که برگزیدهء ملت خویش اند، عملکرد دولت اسلامگرای حاکم را سخت زیر پرسش برده و به چالش کشیده اند. این در حالی است که مردم این کشور، با همهء افت و خیزهای اقتصادی شان، مغرور و سربلند، هفتاد و یکمین سالمرگ مصطفا کمال «آتاتورک» - یعنی پدر ترکیه – را با شکوهی باور نکردنی و مثال زدنی برگزار می کنند. رسانه های آن کشور همگی یکپارچه شور و احساس اند در ستایش مردی که حکومتی را بنیاد نهاد که به این آسانی ها نمی توان آن را از حفاظ بلند و امن «جدایی دین از حکومت» بیرون کشاند و به حوزهء حقیر و ویرانگر «کمر بند سبز» سود خواهان غربی و شرقی رساند.
تلویزیون ها هر تصویری که از دوران حضور «مصطفا کمال» در اختیار دارند، بارها و بارها نشان داده و می دهند؛ از شنای او در آب دریا و بازی با نوه اش گرفته تا بازدیدهایش از پروژه هایی که در زمان اش اجرا و افتتاح شد.
میهمانان بیشتر برنامه های تلویزیونی زنان هستند، یعنی کسانی که بیشترین بهره را از داشتن حکومتی این چینن برده و می برند؛ از نخستین رییس پلیس یک منطقه در شهر – که بالاتر از هشتاد سال دارد – تا نخستین کارمند زن یک بانک که دههء هفتاد عمر را می گذراند.
همهء آنان آمده و می آیند تا قدردانی خویش را نسبت به مردی ابراز کنند که راه پیشرفت انسانی را پیش رویشان نهاد و آنان را از بند حجاب اجباری و خانه نشینی تحمیلی و بیسوادی کنیز ساز و بنده پرور رهاند.
گزارشگران رفته بودند به اماکنی که روزگاری او سکونت داشت؛ تا از حوله و کفش و کمربند گرفته تا عینک و قلم و کلاه او را تصویر بردارند و پیش چشم بینندگان قرار دهند.
حتا سلاح یکی از همراهان همیشگی «کمال» - که بی درنگ پس از شنیدن خبر درگذشت او با آن اقدام به خودکشی کرد - به معرض نمایش مردم گذاشته شد. هزاران نفر از مردم، از سراسر ترکیه خود را به خانه ای رساندند که «مصطفا کمال» در آن جا برای همیشه با ملت ترکیه بدرود گفت ـ مردمی که با شوق و اشتیاقی باورنکردنی ساعت های طولانی در صف ایستاده بودند؛ از کودکی که با غرور تصویر «کمال» را بر سینه زده بود تا پیرزنی که دندان در دهان نداشت و می گفت تمام شب را نخوابیده و گرگ و میش هوا، عصازنان از خانه بیرون آمده تا از مراسم عقب نماند. همگی آنجا بودند. آمده بودند تا به تختی ساده که با گل هایی زیبا آذین بسته شده بود ادای احترام کنند؛ تختی که پذیرای واپسین دقایق عمر «کمال» بود.
این ادای احترام تنها در محل درگذشت و بر سر مزار او - که با حضور شخصیت های کشوری و لشگری شاهد مراسمی شکوهمند بود - خلاصه نمی شد. دقیقاً همزمان با ساعت مرگ این مرد زنده نام ترکیه، یعنی نه و پنج دقیقه صبح، هر کسی در هر جا بود، بر پا ایستاد و یک دقیقه را خاموش به یاد او گذراند. حتا آنانی که در اتومبیل ها بودند بوق را به صدا در آوردند تا همنوا شوند با بوق سوگوارانه کشتی ها و قطارها.
نمی توانستی چشم از این تصاویر اثرگذار برگیری. چرا که این همه، نه «به فرموده» صورت می گرفت. مردم ترکیه خودشان خواهان حضور در چنین مراسمی بوده و هستند، کسی آنان را به زور یا با وعده مرغ و گوشت به این مراسم نمی آورد. کسی در این میان پیراهن از تن نمی گیرد و بر سر و سینه نمی زند که مثلا سوگوار است! آنان می دانند چرا باید چنین مردی را بزرگ داشت. آنان امروز خویش و آینده فرزندان و همهء نسل های بعدی ترکیه را وامدار خردورزی های این مرد می دانند.
دو سربازی که کنار تخت «مصطفا کمال» ایستاده بودند، همچون همهء مامورانی از این دست، اجازهء تکان خوردن نداشتند و بی حرکت به پیش رو می نگریستند. ولی اشکی که در سوگ این مرد می ریختند چنان چهره شان را پوشانده بود که بازدید کنندگان پیش می رفتند و اشک را از سیمای جوان ولی سربلند آنان می ستردند. این صحنه ای بسیار تکان دهنده بود. افتخار یک سرباز به میهن، راست قامتی و ایستادگی اش، احساس اش نسبت به بنیادگذار حکومت کشورش، اشکی که در فراق او می بارد و دستی که مهربانانه آن را از گونه هایش می زداید؛ این ها همگی نشان زنده بودن و نامیرایی آن کشور است.
( این ها را که می نویسم، دور نمی بینم مسوولان رژیم دینی را که به زودی ژنریک این رفتارها را در مزار یکی از آخوندها، مثلاً، خود خمینی به نمایش بگذارند. این جماعت نعلین مسلک – بالایشان بسته و زیرشان باز – هیچ نمی دانند جز کپی برداری های ناشیانه از همه چیز).
همه در آن جا بودند. از پیرزنان دلنشین چروکیده و مردان کهنسال پشت خمیده تا جوانان هفده هیجده ساله که با روزگار «کمال» فاصله ها داشتند. همگی ولی متاثر و اندوهگین؛ و چنان دلتنگ و افسرده که گویی «کمال» هم امروز بدورد حیات گفته است. چنان هم می گریستند که نمی توانستی بیخودانه با آن ها همدل نشوی. مات ات می برد از بزرگی آن مرد و از عشق این مردم. گویی این ملت دو خدا دارد، خدای آسمانی که بیشترشان «الله» می خوانندش و خدای زمینی با چشمانی آبی و نگاهی ژرف نگر به نام «کمال آتاتورک»!
به دیدگان به سرخی گراییده سربازان می نگریستم و به خود و میهن ام می اندیشیدم. به یکی از همدوره های «کمال»، به مردی به نام رضاشاه.
من از رضاشاه چیزی نمی دانم – در شاه بودن اش که احتمالاً تردید نیست! به هر روی مجلس آن زمان عنوان شاه را به او اعطا کرده بود – به قول مکتبی ها، زمان اش را درک نکرده ام. یعنی در آن دوره نزیسته ام؛ که اگر زیسته بودم امروز این قلم در دستم نمی چرخید و چه بسا با خودم خاک شده بود. پس چیزی از او نمی دانم جز همان که در کتاب های تاریخ خوانده ام. تاریخ هم که همواره در کشور ما با حب افراطی و بغض تفریطی نوشته شده است. پس همان بهتر که باور کنم از او هیچ نمی دانم جز آن که مردی بود بیسواد که توان کارهای بزرگ و ماندنی و انجام کارهایی ناپسند و روی برتافتنی را داشت. می گویند سر یک نانوا را به جرم گرانفروشی در تنور فرو کرده بود، می گویند بسیاری از زمین های شمال را به نام خویش سند زده بود، می گویند بسیاری از مردان بزرگ را به زندان انداخته بود، می گویند به زور از سر زنان حجاب برداشته بود – و در این راه از خانواده خویش نیز نگذشته بود - و .. و ... و.. می گویند با تجزیه طلب ها جنگید و کشور را یکپارچه کرد. می گویند با وجود بیسوادی آنقدر می فهمید که کسانی را به خدمت این مردم بگمارد که دانشگاه و دادگستری مدرن و فرهنگستان و کتابخانه و بانک ملی و تونل کندوان و ... و از این دست را در این سرزمین ایجاد کنند و بسازند. می گویند او فردوسی را پاس می داشت، همچنان که زبان پارسی را. بگذریم که می گویند او این چیزها را نمی فهمید و اطرافیانش به او می فهماندند.
با این همه، من ِ نسل چندمی پس از او، با خود می گویم چگونه آن مرد عامی و بیسواد می توانست آن بزرگان فهمیده را به گرد خویش آورد و این پرمدعایان تحصیلکرده امروزی، نه؟ چگونه است که برخی از مثلاً روشنفکران و تحصیلکرده های امروز ایران، نمی توانند با دیگرگونه اندیشان سر یک میز بنشینند و حتا شنوندهء واژه سکولاریسم باشند چه رسد به تاب آوردن خود گویندگان این واژه؟
چگونه است که رضا شاه به مردان بزرگ مجال کار کردن داد، ولی امروزی های ما - کاری به هیات حاکمه ندارم که اصلاً از جنس ضد بشرند – به اهل دانش و شعور و افراد آگاه حتا مجال حرف زدن نمی دهند؟ انگ می چسبانند و آنان را بی دین و بی خدا و نوکر اجنبی و غیره می خوانند. چگونه است که رضا شاه پس از سقوط قاجار و آن همه بلوا و آشوب توانست سرزمین ایران را یکپارچه کند و اکنون که کشور یکپارچه است، مبارزان ما با درجه دکترا، به بهانه و با ادعای مبارزه با ستم اسلامی بر طبل تجزیه کشور می کوبند؟
چگونه است که دانشگاه دیدگان امروزین و اساتید صاحب نام، با وجود این همهء ستم و جنایت فقط می نالند که «اسلام بد اجرا شده» و «باید اسلام را با قرائت دیگری خواند» و به اجرا گذاشت؟ چگونه است که ضمن باورمندی به دینی که این همه سنگ اش را به سینه می زنند، در اعتراض به سنگسار و چشم در آوردن و از این دست، در همه این سی سال حتا یک بار کلاس های درس شان را تعطیل نکرده اند، روزهء سیاسی نگرفته اند و در مساجد و امامزاده ها بست ننشسته اند؟
چگونه است که رضا شاه بیسواد، دریافت که پوششی به نام «حجاب »، زن را مطبخ نشین می کند و به پستو می راند، و می گفت زن باید درس بخواند، زن باید به شغل های کلیدی دسترسی داشته باشد و... ولی گروهی از آقایان و خانم های درس خواندهء امروزی، هنوز «خمینی» ضد بشر و اجباری کننده حجاب را مظهر استقلال ایران و آزادی زن و مرد ایرانی می شمارند و در رسانه های خارجی با ریش و سر و روی آشفته و روسری نصفه و نیمه ظاهر می شوند که مراتب سرسپردگی شان به دین حکومتگر از نظرها پنهان نماند؟
من بر آن نیستم که مقایسه ای بکنم میان رضاشاه و خمینی، و نه حتا رضاشاه و کمال آتاتورک. این ها قیاس های مع الفارق اند. خمینی و رضاشاه قابل مقایسه نیستند، چون خمینی شاگرد و دستبوس «مجلسی» ها و «جبل عاملی» ها بود و رضا شاه، در سودایی دیگر عمر می گذراند.
رضاشاه و مصطفا کمال هم قابل قیاس نیستند چون «مصطفا کمال» با هوش و همت خویش، کشوری را به «حکومت سکولار» رویین تن (!) کرد که در آن موجودی به نام «آخوند شیعه» نبود و مفت نمی زیست؛ موجودی که قارچ گونه رشد می کند و زالو صفتانه ارتزاق؛ موجودی که همه توش و توان اش را برای در نادانی ماندن مردم و ابزاری شدن آنان به کار می گیرد تا بودن اش ضروری به نظر برسد و زندگی زیانبارش دوام بیابد. موجودی که نه تنها دشمن «مصطفا کمال» ها که سد راه «کمال انسان» است! در حالی که رضا شاه، نه تنها خود پرورش یافته در کشوری بود که مهملات و خرافات آخوندی تا مغز استخوان مردم ریشه داشت و شاهان هم از این امر مستثنا نبودند، بلکه با مردمی رو به رو بود که از مدرنیته و مدرنیزاسیون و اندیشه مدرن و دنیای مدرن هیچ نمی دانستند و قرن ها بود که گرفتار یورش بیگانان وحشی و بیابانگرد و نیز سبک مغزی شاهان و هوسبازی درباریان بودند و قربانی دسیسه بازی های سفرای روس و انگلیس.
دوباره به چشمان اشکبار آن سرباز ایستاده در کنار بستر تهی از «مصطفا کمال» نگاه کردم و با خود اندیشیدم اگر مذهب مسلمانان ایران «شیعه» نبود، اگر ایران ِ هزار سال پیش «موبد» و ایران سده های اخیر «آخوند» نداشت، آیا اندیشه مردم ما هم به کمال (!) نمی رسید؟
همچنین اگر قانون اساسی ایران پس از مشروطه آن بند «سوگند خوردن شاه به کلام الله مجید» را نمی داشت، آیا ایران امروز ما باز هم زیر نعلین آخوند، حکومت اسلامی را تجربه می کرد؟
به فرض ِ نداشتن این داشته های زیانبار، آیا جز این است که ملت ما نیز می توانست زیر سایه حکومتی «سکولار» سرافرازانه از دستاوردهای خود سخن بگوید، به داشته هایش ببالد و برای «مصطفا کمال» هایش بزرگداشت بگیرد ؟
دیگر بار اشک های گردآمده در چشمان سرباز جوان ترکیه ای بر گونه هایش چکید، من هم پا به پای او گریستم؛ نه در سوگ از دست دادن مردی که نام خویش را برای همیشه تاریخ جاودانه کرد؛ که برای نداشتن مردی این چنین در تاریخ مان.
من برای «کمال ِ» نداشته مان گریستم و برای هنوز به کمال نرسیدن مان!
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|