يک شنبه 17 آبان 1388 ـ 8 نوامبر 2009 |
مایوسترم کردی خان دایی!
تقی مختار
آقای عطاءالله مهاجرانی، وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی، با نوشتن یادداشتی برای پایگاه اینترنتی «شبکه جنبش راه سبز (جرس)» و نیز درج آن در وبلاگ شخصی خودشان، «مکتوب»، نسبت به مقاله دو هفتهء پیش من، تحت عنوان «مایوسم کردی خان دایی!»، واکنش نشان داده است. واکنش ایشان به نقدی که من بر سخنان شان در جلسهای که حدود سه هفته پیش در کالج مونتگمری، در مریلند، بیان شد نوشته بودم واکنشی از جنس مقامات حکومت اسلامی بود و، در نتیجه، بیش و پیش از آن که پاسخی روشنگر و قانع کننده و یا، حتی، جوابیهای انتقادی به نقد من نسبت به باورهای ایشان در خصوص «جنبش سبز» و اهداف آن باشد، به طرزی حیرتانگیز سخیف و بازاری و شعار زده و، در عین حال، سرشار از دروغ و دغل، و تهمت و افترا، و نیز تلاش در جهت تحقیر و تخفیف صاحب این قلم بود. ه
با این همه، من از انتشار یادداشت ایشان خوشحال شدم و هفتهء گذشته تمام و کمال آن را در نشريهء ايرانيان به چاپ رساندم(۱) تا همهء کسانی که نقد من بر گفتار ایشان را خوانده بودند از واکنش ایشان بر آن نیز مطلع شوند. خوشحال شدم از این جهت که دیدم آقای مهاجرانی در یادداشت خود تقریباً همهء آنچه را که من به نقل از ایشان در نقد خود آورده بودم بار دیگر و به صراحت بیان کردهاند و لااقل این نکته مسلم شد که رعایت عدل و انصاف در گزارش نظرات ایشان در مقالهء پیشین من شده است. و نیز خوشحال شدم چرا که دیدم آقای مهاجرانی با لحن و قلمی که در یادداشت خود به کار برده طوری ذات آخوندی خود را بر ملا و افشا کرده است که اگر من قصد آن داشتم، در انجامش تا به این حد موفق نمیشدم.
علاوه بر آقای مهاجرانی، سه تن دیگر هم نسبت به مقاله «مایوسم کردی خان دایی!» واکنش نشان دادند؛ یکیشان ـ آقای محسن خسروی ـ با درج مطلبی کوتاه در پایگاه اینترنتی «ایران امروز»، و دو نفر دیگر ـ آقایان دکتر محمد برقعی و اشکبوس طالبی ـ با ارساله نامه به «ایرانیان»؛ که هر سهء آنها را هم هفته گذشته منتشر کردم. از آنجا که برخی نکات در هر چهار واکنش تکرار شده و برخی دیگر با یادداشت آقای مهاجرانی همخوانی دارد صلاح دانستم همه را یک کاسه کرده و در نوشته حاضر ابتدا به مجموع آنها پاسخ دهم و سپس بپردازم به «مکتوب» آلوده به مکر آقای مهاجرانی.
آقایان خسروی، برقعی، طالبی و مهاجرانی، هر چهار نفر، از مقالهء پیشین من چنین برداشت کردهاند که گویا تفاوت دید و نظری بین «دو طیف از منتقدان حاکمیت ایران» وجود دارد و من در شمار کسانی هستم که معتقد به «حرکت انقلابی» و «سرنگونی رژیم موجود اسلامی» میباشند.
آقای خسروی با این برداشت چنین نظر میدهد: «در باب اصلاح و انقلاب سخن زیاد گفته شده و منظور این نوشته نیز بازگشایی دوباره این مفاهیم نیست. آنچه مورد نظر است این است که چرا تعدادی از دوستان همچنان سنگ انقلاب و سرنگونی سر میدهند بدون این که کمی به ملزومات و تبعات آن بیاندیشند... چرا دوستان راه آزموده را میخواهند دوباره بیازمایند و بر طبل انقلاب و سرنگونی میکوبند؟»
آقای دکتر برقعی، با همین برداشت، این طور مینویسد: «آقای مختار با نگاهی هنرمندانه یک سخنرانی سیاسی را بازگو و تحلیل کردهاند و با بهرهگیری از فیلم «قیصر»، ساخته مسعود کیمیایی، گفتهاند که نسل جوان ایران، که همان قیصر باشد، دیگر گوش به سخنان خان دایی... نمیدهد. او در مقابل این همه ظلم و تعدی... بر پا میخیزد تا انتقام خون خواهر مظلوم مورد تجاوز قرار گرفته خود را بگیرد.»ه
آقای طالبی هم همین برداشت را کرده و در این زمینه نوشته است: «مختار عزیز، در مقالهات... آقای مهاجرانی را به خان دایی و جوانان سبزپوش اینجایی و آنجایی را به قیصر و احتمالا خودتان را هم به فیلمنامهنویس یا مسعود کیمیایی برابرسازی کردهاید و احتمالا راه مبارزه را هم خشونت و انتقام...»ه
و آقای مهاجرانی در این رابطه اینطور مینویسد: «در سفری که به آمریکا داشتم، پس از صحبتم در... و نیز کالج مونتگمری، با موجی از پرسشها و نظرها روبرو شدم... سبزی مورد نظر دوستان سرخی میزد و گاه سرخ سرخ بود. آنان جنبش سبز را مرحلهای و مقدمهای برای انقلابی تازه تلقی میکردند که در یک کلام بساط جمهوری اسلامی را برخواهد چید... یکی از افرادی که نقدی بر صحبت من نوشته است به صراحت میگوید من دارم قیصر را ناامید میکنم! قیصر میخواهد انتقام خواهر و برادرش را بگیرد، چاقوی ضامندارش را تیز کرده و در سر فرصت میخواهد یک یک جنایتکاران را مجازات کند.»ه
از ملاحظهء یک چنین برداشت مشترکی که آقایان خسروی، برقعی و طالبی از مقالهء پیشین من کردهاند زیاد تعجب نکردم چرا که میتوانم بگویم همان طور که شلختگی فکری و شلخته نویسی و آسمان و ریسمان بافی یکی از خصوصیات بارز خیلی از دوستان دست به قلم ماست، شلخته بینی و شلخته خوانی و فیض بردن از توهمات مبتنی بر پیش داوری به هنگام مطالعه نیز یکی دیگر از ویژگیهای اغلب ما ایرانیهاست. ولی راستش انتظار این «اشتراک برداشت» را از آقای عطاءالله مهاجرانی نداشتم؛ چون پیشتر گوشم را پر کرده بودند که ایشان اهل ادب است، اهل حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی است، اهل قلم است و نویسندگی میکند و داستاننویس و رماننویس است و چه و چه... و تا به حال بیست جلد کتاب منتشر کرده است. و، خب، صد البته، لابد به همین خاطر هم وزیر فرهنگ حکومت اسلامی شده است. ویک چنین آدمی حکمامعنی این جملات ساده درمقاله پیشین مرا به راحتی میفهمد که: ه
«قیصر جوان ما اکنون در کورهء زمان پخته شده و میداند که چارهء عدالت گستری و حق جویی انتقام کشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنهای و محمود احمدینژاد نیست بل که چاره در خشکاندن ریشهء حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پایمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادیها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آیات آسمانی، رسمیت قانونی داده و بر این اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنایتی دست میزند.»ه
آیا از این هم روشنتر و سادهتر و روانتر میتوان گفت که جوانهای غیرتمند و به تنگ آمده ما که امروز راه افتادهاند تا حقشان را از اشغالگران مملکت و متجاوزین به جان و مال و روح و روان مردم بگیرند، نه قصد انقلاب و خون و خونریزی دارند و نه حتی به فکر انتقامگیری هستند؟ ولی آیا بروز و نمایش این بزرگی و بزرگواری از سوی قیصرهای امروز جامعه به این معناست که میتوان حق و حقوق انسانی و بشری آنها را، به دلیل همین نرمخویی و نرمجویی، خورد و سرشان شیره مالید؟
اگر آقای خسروی از سر شلخته خوانی و عدم دقت کافی در متن مقاله دچار این پیش داوری شده است که من طالب خشونت و انقلابم و اگر آقای طالبی، به جهت گردشی یکصد و هشتاد درجهای به سوی اصلاحطلبان حکومتی، گمان برده است که من خشونت طلب و انقلاب خواهم و نمیدانم که «بین انقلاب و اصلاح ممکن است راه سومی هم وجود داشته باشد»، حداقل هر دو این انصاف را دارند که بدخیمی غدهء سرطانی حکومت موجود و لزوم جراحی و برکندن آن از پیکر جامعه ایران را تایید میکنند و میگویند «آنچه ما همگان بر آن اتفاق نظر داریم این است که چهارچوب نظام ایران در حال حاضر در هیچ حوزهای دستآورد مثبتی برای ایرانیان ندارد؛ نه در حوزهء آزادیهای عمومی، نه سیاسی و نه فرهنگی و اجتماعی و برای تغییر وضعیت کنونی هم باید تلاش کرد (محسن خسروی).» و «مخالفت عمیق و به حق تو را با جمهوری اسلامی درک میکنم. ایده رفتن جمهوری اسلامی را میپذیرم و خشم فروخفته بخشهای وسیعی از مردم ایران را با گوشت و پوست خود لمس میکنم (اشکبوس طالبی).» ولی آقایان برقعی و مهاجرانی حقطلبی و ایستادگی غیرتمندانه و بدون لکنت زبان و فارغ از «صلاح» و «مصلحت» حکومت اسلامی ـ بیتوجه به نصایح خان داییهای محافظهکار و تاریخ مصرف گذشته ـ را بر نمیتابند چون هر دو خواهان تداوم و استمرار همین حکومتاند؛ گیرم با دو انگیزه متفاوت.
آقای برقعی انسانی مذهبی و رشد یافته در دامن فرهنگی کاملا قرآنی است و گرچه به دلیل داشتن تحصیلات مدرن و دانشگاهی و معاشرت با دانشگاهیان و روشنفکران سکولار با فضاها و اندیشههای باز و آزاد غیردینی و غیرمذهبی و غیرعقیدتی نیز آشناست، ولی تعلق خاطر ذاتی و باطنیاش به اسلام و قرآن تا حدی است که در بازنگری به هر پدیده و هر حرکت اجتماعی ناگزیر آموختههای جامعهشناسی خود را در خدمت احکام فقه شیعه گرفته و با زبانی امروزی آن پدیده و آن حرکت را به جهت مذهب شیعه اثنی عشری سوق میدهد و در این کار تا جایی پیش میرود که فیالمثل حتی امر ناپسند صیغه را نیز با نگرشی به ظاهر جامعهشناسانه توجیه میکند. همین آقای برقعی در برخوردش به نقد من بر سخنرانی آقای مهاجرانی، پس از مقدمهچینی در باب «نگرش هنری» من و «نگرش سیاسی» آقای مهاجرانی و استخراخ دو گونه قیصر از مقاله من ـ که به زعم ایشان یکی گردنکش و انتقامجوست و دیگری نرمخو و مصلحتاندیش ـ، مینویسد: «اولی کمر به خشکانیدن ریشهء این حکومت میبندد و دومی با بسیاری ـ نه تمام ـ تاکتیکهای عملی آقای مهاجرانی موافقت دارد. اولی برانداز است، دومی راه مبارزه گام به گام و در درون همین نظام را دنبال میکند. اولی رای نمیدهد، دومی به دنبال گرفتن حق رای خود است. اولی هر گونه فعالیت قانونی در درون این نظام را انحرافی میداند و دومی بر سر آن است که، در همین نظام و با همین ساختار، رییس جمهوری بر سر کار بیاید که به وعدههای خود عمل کند و آزادی نسبی را به جامعه بدهد و در موقع لزوم و در حد توانش در مقابل رهبریت بایستد.» خب، حالا شما خیال میکنید آقای برقعی خودش را به کدام یک از آن قیصرها نزدیک میبیند و اگر قرار باشد یکی از آن دو را حمایت و پشتیبانی بکند کدام یک خواهد بود؟
آقای برقعی در مطلب انتقادی خود به مقاله من، پس از اظهار لطفی نسبت به «شیوه روزنامهنگاری منصفانه» و «نگاه هنرمندانه» من مینویسد: «این زبان احساسی و استعارهای هنرمندانه برای بیان دردها بسیار توانا است و به خوبی دردی را که ملتی از این حکومت میکشد نشان میدهد. اما همین شیوه نگرش هنرمندانه و توانا وقتی وارد میدان عمل سیاسی میشود ناتوان و گنگ است زیرا صحنه سیاست یعنی راهجویی برای رفع مشکل و همین جاست که دقت مطرح است... از این رو نقد سخنان آقای عطاءالله مهاجرانی به عنوان یک سیاستمدار اهل عمل زبان سیاسی خود را میطلبد.»
از تعارفات که بگذریم، معنی این سخنان این است که من اهل احساس و هنرم ـ و لابد در خواب و خیال و رویاها و تخیلات هنرمندانه به سر میبرم ـ و ناگزیر نمیتوانم بر مسایل سیاسی دقیق بشوم، در حالی که آقای مهاجرانی سیاستمدار و اهل عمل سیاسی است و در خواب و خیال هم نیست و، پس، اینطور باید نتیجه گرفت که در اینگونه امور حق با ایشان است و بهتر است من وارد معقولات نشوم!
به این ترتیب میبینید که سمتگیری آقای برقعی کاملا واضح و روشن است. آقای مهاجرانی که خودش گفته است آدمی صلحجو و اهل تساهل است و با هر گونه خشونت و درگیری با دولت و عوامل آن موافقت ندارد. پس آقای برقعی هم به طریق اولی مثل ایشان فکر میکند و از این بابت به قیصر دومی که از مقاله من استخراج کرده است اعتقاد دارد. حالا این قیصر دوم، بر اساس شرح و تفسیر آقای برقعی، چه میگوید و چه میخواهد، از قلم آقای برقعی بخوانید: «دومی بر سر آن است که در همین نظام و با همین ساختار رییس جمهوری بر سر کار بیاید که به وعدههای خود عمل کند و آزادی نسبی را به جامعه بدهد و در موقع لزوم و در حد توانش در مقابل رهبریت بایستد.»
نمیدانم خوب توجه دارید یا نه؟ جملات و عبارات فوق را دوباره و به دقت بخوانید تا خوب متوجه بشوید که آقای برقعی و همفکرانشان از لحاظ فکری و سیاسی کجا ایستاده و در کدام طرف دعوایی که امروز در جامعه ما به راه افتاده قرار دارند. آقای برقعی میگوید (یا بهتر است بگویم امیدوار است و آرزو میکند که) این مردمی که از بعد از برگزاری انتخابات اخیر با پیوستن به «جنبش سبز» به خیابانها میآیند مقصودشان این است که «در همین نظام» (و نه هیچ نظام احتمالی دیگری)، و «با همین ساختار» (یعنی با همین قانون اساسی بنا شده بر پایه اصول اسلام و فقه شیعه)، فقط این رییس جمهور فعلی برود و رییس جمهور دیگری بیاید (که مسلما اگر بنا باشد در همین نظام و با همین ساختار و همین شکل و روش انتخاباتی گزیده شود، کسی جز یکی از همین مسلمین معتقد به «امام خمینی» و «انقلاب اسلامی» و «رهبر معظم» آن نمیتواند باشد) که «به وعدههای خود» عمل کند (و نه این که به خواستهای مردم عمل کند) و یک مقدار «آزادی نسبی» (و نه همه آزادیها که بشر با آن زاده میشود) به جامعه بدهد و «در موقع لزوم» (حالا این که هم «موقع» و هم «لزومش» را چه کسی معلوم میکند امری است که فعلا در ابهام و قابل تعبیر و تفسیر قرآنی است)، آن هم «در حد توانش» (یعنی اگر زورش نرسید، خب، هچ!) در مقابل رهبریت بایستد.»
آقای برقعی ظاهرا از «جنبش سبز» همین را میفهمد ـ یا میخواهد ـ و بس. اگر این احمدینژاد بدنهاد برود و مثلا موسوی به تازگی خوشنهاد شده بیاید، چهرهء کریه شده حکومت اسلامی عوض میشود؛ گشایش مختصری در امور روزمره پدید میآید و مردم نفسی میکشند و میروند پی تفریحات و کسب و کارشان و غائله میخوابد و آقایان روحانیون هم مثل گذشته احترامشان حفظ میماند. و چون همین را میخواهد معلوم است که با هر گونه «زیادهخواهی» و «افزودن بار بر جنبش» مخالف است، معلوم است که با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» مخالف است، معلوم است که نگران درگیری و رو در رویی نهایی مردم با حکومت است، و معلوم است که نمیخواهد ارکان این حکومت از هم بپاشد.
اما اگر آقای برقعی از سر ایمان و اخلاص دینی یک چنین خواست و آرزو و نظری دارد و آن را به صراحت بیان میکند، از واکنش مکتوب آقای مهاجرانی به مقاله من چنین بر میآید که ایشان در کار دروغ و دغلند.
موضوع را نباید بیش از این دور زبان غلتاند و با گوشه و کنایه و یا راز و رمز بیان کرد. لازم است یک نفر بالاخره صاف و پوست کنده به این مردمی که چشم امید و انتظارشان به این «جنبش سبز» است بگوید که چرا در داخل و خارج از کشور، در حالی که همه سبزپوش شدهاند، تا این حد بگو مگو هست و راه و هدف جنبش در مه غلیظی از ابهام فرو رفته است.
آقای عطاءالله مهاجرانی، که خودش را سخنگو و نماینده آقای مهدی کروبی و حامی و هوادار «جنبش سبز» در اروپا میداند، سه هفته پیش از لندن راه افتاد آمد به واشنگتن و یک راست رفت به کنفرانس سالانه «انستیتوی واشنگتن برای سیاستهای شرق نزدیک» و در آنجا برای جمعی از سیاستمداران و سیاستگذاران آمریکایی سخنرانی کرد. مواضع آقای مهاجرانی در این سخنرانی طوری بوده است که یک تحلیلگر روزنامه «واشنگتن پست» در مقالهای که به مناسبت دیدار و گفت و گو با ایشان نوشته و روز دوشنبه این هفته آن را در روزنامه مذکور انتشار داده است، اشاره کرده است به این که سخنرانی آقای مهاجرانی در کنفرانس مذکور «تکرار بسیاری از شعارهای احمدینژاد در مورد ایالات متحده آمریکا و برنامه هستهای ایران بود.» این تحلیلگر سیاسی در ادامه مقاله خود نوشته است: «آقای مهاجرانی گفت کشورهایی که به دنبال توقف برنامه هستهای ایران هستند خود دارای سلاحهای هستهای میباشند.» و به عنوان مثال از اسراییل نام برد. به نوشته این تحلیلگر آقای مهاجرانی در آن کنفرانس گفته است «تهدید احمدینژاد به نابودی اسراییل با آنچه هیلاری کلینتون در جریان مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری در مورد ایران گفته است تفاوتی ندارد» و وقتی از او (مهاجرانی) پرسیده شد که آیا به نظر وی اسراییل حق وجود و حیات دارد یا نه، او از پاسخ دادن به این پرسش خودداری کرد. نویسنده این مقاله در ادامه نوشته است مهاجرانی در مصاحبهای پس از آن جلسه به من گفت «ما با تمام چیزهایی که احمدینژاد میگوید مخالف نیستیم؛ نقطه اختلاف اصلی ما مساله انتخابات است که به نحو آشکاری در آن تقلب شد.»
خب، میبینید که تفاوت چندانی بین آقایان عطاءالله مهاجرانی و محمود احمدینژاد وجود ندارد و آنچه موجب بروز اختلاف بین آنها شده مساله انتخابات اخیر است که ظاهراً به نحو آشکاری در آن تقلب شده است؛ که اگر تقلب نمیشد و از میان آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی یکیشان بر مسند قدرت مینشست امروز مشکل آقای مهاجرانی حل میشد و ایشان میتوانست برگردد به تهران و دوباره بشود معاون رییس جمهور و یا حداقل وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی!
آقای مهاجرانی بعد از آن کنفرانس در جلسهای که در کالج مونتگمری برای ایشان ترتیب داده شده بود شرکت کرد و کوشید به شنوندگان ایرانی خودش هم بگوید که از بابت «جنبش سبز» خیالات عوضی به سرتان نزند؛ ما در درون حکومت و بین خودمان یک خرده اختلافهایی داریم که در صدد رفع و رجوع آن هستیم و این اختلافها هم هیچ ربطی به خواست و درخواست مردم کشور ـ که از ما نیستند ـ ندارد و بهتر است زیادی هم جار و جنجال نکنید. اینها را به چه زبانی گفت؟ به همین زبانی که در واکنش ایشان به مقاله من تکرار شده است: «نهضت سبز ایران تلاشی است برای احقاق حقوق تضییع شده در انتخابات ۲۲ خرداد ماه، و نیز پیگیری آزادی فرزندان رشید ملت ایران که به زندان افتادهاند و مجازات آنانی که جوانان مردم را کشتهاند. به گمانم میشود بر دو مرحله مشخص تکیه کرد. اول: برکناری رییس جمهور و دولت ناشی از تقلب و کودتا. دوم: پاسخگویی رهبری درباره اقدامات و تصمیمهایی که انجام میدهد. برای این دو خواسته مشخص میتوان از ظرفیت همین قانون اساسی موجود استفاده کرد.»
این حرفها را دوباره و سهباره بخوانید تا دریابید که چرا آقایان میرحسین موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی و دم و دنبالههاشان که خودشان را رهبران و یا سخنگویان و حامیان «جنبش سبز» قلمداد میکنند این روزها دایما از «پیگیری اعتراض مردم نسبت به تقلب در انتخابات» سخن میگویند و بلافاصله هم یادآوری میکنند که به «امام راحل»، انقلاب اسلامی، حکومت اسلامی و قانون اساسی موجود وفادارند.
ناگفته پیداست که اگر مردم ـ چنان که مشهود است ـ در پی برچیدن بساط حکومت جور و فساد اسلامی باشند، آن وقت نه تنها موقع و مقام و امتیازهای رایج آقایان به باد فنا میرود بلکه محتمل است که ـ در بهترین شکل ـ کارشان به دادگاه و محاکمه و زندان هم بکشد. پس هر جور شده این آقایان ناگزیرند در حفظ وضع موجود بکوشند و یکی از مهمترین کوششهاشان هم این باشد که با شعارهای «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» و «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» مخالفت ورزند و آنها را بیمعنا و خالی از محتوا بخوانند. آنان همچنین باید اینجا و آنجا در میان مردم ظاهر شوند، مقاله بنویسند و سخنرانی کنند و بکوشند تا به مردم بگویند که گول این عوامل و نوکران اجنبیها و در دام بیگانه افتادگان و مخالفان اسلام را که میخواهند بساط حکومت جمهوری اسلامی را برچینند نخورید و کاری نکنید که «در آینده دیگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند.»
آقای مهاجرانی در واکنش به مقاله انتقادی من مینویسد: «در سفری که به آمریکا داشتم، پس از صحبتم در نشست واشنگتن انستیتوت و نیز کالج مونتگمری با موجی از پرسشها و نظرها رو به رو شدم. شاید قدر مشترک پرسشها و نظرها که از سوی برخی افراد متفاوتی مطرح میشد این بود که، به اندازه کافی سبز نیستم.» این سخن میرساند که مردم درباره «جنبش سبز» پرسشها و نظرهایی دارند که با دید آقایان و قصد و غرض آنها در تضادی آشکار است؛ به حدی که ایشان احساس کرده است که در مقابل آنها «به اندازه کافی» سبز نیست. اما علیرغم درک این واقعیت و پی بردن به این نکته کلیدی که «سبزی مورد نظر دوستان سرخی میزد و گاه سرخ سرخ بود. آنان جنبش سبز را مرحلهای و مقدمهای برای انقلابی تازه تلقی میکردند که در یک کلام بساط جمهوری اسلامی را بر خواهد چید»، ایشان فورا به موضع حکومتی خود باز میگردد و به جای این که تلاش کند تا ببیند مردمی که امروز رخت و لباس سبز بر تن کرده و از نشانههای «جنبش سبز» استفاده میکنند به راستی چرا در پی «برچیدن بساط حکومت اسلامی» هستند، میگوید: «سی سال است که مجاهدین خلق و سلطنتطلبان بر همین موضع پای فشردهاند. در واقع آنان سرخاند... [و] سرخها جنبش سبز را فرصتی دیدهاند که بر این موج بنشینند و به مقصدی که میپسندند، راه یابند. شعار جمهوری ایرانی در حقیقت شعار این گروه میتواند تلقی شود. میخواهند در آینده دیگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند.» یعنی که آقای مهاجرانی با زدن برچسب مجاهد و سلطنتطلب بر پیشانی همه آن میلیونها ایرانی که پنج ماه است در خیابانهای تهران و شهرهای بزرگ ایران و دنیا جانشان را کف دست گرفتهاند تا یک «نه بزرگ» به کلیت یک حکومت استبدادی قرون وسطایی بگویند و حاکمان جنایتکار آن را از اریکه قدرت به زیر بکشند، هم آنها را «غیرخودی» بخواند و هم مستحق کیفر اسلامی که همان اعدام است و در مورد کسانی که امنیت نظام را به خطر میاندازند جاری و ساری است.
آقای مهاجرانی ولی این را هم کافی نمیبیند و برای تکمیل پرونده کسانی که در پی برچیدن نظام مطلوب ایشان هستند، به جلد شریعتمداری «کیهان» فرو میرود و مینویسد: «این رویکرد، از آنجا که میداند چنین هدفی به آسانی به دست نمیآید، میکوشد حمایت آمریکا و غرب را جلب کند و به زبانی سخن بگوید که به گوش آمریکا و حتی اسراییل شیرین بیاید. شعار نه غزه نه لبنان هم با چنین پنداشتی شکل گرفت.»ه
این حرفها، همه، از جنس همان تهمتها و افتراهایی است که هر روز از زبان سید علی خامنهای و محمود احمدینژاد و دیگر «مقامات» حکومت اسلامی میشنویم؛ بهطوری که اگر نام آقای مهاجرانی به عنوان گوینده این حرفها را از پیشانی نوشتار ایشان حذف کنیم، بیگمان خواننده فکر خواهد کرد که گوینده این سخنان خامنهای یا احمدینژاد است. قدر مسلم این که مجاهدین و سلطنتطلبها، هر دو گروه، در شمار مخالفان حکومت اسلامی هستند و مخالفتشان با آن را هم سی سال است که به انواع مختلف فریاد میزنند و قصد آشکار و نهاییشان هم سرنگونی و براندازی نظام جهنمی جمهوری اسلامی است. اما آنها فقط بخشی از مردم ایران و بخشی از گروههای مخالف رژیم حاکماند و در میدان مخالفت و مبارزه با جمهوری اسلامی کهکشانی از طیفها و صاحبان عقاید و نظرات و دیدگاههای مختلف سیاسی و اجتماعی وجود دارد که در مجموع میتوان از آنها به نام «ملت ایران» یاد کرد؛ همین ملتی که امروز «جنبش سبز» را مغتنم شمرده و با حمایت و پشتیبانی از آن در نظر دارد قدرت و صلابت جنبش را افزایش داده و برای رسیدن به مقصود نهایی خود که انهدام دستگاه حکومتی موجود است از آن بهره بگیرد. این همان «واقعیت تلخی» است که نه قدرتمندان فعلی حکومت و نه دوستان و رفقا و همفکران سی ساله آنها، که امروز از عرصه سیاسی حذف شده و به کناری رانده شدهاند، میتوانند هضمش کنند. و از این روست که به انکار «واقعیت» میپردارند و چنین وانمود میکنند که اکثریت قریب به اتفاق مردم و بدنه اصلی جامعه پیرو رهبرانی چون میرحسین موسوی و مهدی کروبی هستند و فقط «برخی افراد متفاوت» اینجا و آنجا دیده میشوند که «جنبش سبز را یک بهانه و فرصت میدانند. از این رو میکوشند برای آن خط مشی و اهداف و حتی رهبری دیگری تعریف کنند«.
ترس و نگرانی آقای عطاءالله مهاجرانی و همفکران و همنظران ایشان از همین «برخی افراد متفاوت» و کوشش پیگیر و مستمرشان برای نشان دادن «راه جنبش سبز» و پر رنگ کردن خطوط قرمز آن میرساند که آقایان احساس میکنند که جنبش دارد به راه دیگری از آنچه در روز نخست مورد نظر آنان بود میرود و روز به روز هم گستردهتر میشود و کار به جایی رسیده که حالا آنان در اقلیت قطعی قرار دارند و فردای «تغییرات ساختارشکن» نزدیک است.
به این ترتیب صحنهء کارزار در جامعهء امروز ایران روشن است: از پی سی سال و اندی حکومت جبارانه و خونریز جمعی اشغالگر که بر جان و مال و آبرو و حیثیت مردم ایران تسلط یافتهاند، اکنون که جان مردم به لب رسیده و زمزمههای مخالفت تبدیل به فریاد شده و جوانان غیرتمند به میدان آمدهاند که کار اشغالگران را یکسره کنند، ترس و وحشت بر جان حکومت افتاده و بر سر نحوه مهار مخالفتهای فزاینده و چگونگی آرام کردن مردم بین سران رژیم اختلاف افتاده است. برخی از آنان بر این عقیدهاند که میباید تغییراتی ظاهری و اندک، در لباس گشایشی سیاسی، در جامعه ایجاد کرد و اصلاحاتی در امور جاری و نحوه حکومتداری به وجود آورد تا بتوان ارکان آن را از گزند فروپاشی نجات داد. برخی دیگر که سررشته همه امور فعلا در کف بیکفایت آنهاست از این میترسند که ایجاد «تغییراتی ظاهری و اندک، در لباس گشایشی سیاسی در جامعه» و عقبنشینی از مواضع تند و بیرحمانه فعلی همان و افتادن در سراشیبی سقوط هم همان! دسته اول میبیند که مردم به جان آمدهاند و عنقریب است که بساط سی ساله آنها به هم بپیچد و از این رو اصرار میکند که حاکمان تسلیم خواست آنها بشوند و برای حفظ خودشان و آنها هم که شده کمی کوتاه بیایند، ولی دسته دوم که هم مزه قدرت را چشیده و هم میداند که با یک عقبنشینی تاکتیکی حتی ممکن است بلغزد و با سر به زمین بخورد، پاسخ این تقاضا را با چنگ و دندان میدهد. پس، قلب حقیقت این است که مردم آقایان را حسابی ترساندهاند و پایههای قدرت شروع کرده است به لرزیدن. قرم قرم مردم مدتهاست که آغاز شده تا کی به گفتن قرمساق بکشد!
حالا آقای مهاجرانی و دوستان و همفکرانشان دارند این قرم قرم را برای ما به صورت دیگر معنا میکنند و میگویند که مردم عصبانی زیر لب فحش میدهند چون رای انتخاباتیشان دزدیده شده و به حساب رقیب واریز شده و قصد و غرض از آمدن به خیابان هم این است که بپرسند «رای ما کجاست؟»
آقای مهاجرانی ظاهرا عاجز است از درک این نکته که اگر مساله اصلی و اساسی مردمی که به «جنبش سبز» پیوستهاند فقط همین بازگرفتن رایهاشان بود و هیچ مشکل دیگری با حکومت نداشتند، مگر نمیتوانستند همانطور که سی سال صبر و تحمل کردهاند، چهار سال دیگر هم بگذارند روی آن و منتظر بمانند تا در انتخابات آینده ـ که مطمئنا دیگر احمدینژاد کاندیدا نخواهد بود ـ به یکی از آقایان موسوی یا کروبی رای بدهند تا مرادشان حاصل شود و هیچ نیازی هم نباشد که با گذشت حدود پنج ماه از انتخابات همچنان به خیابانها بریزند و خواهان بازگرفتن رایهاشان بشوند!
این حرفی نیست که فقط من زده باشم بلکه سخنی است که بر زبان بسیاری از جوانان و به ویژه روزنامهنگاران جوانی که در قلب حوادث هستند جاری است و من یک نمونهاش را در اینجا میآورم تا هشداری داده باشم به آقای مهاجرانی.
آقای نجات بهرامی در مقالهء کوتاهی تحت عنوان «زمزمههایی که فریاد شدند»، که روز دوشنبه چهار آبان در پایگاه اینترنتی «روز» منتشر شد، مینویسد: «شعارهایی که در روز قدس امسال از سوی مردم در تهران و شهرهای دیگر ایران طنینانداز شدند، شعارهایی خلقالساعه و محصول دسیسه دشمنان و خارجیان نبود. این شعارها همان زمزمههایی بودند که سالها در محافل خصوصی و خانوادگی و در اتوبوس و تاکسی و... شنیده بودیم و در روز قدس به فریاد تبدیل شده بودند. کدام ایرانی را سراغ دارید که این زمزمهها را قبل از روز قدس و حتی قبل از انتخابات منجر به کودتای ۲۲ خرداد نشنیده باشد؟! حکایت "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" و داستان ویرانههای آباد شدهء لبنان بعد از گذشت یک سال از جنگ حزبالله و اسراییل و در چادر نشستن مردم [شهر ویران شده] بم بعد از گذشت سالها از [وقوع] زلزله در آن شهر را همه میدانند و این واقعیتهای عریان برای رویت، نیازی به تلاش "دشمن" ندارند. شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران"، و نیز شعار "مرگ بر روسیه"، از یک آگاهی سیاسی بزرگ در بدنه اجتماع ایرانی حکایت دارد و تصویری از یک هیجان کور و زودگذر نمیتواند باشد. این آگاهی سیاسی از پس یک غفلت تاریخی بزرگ نمایان شده است که دههها بر فضای عمومی و حتی روشنفکری ایران حاکم بوده است. غفلتی که آرمان و حماسه را بر جایگاه عقلانیت سیاسی نشاند و منافع ملی ایران را قربانی توهمات ایدئولوژیک خود کرد. توهم "دفاع از آرمان فلسطین" در روزگار محاصرهء ایران توسط دولتهای عربی منطقه، و در زمانهای که هیچ نشانهای از بروز واکنشهای مشابه از جانب طرف مقابل دیده نمیشود، دردی است که با تظاهر به گره خوردن این آرمان با منافع ملی ایران هم درمان نمیشود.»
در مقالهء قبلی نوشتم که «آقایان به واقع گرفتار مشکلی اساسی هستند و چنان در طول و عرض انقلاب و حکومت اسلامیشان مستغرقند که هیچ در نمییابند کجا ایستادهاند و در میان چه مردمی زندگی میکنند و این مردم چه نگاه و چه نظری نسبت به آنها و رژیم اسلامی مطلوبشان دارند.» و توضیح دادم که چون اینها و پدرانشان سی سال پیش از غرفههای تاریک حوزههای دینی بیرون آمدند و کشوری را که مال همه ما بود «اشغال» کردند و ظرف همه این سالها طوری عمل کردند که گویی آنها فاتح و ما مغلوبیم، روشن است که فقط با خودیها و خودشانیها سر و کار دارند و نمیدانند که در سر مردمی که به بهانه تقلب در انتخابات به این جنبش پیوستهاند چه میگذرد.
ارایهء یک نمونهء دیگر از طرز فکر و تلقی و برداشت یک روزنامهنگار جوان دیگر در این زمینه شاید بتواند گوشههای دیگری از «واقعیت جنبش سبز» را عیان کند. آقای شهابالدین شیخی در بخشی از مقالهای تحت عنوان «ترس از جمهوری ایرانی چرا؟» که روز پنجشنبه هفت آبان در پایگاه اینترنتی «روز» منتشر شد، چنین مینویسد: «...این همه که تا اینجا گفته شد برای واکنش نشان دادن به واکنش عدهای از فعالان سیاسی، از جمله جناب مهندس موسوی کاندیدای معترض به نتایج انتخابات و یکی از سران فعلی این جنبش مردمی، و یا دکتر پیمان و به ویژه دکتر مهاجرانی عزیز است. ظاهراً شعار "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" به مذاق این دوستان خوش نیامده است و نسبت به آن واکنش منفی نشان دادهاند... این شعار چون هزاران شعار دیگر نه از سوی کسی طراحی شد و نه به دستور کسی سر داده شد. شعاری بود از جنس همین مردم و از جنس خواستههاشان. مردم ایران با تیزهوشی کامل در ابتدای جنبش به شعارهای درون حاکمیتی پرداختند. اتفاقا شعارهایی که در ظاهر از اجزای ذاتی این نظام بود. شعاری چون "الله و اکبر"، "یا حسین..." و... اینگونه شعارهای درون حاکمیتی که ادعای مذهبی بودن، آن هم از جنس شیعه آن، را دارد بدون شک باید موجب خوشحالی این نظام میشد، اما نه تنها چنین اتفاقی نیافتاد بلکه کسانی که در پشتبامها الله و اکبر میگفتند در صورت شناسایی پانصد هزار تومان جریمه هم میشدند. اما سیر برخوردهای حاکمیت با حرکت آرام و مدنی مردم و بهویژه به نام اسلام، شیوههای اعتراضی مردم را نیز تغییر داد. شعار "جمهوری ایرانی" دقیقاً کپی همان شعاری است که در سال ۵۷ اوج گرفت و به عنوان یگانه شعار مورد تایید برای تغییر حکومت [سابق] شناخته شد: "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی". اما چرا قسمت انتهایی این شعار که ناظر بر "اسلامی" بودن نوع جمهوری است به "ایرانی" بودن تغییر یافته است؟ روشن و آشکار است آنچه در سی سال گذشته به نام اسلام بر مردم رفته است و آنچه که در این مدت و به ویژه در توجیه نتایج اعلام شده برای انتخابات دهم ریاست جمهوری به نام اسلام گفته شد، باعث آن شده که مردم از تاکید بر اسلامی بودن به این تعریفی که تاکنون ارایه شده روی گردانند و در واقع چون معادل بهتری برای خواسته انقلابی ۳۰ سال پیش خود نیافتهاند همان شعار را تکرار مینمایند منتها بدون تاکید بر وجه اسلامی بودن آن. از دید من این شعار بیش از آن که تهاجمی باشد وجه دفاعی دارد. باید به یاد بیاورید که در این مدت، بیش از تمام ۳۰ سال گذشته، بر عدم مشروعیت حکومت توسط رای مردم از سوی حاکمان پای فشرده شده است. بارها اعلام شد که رای مردم تزیینی بیش نیست بر مشروعیتی که آنها [حکومت و حاکمان] به ادعای خود از خداوند میگیرند... اکنون سئوال من این است که اگر شما قبول دارید که جامعهء ایران یک جامعه اسلامی است، اگر معتقدید که حکومت برگرفته از آرا و خواسته مردم است، اگر بر این باور هستید که مردم ایران اکثریتشان مسلماناند، چرا از شعار "جمهوری ایرانی" میترسید؟ اگر قرار است نوع حکومت در ایران جمهوری باشد و مبتنی بر آرا و خواستههای همین مردم، قاعدتاً ریشههای قوانین و فرهنگ حاکم سیاسی نیز برگرفته از عرف عمومی همین مردم خواهد بود که به احتمال فراوان غلظت اسلامی بودن و شیعی بودن آن بسیار بالا خواهد بود. اگر قانون برگرفته از عرف موجود جوامع است، بنا بر این سئوال این است که چرا از "ایرانیت" این جمهوری میترسید؟ نکند در ذهن شما "ایرانیت" تباین و اختلافی بنیادین با "اسلامیت" دارد؟ اگر چنین است، که از دید من نیست، حقیقتاً باید بساط بسیاری از مبانی فکری را که ما و شما بر آن نرد تفکر و اندیشه و تحلیل میبازیم برچینیم و پی کار دیگر برویم. اگر چنین نیست، نمیدانم این ترس و واهمه از شعاری که تنها میخواهد بگوید این مدل از حکومت را که با چنین شعاری سر کار آمده نمیخواهم [از چیست]. در ضمن عقلانیتر نیز مینماید که مردمی که بعد از ۳۰ سال حاضر شدهاند از جان و آزادی و حیثیت خودشان مایه بگذارند و در این راه خون بدهند در عین این که از هر نوع خشونتی میپرهیزند، شعارشان را با [شعار] سی سال پیش خود تغییر دهند... اما صادقانه بگویم که بیش از هر چیز از موضعگیری آقای مهاجرانی سخت در تعجبم که چگونه شخصی چون مهاجرانی که به تبلیغ تساهل و رواداری مشغول بوده و هست در مقابل دو شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران" و "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" چنین سخت و صعب موضع گرفته است و این شعار را و طرفداران این شعار را به قیصرانی چاقو به دست تشبیه کرده است که میخواهند خون به پا کنند و انتقام خون فرمانهایشان را بگیرند؟ آقای مهاجرانی چگونه شما و دیگرانی چون شما به خودتان اجازه میدهید که همه کسانی را که [ممکن است] کوچکترین تفاوت دید، آن هم تنها در یک شعار ساده، با شما داشته باشند به خشونتطلبی و چاقوکشی متهم نمایید. آقای مهاجرانی اگر میبینید هنوز دعوای افرادی چون من و دوستان دیگر رورنامهنگارم بر سر امثال شما گرامیان، با منتقدانتان بر سر این است که آنها میگویند همهء شماها از یک قماشید و ما با تمام توان در فکر تعریف تفاوتهای نگاه شما با دیگر گروه حاکمان ۳۰ ساله جمهوری اسلامی هستیم، لطفا تلاش ما را ناکام نگذارید. اگر شما نیز این مردم را تنها با توسل به همین شعار به چاقوکشان و قیصرهای ضامن کشیده تشبیه نمایید راستی فرقتان با همین گروه حاکم که دقیقا به خاطر همین شعارها مردم را به باد انتقاد گرفته است و آنها را از دایره خودی میرانند چیست؟... من به انتظار تایید چنین شعارهایی از سوی کسانی چون آقایان مهاجرانی و میرحسین نیستم. اما حداقل این است که انتظار نفی خواستههای حقیقی و خودجوش همین مردم را نیز ندارم و هرگز نمیپذیرم به محض احساس تفاوت در دید خودتان با دیگران، آنها را به دایره خشونت ورزان برانید و دایرهء تساهل و مدارا را، که همین مردمی که بیش از چهار ماه است در خیابانها به سر میبرند به من و شما و میرحسین آموختند، حلقه تنگی بپندارید که تنها شرط آن این است که باید شعارش جمهوری اسلامی و جانم فدای غزه باشد... نکته دیگری که به نظرم باید جناب مهاجرانی عزیز مورد توجه قرار دهند این است که اولا این جنبش، جنبشی نیست همانند اصلاحطلبی دهه ۷۰ که بخواهیم برای آن رهبر و مسئول و رییس و مرئوس، آن هم از جنس حکومتیاش، بسازیم. این نوع جنبش یگانهترین و نابترین شکل "جنبش مردمی" است که در خیابان توسط "مردم"، یعنی همان گروه موهومی که همیشه از آنها صحبت به میان میآید و هرگز از آنها سراغی گرفته نمیشود، پدید آمده است. صادقانه بگویم آقای مهاجرانی اگر تنها چهار بار در خیابان کنار این مردم بودید میدانستید که نمیتوان به فکر مصادره به مطلوب کردن این جنبش بود؛ همانطور که مصادره به مطلوب کردن این جنبش از سوی سلطلتطلب و مارکسیست و... امکانپذیر نیست... حقیقتا از بزرگمرد و آدم باهوشی چون شما در عجبم که چگونه هنوز از اصلاحطلبی سخن به میان میآورید. جنبش اصلاحطلبی همان زمانی که حجاریان اعلام کرد "اصلاحات مرد"، حقیقتاً مرد و دیگر شعار زندهباد اصلاحات نیز کاری نکرد. انتخابات دهم ریاست جمهوری در واقع حکم تیر خلاصی را برای این جسد از کار افتاده و زخم خورده به نام اصلاحات داشت. جنبش سبز مردم ایران "جنبش تغییر" است. اما نه از جنس جنبش تغییرات ناگهانی و سریع که مردم ایران با هوشمندی از تکرار آن جلوگیری میکنند. مردم صبوری به خرج خواهند داد برای به بار نشستن این جنبش اما نه از جنس صبوری برای اصلاحات و پروسهای ۱۲ یا ۱۵ ساله. خواستههای مردم ایران نه تنها در چهارچوب این قانون اساسی امکان برآورده شدن ندارد بلکه اگر شما همین قانون اساسی را، بدون هیچ تغییری، قبول دارید باید عرض کنم دولت احمدینژاد طبق این قانون دولتی قانونی است. انتخابات توسط وزارت کشور انجام گرفته است. نهاد مافوقی که باید این انتخابات را تایید کند شورای نگهبان است و بالاترین مقامی نیز که میتواند به این حکم نفوذ ببخشد مقام رهبری است که این حکم را تنفیذ نمودهاند. بنا بر این طبق این قانون و همین سیستم دولت فعلی دولتی قانونی است. وانگهی اگر مردم ایران باز هم حاضر بودند تن به اصلاح طلبی بدهند به جای این که به خیابان بیایند و رای و خواستهشان را با خون جوانان و عزیرانشان پیگیری کنند، میرفتند در خانههاشان مینشستند و تا چهار سال دیگر صبر میکردند و به فکر کاندیدا شدن کاندیدای دیگری از اصلاح طلبان بودند، تا یک بار دیگر در انتخاباتی دیگر وی را به پیروزی برسانند. مردم به میرحسین موسوی و مهدی کروبی اعتماد کردهاند زیرا تاکنون همراه مردم بودهاند و به پشتیبانی از خواستههای مردم پرداختهاند. گمان نبرید که اگر آنها به خواستههای مردم پشت کنند مردم هم چنان منتظر آنان خواهند ماند. اتفاقاً آقای مهاجرانی اگر نگران این هستید که نکند رهبری جنبش از مرکزیت فعلی خارج شود باید به میرحسین موسوی پیشنهاد میدادید اگر نمیخواهند با مردم همداستان شوند حداقل با جنتی و احمد خاتمی و لاریجانی همموضع نشوند.»
خب، با خواندن یک چنین مطالب و شنیدن حرفهایی از این دست، آن هم از قلم و زبان جوانهایی که در دامن همین رژیم بزرگ شدهاند، آقای مهاجرانی چه دارد که بگوید؟ میبینید که همه جا صحبت از جنبشی «کاملا مردمی» است و شعارهایی که از دل زمزمههایی بر میخیزد که مردم سالهاست در کوچه و خیابان و تاکسی، و یا در نشست و برخاستهای خصوصی و خانوادگی، با هم میکنند. تا پیش از برگزاری انتخابات یاس و ناامیدی سرتاسر جامعه ایران را فرا گرفته بود و خیلیها چنان افسرده بودند که حتی خیال شرکت در انتخاباتی که «بیحاصل» و «بینتیجه» مینمود را هم نداشتند، ولی وقتی سخن از «تغییر» به میان آمد و چند روزی به مردم فرصت داده شد تا با هم سخن بگویند، جوانها از این فرصت باریک استفاده کردند و موجی راه انداختند برای حمایت از کسانی که وعده تغییر و اندکی آزادی میدادند. وقتی در اثر کودتای انتخاباتی همه این امیدهای بازیافته بار دیگر بر باد رفت، آن وقت جوانها دیگر تاب نیاوردند و پرچم جنبش را خودشان به دست گرفتند و به خیابان آمدند تا به این بازی موش و گربه خاتمه دهند.
ثمینا رستگاری، یک روزنامهنگار جوان دیگر، در مقالهای تحت عنوان «ما و سرمستی این پیروزی» که روز پنجشنبه هفت آبان در پایگاه اینترنتی «روز» انتشار یافت مینویسد: «کافی است روزها و سالهای پیش از انتخابات را به یاد آوریم. آن روزهایی که تا چشم کار میکرد خبری از امید نبود. برای نسل ما که انقلاب برایمان داستان شده بود و شکست اصلاحات دلیل همه تلخاندیشیهامان؛ ما که در جوانی پیر شده بودیم و امیدواری سالخوردگان حیرتزدهمان میکرد، ما که در حصارهای تنهایی خودمان محبوس بودیم و حافظهمان پر بود از یک تاریخ کمر راست کردن و در هم شکسته شدن. ما "نمیتوانستیم" امیدوار باشیم؛ حتی ما که تحریم را وداع کرده و از میرحسین حمایت میکردیم. حمایت ما از او هیچگاه تمام قد نبود. در تحریریههای موقتمان همیشه موقع استدلال کردن جملاتمان اینگونه تمام میشد: جنگ است دیگر آقا! فرصتی نیست، باید برویم و رای بدهیم و انتقادهامان را به فردای روز پیروزی موکول کنیم... [روز بعد از انتخابات] به روزنامه برگشتیم. شکست باورمان نمیشد. ناگهان بیانیهای متولد شد، بیانیه شمارهء یک. میرحسین گفته بود "من تسلیم این شعبدهبازی نمیشوم." از همان روز با قامتی راست و پر غرور هوادارش شدیم. از آن روز صحنه نبرد آراسته شده میان "ما" و "آنها"؛ "آنها"یی که سالیان سال زیر پوست این شهر مفت و مجانی رشد کردند برای چنین روزی. آنها زدند ولی ما ایستادیم؛ همچون کسانی که میخواهند با کتک از خانه خودشان بیرونشان کنند به زمین زیر پایمان میخکوب شدیم. آن دوشنبه بزرگ فهمیدم که "ما بیشماریم." آن روز بزرگ ما یکدیگر را پیدا کرده بودیم؛ دیواری ستبر فرو ریخته بود و ما خویشاوندان گم کردهمان را پس از سالها پیدا کردیم... دستان هم را گرفتیم و از خیابانهایی که تا دیروز تک و تنها و تلخ و ناامید از آنها رد می شدیم گذشتیم و سرود زندگی خواندیم. پیرزن و پیرمرد، لنگ لنگان با ما بودند؛ تا جوانهایی که تا دیروز در معادلات هیچ سیاستمدار و متفکری جایی نداشتند. آن روز که با غرور فریاد زدیم "ایرانی میمیرد، ذلت نمیپذیرد" ایران در وجود تک تک ما معنای تازهای گرفت. ایران سرزمین "ما" بود و میخواستیم پرچمش را پس بگیریم!... لحظهای نخواستیم که "آنها" نباشند، لحظهای فکر انتقام در دل ما جوانه نزد، ما راه میرفتیم تا بودنمان را ببینند، تا حرمت زیر پا گذاشته شدهمان را احیا کنیم. پس بیحرمتی برایمان معنایی نداشت، نفرت در هیچ کدام از شعارهامان نبود. تمامی حق در کف ما بود، نفرت به چه کارمان میآمد؟... حتی اگر میرحسین رییس جمهور میشد اینقدر حس پیروزی در دلمان نبود. ما توانستیم نشان دهیم که هستیم و در سرزمینمان حق حیات، حق بودن و حق تعیین سرنوشتمان را داریم. ما توانستیم نشان دهیم که ایرانی بودن ما مقدم بر تمام ایدئولوژیهای آنهاست. ما مالک این خاکیم، نه ۳۰ سال، که هزاران سال است که چنینیم... مهم نیست فردا چه خواهند کرد. آرمان و اندیشههای ما در قالب تنگ مفاهیم کهن چپ و راست اصلاحطلب و اصولگرا نمیگنجد. ما سیاست را از نو خلق کردهایم. ما امروز دیگر آن جوانهای تلخاندیش نیستیم. امروز تمام آنچه که میان ما مرزی بود در هم شکسته و ما همه با هم هستیم، پس شکست برای ما مفهومی ندارد«.ه
آیا صدای قیصرهای امروز را نمیشنوید؟ همان قیصرهای غیرتمندی که دیگر «ذلت نمیپذیرند» و میخواهند همه حق و حقوقشان را از حکومت و دولت غاصب بگیرند؟ همه آن قیصرهایی که گفتم «اکنون در کوره زمان پخته شده و میدانند که چاره عدالتگستری و حقجویی انتقامکشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنهای و محمود احمدینژاد نیست بل که چاره در خشکاندن ریشه حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پایمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادیها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آیات آسمانی، رسمیت قانونی داده و بر این اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنایتی دست میزند.»
تایید این سخن را میتوان در بخش کوتاهی از مقاله شهابالدین شیخی تحت عنوان «شعار ما و چماق شما» که روز دوشنبه چهار آبان در پایگاه اینترنتی «روز» منتشر شد دید: «این مردمی که روزگاری با چوب و چماق میخواستند بساط یک حکومت جور و ستم را برچینند، در طول زمان چماقهاشان را زمین گذاشتند و قلم به دست گرفتند و به جای فحش شعار دادند. اما این جنبش که حتی در آغاز حرکتش با کمترین شعار و در هفته اول این اعتراضات تنها با علامتی که با دستهاشان به یکدیگر نشان می دادند، آغاز شد و سکوت بزرگترین فریادشان بود، پاسخی جز چوب و چماق و باتوم و گلوله نیافت. امروز هم جدیترین تغییری که مردم در حرکتشان دادهاند تبدیل همان سکوت به شعارهایی بسیار هوشمندانه و گاه بسیار حاضرجوابانه است. اکنون بزرگترین و خشونتبارترین حرکت مردم قدم زدن در خیابانهای شهر و برآوردن شعار است. اما کوچکترین خشونت گروه مقابل فرود آوردن چماق است بر سر این مردم. در این راه نه حرمت مرد میدانند و نه حرمت زن، نه حرمت سن و سال میدانند و نه حرمت روحانی و غیرروحانی... مردم این جامعه بعد از سی سال یاد گرفتند که از چماق و چوب به دست گرفتن در راهپیماییهاشان به تجمع و راهپیماییهای چند ساعته سکوت برسند. اما حاکمان و مزدوران حاکمان همین جامعه هنوز نتوانستهاند به دوران حکومتمداری مبتنی بر خرد برسند و هنوز از ابزارهای اولین مرحله حکومتمداری مبتنی بر زور عریان سود میجویند«.ه
مطمئناً آقای مهاجرانی اینقدر هوش و ذکاوت دارد که دریافته باشد مقصود من از قیصرهایی که در مقالهء قبلی به آنها اشاره کردم همین جوانهایی هستند که مطالبی از نوع آنچه را که در بالا آوردم مینویسند و بر زبان میآورند. با این همه ایشان مثل پدر معنوی خودشان، خمینی سفسطهباز و دروغپرداز، خدعه به کار گرفته و چنین وانمود کرده است که من چاقوی ضامندار تیز کرده و میخواهم سر فرصت یک یک جنایتکاران را مجازات کنم. یک چنین دروغ و تهمتی ـ آن هم از زبان یک وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی ـ چنان سخیف و رذیلانه است که نیازی به پاسخ ندارد. ولی، با این اوصاف، دیدم این حرف از دایره سنجش اهل قلم به دور نمانده و اتقاقا جوان روزنامهنگاری که او نیز ناگزیر از جلای وطن شده است واکنش نشان داده و یادداشتی در این زمینه منتشر کرده است که تاملی بر آن خالی از فایده نیست.
یادداشت مذکور را روزبه میرابراهیمی تحت عنوان «جناب دکتر مهاجرانی! روح "سبز" زبان "سرخ" نمیخواهد» نوشته و روز پنج آبان در وبلاگ خودش درج کرده است. بخشهایی از این یادداشت چنین است: «میدانید که به لحاظ نگرش سیاسی همداستانی زیادی با شما و دیگر اصلاح طلبان ایرانی داشته و دارم و کارنامه و نوشتههای به جا ماندهام در طول سالها قلم زدن در عرصه روزنامهنگاری ایران، چه در ایران و چه در بیرون از ایران، گویای این ادعا است... با بسیاری از نکتههای بیان شده در نوشته شما همنوا هستم اما لحن تلخ و گزندهاش را از جنس روح سبزی که باید منادیانش داشته باشند دور یافتم... نوشتهاید "سبزی مورد نظر دوستان منتقد شما سرخی میزد و گاه سرخ سرخ بود. آنان جنبش را مرحلهای و مقدمهای برای انقلابی تازه تلقی میکردند که در یک کلام بساط جمهوری اسلامی را بر خواهد چید... این سخن تازهای نیست؛ سی سال است که مجاهدین خلق و سلطنتطلبان بر همین موضع پای فشردهاند؛ در واقع آنان سرخند". در ادامه نوشتهاید "سرخها جنبش سبز را فرصتی دیدهاند که بر این موج بنشینند و به مقصدی که میپسندند، راه یابند. شعار جمهوری ایرانی در حقیقت شعار این گروه میتواند تلقی شود. [و] عملاً کسانی را که شعار "جمهوری ایرانی" دادهاند را "سرخ" نامیدهاید و سرخها هم در نوشته شما امثال "مجاهدین خلق و سلطنتطلبان" هستند... به عنوان یک شهروند نگران از سرنوشت کشورم حق دارم نگران باشم که نکند روشنفکران و متفکران کشورم واقعیت را آنگونه میبینند که دوست دارند نه آنگونه [که] هست". در بخش دیگری نوشتهاید: "میخواهند در آینده دیگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند. این رویکرد، از آنجا که میداند چنین هدفی به آسانی به دست نمیآید، میکوشد حمایت آمریکا و غرب را جلب کند و به زبانی سخن بگوید که به گوش آمریکا و حتی اسراییل شیرین بیاید. شعار نه غزه، نه لبنان هم با چنین پنداشتی شکل گرفت." این "میخواهند" را در مورد "سرخ"های مد نظرتان نوشتهاید اما فکر میکنم آن "خواستن" را سرخها نیستند که در حال تحققاش هستند بلکه عملکرد حاکمیت جمهوری اسلامی در شرایط کنونی بیشترین تلاش را دارد که حاصل این تلاش دقیقا همینهاست که شما نوشتهاید... تعجب کردم از این استدلال. چون اگر تنها چند هفته به مانند شهروندی معمولی در طول دو سه دهه اخیر در ایران در میان مردم، در خانهها و کوچهها و تاکسیها و... بودید دلخوری و دافعه مردم را نسبت به توجهات و هزینههای مالی و معنوی حکومت به همنوعان فلسطینی و لبنانی به راحتی لمس میکردید. آیا نباید به آن مردی که برای تهیه سفره خانوادهاش مجبور است چند شیفت کار کند حق داد که وقتی خبر کمکهای گاه و بیگاه و ریز و درشت این مقام و آن مقام به مردم کشوری دیگر را میشنوند عصبانی باشد و اگر فرصتی یافت همین "داد" را فریاد زند. این بخش از نوشتهتان را نیر آنگونه تفسیر میکنم که شاید ناخواسته واقعیت را آنگونه که دوست دارید میبینید و نه آنگونه که هست... وقتی آینده برای نسلهای آینده سبز خواهد شد که همه در کنار هم باشیم و زندگی را تجربه کنیم؛ حال هر کسی با هر دیدگاه سیاسی میخواهد باشد. آیا در آن حکومتی که میخواهد حقوق ملت را تضمین کند بخشی از ملت هم حق دارند متفاوت با "ما" بیاندیشند و فعالیت کنند یا نه؟ با "سبز" و "سرخ" کردن این و آن و مسلمان و غیرمسلمان نامیدن انسانها روح سبز و رحمانی نهضت سبز را مخدوش نکنیم.»
به این ترتیب، روشن است که در باور به این که اهداف «جنبش سبز» متعدد، رنگارنگ، متنوع و چند وجهی است من تنها نیستم. و توجه دارید که در اینجا فقط به نمونههایی اشاره کردم از نظرات اولا جوانها و دوما کسانی که در داخل و خارج کشور زندگی میکنند و به وضوح وابسته به محافل و گروههای اصلاحطلباند تا نشان داده باشم که در درون خود اصلاحطلبان هم امروز دیگر پیروی از «جنبش سبز» نشانه پیروی از خواستهای آقایان موسوی، کروبی، خاتمی و به طریق اولی کسانی مثل آقای مهاجرانی نیست. حالا اضافه کنید بر این دیدگاهها نظرات بخشهای گسترده دیگری از جامعه ایران، چه در داخل و چه در خارج از کشور، را که اساساً «غیرخودی» و دگراندیش خوانده میشوند و هر یک از زاویهای نظام موجود را نفی و طرد میکنند و خواهان برچیده شدن بساط آن هستند. به عقیده من، هدف بزرگ و نهایی «جنبش سبز» چیزی جز این نیست و نمیتواند هم باشد زیرا اینطور که از قراین بر میآید اکثریت آن بخش از مردم ایران که فکر میکنند و برای سرنوشت خود و جامعه خود اهمیت قایل میشوند خواهان تغییرات اساسی و ساختارشکن هستند و از این زاویه است که «جنبش سبز» خاطره انقلاب سال ۵۷ را در آنها زنده میکند و میخواهند کاری کنند که یک دگرگونی اساسی در مملکت ایجاد بشود. اغلب روشنفکران، فعالان سیاسی، روزنامهنگاران و تحلیلگران سیاسی ایرانی و غیر ایرانی بر این باورند که امروز در ایران یک رنسانس واقعی در جریان است؛ آتشی در زیر خاکستر میسوزد و میکوشد راهی به بیرون باز کند. مردم احساس میکنند همه زندانی و اسیر حکومتی هستند که مجریان آن خود را تابع هیچ قانونی، حتی قانون خودشان، نمیدانند. و جامعه بیقانون تبدیل شده است به جامعهای بیاخلاق که هر کس در آن به هر شکل که میتواند و از دستش بر میآید امور خود را میگذراند و هیچ کس از فردای خود که هیچ، از یک ساعت دیگر خود و خانواده و وابستگان و دوستان و آشنایان و همشهریانش خبر و نسبت به آن اطمینان ندارد. یک چنین جامعهای دیر نخواهد پایید که از هم گسیخته و دچار پریشانی و اضمحلال بشود. در این میان، البته، چشمههای خشم به جویبارهای کینه و از آنجا به رودها و رودخانههای عصیان و سپس به دریایی توفانی میپیوندند که امواج سرکش آن روزی همه را به کام خود فرو خواهد برد. سرکوب مستمر و مداوم خواستها و سرپوش نهادن بر انرژی سیاسی و اجتماعی جامعه باعث خواهد شد تا بالاخره روزی آن انفجار بزرگ که همه ما از آن پرهیز داریم رخ دهد؛ همان انفجاری که مردم از آن به نام «انقلاب» یاد میکنند و آقای مهاجرانی هم به طعنه و تمسخر گفته است که «اگر اتفاق بیفتد، یک کمدی تمام عیار خواهد بود.»
پیداست که آقای مهاجرانی علیرغم این که چیزی حدود پنج سال است که در اثر دسیسه سیاسی همقطاران سابق خودش، با بهرهبرداری از برخی مشکلات شخصی و خانوادگی ایشان، ناگزیر شد فلنگ را بسته و به غربت پناه آورد، هنوز و همچنان احساس میکند نه تنها زیر پایش قرص است بلکه در آینده نزدیک و پس از یکسره شدن کار محمود احمدینژاد و سید علی خامنهای، او به وطن اسلامی برخواهد گشت و دوباره بر مسند صدارت تکیه خواهد زد. و از این روست که انقلاب فردا را یک کمدی تمام عیار میبیند در حالی که اگر از خوش خیالی بیرون میآمد در مییافت که سقوط رژیم آخوندی در مایه یک «کمدی ـ تراژیک» واقعی خواهد بود که ما را در عین خنده به گریه خواهد انداخت.
من نمی دانم در چنان روزی آقای مهاجرانی به خاطر از کف رفتن حکومت اسلامی مطلوبش تا چه حد غمگین و افسرده خواهد بود ولی آنچه میدانم این است که در آن روز هیچ یک از ما چاقوی ضامنداری در جیب نخواهیم داشت تا برکشیم و سینه او و دوستانش را بدریم. این کار از ما بر نمیآید، ولی در سی سال گذشته دیدهایم که حکومت اسلامی همیشه با توسل به چاقو و چماق از مردم بیدفاع نسق گرفته و امانشان را بریده است. در همان اول انقلاب هم آقای خمینی با چاقو بود که به میدان آمد؛ همان چاقویی که دستهاش را به مرحوم مهندس بازرگان داد و تیغهاش را پیش خود نگه داشت تا زورش را با آن به رخ مردمی که مغلوب انقلاب اسلامی او شده بودند بکشد. نه، هیچ کدام از ما که به «جنبش سبز» پیوستهایم اهل چاقو و چاقوکشی نیستیم و میدانیم که خواست اصلی و نهایی «جنبش سبز» میباید با توسل به روشهای غیرخشونتآمیز و از طریق مبارزات مدنی تا جایی پی گرفته شود که همه با هم برای برگزاری رفراندومی برای تعیین سرنوشت سیاسی کشورمان آماده شده باشیم.
و دیگر این که، میماند گوشهها و کنایههای سخفیف و نازلی که آقای مهاجرانی در جوابیه خود زده است به شخص من؛ همراه متلکهایی از قبیل این که مرا «یک هنرپیشه سابق سینما» خوانده که «در آستانه هفتاد سالگی هنوز بوی قیصر میدهد» و غیره... در اینجا هم باز میبینم که ذات ایشان همان ذات معروف آخوندی است و علیرغم این که ناسلامتی وزیر فرهنگ حکومت اسلامی بوده هنوز نمیداند که «هنرپیشگی» یک پست و مقام و منصب نیست که با برکنار شدن شخص از آن بتوان او را مثلا «وزیر سابق» خواند. هنرپیشگی و هنرمندی یک ویژگی، یک مهارت، یک تخصص و یک امتیاز است که تا دم مرگ با اهل آن میماند؛ کما این که من از هنگام جوانی تا به حال، همچنان، در کنار نویسندگی و روزنامهنگاری، هر وقت فرصتی و رخصتی فراهم آمده، در عرصههای سینما و تئاتر بازیگری و کارگردانی و نقشآفرینی هم کردهام و در آینده باز هم خواهم کرد.
اما، اشاره آقای مهاجرانی به حرفهء هنرپیشگی «یکی از افرادی که نقدی بر صحبت» ایشان نوشته، نگفته پیداست که کنایهای است بر قایل بودن تخفیف و تحقیر نسبت به حرفه یا هنر بازیگری و هنرپیشگی؛ و باز همان نگاه آخوندی! و عجیب است که این آقا که در کنفرانس انستیتوی واشنگتن برای اظهار فضل در مقابل آمریکاییها مرتب اسم از ویلیام فالکنر و والت ویتمن و داستایوفسکی و فرانتس کافکا میبرد تا نشان بدهد که اهل فکر و اندیشه و ادب و هنر هم هست، چرا نمیداند که این آمریکاییها برای بازیگرهای حتی سینمای هالیوودی خودشان هم چنان ارج و قربی قایلند که رونالد ریگان را به سمت ریاست جمهوری و آرنولد شوایتزینگر اتریشی را به سمت فرماندار یکی از مهمترین ایالتهای خودشان انتخاب کردهاند! و ما هنوز فراموشمان نشده است که روزی روزگاری خانم ملینا مرکوری بازیگر یونانی سرشناس هم توانست بر مسند وزارت فرهنگ و هنر آن کشور تکیه بزند.
و نمیدانم چرا در «آستانهء هفتاد سالگی» بودن من ـ که البته هنوز پنج شش سالی با آن فاصله دارم، و ظاهراً میباید فصل دانایی و پختگی انسان شناخته شود ـ مایهء ریشخند آقای وزیر سابق فرهنگ و هنر اسلامی شده است! آیا کسی راز این نکته را میداند؟
نه، حالا دیگر جا دارد رو کنم به آقای مهاجرانی و مستقیم در چشم ایشان بگویم که «با آن رفتار و کنش سیاسی و این طرز فکر و اخلاق شخصی، متاسفانه، مایوسترم کردی خان دایی«!
پینویسها:
۱ و 2ـ هفته نامه «ایرانیان» ۱۳ سال است که، با مدیریت و سردبیری من، در واشنگتن، پایتخت ایالات متحده ، چاپ و منتشر میشود.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |