سه شنبه 7 مهر 1388 ـ 29 سپتامبر 2009 |
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپديد...
الاهه بقراط
هنوز يک ماه مانده، ولی میپرسم تا فقط پرسيده باشم، وگرنه میدانم پاسخشان حتما منفی است: «میخوام برای کنسرت شجريان در روز ۱۵ سپتامبر برای خودم بليط بخرم. شما هم مياين؟» هر کدام میگويند:«حتما! برای منم بگير!» فکر میکنم شوخی میکنند. در صورتشان دقت میکنم و میگويم: «شوخی نمیکنم. اگر واقعا مياييد، برای شما هم بگيرم». ولی هر بار، هر دو، میگويند: «چرا شوخی؟ برای منم بگير!»
دختران جوانم موسيقی «پاپ» ايرانی را، از قديم و جديد، دوست دارند ولی هرگز به موسيقی سنتی و کلاسيک ايران علاقهای نداشتند. تصنيفها و ترانههای قديمی ايرانی را هم دوست دارند. حتی اين اواخر شنيدم از اينترنت به بديعزاده و داريوش رفيعی گوش میدهند و هر بار هم مرا صدا میکنند که «اين همون نيست که تو میخوندی؟» و يا خاطرات خود را زير و رو میکنند و از من میخواهند آنچه را پس از کودکی آنها، در زير غبار زمان و رويدادهای روزانه گم شده است، با تکرار ملودیهايی که به ذهن سپردهاند، به ياد بياورم تا بتوانند آنها را در اينترنت پيدا کنند و وقتی موفق به «کشف» دوبارهء آنها نمیشوم، آنقدر خودشان میگردند تا پس از چند روز، سرانجام پيروزمندانه میگويند: «ديدی؟ اين بود: هايده، مهستی، حميرا، ويگن، عارف...» بخشی از گذشته به زور مدفون شده نسل ما را نيز آنها دوباره کشف میکنند و به رخ ما میکشند. اما موسيقی سنتی و شجريان؟
خاک پای مردم
من «سياوش» را از آن زمانی که دبيرستانی بودم و چهرهء جوانش در برنامههای »فرهنگ و هنر» بر تلويزيون سياه و سفيد ظاهر میشد میشناختم که میگفتند از خواندن قرآن به آواز و موسيقی روی آورده است. و اعتراف میکنم تا هنگامی که دانشجو شدم، علاقهای به موسيقی سنتی ايران نداشتم. به تصنيفها و خوانندههای پيشکسوت ايران نيز تنها در دوران دانشجويی بود که علاقه پيدا کردم: بنان و قوامی و رفيعی و ديگران...
بعدها ترانههای ملی و ميهنی «سياوش» که ديگر به نام خودش، شجريان، میخواند، از او چهرهء ديگری به نمايش گذاشت و صدای او که همراه هميشگی روزهای تاريک ما در سالهای دههء شصت بود، مانند شعر حافظ و شاملو، معنای ديگری يافت: سرشار از نيرو و مقاومت و پيامآور اميد، حتی اگر فکر میکرديم ممکن است در نيمه راه زندگی به پايان برسيم: اميد تاريخی...
آنچه محمدرضا شجريان در اين روزهای سرنوشتساز که از سر میگذرانيم، در پشتيبانی از «خس و خاشاک» ايران مطرح کرد، و شکايت وی از «صدا و سيمای جمهوری اسلامی» که چنان مورد تحريم مردم قرار گرفته که حيات مالی آن با بحران روبرو شده است، از اين چهرهء همواره ساکت و آرام، يک همراه ساخت تا آنچه خوانده و میخواند با مضمون واقعی زندگیاش همخوانی يابد: «همراه شو، عزيز!»
همراه شدن شجريان با مردمی که از سوی حکومت و رسانههای داخلی تنها ماندهاند، پشت آنها را بيشتر گرم کرد. حضور او در روز پانزدهم شهريور در برنامه «دو روز اول» صدای آمريکا و تأکيد دوباره او در مخالفت با سرکوب مردمی که جز از راه مسالمت دست به اعتراض نزده بودند، وی را از ديگر هنرمندانی که تا به امروز مُهر سکوت بر لب کوبيدهاند، بيشتر متمايز ساخت.
شجريان و کارهايش در عرصهء بينالمللی مطلقاً به شهرتی که برخی، از جمله در سينما، دارند و در سالهای گذشته به دلايل مختلف مورد پشتيبانی جهانی قرار گرفته و جوايز متعدد دريافت کردهاند، نمیرسد. در عين حال اين نيز واقعيتی است که اتفاقاً شهرت اين عدهء اخير نيز با وجود «بينالمللی شدن» به پای شهرت و محبوبيت داخلی و ملی شجريان، حتی پيش از آنکه خود را «خاک پای مردم» بخواند، نمیرسد! به دليل همراهی به موقع و صريح اين «عزيز» بود که مخاطبانش در يک قرارداد ناگفته و نانوشته متقابلاً به پشتيبانی از او برخاسته و آخرين کارش را در بازار ناياب ساختند.
از ايرانيان خارج کشور نيز، چه آنها که الفتی با موسيقی سنتی ايران دارند، و چه آنها که ندارند، تنها اين کار بر میآمد که هيچ صندلی را در کنسرتهای هنرمند مردم خالی نگذارند و عزيزانه با وی همراه شوند چرا که او با آنها همراه شده بود. از همين رو، اين بار کنسرتهای شجريان با ترکيبی ديگر روبرو بود: رنگارنگ و متنوع، از هر نسل و با هر تعلق... درست مانند جامعه زخمخورده و دردمند ايران که در بدترين شرايط نيز همواره قدرشناس است، حتی اگر زمانی به هر دليلی به بيراهه رفته باشد.
راه مردم
شايد شما هم توجه کرده باشيد که جنبش اعتراضی مردم، حتی و به ويژه در شرايط سرکوب خشن، هرچه اديکالتر گشته و به سوی خواستهای بنيادين و تغييرات اساسی رانده میشود، تأثير و رد پای خود را نيز در نظم و نثر و چرخش قلم و زبان برخی از کسانی که تا چندی پيش «چيز» ديگری میگفتند، میگذارد و آنها را نيز وا میدارد تا با آنها همراه و همسو شوند. مردم نه تنها نامزدهای معترض انتخابات، بلکه به اصطلاح روشنفکران و تحليلگران و احزاب را نيز رهبری میکنند و به آنها راه نشان میدهند. راهی که مايلند با کمترين هزينه و کمترين خشونت و با بيشترين مسالمت و صلحجويی در برابر حکومتی تا دندان مسلح و درندهخوی بپيمايند.
با اين همه تأثير جنبش اعتراضی مردم و مسيری که در حرکات و شعارهای خود نشان میدهند، بر افراد و احزاب مختلف، يکسان نيست. همواره کسانی هستند که تا مطمئن نشوند ورق به کدام سوی بر میگردد، حاضر نيستند «خطر» کرده و از يک سو سياست و تحليلهای خود را تغيير داده و چه بسا مجبور شوند بر آنها قلم بطلان بکشند و از سوی ديگر، اگر موقعيتی دارند، آن را هزينه کنند. جامعه هنری و ادبی کشور نيز درگير اين قمار است. قماری که برای برخی بر سر مرگ و زندگی است. اگرچه ناممکن به نظر میرسد، ولی شايد جمهوری اسلامی سی سال ديگر، چه بسا به شکلی ديگر، بماند! شايد در همين سی سالگی جوانمرگ شود! کسی چه میداند؟ کسی چه میداند اين نبرد نابرابر و ناعادلانه بين نهادهای متعدد سرکوب و مردمی که دستشان خاليست با «رهبرانی» کمبنيه که هر بار فرصتها را از دست میدهند و بخت خويش را که تاريخ به آزمون در اختيار آنها گذاشته است، میسوزانند، به کجا خواهد رسيد؟ در يک چشمانداز تاريخی، البته ايران جز راه دمکراسی، راه ديگری در پيش ندارد. اما اين «تاريخ» کی فرا خواهد رسيد؟ «بازیهای پنهان در پس پرده» که بازيکنان اصلیاش نه تنها مردم و رهبران ايران، اعم از پوزيسيون و اپوزيسيون، بلکه «ديگران» در منطقه و جهان نيز هستند، چه تأثيری بر اين «چشمانداز» خواهند داشت و اساسا اين چشمانداز تا چه اندازه به سود همه بازيگران خواهد بود که با يکديگر همراهی کنند؟!
در چنين شرايطی اما ديررسيدگان همواره تاوان حسابگریهای شخصی را با حذف ناگزير خويش از صحنههايی که پيش از اين در آنها حضور داشتند، میپردازند. اين واقعيت را، برای نمونه، جامعه آلمان پس از سقوط رژيم هيتلری و چهل سال بعد، پس از فروپاشی رژيم کمونيستی در آلمان شرقی، تجربه کرد. آنهايی ماندند و ارج و قرب يافتند که دست کم کلامی گفته و با اعتراض مردم همراه شده بودند.
محمدرضا شجريان در گفتگوی خود با صدای آمريکا در همراهی با مردم بود که در پاسخ يکی از پرسشهای بيژن فرهودی در زمينه آنچه در ايران میگذرد با اشاره به سياست و موقعيت رژيم گفت: «گمان نکنم که اينها بتوانند بعد از اين مملکت را اداره کنند، فقط میتوانند کنترل کنند». راست اين است که در طول سی سال گذشته «اداره» مملکت توسط جمهوری اسلامی تنها و تنها با «کنترل» شديد و توسط نهادهای متعدد اطلاعاتی و امنيتی و سرکوبگر امکانپذير بوده است. فراگير بودن سرکوب و همگانی شدن آن اما ناگزير به اعتراض و مقاومت فراگير و همگانی انجاميد و روزهای تاريخی را آورد.
اين روزها لحظه تصميم است. لحظهای که اگرچه بسی بيش از بيست و دوم خرداد آغاز شده بود ليکن با آن به تثبيت رسيد. لحظه تصميم نه تنها برای حکومت و نهادها و وابستگان و دلبستگان آن، بلکه برای همه! اين است که در راهی که «خاک پای مردم» همگان را عزيزانه به همراه شدن در آن فرا میخواند، کلام جاودانه حافظ از حنجره «سياوش» بار ديگر به شرح حال ملتی تبديل میشود که هر بار اميد و آينده را در شعر و ترانه جسته است:
دور
گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما يکسان نماند
حال دوران، غم مخور!
گرچه منزل بس
خطرناک است و مقصد ناپديد
هيچ راهی نيست کان
را نيست پايان، غم مخور!
کيهان لندن ۲۴ سپتامبر ۰۹
www.alefbe.com
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |