شناخت شناسی فمینیستی *
راسل برنارد
ترجمه: هما مداح
محققان فمینیست چطور می دانند که چه می دانند؟ ادعاهای معرفتی بر چه اساسی بنا می
شوند؟ داده های تحقیقات فمینیستی چه هستند؟ چه رابطه ی میان واقعیت مشاهده شده و
شواهد (evidence)
وجود دارد؟ دلایل چگونه ساخته می شوند؟ در فمینیسم در مورد هریک از این سوالات بحث
هایی وجود دارد. این بحثها وسعت عمل بیشتری از آنچه منتقدان تصور می کنند، به
تحقیقات فمینیستی می بخشند. شیوه ی متعارفی (orthodoxy)
برای انجام تحقیقات فمینیستی وجود ندارد، اما انواع تحقیقات فمینیستی وجود دارند که
هرکدام نماینده ی دوره ای در تحقیقات فمینیستی نیمه ی دوم قرن بیستم هستند. این
دوره ها عبارتند از: زن مداری (gynocentrism)
، تئوری نقطه نظر (standpoint
theory) و
آنالیز میان بخشی (intersection
analysis).
هر کدام از این دوره ها معرف درجه، عمق و اشکال مختلفی از انتقادات گسترده ی
فمینیستی نسبت به علم هستند، با این وجود بسیاری از محققان فمینیست نسبت به تحقیق
علمی وفادار باقی ماندند. (هاردینگ، 1991)
چگونه تمرکز بر زنان تحقیق انسان شناسی را
تغییر داد؟
هر
چند زن محوری همیشه استراتژی تحقیقی مفیدی بوده است، اما زن مداری یا تجربه باوری (empiricism)
فمینیستی بیش از هر زمانی در اولین فاز انسان شناسی فمینیستی، یعنی تقریبا بین 1970
و 1980، رواج داشت. با وجود اختلافاتی که میان فمینیستها در این دوره وجود داشت،
همه ی آنها تعهدی اساسی نسبت به پوزیتیویسم داشتند. اولین قدم در فرایند خلق یک
انسان شناسی فمینیستی، آشکار کردن سوگیری مردانه در رشته بود. چطور سوالات اصلی
انسان شناسی این پیش فرض را شکل می داد که کارهای مردان اهمیت بیشتری نسبت به
کارهای زنان دارد؟ چطور منابع اقتدار، شان و ارزش زنان در تحقیقات نادیده گرفته شده
یا انکار می شد؟ ( نگاه کنید به روزالدو و لمفر 1974، رپ ]رایتر[ 1975) این دوره،
دوره ی " زنان را اضافه و قاطی کن" (1) نامیده می شود ( هاردینگ 1987) قرار دادن
زنان در مرکز آنالیز – یا حتی شمول آنها در آنالیز- چه تغییری در سوالات، در راههای
انجام تحقیقات و در نتایج به دست آمده، به وجود می آورد؟ انجام تحقیق توسط زنان،
باعث چه تغییراتی می شد؟
در این نوع از تحقیق فمینیستی، محقق در ابتدا منابع موجود در زمینه ی مربوطه را
مرور می کند و به دنبال نشانه هایی از وجود سوگیری مردانه در پیش فرضها، طرح تحقیق،
شواهد، آنالیز داده ها و نتایج می گردد. در این مرحله، بازیابی تحقیقات نادیده
گرفته شده یا به دست فراموشی سپرده شده توسط دانشگاه و دانشگاهیان، ضروری است.
همچنین تحقیقات نسلهای اولیه زنان انسان شناس یا مردم نگار بایستی مورد بازنگری
قرار گرفته و آن چنان که باید و شاید، به آنها ارزش داده شود. ( نگاه کنید به لوری
1966، گولد 1970، گکز و دیگران 1988)
بررسی تلاشهای انجام شده توسط پیشگامان، درک بهتری از اینکه چرا انسان شناسی فمینیستی به این شکل ساخته شده است به ما می دهد. تحقیقات انسان شناختی در طول دهه ی 1950 و پیش از آن، ازدواج را به عنوان مرکز نهاد خویشاوندی معرفی می کردند و تحقیقات خویشاوندی ، محل اجتماع ارجاعات به زنان بودند. بنابراین می توانیم انتظار داشته باشیم که انتقادات فمینیستی به انسان شناسی از کجا آغاز شود، از یک سو با دخالت دادن کار و منابع اقتدار زنان در ارتباطات خویشاوندی در آنالیزها، مانند تحقیق النور لیکوک (1954) بر روی اینو های لابرادور (2) و از سوی دیگر با تحقیق در مورد نحوه ی تعریف ازدواج. تحقیق کاتلین گوگ بر روی نایارهای کرالا(3) در هند، تعریف انسان شناسان از ازدواج را به چالش می کشد. هر چند این تحقیقات در آن زمان به عنوان مطالعات فمینیستی خوانده نمی شدند، اما منجر به ظهور تحقیقات فمینیستی صریح تر در سالهای بعد شدند.
قدم بعدی طراحی تحقیقاتی بود که این سوگیری ها را در همان مکتب نظری اصلاح کنند. محققان سوگیری های موجود در این موارد را اصلاح کردند :1) انتخاب اطلاع رسانان مذکر ( به صورت انحصاری) 2) این پیش فرض که همه ی کارهای مردان مهم تر از کارهای زنان است 3) نادیده گرفتن فعالیتهای زنان در انجام آنالیز 4) اهمیت ندادن به موضوعات تحقیق مربوط به زنان در جامعه ی خود محقق و 5) این پیش فرض که زنان کارهایشان را مانند مردان انجام می دهند. سوال اصلی ای که اغلب طرحهای تحقیق مطرح می کردند این بود که:" اگر زنان را هم در نظر بگیریم، این موضوع چه طور می شود؟" و " اگر آنالیز را با در نظر گرفتن زنان یا با قرار دادن آنها در مرکز، انجام دهیم، تصویر ارائه شده از اجتماع چه تغییری می کند؟"
براساس این تحقیقات ابتدایی، سوالاتی مطرح شد مثل اینکه چطور یک نفر متوجه می شود که " موقعیت زنان" چطور است؛ آیا زنان در سراسر دنیا فرودست هستند؛ آیا در جوامع مختلف میان افرادی که برچسب "زن" دارند و افرادی که برچسب "مرد" دارند، تفاوتهای جنسی(4) با تفاوتهای جنسیتی(5) یکسان هستند؛ چرا زنان در جوامع مختلف، قدرت کمتر یا بیشتر دارند و مانند اینها. رویکردهای (6) انجام تحقیق انسان شناختی فمینیستی متنوع بود و از جهت یابی های نظری عمده مانند کارکردگرایی، ساختارگرایی و مارکسیسم پیروی می کرد. این رویکردها، که اغلب شامل آنالیز میان فرهنگی نقشهای جنسیتی و الگوهای اقتدار زنان در طول زمان و در مکانهای مختلف هستند، را می توان در گزیده مقالات انسان شناسی مشاهده کرد. ( نگاه کنید به جاکوبز1971؛ پاولمه 1971؛ روزالدو و لمفر 1974؛ رپ 1975، شلگل 1977) در کنار این گزیده مقالات، مجموعه ای از مطالعات نظری و مردم نگارانه نیز وجود دارند مانند یادداشت های لیکوک (1972) و تحقیقات تطبیقی فریدل (1975) و ساندی (1981) و دیگر آثار. در میانه ی دهه ی 1970، کثرت تحقیقات در مورد زنان در انسان شناسی در یک مجموعه ی مقالات مروری (7) مورد بررسی قرار گرفت. (لمفر 1977، کویین 1977، رپ 1978)
با تمرکز بر فعالیتهای زنان و طراحی تحقیق به گونه ای که نیازمند مشاهده ی زنان، همین طور مردان، و صحبت با آنها باشد (استراتورن 1972)، محققان پویایی های فرهنگی را مورد بررسی قرار دهند که پیش از آن تصور می شد زنان را از تصمیم گیریهای مهم اجتماعی حذف می کنند. با انجام مجموعه ای از تحقیقات موردی تاریخی و معاصر، محققان منابع مختلفی از قدرت را که در مراحل مختلف زندگی در دسترس زنان است تشخیص دادند، همین طور موقعیتهایی را که بعضی از زنان می توانند در آنها مقتدر شوند و این که چرا بعضی از کمکهای حیاتی زنان توسط اجتماع به رسمیت شناخته شده و به آنها ارزش داده می شود و بعضی به شیوه ای غیرقابل مشاهده انجام می شوند. ( برای مثال نگاه کنید به ون آلن 1972)
در سطح عملی، این تلاش منجر به تغییرات مهمی در سیاستهای دولت نسبت به گروههای نژادی محلی ( استک 1974)، تغییر در نحوه ی مفهوم سازی از توسعه و اجرای پروژه ها ( لیکوک 1977ب، اکیو 1980) و بعضی اوقات سازماندهی زنان محلی برای بهبود شرایط شان ( اموت 1977؛ بل و دیتون 1980) شد. در درون جامعه ی دانشگاهی ، این رویکردها منجر به بازنگری عمیق در مطالعات خویشاوندی، انسان شناسی اقتصادی و انسان شناسی سیاسی( وینسنت 1990) و دیگر حوزه ها شد. فشار جنبشهای زنان برای اعمال تبعیض مثبت باعث تغییرات مهمی در نحوه ی استخدام، و تا اندازه ی ای کمتر، نحوه ی تصدی کرسیهای استادی و ارتقا شغلی زنان در محیطهای دانشگاهی شد. ( سانجک 1978)
اغلب تحقیقات ابتدایی (1980-1970)، تفاوتهای جنسیتی و تفاوتهای جنسی را همسان در نظر می گرفتند یا بدون بحث، می پذیرفتند که تفاوتهای جنسی تحت تاثیر تلقی فرهنگی از رفتار طبیعی قرار ندارد. با این وجود حتی در آن دوران هم افرادی متوجه شده بودند که تفاوتهای جنسی با جنسیت یکسان نیستند (ابلر 1980) و اینکه جنسیت در طول تاریخ و در ارتباط با قشربندی نژادی تغییر کرده است، هرچند که واژه ی جنسیت در بسیاری از دوره ها به ندرت به چشم می خورد. (استک 1974، لیکوک و نش 1977)
این
تلاش برای اصلاح در دوران اولیه، باعث نادیده گرفته شدن مردم نگاریهایی شد که به
بررسی جنبه های مهمی از زندگی زنان پرداخته بودند مانند کار کریگ و کریگ با عنوان
قلمروی ملکه ی باران (8)(1943) که پیش فرض یکسان بودن جنس و جنسیت را به چالش می
کشید: مثلا، زنان برجسته ی قبیله ی لاویدو (9) می توانستند همزمان همسر(wife)
و مادر و شوهر و پدر باشند. دیگر زنان دانشگاهی مثلا به این نکته اشاره کرده اند که
در هنگام انجام کار میدانی، مردم محلی آنها را جزئی از گروه مردان می دانسته اند،
بنابراین این عقیده که اولین موج انسانش شناسی فمینیستی بین جنسیت و جنس تمایزی
قائل نمی شد، دقیق نیست : بعضی از افراد چنین تمایزی را قائل شده اند حتی اگر لغات
مورد استفاده ی آنان برای نشان دادن این تمایز، مشابه لغات مورد استفاده در حال
حاضر نباشد. با این وجود بسیاری از محققان نقشهای جنسیتی را همان نقشهای جنسی می
دانستند و بعدتر، زمانی که بحثهایی در مورد "موقعیت زنان" مطرح شد، محققان فمینیست
به محدودیتهای موجود در چنین آنالیزهایی { انالیزهایی که جنس و جنسیت را یکسان در
نظر می گیرد} اشاره کردند.(آمادیوم 1987)
تمرکز بر آنچه "زنان انجام می دهند" هنوز برای بررسی حوزه هایی از علوم اجتماعی که
شامل مجموعه هایی از پیش فرضها و روابط مردانه هستند، استراتژی تحقیقی مناسبی است.
در چنین حوزه هایی هنوز نحوه ی مشارکت زنان در فعالیتهای تولیدی و بازتولیدی و
اینکه چطور این فعالیتهای و در واقع خود زندگی زنان دارای ارزش فرهنگی و اجتماعی
است، نامشخص است. این ابهام معمولا نقطه ی آغازی برای انجام تحقیق مردم نگارانه
است، هرچند تمرکز بر فرآیند شکل گیری جنسیت اغلب عقاید اولیه را تغییر می دهد و نقش
دیگر ابعاد هیرارشی اجتماعی ( طبقه، قومیت یا نژاد، بعضی اوقات وابستگی محلی یا
مذهبی) در این فرایند، مانع تبدیل "زنان" به یک طبقه ی یکپارچه می شود. در حال حاضر
اغلب محققان فمینیست بر اهمیت شناخت نحوه ی شکل گیری جنسیت در یک محیط خاص و ارتباط
آن با فرآیندهای سیاسی و اقتصادی محلی، ملی و بین المللی، همین طور با چرخه ی زندگی
و پویایی های روابط خویشاوندی، تاکید می کنند.
یک شاخه ی رادیکال تر داش ده از این مطالعات اولیه، مسئله " رفتار طبیعی" (10) در جنس های مختلف را مورد سوال قرار می دهد و معتقد است که جدا کردن جنس و جنسیت از یکدیگر، افتادن در ثنویتی دکارتی(11) است. ممکن است این حرف در نظر اول بی معنا به نظر برسد اما بحث آنها این نیست که مثلا در ارتباط با بازتولید میان زنان و مردان تمایزهای فیزیولوژیک وجود مدارد بلکه آنها معتقدند تفاوتهای جنسی با ظهور تکنولوژی های جدید تغییر می کنند و به عبارتی دیگر تصور یک فرد از آنچه یک تفاوت طبیعی "بشمار می آید"، به شیوه ای فرهنگی شکل گرفته است.
انجام
این تحقیقات اصلاحی باعث بوجود آمدن سه دسته مسائل جدی برای انسان شناسان فمینیست
شد:
1)
منابع مالی برای انجام تحقیقات میدانی چگونه فراهم می شوند و در ادامه، چگونه به
موضوعات تحقیقی بها داده می شود 2) افراد دیگر و خود رشته، چطور به تحقیق و محقق
بها می دهند؟ و 3) ظبقه ی اجتماعی محقق، چگونه رابطه ی میان او و آنچه مورد مطالعه
قرار می گیرد، را شکل می دهد؟ دو دسته ی اول از مسائل باعث آشکار شدن حوزه های
کلیدی سوگیری مردانه در انسان شناسی و دیگر رشته های مرتبط شد: به تحقیقات انجام
شده توسط زنان یا راجع به زنان، بهای کمتری داده می شد. این موضوع زمانی بسیار
آشکار شد که اولین گروه از استادان زن تصمیم به چاپ تحقیقات خود در مورد جنسیت
گرفتند و با سیلابی از تقاضاهای منفی از سوی ناشران مواجه شدند.
در اینجا ارتباط اجتماعی میان تئوری و عمل وارد بازی شد. چون محققان به کشف پویایی
هایی که باعث ارزش داده شدن به کار زنان در جوامع دیگر یا تحت الشعاع قرار گرفتن
آنها می شود، پرداخته بودند، به تدریج توانستند ببینند که آیا چنین پویایی هایی در
جوامع آنها وجود دارد یا خیر. زمانی که انسان شناسان فمینیست نتایج تحقیقاتشان را
با یکدیگر به اشتراک گذاشتند، کمپین های ملی برای تصحیح سوگیری های مردانه به راه
افتادند که از جمله ی آنها تلاش همسو و یکپارچه برای تغییر سیاست دانشگاهها و
سازمانهای خصوصی و دولتی در مورد اعطای بودجه برای انجام تحقیقات بود.
در
کنار اینها تعداد زیادی از مطالعات موردی محققان، مانند تحقیقات تطبیقی ی فریدل
(1975)، لیکوک (1972) و ساک (1979)، نشان دادند که زنان در محیطهای کمتر قشربندی
شده (12) از اقتدار اجتماعی بیشتری برخوردارند. اما محققان در مورد وجود سلسله
مراتب جنسیتی در جوامعی که تحت نظر دولت نیستند، نظرات متفاوتی دارند. بحثهای ادامه
شده در ادامه ی این جریان عبارت بودند از: تنوع در تعریف ازدواج (ایتن 1980)، چطور
موقعیت زنان را ارزیاب کنیم ( اورتنر 1974، برادکین 1976، ادهلم و دیگران 1978)،
آیا حیطه های عمومی/خصوصی در همه ی جوامع وجود دارند (لمفر 1976 و 1977، همچنین
نگاه کنید به لمفر 1993)، ایا تقسیم جنسیتی کار به معنای سلسله مراتب جنسیتی است
(لیکوک 1972، براون 1975) و آیا شکل گیری دولت نیازمند توسعه ی تاریخی سلسله مراتب
جنسیتی سازگار است ( رپ 1977، سیلوربلات 19878، گیلی 1980، 1987آ، 1987 ب و اورتنر
1981)
انسان شناسی فمینیستی در دهه ی 1970، به بررسی مسائل زنان در بعضی از ابعاد پرداخت
و خط تحقیقی مشخص تری را در پیش گرفت. در این دوران، تحقیقات اغلب اساسی تجربی
داشتند- یعنی مبتنی بر کار میدانی یا بررسی آرشیو بودند. بعضی از محققین تجربه گرا
بودند و فرض می کردند که دنیایی واقعی، قابل لمس و اندازه گیری مستقل از تفسیر وجود
دارد. بعضی پوزیتیوسیت بودند و هدفشان دستیابی به قانونهای اجتماعی کلی و حقیقت
تمام عیار بود. این تحقیقات میدانی و نوشته های نظری، محققان را به سمت این پرسش
سوق داد که آیا درست است در جوامع قشربندی شده، در مورد زنان به عنوان یک گروه
همگون صحبت کنیم؟ این پرسش به گفتمان انسان شناسی فمینیستی کمک کرد به سمت بررسی
جنسیت به عنوان برآیند انتظارات فرهنگی مردم و مفهومی که در همه ی طبقه بندیهای
مربوط به تفاوتهای جنسی یکسان نیست، حرکت کند.
*This is a translation of: “Feminist epistemologies” from Handbook of Methods in Cultural Anthropology by Russell Bernard, 2000, AltaMira Press, pages 208-212
1. add women and mix’ period
2. Innu of Labrador
3. Nayars of Kerala
4. sex differences
5. gender differences
6. approaches
7. review essays
8. The Realm of Rain Queen
9. Lavedu
1. Naturalness
11. Cartesuan dichotomy
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |