پيوند به آثار ديگر نويسنده در سکولاريسم نو
م . پزشکی
در تاریخ 23 اگوست 1973 دزدان مسلح به یکی از بانک های استکهلم وارد شده و چهار تن از کارکنان و مراجعین حاضر در بانک را به گروگان گرفتند. این گروگانگیری بمدت 6 روز ادامه یافت و در پایان همگی دزدان دستگیر شده و قضیه بدون تلفات جانی خاتمه یافت. در مدت 6 روزی که گروگانگیرها در بانک پناه گرفته بودند، روابطی مابین آنها و گروگان ها پدید آمد که در نتیجه آن هیچیک از گروگان ها حاضر نشدند در جریان دادگاه به ضرر گروگانگیرها شهادت بدهند.
Nils Bejerot، روانشناس و جرمشناس معروف سوئدی که در جریان عملیات آزادسازی گروگان ها با پلیس همکاری می کرد، در ادامهء تحقیقات و پژوهش های خود در رابطه با عدم همکاری همه جانبهء گروگان ها با پلیس و دادستانی، اصطلاح "سیندروم استکهلم" را ابداع کرد که از آن به بعد این اصطلاح در روانشناسی و جرمشناسی به ثبت رسیده و مورد پذیرش همه قرار گرفته است.
بطور خلاصه "سیندروم استکهلم" به یک اختلال روانی و شخصیتی اطلاق می شود که "فرد و یا افرادی بدون اختیار و به زور به گروگان گرفته می شوند و در طول زمانی که عمل گروگانگیری ادامه دارد، بر اثر فشارهای روانی شدید، روابطی بین این افراد و گروگانگیرهای خود پدید می آید که به همکاری و نزدیکی عاطفی مابین آنها منتهی می گردد بطوریکه فرد به گروگان گرفته شده فراموش می کند که در واقع بر حسب یک اتفاق، در معرض خطر جانی قرار گرفته و به حقوقش به عنوان یک انسان آزاد تجاوز شده است".
این روابط عاطفی یکطرفه، در مواقع دیگری نیز رخ می دهد و فقط مختص وضعیت گروگانگیری نیست. بطور مثال مابین "بازجو و زندانی" در هنگامی که فرد زندانی و مورد بازجویی، پس از تحمل انواع شکنجه های روانی و جسمی و در شرایط تسلیم و استیصال کامل، کمی از بازجوی خود ملایمت و مهربانی دیده و در نتیجه به او علاقهمند شده و با طیب خاطر با او به همکاری می پردازد. در دههء 60 بیشتر کسانی که در زندان های جمهوری اسلامی با بازجویان همکاری می کردند و به "تواب و توابین" معروف بودند در این گروه جای می گیرند. و یا در روابط زناشویی و در شرایطی که زنانی بطور مستمر از شوهران خود کتک می خورند و مورد اهانت، تحقیر و تجاوز قرار می گیرند ولی هیچ کوششی برای رهایی خود از آن وضعیت اسفبار بعمل نمی اورند، و حتا در بسیاری از مواقع به توجیه اعمال شوهر خود نیز دست می زنند، همچنین شامل این گروه می شوند.
البته این پدیده فقط مختص کشورهایی مانند ایران نیست بلکه در کشورهای پیشرفته غربی نیز دیده می شود. در اینجا یک نمونهء ثبت شده از اختلال "سیندروم استکهلم" آورده می شود.
در تاریخ 2 مارس 1998 دختری ده ساله بنام Natascha Kampusch در حومهء وین در اتریش، ناگهان مفقود می شود. تلاش طولانی و شبانه روزی پلیس برای یافتن وی نتیجه نمی دهد و پدر و مادر نگونبخت ناتاشا از آن پس تا مدت 8 سال هیچ خبر و اثری از دختر خود نمی آبند تا اینکه در تاریخ 23 اگوست 2006 پلیس با آنها تماس گرفته و در میان بهت و ناباوری به آنها اطلاع می دهد که دخترشان پیدا شده است. در این زمان ناتاشا که دختری 18 ساله است، بنا به گفته پلیس و پزشکان معالج وی، از شرایط روانی خوبی برخوردار نیست بلکه بسیار گیج و منگ بوده و در حالت شوک قرار دارد. از نظر جسمی نیز در وضعیت مناسبی قرار ندارد و بویژه بشدت دچار حساسیت های پوستی است.
گزارش های بعدی پلیس بسیار تکان دهنده بودند. بدین ترتیب که مردی بنام Wolfgang Priklopol هشت سال پیش از این، ناتاشا را در خیابان ربوده و به منزل خود برده و در زیر زمین خانه محبوس کرده بوده است. ناتاشای ده ساله بمدت هشت سال در آن دخمهء نمناک و محقر زندگی کرده و بطور مستمر مورد تجاوز جنسی قرار می گرفته است. در همهء این هشت سال، ناتاشا فقط چند بار از آن دخمه بیرون آورده شده و در معرض هوای آزاد و نور آفتاب قرار گرفته بوده است. ولی سرانجام او از یک لحظه غفلت زندانبان خود استفاده کرده و فرار می کند و به این ترتیب پس از هشت سال، راز مفقود شدن این دختر نگونبخت برملا می شود. اما از طرف دیگر، بمجردی که ولفگانگ از فرار ناتاشا مطلع می شود، در اوج نا امیدی و وحشت از عواقب اعمال غیرانسانی که در آن مدت هشت سال در حق دختر بیچاره انجام داده است، خود را به زیر قطار می اندازد و کشته می شود و به این ترتیب این پرونده از نظر حقوقی بسته می شود.
و اما دلیل اینکه این نمونهء آدم ربایی در طبقه بندی "سیندروم استکهلم" قرار گرفته این است که، پس از اینکه ناتاشا از خودکشی ولفگانگ مطلع می شود، بشدت ناراحت و افسرده شده و بطرز شگفتی آوری تاسف خود را ازمرگ زندانبان متجاوز و بیرحم بروز می دهد. واکنش عجیب وی، بسیاری کسان را دچار حیرت می کند ولی روانشناسان و دیگر افراد مطلع به هیچ وجه دچار تعجب و حیرت نمی شوند. در واقع در اینجا ما با پدیدهء بسیار عجیبی روبرو هستیم که باعث بروز این اختلال روانپریشانه در "ناتاشا" می گردد. از یک طرف "ولفگانگ" هیولایی است که "ناتاشا" را به اسارت گرفته و از هیچگونه تعرضی به وی دریغ نمی کند و از طرف دیگر او، خدا و فرشته نجات "ناتاشا" هم هست، زیرا هم جان دخترک را در اختیار دارد و هم با مهربانی های گاه و بیگاه، امید به آینده را در دختر درمانده زنده نگه می دارد.
ولی چه عواملی باعث بروز این اختلال روانی و شخصیتی می شوند؟
عامل اولیه و اصلی بروز این اختلال روانپریشانه، فاکتور "وحشت و اضطراب" است؛ وحشت از آیندهء نامعلوم و امکان مرگ و نابودی در صورت تلاش برای رهایی از وضع موجود، بسیار کسان را از واکنش درست و منطقی در برابر خطر باز می دارد و فرد به یک نوع "فلج روانی و عاطفی" دچار می گردد. در بسیاری از موارد دیده شده است که فرد قربانی و در اسارت، با وجودی که بارها امکان فرار و خلاصی را می داشته است، هیچ عملی در جهت رهایی خود انجام نداده بوده است.
هدف من از طرح این مقدمات ، یافتن پاسخ منطقی و علمی به پرسش هایی است که مدت ها ذهن مرا به خود مشغول کرده اند. اینکه چرا و به چه دلایلی مردم ما، و بویژه قشر معترض تر و جسورتر دانشجویان، در بازی های مختلفی که توسط دینکاران دغلکار حاکم برکشورمان تدارک می شود، شرکت می کنند؟ اینکه چگونه است که بسیاری از مردم، حتا بسیاری از ایرانیان مقیم خارج، علیرغم نارضایتی بسیار شدید از وضعیت موجود در کشور، با رژیم آخوندی برخورد انفعالی می کنند و در بسیاری از مواقع حتا بشکل علنی و گاهی در لفافه از آن حمایت می کنند. به چه دلیل مردم به جنبش های اعتراضی خودجوشی که گاهی در اینجا و آنجای کشور برپا می شود، نمی پیوندند؟ چرا مردم در مراسم مذهبی مختلف از قبیل مراسم تاسوعا و عاشورا بطور وسیع شرکت می کنند؟ با اینکه می دانند عامل همه مشکلات و بدبختی هایی که گریبان آنها را گرفته است رژیم ملایان است و رژیم از شرکت مردم در اینگونه مراسم سوء استفاده سیاسی می کند. يا اینکه به چه دلیل و با وجود نارضایتی گسترده در جامعه، مردم هیچ حرکت گسترده و هماهنگی برای رهایی خود از وضع موجود بعمل نمی آورند و با طرح بهانه های مختلف، انفعال و بی عملی خود را توجیه می کنند؟
نيز چگونه است که مردم در مواقع مختلف به امکان تغییرات و اصلاحات توسط جناح های مختلف درون رژیم دل می بندند و به سیاهی لشکر رژیم تبدیل می شوند؟ همهء ما شاهد اقبال عمومی مردم از خاتمی در 2 خرداد 1376 بوده ایم و همچنین پس از شکست به اصطلاح "پروژهء اصلاحات"، دیدیم که چگونه بسیاری از مردم فریب شعارهای پوپولیستی احمدی نژاد را خوردند و به پای صندوق های رأی گیری کشیده شدند. بسیاری از ما شاهد بودیم که چگونه حتا برخی از ایرانیان خارجه نشین نیز به هواداری از وی می پرداختند و برای او هورا می کشیدند.
و اکنون هم که در آستانهء انتخابات مسخرهء "ریاست جمهوری" قرار گرفته ایم، خواهیم دید که دوباره مردم درمانده، توسط دینکاران ریاکار حاکم به بازی گرفته شده و به دنبال "سراب اصلاحات" براه خواهند افتاد.
اگر چنانچه ما دلیل اینگونه رفتارها را از مردم بپرسیم ، پاسخ هایی از این قبیل دریافت خواهیم کرد که :
- ای بابا، تا بوده همین بوده و ما مردم درست بشو نیستیم. هر کی بیاد فقط به فکر خوردن است.
- رژیم زورش زیاد است و با اینها نمی شود در افتاد. به هیچکس رحم نمی کنند و وحشی هستند.
- اگر رژیم متزلزل شود جنگ داخلی در می گیرد و وضعمان بمراتب بدتر می شود و همین یک لقمه نان و امنیت نسبی هم که الآن داریم، از بین می رود. دین و ایمانمان از بین می رود و همه کافر می شوند. ایران به عراق و یوگسلاوی تبدیل می شود.
- و...........
پاسخ به چرایی اینگونه باورها و رفتارهایی که در جامعه ما از مردم سر می زند را، من در جمله زیر خلاصه می کنم : «30 سال استبداد مذهبی، که به غیر انسانی ترین شکل ممکن در جامعه اعمال می شود، و همهء جان و مال مردم را به گروگان گرفته است، ما ایرانیان، اعم از داخله نشین و خارجه نشین، را به اختلال روانی و شخصیتی "سیندروم استکهلم" دچار کرده است».
ما، در عین حال که به کلیت رژیم بدبین هستیم و در محافل خصوصی از ابراز تنفر خود ابایی نداریم، به یکباره عاشق آخوند خاتمی می شویم، پس از مدتی از او نا امید شده به احمدی نژاد دل می بندیم و بعد ناگهان سیاست های درست و پراگماتیستی رفسنجانی را کشف می کنیم. دسته دسته به زیارت قبرهای امامان در مشهد و قم و عراق می رویم و در مراسم مذهبی شرکت می کنیم و، بدین ترتیب، بازار آخوندها را گرم می کنیم و ـ همزمان ـ به هر چه آخوند است لعنت می فرستیم و در دل برای نابودی آنها دعا می کنیم. هم از رواج شدید خرافات در جامعه می نالیم و هم به امامزاده های موهوم دخیل می بندیم.
این همه تناقضات رفتاری را نمی توان فقط با عنوان کردن "جهل عوام" و "زور رژیم" توضیح داد. ما با یک"اختلال روانی اجتماعی" بسیار وسیع روبرو هستیم. جامعهء ما نیز، مانند مورد "ناتاشا"، به "سیندروم استکهلم" مبتلا است. در اینجا نیز "حکومت اسلامی"، بجای "ولفگانگ"، در حالیکه زندانبان بیرحم و متجاوز مردم ایران است، نقش "خدا و فرشتهء نجات" ما را نیز ایفاء می کند.
من در اينجا وارد بحث پزشکی و روان درمانی اين سيندروم نمی شوم و فقط برای اينکه شما را در يک بن بست رها نکرده باشم، توضيح می دهم که اگرچه، تا پيدايش رهائی کامل از قيد و بند شرايط بوجود آورندهء سيندروم، اميدی به بهبودی کامل بيمار نيست اما، در عين حال، به هيچوجه نمی توان حکم کرد که جامعهء نکبت زدهء ما رو به زوال دارد. درست همانگونه که نيروئی درونی در اعماق جان آن دختر جوان به او حکم کرد تا از فرصت گريز استفاده کند و خود را از شرايطی که به آن معتاد شده نجات دهد، وجود انسان های شریف و مبارز بسيار در دل جامعهء ما نيز همان «نيروی گريزآفرين و رهائی بخش» محسوب می شوند؛ انسان هائی که بسادگی زیر بار ذلت و اسارت نمی روند و همینان پرچمداران رهایی و آزادی ایران از زیر یوغ "دینکاران متجاوز" بخواهند بود.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |