پيوند به ديگر نوشته های نويسنده در سکولاريسم نو
درخواست تابعیت دولت دیگری که دوستمان داشته باشد
فرهاد جعفری
● خیلی کم پیش میآید که حسادت بکنم. حسادت هم البته نه.... حقیقتاً یادم نمیآید به کسی، «حسادت» کرده باشم. اما پیش آمده که، «غبطه» خورده باشم. بسیار هم پیش آمده.
●دیشب، تا خودِ صبح بیدار بودم و مینوشتم. این بود که امروز هم مثل بیشتر روزها، ساعت یازده و نیم بود که بیدار شدم. بدون آنکه نگاهی توی آینه به خودم بیندازم، آبی به صورتم زدم و بعد که یکتکه پنیر از توی یخچال برداشتم و تنگش، کمی نان خشک محلی و یک لیوان چای شیرین و گذاشتمشان روی سینی؛ آمدم پای تلویزیونمان نشستم و روشنش کردم.
روی تلویزیون صدای امریکا بود که داشت مسافرت اوباما و همسرش و دو دخترشان از فیلادلفیا تا واشنگتن را نشان میداد. که در هرجایی، قطارش میایستاد و او برای حاضران سخنرانی میکرد. یکجایی هم گویا ایستادند که «بایدن» و زنش را سوار کنند.
«نساخانم» (زن کارگری که حالا دوست خانوادگیمان است و گاهگداری پیدایش میشود و دختر کوچکش «فاطمه» و نوزاد تازه از راه رسیدهاش «فرشته» را هم با خودش میآورد و شام و نهاری مهمان ماست و درعینحال کمکی هم بهپریسیما میکند) توی آشپزخانه ظرف میشست.
پریسیما هم آمده بود پشت سرم ایستاده بود و چنددقیقهای، بدون اینکه چیزی بگوید؛ مثل من، داستان را نگاه میکرد. فقط گفت «دوتا دختر داره» و بعد رفت کنار شومینه نشست و از آنجا مرا نگاهم کرد. که هنوز ساکت و بیصدا، محو تصاویری بودم که میدیدم اما سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم. لابد توی صورت و چشمهای پفکردهام میدید که دارم به اوباما غبطه میخورم. چیزی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد. اما پیدا بود که توی دلش متأثر است که بههر دلیل، نتوانستم حتا به بخش کوچکی از رویاهایم برسم.
چه میدانم! شاید داشت خودش را هم سرزنش میکرد که هیچوقت به رویاهایم باور نداشت و همیشه میگفت چنین رویاهایی در چنین جامعهای، بیش از اندازه خیالیاند. چهبسا اگر او هم بهشان باور داشت، آنوقت ماجرا فرق میکرد. نه خیلی؛ ولی فرق میکرد.
مینویسم "چه میدانم"، چون منکه چیزی ازش نپرسیدم. بلکه هنوز ساکت و بیصدا، دستم را گذاشته بودم زیر جانهام و محو تصاویر بودم. و توی فکر اینکه سیزده سال پیش، با خودم گفته بودم: اگر رأیهایم را بشمارند و اگر اعتبارنامهام را صادر کنند؛ ساکم را میاندازم روی دوشم. از خانهام، پیاده راه میافتم سمت میدان راهآهن. توی راه، از هرکس که ببینم به من رأی داده است تشکر میکنم. میروم توی مغازههاشان، دستِ تکتکشان را فشار میدهم، بهشان قول میدهم که با شرافت و صداقت و جدیت تمام، حقوق و منافعشان را نمایندگی کنم. آنوقت میروم به راهآهن مشهد. مثل همه، توی صف میایستم، بلیطی برای همان ساعت میگیرم و سوار قطاری میشوم که همه سوارش میشوند. و با همان مردمی به تهران میرسم که با رأیشان، مرا راهی تهران کرده بودند.
● شما حق دارید «بلندپرواز» باشید و حق دارید «رویا» داشته باشید. حالا هرچقدر که میخواهد بزرگ باشد، یا اصلاً با اندازههاتان، نسبتِ واقعی داشته باشد یا نداشته باشد. چون خودتان که این را نمیدانید و تا آزموده هم نشوید، معلوم نخواهد شد که شایستهاش بودهاید یا نه.
اینکه رویاهاتان از چه نوعی باشند یا نباشند و اینکه چقدر بزرگ یا کوچک باشد؛ معلوم است که به تصمیم و تمایل خودتان بستگی دارد. اما تحقق یا عدمتحقق رویاهایی که دارید، بستگی مستقیم و انکارناپذیری با ظرف و بستری دارد که شما در آن زمینه و بستر قرار دارید. پس فقط به تواناییهای خودتان مربوط نیست.
بنابراین: قبل از اینکه رویا بورزید؛ ببینید و بررسی کنید که ظرفی که تویش قرار دارید و قرار است رویاهاتان در چنان زمینه و بستری محقق شوند، چقدر کوچک یا چقدر بزرگ است و «مناسبات واقعی»اش چیست. و آیا چنان ظرفی به شما مجال چنان رویا ورزیدنی را خواهد داد یا نه.
میخواهم بگویم باید واقعبین باشید. توی یک حوض کوچک، شما نمیتوانید ماهیآزاد باشید. حتا نمیتوانید "بخواهید" که ماهیآزاد باشید. چون حتا بهخاطر خواستنش، آنقدر توی سرتان خواهند زد که وقتی زن یا فرزندتان مینشیند گوشهای و بهتان زل میزند؛ دلتان میخواهد برگردید و بهش بگوئید: دنبال چی میگردی که تاحالا پیداش نکرده باشی؟!
گرچه که حوض؛ بهخودی خودش کوچک نیست. بلکه کوچک تعریف شده است تا دیوارها (محدودیتها) شما را قدِ و شکل ِ خودشان کنند.
● ببینم! هیچوقت این هندوانههایی را دیدهاید که که مکعبی شکلند؟! فکر کردهاید مگر چطور به آنها شکل میدهند؟!
همینکه جوانه میزنند و کمی که قد میکشند؛ و همینکه میخواهند شکل بگیرند؛ میگذارندشان توی یک چهارچوب مکعبشکل. کمیکه بزرگ میشوند، چهارچوبشان را عوض و کمی، فقط کمی، بزرگترش میکنند. و آنقدر این کار را تکرار میکنند که شکل و اندازهی هندوانه، همان شکل و ابعادی میشود که «پرورشدهنده» میخواهد. طوری که از ردیف و ستون هندوانههایی که توی کامیونتشان میچینند، بیرون نزنند و «مطابق قاعده» باشند. حتا فقط کمی بزرگتر، قابل قبول نیست. چون حمل و نقلشان را مشکل میکند و از آن گذشته، به زیبائی نظاممندِ بستهبندی کالا، لطمه میزند. اگر که از «قوارهی مطلوب» و ازپیشتعریفشده، حتا کمی، خارج باشند.
● حکایت «جامعهی جهانسومی» هم (که اساساً جهانسومی بودنش درست از همینجا هم ناشی میشود نه از هیچ چیز دیگر) همین است. این «پرورشدهنده» است که شکل و ابعاد شما را تعیین میکند نه خودتان و تواناییهاتان.
اگر بخواهید فقط کمی بزرگتر و از اندازه خارج شوید؛ چهارچوبِ مخصوص شما را اتفاقاً کوچکتر میگیرند. که هرچه زور بزنید، نتوانید بزرگتر شوید. که تویش احساس خفگی کنید. که تمام نیرویتان، فقط صرف مبارزه با چهارچوبها و محدودیتها شود و از رشد باز بمانید.
از طرف دیگر، وقتی بینند که سر سازش و تندادن به ابعاد کوچکِ آن چهارچوبها را ندارید و میخواهید متناسب با رویاهاتان بزرگتر از آن چیزی شوید که هستید؛ به راهکار دیگری متوسل میشوند. به «راهکار نهایی». آب و غذاتان را بهتدریج کم و کم و کمتر و کاری میکنند تا سر عقل بیائید.
این است که بعدِ مدتی، اگر تا آنوقت بر سر عقل نیامده باشید؛ میپژمرید. و آنگاه که امید «پرورشدهنده» از شما قطع شد (امیدش از اینکه چهارچوبها را بپذیرید و فقط به اندازهای رشد کنید که در یک نظام تعریفشده بگنجید و فقط به شکلی که شبیه دیگران باشید) از دُم، قیچیتان میکنند.
در یک «جامعهی جهانسومی» این پرورشدهنده؛ از همان خانواده و عمدتاً در هیأت «پدر»تان آغاز بهکار میکند، بعد به مدرسه و «معلم»تان، سپس به محیط کار و «کارفرما»تان و دستِآخر به جامعه و «حاکمان»تان میرسد.
این است که ممکن است بتوانید از «چهارچوب پدر»تان بگذرید، محتمل است از «چهارچوب معلم»تان عبور کنید، میتوان امید داشت که حتا «چهارچوب کارفرما»تان را هم پشت سر بگذارید و شکلی نشوید که پرورشدهندهها میخواهند و دوست دارند؛ اما از همهی اینها هم که بگذرید، بازهم چهارچوبی و پرورشدهندهای هست که مقاومتتان را درهم بشکند. پیروز شود و ظفرمندانه؛ دُمِ کالبدِ خشک و افسرده و مجروحتان را بگیرد و به گوشهای پرتابتان کند.
● در یک «جامعهی جهانسومی»:
همه به هم سرویس میدهیم تا فرزندانمان در «چهارچوبهای ازپیش تعریفشده» بگنجند و فقط در همان چهارچوبها رشد کنند. این است که خیلی مهم نیست پدرتان سکولار باشد و حاکمتان دیندار، یا پدرتان دیندار باشد و حاکمتان سکولار. چون: «ظرف، اساساً کوچک تعریف شده است و مقیاس اندازهگیری، مقیاسیست که پرورشدهنده تعیین میکند».
حالا؛ هرکه میخواهد باشد و هر دستگاه فکری که میخواهد، داشته باشد. بهمنظور «پرورش دادن شما به شکل و اندازهی مطلوب»، هیچ الزامی از الزامات آن دستگاه فکری هم نمیتواند از پس اراده و تمایل آنها برآید. اگر لازم باشد؛ حتا به دستگاه فکری خود هم پشت میکنند.
به حقیقت: آنچه در ماست و ما را وا میدارد تا چهارچوب تعریف کنیم و با جدیت آن را به اجرا بگذاریم؛ ورای نظام فکری ماست.
● از مدتها پیش از رایگیری مجلس هشتم، متن بسیار مفصل و مشروحی درخصوص «درخواست ترک تابعیت» برای خودم و گلگیسو تنظیم کرده بودم که اگر آن رایگیری «انتخابات به مثابه انتخابات» نباشد؛ آن را به هیأت دولت تقدیم کنم. و گفته بودم که آن را در روز افتتاح مجلس هشتم به استانداری خراسان خواهم داد.
اما به دو دلیل منصرف شدم. اول اینکه «کافهپیانو» هنوز منتشر نشده بود. دلم میخواست به عنوان یک «ایرانی» چیزی از خود بهجا گذاشته باشم تا اگر احتمالاً با چنان درخواستی موافقت شد، سابقه و ردپایی (که لااقل خوشایند خودم باشد) در کشورم داشته باشم. و دوم اینکه هرچه فکر میکردم، دلم نمیآمد مخاطب و گیرندهی چنان درخواستی «محمود احمدینژاد» و دولت او باشد.
چرا که قریببهاتفاق همهی آن مواردی که مستند درخواست من قرار داشتند؛ به حاکمانِ پیش از او مربوط بود و از رفتارها و سیاستهای نادرست ایشان ریشه میگرفت نه او. و این بهنظرم ناجوانمردانه میرسید که او، مسئول و پاسخگوی رفتارهای غلط پیشینیانش باشد.
اما امروز که نگاه سنگین همسرم را روی خودم حس کردم، وقتی احتمالاً داشت به رویاهای طول و درازم فکر میکرد و نسبتشان را با حال و روز امروزم میسنجید؛ بازهم ترسیدم. مثل بیشتر این یکیدوسال اخیر که گلگیسوی من دارد رفتهرفته بزرگ میشود و لاجرم، دیر یا زود؛ به طراحی آیندهاش خواهد نشست و افق پروازش را دستِکم در ذهنش، ترسیم خواهد کرد.
ترسیدم نکند روزی برسد که گلگیسو نشسته باشد و من از گوشهای بهش نگاه کنم که چطور در حسرت مجال پرواز، به میانسالگی رسیده باشد اما سقف چنان کوتاه باشد که حتا نتوانسته باشد بال بزند. تاچه رسد به اینکه بپرد و اوج بگیرد و هر جایی بنشیند که دل خودش میخواهد و به برآوردش، در توان بالهایش هم هست.
● رویای او، میتواند سیاسی نباشد. مثلاً میتواند آن باشد که «بهترین بالرین»، «بهترین شناگر» یا «بهترین آشپز» کشورش، منطقه، آسیا و چهبسا جهان باشد. اما آیا چهارچوبهای محدودکنندهای که «پرورشدهندهها» معین میکنند، به او این اجازه را خواهد داد؟!... معلوم است که نه.
اما آیا باید به او بیاموزم که با چهارچوبها بجنگد و درهم بشکندشان؟!... حتا اگر به او نیاموزم، اگر اینجا باشد؛ میدانم که چنین خواهد کرد چون میشناسمش. اما این را هم میدانم که از «پرورشدهندهها» شکست خواهد خورد. به سختی هم شکست خواهد خورد.
نه اینکه «پرورشدهندههای حاکم» موجودات شکستناپذیری باشند و نشود شکستشان داد. چه؛ تاریخ ما و همهی جهان نشان داده است که بسیاریشان را تا پیش از این شکست دادهایم و بازهم خواهم توانست شکستشان دهیم.
اما «خود»مان را چطور؟! هیچوقت توانستهایم از پس «شکستدادنِ خودمان» هم برآئیم؟! آنگونه که از «شکستن و شکستدادن دیگران» لذت نبریم و شادمان نشویم؟!
آیا توانستهایم «خودمان را شکست دهیم»، طوریکه نخواهیم و اصرار نداشته باشیم همهگان مثل ما بیندیشند، مثل ما فکر کنند، مثل ما زندگی کنند، مثل ما بمیرند؟!
گمان نکنم.
وگرنه چرا مشکل ما پس از گذشت یکصدسال از مشروطهخواهیمان؛ هنوز که هنوز است «رهاشدن از قیدوبندِ چهارچوبهای محدودکننده و همسانساز» است؟! و چرا کمترین امیدی هم نداریم که اگر مثلاً «اینان» بروند و «آنان» بیایند؛ تغییری در وضع موجود پدید آید؟!
چون: «درون هرکدام از ما؛ در تصرفِ خودکامهایست که اجازهی مهرورزیدن، اجازهی دوستداشتن، اجازهی همکاری و اجازهی بالغشدن و بزرگشدن به دیگران را نمیدهد».
این است که با خودم فکر میکنم: چرا بگذارم چنین ظرفی، حدِ او را تعریف کند؟! که بنایش بر «محدودکردن» است نه بر «رهاکردن و اختیار دادن»؟! که همه را «مکعب و یکاندازه» میخواهد؟! چرا باید او را هم شکست بدهیم؟! چرا باید شهروند کشوری باشد که دوستش ندارد؟!
● آن متن مفصل و مشروح را که محتوی استناد به بسیاری ضعفها و کاستیها و خطاها و آمارهای بدِ بسیار بود (و از پائیز سال پیش تا امروز، مدام کامل و کاملتر میشد) همین هفتهی پیش کنار گذاشتم.
چون با خودم فکر کردم:
«چه سود که امر آشکاری را آشکارتر کنم؟! آیا من هم میخواهم زخم بزنم و تن مجروحی را مجروحتر کنم؟!... بهرخ کشیدن خطاهای حاکمان، فقط آزارشان خواهد داد. پس همهشان را دور بریز و فقط بخواه که به تو و دخترت اجازه دهند تابعیت کشورشان را ترک کنی».
این شد که نشستم به نوشتن متن جدیدی. بسیار کوتاهتر و بدون اشارهی آزاردهندهای به خطاها. مبتنی بر این استدلال مرکزی که «بگذارید تابعیت دولت دیگری را کسب کنیم که دوستمان داشته باشد». که بهزودی آن را به استانداری خراسان تحویل خواهم داد و امیدوارم برای هیأت دولت فرستاده شود و در آنجا هم با حسننیت بهش رسیدگی و با آن موافقت شود.
● امروز که جریان سفر اوباما را میدیدم؛ از خودم پرسیدم: «واقعاً من کاکاسیاهترم یا او؟!».
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |