اگر سعید محسن، كارل پوپر خوانده بود
جلال توكلیان
معمولاً فرصتی برای نوشتن دربارهء كسانی كه دیگر ستاره نیستند، به دست نمیآید. آنها سالها پیش مردهاند، عكسی دیگر از آنها چاپ نمیشود. آثارشان فروش سابق را ندارد. كسی سراغی از آنها نمیگیرد و تجربهشان به هیچ شمرده میشود. گویی هیچوقت وجود نداشتند. سعید محسن یكی از همین ستارههای سابق است. او از بنیانگذاران یك گروه چریكی آرمانخواه و ستیزهجو در ایران دهه 40 بود. مبارزات او و اعدام زودهنگامش در دورهای ـ بهخصوص در اوایل انقلابـ شهرت فراوانی برای او به ارمغان آورد، اما این شهرت خیلی زود رنگ زوال به خود گرفت.
گروهی كه او بنیاد نهاده بود فرجامی شوم پیدا كرد و در چنبره رهبریتی تمامیتخواه و جزماندیش به فرقهای تبهكار تبدیل شد؛ و بخشی از این دگردیسی ـ درست یا غلط ـ به پای سعید محسن و دیگر بنیانگذاران نوشته شد و بدین ترتیب آرام آرام یاد آنها و امكان تجربهاندوزی از مساعی آنها از نسلهای آینده سلب شد. اما چه بخواهیم و چه نخواهیم آنها گوشهای از خاطرهها، احساس و دنیای فكری ما هستند و سزاوار نیست كه در فهرست فراموششدگان قرار بگیرند.
متنی كه سعید محسن در بازجویی خود نوشت (سازمان مجاهدین خلق، جلد 1، ص 677) مرثیهای بر بیگناهی او یا سوز و گدازی بر اعدامی كه انتظارش را میكشید، نبود. با خواندن این متن میتوان تصور كرد كه نویسنده، با چشمانی كه هنوز امیدی در آن سوسو میزند، تك تك بازجویان خود را نشانه رفته و با سخن گفتن از رنجهای انسانی سعی میكند وجدان آنهایی را كه برای تیرباران او لحظهشماری میكنند مورد هجوم قرار دهد.
جملههایش نشانی از خشم ندارد و برخلاف مدافعاتی كه در دادگاه ایراد كرد، نفرتی در آن موج نمیزند. 35 سال پس از نوشتن آن، حتی میتوان با این نوشته همدلی كرد و در پرتو این همدلی به حكایت زندگی مردی پی برد كه تقدیر خود را پذیرفته بود و میخواست با مرگ خود نیشی به سرنوشت زندهها بزند. چهره او در این متن به «صورت سنگی» ایدئولوگهای حزبی شباهت ندارد. ویژگی بارز این متن نه از هراس از مرگ و نه از شوق به انتقام بلكه از تشریح موقعیت انسانی در مواجهه با بیعدالتیهای عالم برمیخیزد. نوشته او ادعانامهای علیه همه دوران است.
مبارزه او از نگاه او به پیرامون خویش سرچشمه میگیرد و جدال او با نیروی خصم، با مجادله با خود شروع میشود با خودی كه از گوشت و خون و احساس است و نمیتواند رنج را در همنوع خود ببیند. دستهای تاولزده رختشویخانه در زمستان سرد زنجان از نخستین رنجهای انسانی است كه روح سعید محسن را میآزرد: «هر وقت از رختشویخانه با لباسهای شسته و دستهای از سرما سرخ شده به خانه میآمد یك نوع ترحم نسبت به او به من دست میداد و دستهای خود را در همان حالت كرخ شده مشاهده مینمودم.» در همان زمان فقر و اختلاف طبقاتی همكلاسیها مورد دیگری بود كه او را رنج میداد: «در كلاس همیشه پیش شاگردهایی مینشستم كه لباسشان نو نبود.»
در دوران سربازی در جنوب ایران با زندگی مردم لار، جهرم و بندرعباس آشنا میشود و این نحوه زندگی سخت او را اذیت میكند: «در بندرعباس با عابرینی مواجه شدم كه هر كدام ساق پایی به اندازه یك توپ پارچه داشتند. وقتی سوال كردم معلوم شد كه این كرم مخصوص آب (پیوك) است و از راه آشامیدن آب وارد بدن میشود و سپس از ساق پا بیرون میآید. احساس ترحمی را كه نسبت به این افراد در من به وجود آمد هیچوقت فراموش نمیكنم. قبول این كه این مردم به چنین حالت ناراحتی زندگی میكنند فشاری بود كه من قدرت تحمل آن را نمیتوانستم بكنم.»
در همین دوران و پادگان متوجه مسالهای دیگر میشود افسران متاهل پادگان از نیاز جنسی سربازان عادی سوءاستفاده كرده و از آنها تمتع جنسی میبرند. این موضوع چنان او را به خشم می آورد كه با افسران قطع رابطه میكند: «زیرا برای من غیرقابل تصور بود كه فردی متاهل این قدر تسلیم نفس باشد كه از سرباز دهاتی صرفنظر ننماید.» درجهداران و استوارهای پادگان او را با معضل دیگری آشنا میكنند: رشوه؛ «آنها برای دادن یك مرخصی به سرباز رسماً 20 ریال میگرفتند ولی آلودگی دیگری از خود نشان نمیدادند. اعتیاد و مشاهده معتادانی كه برای تامین مخارج خود، خون خود را میفروشند نیز مقوله دیگر بود.»
رفته رفته او همه این مظالم را به حكومت وقت نسبت میدهد: «من در بررسی ابتدایی خود خیلی ساده این مساله را از جنبه اجتماعی به دامن رژیم حاكم چسباندم و نتیجه گرفتم كه این سیستم حاكم است كه نسل ما را به فساد و تباهی میكشاند و این مساله تا سالهای بعد مرا رنج میداد.» او در ناامیدی مطلق به سر میبرد تا این كه سال بهیادماندنی 1968 فرا میرسد و جنبش شورمندانه دانشجویی در پاریس تاثیر خود را بر همه آرمانخواهان عالم میگذارد.
شورش پاریس فكر نویی در او پدید میآورد و سودای
مبارزه را بر جان او میاندازد. دیگر «هرگونه تبعیض را به شكل و نمود اجتماعی
میدادم آن را جزئی از نتایج سیستم حاكم به حساب میآوردم»، «خاطره مرد مریض بندری،
سرباز پادگان و فروشنده خون هیچوقت فراموش نمیشد و من هم این مسائل را فقط به
وجود رژیم استوار میدیدم». تا این كه بالاخره «این فكر كاملا در ذهن من شكل گرفت
كه بنیاد چنین جامعهای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد.»
كارل پوپر ـ فیلسوف اتریشی ـ نیز یكی دیگر از آن ستارههای سابق است. میگویم سابق، چون دیریست كه تب اقبال به پوپر در جامعه ما فروكش كرده است. دیگر كمتر دانشجو یا روزنامهنگاری را می توان سراغ گرفت كه در لابهلای سخن یا نوشته خود چند بار واژه ابطالپذیری را به كار برد. كتابهای او همزمان توسط چند مترجم به فارسی برگردانده نمیشود و كتاب مهم او ـ جامعه باز و دشمنان آن ـ نوشتهای مربوط به دوران جنگ سرد تلقی میشود و سخن گفتن از پوپر منزلتی برای گوینده به ارمغان نمیآورد و از فضلی حكایت نمیكند.
در جامعهای مصرفی كه عادت به استفاده از آخرین محصولات غربی در زمینه موبایل، ریشتراش و... دارد، خواندن آثار فیلسوفی تحلیلی كه سعی میكند در مواجهه با مسائل، جزء به جزء و در هر جزء با استدلال پیش رود اندكی ملالانگیز به نظر میرسد. به جای پوپر میتوان لیوتار، لكان، بدیو و ژیژك خواند و خود را از قافله عقب ندید. اما فارغ از این موجهای زمانه، پوپر همچنان برای ما اهمیت دارد . هیچكس چون او نتوانست اثری به ویرانگری و سهمگینی جامعه باز در نقد هیولای قدرت مطلقه و پیامدهای ناكجاآبادگرایی پدید آورد.
اسطوره نظریهپردازان و دشمنان جامعه باز ـ از افلاطون تا ماركس ـ در مواجهه با نقد او فرو ریخت و او به ما قبولاند كه درافتادن با این اسطورهها و چالش در برابر آموزههای آنها دستكم به اندازه درافتادن با اسطوره رایش سوم و تزار سرخ ضرورت دارد. كتاب او با نقد آرمانگرایی / ناكجاآبادگرایی آغاز میشود و از همان ابتدا مشخص میشود كه خطرات آرمانگرایی بیشتر از مشكلاتی است كه قرار است حل كند.
اما چرا چنین است و پوپر اشكال كار آرمانگرایان را در چه میدید و چرا فكر میكرد كه بازگشت به عصر قهرمانی قبیلهگرایی نتیجهای جز سركوب خرد، پایمال كردن حقیقت و تخریب خشن و شدید هر آنچه انسانی است ندارد؟ از منظر او مساله به یك مغالطه ساده باز میگشت.
آرمانگرایان خواستار برپایی جامعهای كامل بودند و چون در جامعه موجود نواقص و شرور جدی میدیدند نفی این شرور نواقص را به نفی كل سیستم تعمیم میدادند. از منظر سعید محسن: «جامعهای كه در آن دست پیرزنی به خاطر كار در سرمای زیر 20 درجه تاول میزند جامعهای كامل نیست.» یا «نظامی كه در آن فقرا برای تامین زندگی خود خونشان را میفروشند جامعهای بیمار است»، یا «جامعهای كه سربازی به خاطر مرخصی رشوه میدهد، جامعهای فاسد است»... و از آنجا كه همه این شرور از بدی سیستم ناشی میشود برای اصلاح راهی جز اصلاح كل جامعه و سیستم باقی نمیماند.
در واقع مطابق دیدگاه كسانی چون سعید محسن در یك جایی از عالم ـ كه البته جایی جز ذهن این افراد نیست ـ یك جامعه كامل آرمانی و یك جامعه عالی و عاری از هر عیب و نقص وجود دارد كه بسته به سلیقه فكری آرمانگرا میتوان آن را «جامعه بیطبقه توحیدی»، «جمهوری ناب»، «جامعه آخرالزمانی» و .. نامید و اصلاح را باید با نگاه به این ایده ذهنی و تلاش برای ساختن چنین مدینه فاضلهای آغاز كرد. این جامعه كامل آرمانی، رفته رفته موضوع باور، اعتقاد و یقین میشود و منتقدان یا مخالفان تحقق آن به صورت بدخواهانی بروز مییابند كه مخالف حقیقتی آشكار هستند و از این رو سركوب آنها توجیهپذیر میگردد. كسی كه خود را صاحب طرح برای تغییر كل جامعه و روند تاریخ یك قوم میداند، در سركوب مخالفان این طرح نیز خود را محق احساس میكند.
پوپر اما راهی دیگر برای اصلاح دارد. او به جای ایدههای كلی ذهنی و وضعیتی خیالی، از واقعیت بیرونی آغاز میكند. از نظر او ابتدا و پیش از حل مساله باید به خود مساله پرداخت. از تعمیم مساله به كل سیستم پرهیز كرد و در باب مسائل فوق مثلا پرسید مشكلات مربوط به كار افراد مسن چیست؟ چگونه میتوان موقعیت شغلی آنها را بهبود بخشید؟ چگونه میتوان نظامی را طراحی كرد كه افراد از سنی به بعد مجبور به كار نباشند؟ چگونه میتوان از فشار كار بر آنها كاست؟ نقش دولت چیست و چگونه و با چه هزینهای میتواند در حل این مساله نقش ایفا كند؟ و این هزینه از كجا باید تامین گردد؟ و تامین این هزینه چگونه باید انجام گیرد تا به مشكلات دیگر منجر نشود؟
در برابر هر مسالهای هم میتوان راهحلی پیشنهاد كرد و خود این راهحلها را نیز قبل از به كار بستن به بحث گذاشت. هر چند بسیاری از راهحلها نیز هستند كه عواقب آنها قبل از بهكارگیری مشخص نمیشوند و از این رو نظام تصمیمگیری برای دیدن و تصحیح خطاها باید گشوده باشد و به محض پدید آوردن عواقب غیرمنتظره و نابجا باید سعی در اصلاح و تغییر كرد.« كاستن از رنجهای اجتنابپذیر انسانی» توصیه پوپر به فعالان سیاسی است.
از نظر او سیاستمداری كه هدفش كاستن از رنج انسان و حل مسائل علیالظاهر كوچك باشد اردوگاه كار اجباری پدید نمیآورد، اما آن كه در سودای تاسیس آرمانشهر است و مقصودی بس عظیم برای خود تعریف كرده، میتواند میلیونها نفر را روانه اردوگاهها كند. به هر حال بخش عمده سیاست را همین مسائل كوچك و ساده تشكیل میدهند و با تغییر در این مسائل كوچك است كه تحولی در مسائل كلان سیاست هم پدید میآید.
باری اینك نزدیك به 35 سال از زمانی كه سعید محسن متن بازجویی خود را مینوشت، میگذرد و نزدیك به 70 سال از زمانی كه پوپر جامعه باز را نوشت. اما مساله آن دو هنوز مساله ماست. اینكه چگونه میتوان از رنج آدمیان كاست؟ روشن است كه سعید محسن در مقام انسانی شریف و دردمند در آن دوره، انتخابی دیگر كرد. او آن موقع پوپر نخوانده بود و اگر خوانده بود هم چه بسا روش اصلاحی او را كه مبتنی بر توجه به واقعیات و پرهیز از آرمانشهرسازی بود، نمیپذیرفت. آن را بسیار كند و محتاطانه تلقی میكرد یا حتی به سخره میگرفت و آن را توصیه یك جیره خوار و مزدور آمریكا میدانست.
آن موقع سعید محسن هنوز جوانی به سر نكرده بود اما نمیدانم اگر او اینك زنده بود و تجربه این سالیان را در انبان داشت چه میكرد؟ آیا باز در فكر ساختن جهانی عاری از هر عیب و نقص بود؟ آیا در این مقصود عظیم «ناتوانی دستهای سیمانی»اش را از یاد میبرد؟ آیا باز خود را در چارچوب تنگ یك ایدئولوژی قرار میداد؟ آیا برای حل مساله ابتلا به كرم پیوك، كل سیستم را نشانه میگرفت؟ آیا همچنان به مرگ زودهنگام خود افتخار میكرد؟ آیا با مرزبندی طبقاتی به پیرامون خود نگاه میكرد؟ آیا مهربانی بیدریغش را این بار نثار همه آدمها میكرد؟ آیا میان رویا/ آرزو و واقعیت خطی میكشید؟ و آیا میتوانست در مواجهه با فیلسوف پیری كه به روشنفكران درس تواضع، فروتنی و پرهیز از تمامیتخواهی، جمود و خشونت میدهد، به احترام تمام قد بایستد؟
برگرفته از سايت «شهروند امروز»:
http://www.shahrvandemrouz.com/content/2028/default.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |