جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 3 آبان 1387 ـ 24 اکتبر 2008 |
حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی
اخيراً، هربار که مطلبی در مورد «نوانديشان دينی» (يا به قول آقای دکتر سروش، «روشنفکران دينی»)، و مخالفت مستمر آنان با «سکولاريسم» می نويسم، با اين پرسش گروهی از خوانندگانم مواجه می شوم که چرا، در عين نشان دادن موارد اين مخالفت، توضيح نمی دهيد که چگونه است که اين آقايان، برای آسان تر شدن کار نوانديشی شان، هيچ کدام کمر همت به بيان دلايل ابطال حکومت اسلامی و ولايت فقيه نمی بندند، و هرگاه که به اين مطلب می رسند بلافاصله رو بر می گردانند و از ورود به دايرهء اينگونه بحث ها خودداری می کنند. چرا اين انديشمندان، مرتباٌ، با سر و هم کردن استدلال هائی سخت ضعيف، سکولاريسم را نفی می کنند؟ مگر سکولاريسم حرفی خلاف عقايد آنان می زند؟ مگر باور مذهبی را نفی می کند؟ مگر کاری به کار اهل مذهب دارد؟ و مگر نه اينکه می خواهد فضای آزادی را فراهم آورد که نوانديشان مذهبی و اصلاح طلبان سياسی که يک ريز در مورد ضرورت دموکراسی و کثرت گرائی سخن می گويند بتوانند در آن فضا با آزادی تمام کارشان را ادامه دهند و کسی هم مزاحم شان نشود؟
در برابر اينگونه نامه ها و پرسش هاست که اين هفته ناگزير شده ام مطالبی توضيحی را مطرح کنم که شايد خلاصه ترين شکل بيانشان آن باشد که سکولاريسم نفی حکومت ايدئولوژيک و دينی است، حال آنکه «علت وجودی» ی موقعيت ممتاز اجتماعی اين خانم ها و آقايان حکومتی کاملاً از همين دست است. حال، اگر حوصله داريد، شرح تفصيلی اين پاسخ را هم بخوانيد.
در فلسفهء مبتنی بر «عليت»، اصلی وجود دارد مبنی بر اينکه «معلول» نمی تواند «علت وجودی» واقعی خود را نفی کند، چرا که در آن صورت خود را نيز با آن نفی می کند. اين قانون ظاهراً بديهی فلسفی، در ساحت های گوناگون انديشه و بودمان آدمی، می تواند ما را به درک دلايل اموری مختلف از يکسو، و پی بردن به «تا حد ناممکن مشکل بودن» نفی وضع موجود شان، از سوی ديگر، رهنمون شود.
در عين حال، از ميان اين «ساحت» ها شايد مهمترين شان همانا ساحت زندگی اجتماعی باشد. در اين قلمرو، ذهنيت ما، هويت ما و تشخص ما، همگی ساخته و پرداختهء «علت» هائی هستند که بودن و اثر آفرينشگرشان پيدايش اين «معلول» ها را موجب شده است. مثلاً، بدنيا آمدن من در ايران مرا «ايرانی» کرده است، يا بی اعتقادی من به «ماوراء الطبيعه» مرا انسانی بی مذهب ساخته است، و يا باورم به اينکه هيچکس مجبور نيست چون من باشد و بيانديشد و بهتر است که همگان در ساختن و پرداختن و بيان اعتقادات خود آزاد باشند و هيچکس نتواند خود را و عقايد خود را بر ديگران تحميل کند، موجب شده تا آدمی «سکولار» بشوم. اين ها که بر شمردم «علت های وجودی» صفاتی هستند که من خود را بدان ها متصف می دانم. يعنی، برای «ايرانی نبودن» ام بايد به نفی مادی رابطه ام با زادگاهم و محو خاطرات و اکتسابات کودکی و نوجوانی و جوانی و ميان سالی ام از آن سامان بپردازم. يا برای اينکه سکولار نباشم بايد به نفی باور خودم به ضرورت آزادی همگان در داشتن عقيده بپردازم و پای علم کس يا کسانی که می خواهد تا عقيدهء خاصی را بر همگان تحميل کنند سينه بزنم.
در عين حال، از منظری ديگر، وقتی بخواهيم يک ايرانی ديگر ايرانی نباشد، در واقع، بايد بر اين اقدام کنيم که آنچه موجبات ايرانی بودن او را فراهم کرده است از ميان برداشته شود. يا اگر از آدم سکولاريستی بخواهيم که دست از سکولاريست بودن بشويد در واقع بايد به علت های بوجود آمدن تمايلات سکولاريستی در او بپردازيم و، از طريق بحث و احتجاج و تلقين و مغزشوئی ـ و اگر نشذ، از طريق تحميل و زور ـ باورش را به ضرورت تکثر و گوناگونی عقايد در جامعه، و لزوم کوشش برای جلوگيری از دست يابی صاحبان ايدئولوژی ها و مذاهب به قدرت قاهرهء حکومتی، از ميان برداريم.
اما، در کنار همهء اين ملاحظات، از آنجا که از آدمی سخن می گوئيم، نمی توانيم از برخی زمينه های زيست شناختی که بصورت تمايل طبيعی آدمیان به حفظ منافع و موقعيت های خويش تجلی پيدا می کند نيز غافل بمانيم. چرا که انسان، در عين حال، موجودی است که به سختی تن به عوض شدن يا نفی وضع موجود می دهد و تا زمانی که فايده های تغيير را (چه بصورت آکاه و چه به شکل ناآگاه) در نيافته باشد کندن او از وضع موجود ممکن نيست.
فکر کنيد که شما با آدمی که نماد يک نحلهء فکر سياسی يا مذهبی است و عدهء زيادی را پيرو خود کرده و، حزبی يا مسجدی يا خانقاهی بوجود آورده و خود بر مسند رهبری اش نشسته سرو کار داشته باشيد. مثلاً، بگيرم که شما با شخص ولاديمير ايليج لنين دمخور باشيد! آيا شما می توانيد، با موفقيت، از لنين بخواهيد که دست از عقايدش بکشد، رهبری حزب کمونيست را رها کند و دولت شوروی را نامشروع اعلام دارد؟ آيا نه اينکه اين ها که بر شمردم همگی «علت های وجودی» موقعيت اجتماعی کسی هستند که به نام لنين بر تخت سلطنت (آمده از «سلطه») اتحاد جماهير شوروی تکيه زده است و نفی هر يک از آنها نفی هم عقيده، هم منافع و هم وضع موجود اوست؟
همين موضوع را در مورد آدم ديگری به نام سيد علی خامنه ای امتحان کنيد و از او بخواهيد تا نظريهء ولايت فقيه را طرد کند و حکومت اسلامی را حکومتی غاصب و ظالم بخواند و رهبرش را مستوجب محاکمه و مجازت بداند. آيا فکر می کنيد ممکن است که شما در کار ترغيب اين شخص توفيقی بدست آوريد؟ مگر جواب ايشان را همين دو سه هفته پيش نشنيديم که می گفت: «نظام انقلابى، بر مبناى دين و بر مبناى اسلام و بر مبناى قرآن شكل گرفته و به همين دليل از حمايت ميليونى اين ملت برخوردار شده و جان هايشان را كف دستشان گرفتهاند و جوان هايشان را به ميدان هاى خطر فرستادهاند؛ آن وقت مسئولان يك چنين نظامى دم از مفاهيم سكولاريستى بزنند؟! يكى بر سر شاخ و بن مي بريد! يعنى خودشان بنشينند و بنا كنند بُن اين مبنا و قاعده را كلنگ زدن؟ خيلى چيز خطرناكى» است. شما خوب به کنه اين سخنان دقت کنيد: ايشان می گويد «علت وجودی "رهبر معظم انقلاب"، که خود من باشم، نظريهء ولايت فقيه است و امتزاج دين و دولت. آن وقت شما می خواهيد در اين مملکت سکولاريسم برقرار کنيد و بين دين و دولت جدائی بياندازيد؟ يعنی بفرمائيد که می خواهيد مرا از اين بالا پائين بکشيد!» و می افزايد که اين کار «چيز خطرناکی است!» اما خطرناک برای کی؟ من يا شما يا ايشان؟
اين نمونه ها که گفتم در حد بالای موقعيت اجتماعی قرار دارند اما اگر نيک بنگريم می بينيم که تک تک ما آدميان هم دارای «علت وجودی» خاصی برای موقعيت های اجتماعی خويش هستيم و در مقابل نفی و حتی خدشه برداشتن آن مقاومت می کنيم.
از اين «امثله» چه نتيجه ای می توان گرفت؟ نتيجه ای که من دوست دارم بگيرم آن است که برای درک چرائی گفتار و کردار اشخاص و يافتن «علت وجودی» مواضع شان بايد ببينيم که آنها تا کجا با ما راه می آيند و کجا به يک «خط قرمز نامرئی» می رسند و در می يابند که گذر از آن خط حکم نفی موقعيت ممتاز اجتماعی خودشان را دارد و، لذا، ديگر بحث را ادامه نمی دهند، يا راه فرار را در پيش می گيرند ـ درست، مثل اسبی که در تاريکی به لبهء پرتگاهی می رسد و سوارش می بيند که مرکب وفادارش بر جای خود ميخ ايستاده و، هرچه او تلاش می کند، گام از گام بر نمی دارد. حال کافی است تا سوارکار کبريتی روشن کند و پيش رو را ببيند تا دريابد که سفر به کجا کشيده و بفهمد که چرا رخش اش از حرکت باز مانده است.
بدين ترتيب، اگر به علت وجودی موقعيت اجتماعی اشخاص توجه نکنيم آنگاه هم به حيرت و گيجی دچار می آئيم، هم توقعمان از آنها بالا می رود و هم عرض خود می بريم و زحمت ديگران را موجب می شويم. شايد وقتی قديمی ها می گفتند از هرکس بقدر توانائی اش بايد توقع داشت نظرشان به همين امور بديهی بوده است.
باری، نفی علت وجودی موقعيت مطلوبی که در آنيم از توانائی اغلب ما خارج است و فقط در کتب قلابی مربوط به «اولياء!» است که می توانيم به آدم هائی بر بخوريم که از يکسو صاحب کرامت و معجزه اند و، از سوی ديگر، کاری می کنند که مردم وجود اين توانائی ها را در آنها باور نکنند. در عوالم درويشی به اينگونه اشخاص «ملامتيه» می گويند و کتاب تذکرۀ الاولياء از داستان های آنها زياد دارد. اما، تازه، در اينجا هم، آن آقايان «اولياء الله!» به اين دليل ملامتی می شوند که منافع بالاتری را در نظر دارند و می ترسند که توجه مردم به آنها موجبات «عجب و غرور» شان را فراهم کند و آنها نتوانند به مقامات بالاتری از «سير بسوی فنای فی الله» برسند. وگرنه، اگر زمينه فراهم باشد، آنها نيز دست از هيچ چشم بندی عقل شکنی خودداری نمی فرمايند. يکبار ديگر تذکرۀ الاولياء را ورقی بزنيد تا به صدق سخنم پی ببريد.
حال بيائيد و وضعيت مذهب و نوآوری مذهبی را در کشور خودمان تجسم کنيد. اول بگذاريد «صحنه» را شرح دهم. در اين دنيای فراخ، دينی وجود دارد به نام اسلام که همان هزار سال پيش به «هفتاد و دو» شعبه تقسيم شده بود، چه رسد به امروز. بخش کوچکی از اين جمعيت دينی را پيروان فرقه ای تشکيل می دهند که اعتقاد دارند، بعد از وفات محمد بن عبدالله، اتصال به عالم غيب متوقف نشده و دوازده تن از اعقاب او نيز دارای اين ارتباط و اتصال بوده اند و دوازدهين شان هم هزار سال پيش غايب شده اما هنوز زنده است و قرار است روزی در آينده ظهور کرده و جهان را از خون ظالمان و بدکاران سيراب کرده و ـ در ضمن ـ عدل و داد را هم در همه جا برقرار نمايد! البته اکثريت مسلمين غير امامی به اين حرف ها يا می خندند و يا آن را خروج از دين و کفرگوئی می دانند. اما چنين اتفاق افتاده است که اکثريتی از اجداد ملت ايران (آن هم به زور شمشير شاه صفوی) پيرو اين مکتب شده ـ يا بشوند ـ و آن را همچون ميراث برای ما بجای بگذارند و ـ در سير ايام ـ عده ای هم در بين آنها و ما، در کسوت «عالم به علوم اماميه!» ظهور کنند. البته در ميان همين عده هم هزار و يک جور عقيده برقرار است. عده ای می گويند قرآن بلاترديد کلام الهی است، عده ای هم ـ مثل دکتر سروش ـ اعتقاد دارند که بين پيامبر و خدا فاصله نبوده و آنچه محمد گفته هم کلام اوست و هم کلام خدا. يا عده ای شان اعتقاد دارند که امام هزار ساله در چاه جمکران زندگی می کند، اما برخی از «علما» شان می کوشند توجيهات عقل پذيرتری را برای اين امر بياورند و؛ بهر حال، خودتان بهتر می دانيد که اوضاع در چه حالی است.
حال بيائيد تصور کنيد که انقلاب اسلامی 57 رخ نداده بود و آقای خمينی منصب ولايت فقيه و حکومت موسوم به «جمهوری اسلامی» را اختراع ننموده و ايران را به «ام القرای اسلام» تبديل نکرده بود و اين «نظام» هم سی سال تمام دوام نياورده و صاحب ارتش و نيروی هوائی نشده بود و اکنون هم هوای داشتن بمب اتمی به سرش نمی زد. تصورش را که می شود کرد؟!
آنگاه، به من بگوئيد که اکنون برای چه کسی در اين عالم فراخ اهميت داشت که بداند يک نفر شيعهء امامی و دارای مطالعات مذهبی پيدا شده که مدعی است بين پيامبر و خدا فاصله ای وجود نداشته و آنچه محمد گفته هم کلام اوست و هم کلام خدا؟ و برای دانشمندان سراسر جهان اين سخنان چه چيز را روشن می کرد و چه کسی در دانشگاه های آمريکا کرسی می گذاشت تا اين متفکر اسلامی بيايد و نتايج تحقيقاتش را ارائه دهد و نظراتش را عرضه بدارد؟ يا براستی برای چه کسی اهميت داشت که يکی از جوانان ورامين خوابنما شده و اعتقاد پيدا کرده که امام زمان بزودی از چاه جمکران ظهور خواهد کرد و مديريت جهان را بر عهده خواهد گرفت؟ و براستی چه کسی بفکرش می رسيد که رهبران جهان را جمع کند و تريبون سازمان ملل را در اختيار همين آدم بگذارد تا او ـ غرقه در اوهام هالهء نور و ميخکوب شدن سران جهان ـ برايشان «دعای فرج» بخواند؟ يا کی حوصله داشت که سيد معممی به نام خاتمی را از اين شهر به آن شهر ببرد تا او براي مردم جهان دربارهء مزايای گفتگوی تمدن ها انشاء های صد تا يک غاز بچه مدرسه ای بخواند؟
آيا جز اين است که «علت وجودی» موقعيت مهم و برجسته و جهانی همهء اين آقايان و خانم ها ـ از آقای دکتر سروش گرفته تا آقای دکتر احمدی نژاد ـ چيزی نيست جز حضور خطرناک و دوام نگران کنندهء همين حکومت اسلامی و رژيم ولايت فقيه؟ در نتيجه شما محال است بتوانيد فکر کنيد که روزی آقای دکتر سروش دست از لجاج با سکولاريسم بردارد و هما حرف بديهی و روشنی را بگويد بقيه بهترش را بلدند. يا آقای احمدی نژاد از ماوراء ابرهای ماليخوليائی پا بر زمين سخت واقعيت بگذارد و بفهمد ـ يا اقرار کند که می فهمد ـ حکومت اسلامی مسلط بر ايران چيزی جز يک مجموعهء خسران آور و ويران ساز برای ايران نيست و قبول کند که رژيمی اين چنين غير انسانی بايد عوض شود و مردم آزاد باشند تا خودشان قوانين زندگی خويش را مدون کنند.
باور کنيد که من اصلاً قصد تخفيف و تحقير کسی را ندارم. تک تک اين خانم ها و آقايان نوانديش مذهبی و اصلاح طلب مسلمان مسلماً دارای صفات حميده و توانائی های عديده هستند. اما برای اينکه بعنوان «رجال ايران» مطرح شوند، رهبر و رئيس جمهور و وزير و وکيل و فرمانده سپاه و سرلشگر و رئيس مجمع تشخيص مصلحت و رئيس و استاد دانشگاه های ايران شوند، حتماً و بی برو برگرد لازم بوده است که دری به تخته بخورد و چيزی به نام جمهوری اسلامی بوجود آيد و منصبی به نام ولايت فقيه بر رأس آن بنشيند تا همهء اين خانم ها و آقايان همين شخصيت های مهمی شوند که اکنون هستند.
و اينجاست که بايددر می يابيم چگونه در ذهن تک تک آنها يک «خط قرمز نامرئی» وجود دارد به نام «ولايت فقيه و رژيم موسوم به جمهوری اسلامی مبتنی بر آن». آنها می توانند بين خود دعوا و جنگ داشته باشند و حتی با غير خودی ها به مماشات و مذاکره بنشينند اما هرگز نبايد از آنان توقع داشت که تا سرحد انحلال رژيم اسلامی و براندازی منصب ولايت فقيه پيش بروند. اين به معنای آن است که آنان علت وجودی موقعيت های ممتاز اجتماعی خود را نفی کنند.
تا اينجا گزينهء خيالی تشکيل نشدن حکومت اسلامی در سال 57 را تجسم کرديم؛ حالا بيائيد سناريوی سقوط و اضمحلال آن را هم در نظر بگيريم و حتی فرض را بر اين قرار دهيم که حکومت جايگزين جمهوری اسلامی قصد تلافی جوئی و انتقام کشی نداشته و به همهء سران و گردانندگان رژيم اسلامی عفو عمومی بدهد، و اعلام کند که «می بخشيم اما فراموش نمی کنيم!» آيا هيچ فکر کرده ايد که، در آن فردای فرضی، «رجال» فعلی اين حکومت چه وضعيتی خواهند داشت؟ کدامشان به استادی دانشگاه انتخاب خواهد شد، کدام نظامی شان را بفرماندهی ارتش و سپاه خواهند گماشت؟ و ملت ايران کدامشان را بعنوان نمايندهء خود به مجلس گسيل خواهد داشت؟
آيا نه اينکه آقای احمدی نژاد، اگر به بيمارستان برده نشود، بايد برود دکان آهنگری پدرش را بازگشائی کند و، با زدن مدرک مهندسی و دکترای خود بر پيشانی آن مغازه، به شغل شرافتمندانهء پدری مشغول شود؟ آيا نه اينکه آقای خامنه ای ـ که رساله اش را آيت الله شاهرودی برايش نوشته تا او يک شبه از مقام حجۀ الاسلامی به مقام مرجع تقليد شيعيان و مجتهد اعظمی نايل شود ـ بايد برگردد به قم و درس خواندنی را که نيمه کاره رها کرده است در حجره های حوزه از سر بگيرد؟ آيا سرداران حکومت اسلامی را حداکثر مأمور آن نخواهند کرد که در سربازخانه ها به شغل جمع کردن پوکهء گلوله های ميدان های مشق شوند؟
پس، شما از اين خانم ها و آقايان چه توقعی می توانيد داشت وقتی چند و چون افق ايران فردای بی جمهوری اسلامی و ولايت فقيه برای هر بچه مدرسه ای هم روشن است، چه برسد به اين آقايان و خانم های عاقل و بالغ و خيلی زرنگ، و سرد و گرم روزگار چشيده؟ فکر نمی کنيد که شما هم اگر جای اينها بوديد، با همين چنگ و دندان رژيمی را حفظ می کرديد که شمای «خودی» را ـ چه در مقام موافق و چه در مسند مخالف ـ به اهميت و سرشناسی جهانی رسانده است؟
پس چرا تعجب کنيم که اين روزها اگر جبههء احمدی نژاد و حاکميت پادگانی اش با توپ و تفنگ و شلاق و اعدام به «دفع شر» هر مخالفی که ـ در گرگ و ميش عمر اين رژيم ـ «برانداز» جلوه می کند مشغول است، در جبههء مخالف خودی آن هم «عوامل نفوذی» اصلاح طلبان در همه جا ـ بخصوص در خارج کشور ـ رخنه کرده اند، راديوها را به تصرف در آورده اند، سايت های گوناگون را می گردانند، و دائماًً در تقبيح براندازی و تحسين تحول آرام و رفته رفته و مخملی سخن می گويند، از اينکه می توان حکومت اسلامی معتدل و مردمی و دموکراتيک داشت حرف می زنند، و از اينکه مردم ايران هنوز آمادگی دموکراسی و گرداندن امور خود را ندارند و بايد در اين زمينه بتدريج تجربه کسب کنند و، لذا، بهتر آن است که فعلاً سايهء اين جمهوری اسلامی بر سرشان باشد و فقط ناهمواری های آن هموار شود...
البته که هيچ کدام اينها همپالکی و يار و ياور دولت پادگانی نيستند و عميقاً از آن متنفرند؛ اما اگر سقوط همين دولت پادگانی به سقوط کل نظام اسلامی ـ که علت وجودی موقعيت های ممتار همهء اينها است ـ بيانجامد، اين نوانديشان و اصلاح طلبان همان را نيز بر سر نهاده و حلوا حلوا خواهند کرد.
توجه بفرمائيد که آنچه گفتم هيچ در انکار ضرورت و مفيديت نوانديشی مذهبی و اصلاح طلبی سياسی نيست، اما معتقدم که ما، در اين ميدان، با دو نوع از اين افراد روبرو هستيم: يکی آن دسته از نوانديشان مذهبی که بخاطر وجود حکومت اسلامی دارای موقعيت های ويژه هستند، و يکی هم نوانديشانی که، بدور از عوالم سياسی و در متن تفکر مذهبی، نه برای حفط حکومت اسلامی که برای انسانی کردن مذهب قرون وسطائی خود می کوشند؛ يا از يکسو اصلاح طلبان سرشناس شده ای که برای حفظ «علت وجودی» خود بهر شامورتی بازی متوسل می شوند، و از سوئی اصلاح طلبانی که، در عين نفی خشونت و انقلاب، شرط اول تحقق آرزوهای خود را توسل به سکولاريسم می دانند؛ و يا «رفراندوم طلبانی» که، اگرچه بر ضرورت رفراندوم برای «تعيين شکل حکومت» تأکيد می کنند، اما می خواهند از طريق رفراندوم، در واقع، دست به اصلاح «همين رژيم» و، در نتيجه، حفظ و نگاهداری کيان آن بزنند ـ در برابر رفراندوم خواهانی که، در راستای انحلال رژيم اسلامی، رفراندوم را همچون يک راه کار مفيد عرضه می دارند (که در اينجا به چند و چون صحت و امکان عملی چنين فکری کار ندارم).
باری، اين را بگويم و تمام کنم که وقتی «خط قرمز» ـ که نام ديگر «علت وجودی» است ـ روشن باشد تکليف همهء ما با همهء اين مدعيان نيز روشن است، و در اين روشنائی می توانيم بدانيم که بايد از اين نوانديشان عليين شده و اصلاح طلبان آفتاب پرست چه انتظار و توقعی داشته يا نداشته باشيم، چرا که آنان روح خود را به «موقعيت های ممتاز» اما نا بحق خويش ـ که از وجود حکومت اسلامی ـ نشئات می گيرد فروخته اند.
و در اين آخر کار ياد دو سه بيتی از حافظ شيراز می افتم که، قرن ها پيش، با دل خويش به نصيحتی اين گونه نشسته بود:
پدر تجربه، آخر، توئی، ای دل! ز چه روی
طمع مهر و وفا زين پسران می داری؟
ای که در دلق ملمع، طلبی ذوق حضور
چشم سيری، عجب!، از بی بصران می داری؟
گوهر جام جم، از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری؟
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |