27 ارديبهشت 1386 ـ 17 ماه مه 2007 |
وقتی که «غير» به جای «من» می نشيند
اسماعيل نوری علا
داستان «خودی و ناخودی» داستان تازه ای نيست و از آن کنش های کهنه ای محسوب می شود که، به اقتضای تنازع بقا، در همهء حيوانات شکل گرفته و وجود دارد و از عصر دايناسورها تا عصر ما راه آمده است و اکنون می توان از آن بعنوان «سنجه» ای کارا برای تعيين ميزان «متمدن شدن» هم جوامع و هم تک تک آدميان استفاده کرد.
در يک نگاه بنياد نهاده بر «دگرگشت مداری» (evolutionism)، تمدن بشری ـ به معنی خروج از وحش و اسکان يافتن بر زمين و کشاورز شدن و ـ آنگاه ـ شهرنشين گشتن و عاقبت خود را ساکن همهء دنيا ديدن ـ در بلند مدت، موجب آن می شود که بسياری از تجهيزات طبيعی موجودات ـ که بمنظور حفظ حياتشان در آنها پروريده شده ـ رفته رفته يا محو شده و يا شکل عوض کنند.
حيوانی که در وحش زندگی می کرد و شبانه روز در راستای يافتن غذا و حفظ جان خود و فرزندان اش می کوشيد، اغلب بطور غريزی، ناگزير بود تا جهان را به «خودی» و «ناخودی» تقسيم کند، «دوست» را از «دشمن» باز شناسد، خودی را خوش آمد گويد و با ناخودی بجنگند، او را براند، بکشد و يا به دستش کشته شود. پس، در حيوان وحشی، کنش های مبتنی بر «خودی و ناخودی» کردن با تکيه بر چند پايهء واقعی نهادينه شده بودند: از يکسو کمبود منابع غذائی، و نيز عناصر سيرابگر اميال جنسی، به کنش موسوم به «ثروت اندوزی» انجاميده و، از سوی ديگر، لزوم محافظت از اين اندوخته ها برای خود و خانوادهء خويش، به صورت کنش «قدرت طلبی برای حفظ ثروت» در آمده است.
آنگاه، جائی در تاريخ، يکی از آن همه «حيوان غريزه مدار» دارای عقل و آگاهی شده و بصورت انسان درآمده است، حال آنکه ديگر حيوانات نتوانسته اند به اين مرحلهء تحولی راه يابند و، در نتيجه، در همان حد «خودی و ناخودی کردن غريزی» باقی مانده اند.
اين حيوان موسوم به «انسان» اما، با ظهور عقل علت جو و چاره ياب، در تودهء خاکستری محبوس در جعبهء جمجمه اش، ناگزير شده است تا روند «خودی و ناخودی کردن» را به صحنه های تازه ای بکشاند. نخست اينکه تصور «کمبود»، معناهای و مصاديق تازه ای يافته و از حد سادهء غرايز (همچون «خور و خواب و خشم و شهوت») برگذشته است؛ هر نياز تا بينهايت گسترده شده، کار «اندوختن» هم به هر نوع «مال» و «دارائی» کشيده است؛ اگرچه شکم را لقمه نانی سير می کرده اما ترکيب «تصور ذهنی از گرسنگی» و «شهوت خوردن» نهايت نداشته است. پس عمل «گردآوری» خود تبديل به نوعی از شهوت شده و باز هم به «ثروت اندوزی» رسيده است. آنگاه، بصورتی منطقی و طبيعی، توانائی راندن ديگرانی که چشم به دارائی انسان داشته اند نيز تبديل به مفهوم «طلب بينهايت قدرت» شده است؛ نخست بعنوان وسيله ای که به مدد آن می شده «ثروت» را پاسداری کرد و، سپس، خود بعنوان «ثروتی تجريدی» که از دست دادنش نوعی نفی اصل تنازع بقا بحساب می آمده است.
بدينسان، تاريخ انسان در واقع تاريخ تجلی روند «خودی و ناخودی کردن» هم هست، روندی که در گذشته از آن با واژهء «غيرت» ياد می شده. غيرت يعنی تشخيص «غير» و دور نگاه داشتن و رماندن او از قلمروی داشته های «خودی» به مدد اعمال قدرت. اين قلمرو همانی است که در عربی «حريم» و «حرم» خوانده می شود و ورود «غير» به آن «حرام» بشمار می رود. يعنی، مفهوم «غيرت» عبارت است از کشيدن مرزهائی در اطراف آنچه به «ما» تعلق دارد و راه ندادن «غير» به اندرونی آن. به کلام ديگر، «آنچه دوست می داريم و آن را دارائی خود می دانيم» بايد در درون يک «حريم دور از دسترس غير» نگاهداری و پاسداری شود.
بيشترين استفاده از اين مجموعهء مفهومی را می توانيم در قلمروی «عرفان» ـ که قرن هاست تجلی گاه خاص انديشهء شايع در ايران اسلامی بوده است ـ بيابيم که کل ساختار آن بر بنياد وجود «محبوب حرم نشين و ضرورت راه ندادن غير بدان پرده گاه است»؛ به قول عرفا: «غيرت، حميت محب است بر طلب قطع تعلق نظر محبوب از غير...» (فرهنگ معين)؛ چرا که خود تصور «حريم و حرم» موجد تصور «غير و غيرت» هم هست. حافظ می گويد: «من غريب، ز غيرت، فتادم از پا، دوش / نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه!»
«حريم و حرم» را پرده داری است که «غير» را با شمشير می زند و از شمشيرش «برق غيرت» بر می جهد. عارف، البته، اين « نيازمندی نامحدود در عالم ممکنات محدود» را به «عشق» تعبير می کند و «غيرت» را ناشی از «عشق» می داند و از آن به ترکيب «غيرت عشق» می رسد که جهان را به خودی و ناخودی، يگانه و بيگانه، و خاص و عام تقسيم می کند و باز بقول حافظ: «غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد / از کجا سر غمش در دهن عام افتاد؟»
اما اگر حوزهء تأويلات و تمثيلات مذهبی و عرفانی را فرو نهيم و به ساحت زندگی واقعی اجتماعی بر گرديم، می بينيم که تمدن بشری بر پايهء جستجو برای پيدا کردن راه هائی در جهت خروج از بقايای عالم وحش، رفع کمبودهای عالم ممکنات، ايجاد صلح و تساهل در ميان گروه های رنگارنگ، و برقراری مفهوم تجريدی اما قدرتمند «عدالت اجتماعی» گذاشته شده است؛ حتی اگر روند اين «نمايش» در خودآگاهی بازيکنان آن اتفاق نيافتده و کورمال کور مال و نيمه آگاه به پيش رفته باشد.
بر اثر تمدن و گسترش شهرنشينی و ازدياد جمعيت و افزايش مهاجرت و غيره، هرچه بر تعداد «خودی ها» افزوده شده در تعريف «خودی» نيز تجديد نظر بعمل آمده. از يکسو پيدايش تصور حوزهء «عمومی» مفاهيم «خودی» و «غيرخودی» را به حوزهء «خصوصی» رانده و، از سوی ديگر، تثبيت تدريجی عاميت حقوق شهروندی به کمرنگ شدن مرزها انجاميده و ايجاد سيستم های تعديل عادلانه ثروت، مثلاً از طريق برقراری ماليات ها و غيره، امکان همزيستی مردمان گوناگون را (که البته هر کدامشان، در حوزهء خصوصی خود، دارای حريم و حرم های شخصی هستند) فراهم ساخته، و عاقبت، با پيدايش و تحقق دموکراسی، «قدرت» را از وسيله ای در دست و خدمت ثروتمندان و قدرتمداران به وسيله ای برای حفظ نظم و پاسداری آزادی و خدمتگزاری به عموم در آورده است.
بدينگونه، «پرده دار» حافظ که همه را به ضرب شمشير از «حريم» دور می کرد، در ساحت دموکراسی موظف می شود تا پديدهء «غير» را فقط در معنای «قانون شکن» بفهمد و «قهر اجتماعی» را متوجه چنين کسی کند. يعنی، قانونی که از طريق مجاری دموکراتيک وضع و تعيين می شود، در جهت حفاظت از منافع عموم، تعيين کنندهء «خودی ها و ناخودی ها» ی نوينی است که، نه از ضرورت های غريزی وحش، بلکه از ايجابات زندگی اجتماعی آزاد و دموکراتيک بر می خيزد.
گفتم که، چگونگی مطرح شدن موضوع «خودی و غير خودی» در جوامع مختلف، ميزان متمدن بودن يا شدن آنها و ميزان دموکراتيک بودن يا شدن روندهای ادارهء آنها را به خوبی روشن می کند. در کشورهای غير دموکراتيک و در حوزهء حکومت های خودکامه، روند خودی و غيرخودی کردن شدت و حدت دارد اما، هرچه عقربهء تاريخ بسوی دموکراتيک و آزادی مدار شدن جامعه می چرخد، از شدت و حدت اين جريان کاسته می شود.
قدرت، همچون يک «دارندگی سرکوبگر»، که ثروت ها را برای گروه قدرتمدار گردآورده و محافظت می کند، محبوب خودکامگان و زورمداران نشسته بر هرم قدرت، و نيز اقشاری از اجتماع است که در طبقات فرو دست تر همين هرم تحميلی قرار دارند و از طريق منافع خود با لايه های بالائی اش پيوند می يابند.
لذا، جامعه ای که بتوان در آن ـ از هر مجرای ممکن ـ قدرت را به چنگ آورد و ديگر آن را رها نکرد، جامعه ای است که هنوز بر آن قانون وحش و جنگل حکمروائی دارد و جمعيت آن هم، به ناگزير، به دو بخش خودی و غير خودی تقسيم می شود. دموکراسی اما، بعنوان مهمترين دست آورد تمدن بشری (تا اکنون تاريخ) بر بنياد گردش قدرت در دست برگزيدگان عامهء مردم استوار است و ديگر (در مراتب و مدارج گوناگون) صرفاً در راستای حفظ قدرت و ثروت در دست «بخشی» از جامعه عمل نمی کند.
تن دادن به رأی اکثريتی که رأی خود را از مجاری آزاد و فيلتر نشده و بی تقلب بيان می دارد و سپردن «محبوب» خويشتن به دست «غير» ی که اکثريت آراء آزاد را به دست آورده است، اگرچه در اعماق غرايز وحشی ذهن ما می تواند دردناک باشد، اما شعور متمدن شده، بلند مدت نگر، عاقبت انديش، و ارزش گذارنده به حيات جامعه همچون عامل حفظ منافع افراد، توانسته است ـ در بخش هائی از جهان ـ اين درد را، خردمدارانه، به شکلی قابل تحمل در آورد.
و اينجاست که می توانيم به يکی از مراحل تکاملی انديشهء «حافظ بالغ شده» نيز رجوع کنيم و ببينيم که چگونه، در آن همه هياهوی حريم و حرم و غير و غيرت و غيريت، آدمی می تواند به مرحله ای رسد که بنويسد:
اگر بر جای «من»، «غير» ی گزيند دوست، حاکم اوست
حـرامـم بـاد اگر مـن «جان» به جـای «دوست» بگــزينم.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |