|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش دوم ـ جنگ استقلال فصل سی و يکم ـ پايان کار قوای نامنظم در همان زمان که هیئت ترک در مسکو مشغول مذاکره بود، کمال و يارانش می کوشيدند تا جريان افکار عمومی را در سمت و سوی مطلوبی هدايت کنند. کمال که خود از نخستين روزهای جوانی علاقمند به نوع زندگی غربی بود، با بلشويک ها ميانه ای نداشت و مخالفتش با کمونيسم هم شکلی قاطع داشت. در او حتی در همان زمان هم که هیئت اعزامی اش در مسکو سرگرم مذاکره بودند گفته بود: «ما مسئله ای به نام بلشويسم نداريم. ما به عنوان يک ملت دارای اصول و عاداتی هستيم که از آن خود ما است و به آن وفاداريم... شوروی ها از يک سو دارای امکانات و منابع اند و از سوی ديگر دشمن دشمن ما محسوب می شوند. اما ما، در راه دوستی با آنها، اهداف خود را فراموش نکرده و تبديل به بردگان شوروی نخواهيم شد». با اين همه، در آن زمان مصالح سياسی حکم می کرد که دوستی ترک ها با شوروی ها تعميق پيدا کند و در اين راستا وظيفهء کمال آن بود که در عين راضی نگاهداشتن خرس قطبی خود را از در آغوش کشيدن های حريصانهء آن دور نگاهدارد. اين امر او را نه تنها در مسکو بلکه در سرزمين خود نيز با مسايل پيچيده و ظريفی مواجه ساخته بود. در خانه او بايد با احتياط و تلاش بسيار نظرهای متضاد موجود در جنبش ملی را به سود اهداف خود به کار می برد و در همان حال، از يک سو، عناصر طرفدار شوروی را جلب می کرد و، از سوی ديگر، متوجه می بود تا بقيه به اين خاطر از او دور نشوند. در واقع، از زمان انقلاب ترک های جوان، در مورد اين که عثمانی چه جهتی را بايد در آينده پيش بگيرد دو نحلهء فکری به وجود آمده بود که اکنون کاملاً شکلی مشخص به خود می گرفتند. در سمت راست طيف سياسی، طرفداران مدل غربی قرار داشتند، و در سمت چپ آن پيروان مدل شرقی. مدل غربی ناظر بر وجود دولتی بود که به شکل دول غربی سامان می گرفت و نهادهای اجتماعی و اقتصادی غربی در آن بوجود می آمدند. اما، در شرايطی که عثمانی با اروپا به عنوان دشمن منفور خود در جنگ بود، تبليغ مدل نهادهای غربی در آنگورا جرأت بسيار می خواست و، در نتيجه، طرفداران مدل غربی هم به نشان دادن علاقه به مدل شرقی ناگزير شده بودند اما،در طی اين جريان، از علنی کردن مخالفت خود با سيستم داخلی شوروی ـ که هم سنت و هم حس درونی شان با آن تضاد داشت ـ ترديد نمی کردند. البته «مدل شرقی» را نمی شد به اين آسانی تعريف کرد چرا که بيشتر تصوری مبهم بود که در پی جستجويي در هم و پيچيده برای يافتن نظمی جديد به خود شکل می گرفت و بنيادش بر اين احساس بود که تمدن مغرب زمين به پايان عمر خود رسيده است. اين مدل آفريدهء آن دسته از ايده آليست های حزب وحدت و ترقی بود که برای يافتن حل مشکلات انسان بيشتر بر افکار خود تکيه می کردند تا بر واقعيات ملموس. و اکنون حدوث انقلاب روسيه به مواضع آن ها قدرت بسياری بخشيده بود. قهرمان اين جبهه وزير دارايي کمال بود که «حکی بهيچ» نام داشت و در زمينهء فلسفهء مارکسيستی مطالعه کرده بود و طرح دولت جديدی که مجلس با تغييراتی آن را به تصويب رسانده بود کار او محسوب می شد. ديگر طرفداران مدل شرقی در بين نمايندگان مجلس اعلای ملی حضور داشتند و اکنون مسايل کمونيستی را، حتی اگر به درستی درک نمی کردند، به راحتی در زير سقف مجلس مورد بحث قرار می دادند. چنانکه حليده اديب گفته است: «برخی از طرفداران مدل شرقی را می شد در بين اقشار مذهبی يافت. آنها معتقد بودند مدل شرقی عبارت است از احيای عصر دموکراتيک نخست اسلام در زمان محمد». نکتهء عجيب تر آن بود که در بين سران قوای نامنظم نيز کشش پر قدرتی نسبت به کمونيسم وجود داشت و آن ها نيز از افکار کمونيستی برای مستحکم کردن تسلط خود بر پيروان بی سوادشان سوء استفاده کرده و به اين خاطر به صورتی دائم التزايد از نهادی به نام «ارتش سبز» ياد می کردند. اين اسم را شورشيان کمونيست ايالات مسلمان نشين روسيه در دوران پيش از انقلاب آن کشور اختراع کرده بودند. ارتش سبز يک سازمان سری بود که در زمان شورش های داخلی عثمانی با نظر موافق کمال به وجود آمده بود و «حکی بهيچ» فرمانده کل آن محسوب می شد. کمال تشکيل ارتش سبز را برای حل مشکلی موقت پذيرفته بود اما اکنون اين ارتش رفته رفته عمليات نامناسبی را پيشه کرده و مشغول گسترش دسته های نامنظم خود بود و، در نتيجه، با ارتش عادی که جنبش ملی بايد در بلندمدت بر آن تکيه می کرد در تضاد قرار می گرفت. کمونيست ها هم به صورتی آگاهانه آن را همچون وسيله ای مورد سوء استفاده قرار می دادند. به خصوص «چرکس اِتم» که غرور دايم التزايد ناشی از موفقيت هايش رفته رفته شکل نوعی عدم اطاعت آشکار از کمال را به خود می گرفت. در واقع، ارتش سبز رفته رفته خود را مترادف ارتش سرخ روسيه می ديد و بخصوص از طريق انتشار يک روزنامهء زيرزمينی به نام «دنيای جديد» نفوذ خود را گسترش می داد. اين روزنامه نخست در مسکو و سپس در باکو منتشر شده و اکنون در «اسکی شهير» به چاپ می رسيد. در همين حال، اين ارتش تبديل به جاي مناسبی برای رشد ماموران روسی شده بود که با استفاده از نارضايتی دهقانان ترک و مغزشويي سربازان قوای نامنظم به تبليغ ايده های خود مشغول بودند. به هنگام حمله يونانی ها بيش از هميشه آشکار شد که امکان دارد از ارتش سبز برای خنجر از پشت زدن به کمال استفاده شود؛ و کار به جايي کشيد که او ديگر حتی نمی توانست با حاميان قابل اعتماد خود که در صفوف آن بودند ارتباط برقرار کند. اکنون مقامات نظامی اين ارتش بدون موافقت او تعيين می شدند و فعاليت های آن نيز ديگر در کنترل او نبود. هنگامی که او مطلع شد که رهبران ارتش سبز بدون مشورت با او يکی از آجودان های شخصی اش را به عضويت خود گرفته اند به اين نتيجه رسيد که وقت آن رسيده است که حساب اين ارتش را روشن کند. او رهبران و افسران فرمانده اين ارتش را برای شرکت در يک کنفرانس به آنگورا دعوت کرد، جلسه تا اواسط نيمه شب به طول کشيد و در طی آن او توانست به هدف های خود برسد. اين کنفرانس را می توان نمونهء اعلای توانايي کمال در تحميل ارادهء خود بر ديگران ـ به صورتی که آن ديگران فکر کنند که خودشان به راه حلی رسيده اند ـ به شمار آرود. در انتهای کار اين کنفرانس فهرستی از مصوبات آن تهيه شد که همه بر آن صحه نهادند. آنگاه، وقتی که کنفرانس به پايان رسيده بود کمال رو به همکار خود، «توفيق روشتو»، کرده و گفت: «توی آن گلدان را نگاه کن». توفيق در گلدان مورد اشارهء کمال تکه کاغذی يافت. کمال گفت: «بخوانش». توفيق کاغذ را گشود و خواند و دريافت که بر روی آن دقيقاً همان نکاتی که در کنفرانس مطرح و تصويب شده نوشته شده است. معلوم شد که صبح آن روز تمام آن نکات را کمال با همکاری رييس ستاد خود نوشته بوده است. نتيجهء اصلی نفرانس تصميم به انحلال ارتش سبز و محاکمه و مجازات عده ای از رهبران آن، که چند نمايندهء مجلس هم جزو آن ها بودند، در دادگاه های مستقل بود. اين شکست را روس ها ـ که کاملاً در صفوف اين ارتش نفوذ کرده بودند ـ ناشی از «فقدان رهبری پرولتاريا» ارزيابی کردند. کمال که در اين جريان نگران رشد عمومی فعاليت های زيرزمينی کمونيست ها بود، اکنون، پس از انحلال ارتش سبز، خود علناً دست به ايجاد يک حزب کمونيست زد و اميدوار بود که با اين حرکت بتواند عناصر کمونيست را نيز تحت کنترل و هدايت خود در آورد. دفتر نشريهء «دنيای جديد» هم از اسکی شهير به آنگورا منتقل شد به صورت موثری زير نظارت دولت در آمد. در عين حال نسبت به تصفيهء ماموران خطرناک شوروی نيز اقدام شد. کمال «حکی بهيچ» را برای رياست جزب کمونيست انتخاب کرد و او نيز، متقابلاً، از آن پس بزرگان اصلی جنبش ملی را «رفقای عزيز» می خواند و توضيح می داد که حزب جديد بر بنياد اصول طرح شده در انترناسيوناليسم سوم به وجود آمده و مستقيماً با آن پيوند دارد. وزارت داخله نيز اين حزب را به رسميت شناخته و قرار بر اين بود که برنامهء عملياتی جزب مزبور به کنگرهء عمومی حزب کمونيست تقديم شود. همچنين قرار بود که ارتش زيرزمينی سبز، همراه با همهء ديگر سازمان های کمونيستی، در حزب ادغام شوند تا حزب بتواند با قدرت بيشتری به تبليغ مرام کمونيستی بپردارد. «حکی بهيچ»، در نامه ای خطاب به علی فواد و ديگر فرماندهان ارتش، نوشت: «رفقای فرمانده؛ ما مفتخريم که شما را در بخش های مختلف ارتش داشته و می توانيم بر افکار ارزشمند و روحيهء نظامی شما تکيه کنيم.» علی فواد از خواندن اين نامه يکه خورد و معتقد شد که اين جريان به اهداف جنبش ملی لطمه خواهد زد. اما در پی رسيدن اين نامه تلگرافی هم از کمال واصل شد که در مورد دلايل اين جريان فواد را مطمئن می ساخت. فؤاد دانست که کمال قصد دارد برای رد شدن از بحران فعلی به طور مصلحتی به اين حزب اجازه فعاليت دهد. در آينده، اگر جنبش ملی در کار خود موفق می شد آنگاه منحل کردن اين حزب کار مشکلی نبود. اما اگر عکس اين مساله پيش می آمد و آناتولی به چنگ يونانی ها می افتاد و پايتخت آن به سيواس و مناطق شرقی منحل می شد، جنبش ملی خود به خود در مدار نفوذ روس ها قرار می گرفت و در چنين وضعيتی احتمال بسيار می رفت که شوروی ها از حزب کمونيست تشکيل شده در آنگورا برای تشکيل دولت استفاده کنند. در اين حال حزب مزبور به عنوان يک نهاد برپا شده ملی گرايان قادر می بود که تا حد زيادی استقلال کشور را در مقابل شوروی ها حفظ کند. کمال، در عين حال، حس می کرد که با تکيه بر وجود اين حزب امکان کافی برای از ميان برداشتن دست نشاندگان شوروی در خاک کشور خود خواهد داشت. مهم ترين اين دست نشاندگان يک سوسياليست ترک به نام مصطفی صبحی بود. به دستور کمال او و شانزده تن از يارانش بازداشت شده در بندر ترابوزان بر کشتی نشانده شده و گم و گور شدند. کوشش چچرين، زير خارجهء شوروی، برای اين که بداند آن ها به کجا رفته اند با اين پاسخ مودبانه روبرو شد که: «کشتی آنها احتمالاً طی حادثه ای در دريای سياه غرق شده است».
در خزان سال 1920 روس ها سفارت خانه پر کارمندی را در آنگورا گشودند و کمال نيز تصميم گرفت که، به عنوان عمل متقابل، سفارتی دایمی در مسکو مستقر سازد. او همچنين، از اين موضوع، برای حل اختلافی که در بين دوستان خودش پيش آمده بود نيز استفاده کرد. مسبب اصلی اختلاف علی فواد، فرمانده جبههء غرب، بود. خود اختلاف نيز در گوهر چيزی نبود جز اختلاف بين فرماندهان قوای نامنظم و منظم که ماجرای ارتش سبز آن را کاملاً آشکار ساخته بود. به خصوص که پيشروی يونانی ها اين نکته را اثبات کرده بود که بدون وجود يک ارتش منظم که بتواند با دشمن مقابله کند هيچ گونه امکان مقاومتی وجود ندارد. در عين حال، از آنجا که چنين ارتش سازمان يافته ای هنوز شکل نگرفته بود، انحلال واحدهای نامنظم ممکن نمی نمود و در نتيجه قدرت آن ها رو به افزايش داگذاشته بود. کمال فکر می کرد که علی فواد دارای نوعی پيشداوری به نفع نامنظم ها است. او که پيش از آغاز تهاجم اصلی يونانی ها دست به يک حملهء ناموفق زده بود يک نمرهء منفی در حساب خود داشت. در واقع، دست زدن به اين کار از جانب علی فواد ناشی از فشاری بود که، عليرغم نظر ستاد عمومی، «اتم» بر او وارد می کرد. نتيجهء شکست هم آن شده بود که علی فواد دست به ارسال تقاضاهای متعددی برای ارسال قوا و تجهيزات کمکی از آنگورا زده بود. کمال اگرچه اين تقاضاها را مورد انتقاد قرار داد اما در يکی از جلسات کابينه از منشی جلسه خواست تا اين نکته را در صورت جلسه ثبت کند که اگرچه اين خواست ها کاملاً غير منطقی هستند اما برآورده خواهند شد. اين حادثه کاملاً نشان از اختلاف دائم التزائدی مابين علی فواد و دولت آنگورا داشت و او مدعی بود که آنگورا برايش مشکلات متعددی ايجاد کرده است. اين اختلاف نه تنها ناشی از برخورد شخصيت ها، که به علت برخی از اصول کار نيز بود. مخالفت علی فواد با عصمت که ديرتر از بقيه به کمال پيوسته بود و اما بيش از بقيه مورد توجه او بود نيز رو به تزائد داشت. عصمت نيز از علی فواد چندان خوشش نمی آمد. اين دو مرد هم از لحاظ جهان بينی و هم به دليل نوع خلقياتشان کاملاً با هم متفاوت بودند و اکنون در تلاششان برای رسيدن به قدرت رقيب هم محسوب می شدند. کمال دست به توطئه ای تبليغاتی عليه علی فؤاد زد. او از يک سو عصمت را در کنترل کامل خود می ديد و در وجودش را برای ايجاد ارتش منظم ضروری می يافت و، از سويي ديگر، می ديد که علی فواد، بخاطر ارتباط نزديکش با جنگ آور جاه طلبی که نيروی نظامی غير منظم خويش را کاملاً در اختيار او نهاده بود، می رفت تا به زودی در سلسله مراتب مليون شخصيتی مستقل و قدرتمند شود. در نتيجه زمان کنار گذاشتن علی فواد فرا رسيده بود و کمال از وضعيتی که در رابطه با روس ها پيش آمد بهانه ای برای انجام اين کار يافت. علی فواد به آنگورا احضار شد. او، هنگامی که در ايستگاه قطار آنگورا پياده شد و ديد که مراسم استقبال از او تشريفاتی تر از هميشه است حس کرد که قرار است اتفاقی بيفتد. و هنگامی که از جمع وزيران و گارد افتخار جدا می شد کمال را ديد که به او خوش آمد گفته و از او می خواهد تا برای انجام مذاکره ای خصوصی به کوپهء قطار برگردند. در آنجا کمال به ضرورت ايجاد سفارت خانه ای در مسکو و اين که هیئت ديپلماتيک بايد دارای رهبری بلند پايه باشد اشاره کرد. او که علی فواد را با ضمير دوم شخص مفرد خطاب می کرد از او خواست تا به عنوان يک رفيق قديمی پست سفارت در اتحاد جماهير شوروی را بپذيرد. علی فواد فهميد که موقعيت نظامی او در خطر است و کوشيد تا برای خود وقت بخرد. اما آشکار بود که کمال پاسخی بلافاصله را طلب می کند. علی فواد قول داد که در ديدار بعدی با پاسخ مثبت خود خواهد آمد. صورت کمال شکفته شد و با دست دادنی گرم و فشرده از هم جدا شدند. علی فواد همچنان که در کوپه مانده بود در ذهن خود به جستجوی دلايل کنار گذاشتنش مشغول شد. در جبهه شايعات ناراحت کننده ای را در مورد تغيير فضای آنگورا شنيده بود. گفته می شد که کمال رفته رفته به رهبری خود مختار تبديل می شود و در اطراف خود آدميانی مطيع ـ و از جمله عصمت ـ را گرد آورده است. به عبارت ديگر، آن روزهائی که پنج رفيق وفادار با همکاری يکديگر و بر اساس اعتماد متقابل انقلاب را به راه انداخته بودند به پايان رسيده بود. اکنون رئوف در تبعيد به سر می برد و کاظم، رفعت و علی فواد در ميدان عمليات به سر می بردند. کمال با مجلسی که به ارادهء او می گشت در آنگورا حکومت می کرد و فوزی و عصمت کارگزارانش محسوب می شدند. علی فواد ديگر از نزديکان کمال محسوب نمی شد. اما در افتادن با کمال نيز نتيجه ای جز ايجاد شکاف در جنبش نداشت و، در نتيجه، برای او گزينه ای جز پذيرش سفارت مسکو باقی نمی ماند. او اندک زمانی بعد در رأس يک هیئت بزرگ رهسپار روسيه شد.
پس از اين که علی فواد به آسانی از سر راه برداشته شد وقت آن رسيد که به حساب «اتم»، اين رهبر جنگجوی قوای نامنظم،نيز رسيدگی شود. او در کوه های اطراف کوتاهيا برای خود نوعی قلمرو مستقل بزرگ مالکانه ايجاد کرده بود. خود بر مردم ماليات می بست، نظام عدالت دلبخواه خود را ايجاد کرده بود، به ميل خود سرباز گيری می کرد و به سربازانش حقوقی سه برابر آنچه که سربازان ارتش منظم دريافت می کردند می پرداخت. در نتيجه جاذبه ای برای کشيدن سربازان ارتش منظم به سوی تشکيلات خود ايجاد کرده بود. يک روز، هنگامی که عصمت در باغ ساختمان مجلس ايستاده بود، يک گروه از قوای نامنظم اتم از جلوی او گذشتند. او همچنان که آن ها را می نگريست با اندوه گفت: «اين اسب ها، اسلحه ها، و سربازها همه از آن من اند و تنها رهبری شان به دست من نيست». و بالاخره کمال و عصمت به اين نتيجه رسيدند که اين نيرو همراه با همهء واحدهای بازماندهء نامنظم بايد در ارتش منظم ادغام شوند. فرمانی که در اين مورد صادر شد بلافاصله نوعی برخورد قوا را بين کمال و اتم موجب شد. در اين برخورد اتم دو برادر خود را ـ که يکی شان عضو مجلس نيز بود ـ با خود داشت. عصمت اعلام داشت که از آن پس نيروهای تحت فرمان اتم به صورت يک واحد ارتشی در آمده و انظباط و مقررات ارتش منظم در مورد آن ها نيز اعمال خواهد شد. برادر اتم که توفيق نام داشت در مخالفت با اين تصميم گفت «ممکن نيست که بتوان افسران و فرماندهان حقوق بگير را بالای سر اين ولگردان گذاشت و مجبورشان کرد که با چنين چيزی موافقت کنند. آنها با ديدن اين افسران چنان پا به فرار خواهند گذاشت که گويي عزرائيل را ديده اند.» و اضافه کرد که هم اکنون در آنگورا گفته می شود که: «مصطفی کمال قصد دارد به ما شلوارهای تنگ نظامی بپوشاند اما ما تن به اين کار نخواهيم داد و همان يونيفورم اتم را به تن خواهيم کرد». توفيق در عين حال اين خبر را شايع کرد که قصد دارد به زودی از سمت اسکی شهير به لشگر تحت فرماندهی عصمت حمله ور شود. در آنگورا آشکار شده بود که اتم، با برادر ديگرش به نام رشيد و دوستانی که در مجلس دارد، طرح شورشی عليه دولت را در سر می پروراند. کمال از اتم باکی نداشت. آن دو صرفنظر از ساختمان بدنی شان در وجنات و نگاه فولادی خود بسيار شبيه هم بودند، صبورانه يکديگر را ارزيابی می کردند و قدرت حيله گری های حيوانی شان بر عواطف انسانی شان می چربيد. يک روز، هنگامی که کمال در بستر بيماری افتاده بود، اتم ناگهانی و بدون رعايت تشريفات وارد اتاق او شد. کمال به آرامی دست خود را زير بالش برد و طوری عمل کرد که اتم بفهمد دست به اسلحه برده است. اتم هم دست خود را روی اسلحه اش گذاشته بود. محافظان او که غرق اسلحه بودند محوطهء بيرون اتاق و تمام پلکان را پوشانده بودند. يکی از آجودان های کمال برای خبر کردن اسماعيل حکی، که فرمانده واحد نظامی بيرون ساختمان بود، رفت تا از او بخواهد که ساختمان را محاصره کرده و در صورت لزوم مردان اتم را نشانه گيری کند. اتم خواستار عزل عصمت شد و کمال به آرامی جواب منفی داد. در همين زمان اتم از پنجره صدای آماده شدن تفنگ ها را شنيد و با لهجهء محلی به يکی از محافظان خود گفت «وضعيت خيلی خطرناک شده؛ بهتر است از خيرش بگذريم». و آنگاه با تظاهر به اين که برای احوالپرسی آمده بوده است از کمال اجازه مرخصی خواست. پس از آن کمال شنيد که آجودان ها در مورد اين حادثه گفتگو می کنند و به خصوص به اين نکته می خندند که آنها بين خودشان فقط يک دست اسلحه داشته اند و بهتر آن است که کمال برای خود محافظی استخدام کند. کمال هم بلافاصله اسماعيل حکی را احضار کرده و به او دستور دارد تا محافظی برايش پيدا کند. از بين مردمان موسوم به «لازس» که در اطراف «قره سون» زندگی کرده و جزو جنگجويان کوهستان های مشرف بر دريای سياه بودند چند نفر استخدام شدند. آن ها با رفتاری وحشتناک و يونيفورم های سراپا سياه و عمامه های خود به زودی تبديل به يکی از ديدنی های شهر آنگورا شدند. آنها در همه جا به همراه کمال حرکت می کردند و محافظت از ساختمان پارلمان نيز بر عهده آن ها بود و به نام «گارد رييس» شناخته می شدند. کمال، که متوجه قدرت اتم بود، به آخرين کوشش برای در دست گرفتن کنترل مردان او اقدام کرده و از اتم خواست تا همراه او به اسکی شهير بروند و در آنجا به اختلاف اتم و عصمت رسيدگی کنند. اما وقتی که قطار به ايستگاه رسيد اتم ناپديد شد. در بازگشت به آنگورا، رشيد برادر اتم به جلسه ای دعوت شد که در آن کمال يک بار ديگر نياز به داشتن ارتشی منظم را برای دفاع از کشور مطرح ساخت. رشيد، با اظهار اين نکته که «ارتشيان با اولين صدا مثل خرگوش پا به فرار خواهند گذاشت»، گفت که «اين کشور ترک ها که می گوييد يعنی چه؟ من به هر نقطه که بروم راضی خواهم بود. من حتی می توانم با ونيزلوس يونانی دمخور شوم». کمال مؤدبانه احمقانه بودن نظرات رشيد را متذکر شد و آن گاه يک هیئت پارلمانی را به کوتاهيا فرستاد تا با اتم اتمام حجت کنند. اما اتم اعضای اين هیئت را بازداشت کرده و تصميم گرفت که از آنها به عنوان گروگان استفاده کند. گروگان ها اما توانستند از بند کوتاهيا گريخته و به آنگورا برگردند. آنگاه اتم تلگرافی برای مجلس فرستاده و در آن مشروعيت مجلس را مورد ترديد قرار داد؛ و با اعلام اين که کشور از جنگ خسته شده است، اصرار کرد که بايد مذاکرات صلح با دشمن آغاز شود. او اين تلگراف را با عنوان «فرمانده عالی کل نيروهای ملی» امضا کرده بود. در عين حال، برای جلب حمايت قسطنطنيه، او يک نسخه از اين تلگراف را برای وزير اعظم فرستاده و در نامه ای که همراه آن کرده بود پيام داد که قصد دارد به نيروهای مليون حمله کرده و در اين مورد با يونانی ها هم به توافق رسيده است. نمايندگان مجلس ملی نخست در يک جلسهء سری شرکت کردند و سپس کمال در يک مناظرهء علنی توطئه های اتم و برادرانش و همکاری آن ها با روس ها و يونانی ها را افشا کرد. او در عين حال در سخنانش رعايت ادب را کرده و از هر سه برادر با لقب بيک ياد کرد. نمايندگان فرياد برداشتند که: «لعنت بر آنها»؛ و يکی از نمايندگان با خشم گفت «عاليجناب! اين ها را بيگ خطاب نکنيد. همه شان خائن اند». در اين جا کمال پيشنهاد کرد که رشيد از مجلس اخراج شود. نمايندگان با فريادهای بلند دست خود را به علامت موافقت بلند کردند. آنگاه نيروهای کمال به کوتاهيا رفته و آنجا را بدون مقاومت تصرف کردند و در پی آن به تعقيب اتم پرداختند که به طرف جنوب غربی رفته بود. مردان اتم در برابر ارتش منظم مقاومتی نشان نداده و فقط می کوشيدند جان خود را از مهلکه بدر برند. به زودی به قول کمال «اتم بيگ و برادرانش، همراه با نيروهای وفادار به خود، بهترين جايي را که می توانستند داشته باشند به دست آوردند.؛ يعنی همگی به صفوف دشمن پيوستند». جالب آن بود که يونانی ها هم مورد مصرفی برای نيروهای اتم نداشتند و طنز ماجرا اين شد که عاقبت ترجيج دادند آنها را در صفوف ارتش منظم خود جای دهند!
|
|