بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل نوزدهم ـ طراحی برای مقاومت

 

          از ديد نيروهای متحد، بخش های تصرف نشدهء آناتولی به سرعت به هرج و مرج کشيده می شدند. در بخش هايي از اين منطقه نظم و قانون به کلی از ميان رفته و وضعيتی برقرار بود بود درست شبيه آنچه که قبلاً در مقدونيه و طی جنگ های بالکان پيش آمده بود. دستجات اوباش منطقه را در گروگان خود داشتند و مردم را به وحشت می انداختند، راه را بر مسافران می بستند و اموالشان را به غارت می بردند و از هيچ کشتار و عمل وحشيانه ای ابا نداشتند.

          متحدين هم که، عليرغم نگرانی ترک ها، نه اشتياقی برای اشغال اين سرزمين ها داشتند و نه وسيله ای برای انجام اين کار، ترجيح می دادند که در اين زمينه بر همکاری مقامات ترک تکيه کنند. اما، در عين حال، می دانستند که وقتی شرايط صلح (که ضرورتاً عليه منافع ترک ها بود) اعلام شود آن ها از اين همکاری خودداری خواهند کرد. متحدين، با به ياد آوردن آنچه در بالکان پيش آمده بود، نگران کشتار گستردهء مسيحيان آناتولی بودند. ايتاليايي ها، به سودای ادعاهای ارضی خود، ترک ها را در اطراف اسميرنا به جان يونانی ها انداخته بودند و وضعيت کلی نيز، بيشتر به علت حضور دو ناو جنگی بريتانيايي در بندر، چندان از کنترل خارج نشده نبود. در مورد وضعيت پشت بندر سامسون بر کنارهء دريای سياه ـ يعنی جايي که يونانی ها قصد داشتند در آن دولت مستقل پونتوس را بوجود آورند ـ فرمانده محلی بريتانيايي گزارشی تهيه کرده بود که در آن از احتمال حملهء ترک ها به يونانی ها ابراز نگرانی شده بود. کميسيون عالی بريتانيا اين گزارش را برای داماد فريد فرستاده و از او خواسته بود که دولت هر چه زودتر اقدامات لازم را برای جلوگيری از حمله ترک ها به دهکده های يونانی نشين به عمل آورده و نظم و قانون را ديگر باره برقرار سازد. کميسر عالی ضمن اشاره به اينکه اين اقدام به عنوان وظيفه ای انسانی واجد اهميت است، به طور ضمنی گفته بود که اگر دولت در انجام اين عمل موفق نشود نيروهای متحده ناچار خواهند بود که خود دخالت کنند. داماد فريد سراسيمه وزير موقت کشور را به حضور خواست. اين شخص همان محمدعلی بود که کمال و علی فواد در آن اواخر با او ملاقات داشته و از آن پس ارتباط خود را با وی حفظ کرده بودند و می کوشيدند تا از طريق او برای تحقق اهداف کمال راهی پيدا کنند. بدينسان، اکنون اين فرصت برای محمدعلی فراهم شده بود.

          داماد فريد نظر محمدعلی را در مورد اين که چه بايد بکنند پرسيد. پاسخ محمدعلی اين بود که بر اساس گزارش بريتانيايي ها ديگر نمی توان وضعيت آن منطقه را از قسطنطنيه اداره کرد و در عين حال مقامات محلی نيز آمادگی و توانايي برخورد با اين مشکلات را ندارند. محمدعلی آنگاه اظهار داشت که به نظر او راه حل چيزی نيست جز فرستادن افسری جوان و پر انرژی به بندر سامسون که دولت بتواند به او اعتماد کند. وظيفه اين افسر آن خواهد بود که عناصر نظامی و غير نظامی را در سازمانی مقتدر که بتواند نظم و قانون را در منطقه برقرار کند گرد آورد و به اين ترتيب خيال مقامات بريتانيايي آسوده کند. داماد فريد از او نام يک افسر مناسب اين کار را جويا شد. و محمدعلی در پاسخ از مصطفی کمال ياد کرد.

          داماد فريد مردد بود و برای داشتن سوء ظن خود نسبت به کمال دلايلی هم داشت. اما، در عين حال، فرستادن کمال به منطقه می توانست فرصت مناسبی برای دفع شر او باشد. پس به محمدعلی گفت که قبل از اتخاذ هر تصميمی علاقمند است پروندهء کمال را مطالعه کرده و خود دريابد که او چگونه مردی است. محمدعلی هم اين دو مرد را در ناهاری در هتل «سيرکل دوريان» روبروی هم نشاند و کمال کوشيد تا بهترين تاثير را بر روی داماد فريد بگذارد.

          اندکی بعد شکير پاشا، وزير جنگ، کمال را احضار کرده و به او گفت که وزير اعظم چنين تشخيص داده است که او آدم مناسبی برای رفتن به آناتولی و تهيه گزارش از وضعيت تنش بين ترک ها و يونانی ها است. کمال بی هيچ ترديدی پاسخ داد: «من از رفتن به آنجا بسيار خوشحال خواهم شد. اما آيا اين تنها وظيفهء من در آنجا خواهد بود؟»

          «بله، اين گونه تصميم گرفته شده است».

          «بسيار خوب؛ اما اجازه بدهيد پيشنهاد کنم که انتصاب من به اين کار به شکل درستش انجام شود؛ نمی خواهم مزاحم شما بشوم و اگر اجازه دهيد اين کار را با رئيس ستاد عمومی به سامان خواهم رساند».

          وزير پاسخ داد: «حتما همين کار را بکنيد».

          رييس ستاد عمومی در آنزمان دوست قديم کمال فوزی بود که جانشين او شده و سپس کمال جای او را در لشکر هفتم سوريه گرفته بود. فوزی آن روز مريض بود و کمال به جای او با معاونش ملاقات کرد. اين اتفاق هم يکی از خوش شانسی های او بود چرا که افسر مزبور «ديار بکیرلی کاظم»، يکی از دوستان خودش بود و در محلهء شيشلی در همسايگی او زندگی می کرد و کمال اغلب افکار خود را با او در ميان می گذاشت. کاظم تا زمانی که کمال وارد اتاق او شد از اين انتصاب خبر نداشت و با ديدن برقی که در چشمان کمال بود با خندهء زيرکانه ای پرسيد: «چه خبر شده؟» و کمال پاسخ داد که مقامات مافوق کاظم شغل جديدی برای او اختراع کرده اند که به نظر می رسد برای دور کردن او از قسطنطنيه باشد اما اين موضوع کاملاً با اهداف او می خواند. سپس کمال به کاظم توضيح داد که وزير از او چه خواسته است و آنها بلافاصله مشغول پرداختن به جزييات کار شدند.

          به زودی کاظم با متن دستورالعملی به نزد کمال بازگشت که بر اساس آن کمال موظف بود که نه تنها ترک هايي را که در اطراف سامسون به يونانی ها حمله می کردند تنبيه کند بلکه گروه های ملی گرای مختلف منطقه را نيز منحل نمايد. کمال گفت: «عالی است حالا قلم بردار و بنويس».

          آن دو مشترکاً به تشريح شرايطی پرداختند که می توانست بيشترين وسعت عمل را فراهم کند. شغل کمال را «بازرس ويژه» خواندند و سپس به شرح ميزان قدرت عمل اين بازرس پرداختند. چرا که لازم بود کمال در وضعيتی قرار بگيرد که بتواند در سراسر آناتولی دستورات لازم را صادر کند. در واقع بهتر آن بود که طی دو ماده از فرمان، فرماندهی همهء سربازان شرق سامسون به کمال واگذار شده و در عين حال او توانائی دادن دستور به فرمانداران محلی را هم داشته باشد.

          کاظم ابرويي بالا انداخت و سپس خنده کنان گفت: «بله، اينها وظايف توست و ما بيشترين کوشش را در اين زمينه خواهيم کرد». سپس او متنی تهيه کرد که روز بعد چندين بار آن را دو نفری خوانده و تصحيح کردند.

          آنگاه کاظم با ترديد گفت: «پاشاجان فکر نمی کنی که اين اختيارات خيلی زياد باشد؟ می ترسم وزير آن ها را قبول نکند».

          «اگر کاغذ را امضا نکرد تشويقش کن که آن را مهر بزند».

          کاظم سند را به نزد وزير برد که حال خوشی نداشت و گفت: «بلند بخوان من گوش می کنم».

          کاظم چند خطی بيش نخوانده بود که وزير گفت: «اين شرح وظايف بازرس لشگر نهم نيست بلکه مربوط به بازرسی می شود که همهء آناتولی را زير نظر دارد. منظور از اين کار چيست؟» 

          کاظم توضيح داد که اين يک روند اداری معمولی است و بخشی از وظايف بازرس شامل ايجاد ارتباط با مقامات غيرنظامی مناطقی می شود که زير نظر او قرار ندارند. حتی اگر اسم اين سمت را بازرس کل آناتولی هم بگذارند چيز جديدی نخواهد بود. وزير آشکارا تمايلی به امضا کردن سند نداشت. و عاقبت نگاهی به کاظم کرد و در حالی که لبخند می زد مهر خود را از جيب درآورده و به طرف او پرتاب کرد و گفت: «امضای من لازم نيست اين مهر را ببر و خودت سند را ممهور کن».

          وقتی کمال اين داستان را شنيد اصرار کرد که چند مطلب ديگر به سند اضافه کنند و کاظم، در حالی که ادای نق زدن از اين که اين مطالب در متنی که برای وزير خوانده شده نبوده، آن ها را به سند اضافه کرد. سپس دو نسخه تميز از متن تهيه شد و کاظم هر دو را با مهر وزير مهمور کرد و در حالی که يک نسخه را به کمال می داد خنده کنان گفت: «پاشا، مثل اين که قصد دارید برای من دردسر ايجاد کنيد».

          دستورات مندرج در متن چنين مقرر می داشتند که قانون و نظم در منطقه مستقر شوند، مشکلات موجود علت يابی گردند، همهء اسلحه ها و مهمات موجود در دست مردم ضبط و انبار شوند و تهيه و پخش هر گونه اسلحه ممنوع گردد. برای انجام اين منظور فرماندهی دو هنگ لشگر به کمال داده شده بود و او همچنين پنج ايالت را مستقيما و پنج ايالت ديگر را به طور مستقيم زير نظر می گرفت.به مقامات محلی نيز در همين فرمان دستور داده شده بود که فرامين او را به دقت اجرا کنند. بعداً، بر اساس تفاهمی شفاهی مابين وزرای جنگ و داخله، دو ايالت ديگر نيز بر اين عده افزوده شد.

          کمال که سند مزبور را در جيب جا داده بود از وزارت جنگ بيرون آمد، در حالی که از شدت هيجان ناشی از اين «شانس غير قابل توصيف» لب های خود را می گزيد. مردانی که او آن ها را دشمن خود می شمرد در معصوميت کامل هر آنچه را که او می خواست انجام داده بودند. بعدها در اين مورد گفته است: «من حس می کردم که در قفسی گشوده شده و من پرنده ای هستم که بال های خود را باز کرده و آمادهء پرواز در دل آسمان است».

          او، به همراه رئوف، با عجله برای رساندن خبرها به فتحی که هنوز در زندان بود به آنجا رفتند. افسر رييس زندان، که در گذشته از کمال محبتی ديده و خود را بدهکار او می دانست، با کمال احترام آن ها را پذيرفت و اظهار داشت: «پاشا؛ خبرها به ما رسيده است. می گويند عازم آناتولی هستيد. هر لحظه که دستور بفرماييد من همهء زندانی هايي را شما توصيه کنيد آزاد کرده و خودم هم به اتفاق آن ها به شما خواهم پيوست».

          اين بار کمال فرصت يافت تا فتحی را به طور خصوصی ملاقات کند و در حالی که آزادنه تر از گذشته سخن می گفت نقشه های خود را که مدت ها بود در سرش می گشتند و اکنون فرصت اجرای آن ها فراهم شده بود، با دوستش در ميان بگذارد. کمال گفت که قصد دارد يک ارتش ملی انقلابی بوجود آورد و در آناتولی بر اساس ارادهء مردم مجلس شورايي برپا دارد. و تا زمانی که به اهداف خود نرسيده به قسطنطنيه بازنخواهد گشت.

          البته اين ماموريت را کابينه نيز بايد تصويب می کرد و، لذا، اين خطر وجود داشت که برخی از وزرا به وسعت اختيارات اعطا شده به کمال اعتراض کنند. محمدعلی راهی برای جلوگيری از اين کار پيدا کرد و وقتی که داماد فريد در سر ميز ورق بازی در هتل سيرکل دوريان حالت خوشی داشت توانست امضای او را در زير سند بگيرد. حسابش اين بود که وقتی ديگر وزرا امضای داماد فريد را پای فرمان مزبور ببينند جرات اعتراض کردن نخواهند داشت. در اين ميان تنها صدای ترديد آفرين از آن شيخ الاسلام بود. شايع است که او در اين مورد گفته است: «من در چشمان اين مرد ديده ام که خلافت و مذهب را در اين کشور برخواهد انداخت». به هر حال، انتصاب کمال مورد تصويب کابينه قرار گرفت و فرمان مربوطه در آخرين روز ماه آوريل 1919 با مهر سلطان ممهور شد.

          داماد فريد، با چشم های فرو افتاده در پشت قاب طلايي عينکش، کمال را به حضور پذيرفته و تأييد کرد که او برای انجام وظايف خود اختيار کامل دارد. نيز اضافه کرد: «شما می توانيد در خواست های خود را مستقيماً با من در ميان بگذاريد و اطمينان می دهم که اين خواست ها بی هيچ گونه تاخيری انجام شود». سپس کمال به اتفاق وزير به ديدن محمدعلی رفت و محمدعلی رو به وزير جنگ کرده و اين انتصاب را به او تبريک گفت. وزير جنگ هم از کمال خواست که مستقيماً با او در تماس باشد. به اين ترتيب زنجيره ارتباطات کامل شد.

          آنگاه کمال به انتخاب همکاران خود پرداخت و گروهی بيست نفره از افسران را برگزيد و علی فواد فرمانده هنگ دوازدهم و مسئول منطقهء آنگورا شد. کمال همچنين از عصمت دعوت کرد تا فرماندهی يکی از دو هنگ زير نظرش در سيواس را برعهده بگيرد. عصمت اما چنين تشخيص می داد که دست زدن به چنين کاری هنوز زود است و نقشه های کمال نيز هنوز پر از اشکال است. او معتقد بود تا زمانی که کمال به آناتولی نرفته و شرايط را به چشم خود نديده باشد نمی تواند به پيش بينی عمليات لازم بپردازد. عصمت با همه ی وطن دوستی که داشت، در واقع، فاقد خلقيات و ظرفيت های لازم برای انجام چنين کار مهمی بود. او از يکسو آدم محتاطی بود و، از سوی ديگر، و طبعاً آدمی نظامی محسوب می شد که با سياست سر و کاری نداشته و شرايط را به صورت سفيد و سياه می ديد. او معتقد بود که مشکلات اوليه کمال عموما سياسی خواهند بود و او ناگزير خواهد بود که با شرايط هر دم تغيير کننده ای مواجه شود. عصمت اعتقاد داشت که در آنزمان بهترين کاری که از دستش برمی آيد ماندن در قسطنطنه و بازی کردن نقش چشم و گوش کمال است. چرا که هم در وزارت جنگ جايگاه ممتازی دارد و هم دوستان زيادی در دربار سلطان. در عين حال احتمال اين هم بود که او را به عنوان يکی از اعضای هيئت ترک به کنفرانس صلح بفرستند و او خواهد توانست از آنجا اطلاعات لازم را به ملی گرايان رسانده، موضع متحدين را بررسی کرده و در عين حال با رموز ديپلماسی کم و بيش آشنا شود. به هر حال بعدا هر وقت لازم شد او می توانست به کمال بپيوندد.

          آنگاه کمال سرگرد رفعت را به عنوان رييس ستاد خود برگزيد. رفعت يکی از همکاران او محسوب می شد و پس از گروه پنج نفره عصمت، رئوف، فتحی، علی فواد، و کاظم کرابکير شخص بعدی بود. کمال او را از روزهای نخست فعاليت های انقلابی در سالونيکا می شناخت. رفعت در آن اواخر به فرماندهی ژاندارمری قسطنطنيه رسيده بود و کمال نقشه های خود را برای براندازی رژيم با او در ميان نهاده بود. او، که قامتی کوچک داشت، آدمی سرزنده و دارای ذهن و حرکات سريع بود، از فرهنگ فرانسوی تأثير پذيرفته و طنزی ظريف داشت. همچنين بين موقعيتش به عنوان يک افسر سواره نظام و رفتار بی خيالانه اش هم آهنگی خاصی وجود داشت. او هميشه می توانست راه خود را در موقعيت های بسيار مشکل پيدا کند.

          نفر بعدی رئوف بود. اين ملاح وفادار و وطن دوست تزلزل ناپذير، سر سختانه به اصول آزادی خواهی جهان غرب اعتقاد داشت و به خصوص به نهادها و سنت های انگليسی که دشمن کنونی کشورش محسوب می شد معتقد بود. چنين تصميم گرفته شد که او به عنوان يک شهروند غيرنظامی به آناتولی غربی برود و در مناطق روستايي اطراف اسميرنا وضعيت محل را مطالعه کرده و به خصوص اطلاعات لازم در مورد گروه های مختلف ملی گرای آنجا به دست آورد و سپس به سرفرماندهی علی فواد در آنگورا رفته و از آنجا با کمال تماس بگيرد.

 

در همان زمان که کمال سرگرم کامل کردن طرح های خود در مورد منطقهء سامسون در شمال بود، «لويد جرج» انگليسی و «ونیزلوس» يونانی مشغول تهيهء نقشه های خود برای عملياتی بودند که بايد در اسميرنا و ديگر نواحی اين منطقه غربی انجام می شد. لردکرزون، که اکنون به سمت معاون بالفر در وزارت خارجه بريتانيا منصوب شده بود، با نگرانی رو به افزايشی وضعيت عثمانی را زير نظر داشت و در اواخر ماه مارچ اين نگرانی را طی يادداشتی به اطلاع هیئت دولت رسانده و نسبت به خطرات احيای يک جنبش مقاومت ترک که می توانست به علت تاخير در انجام کنفرانس صلح و نيز عدم موفقيت نيروهای متحده در کسب پيروزی قاطع شکل بگيرد هشدار داده و نوشته بود که «به علت بی تصميمی نيروهای متحده و سرخوردگی از وضع موجود، ترک های قديمی که هنوز در آرزوی برقراری مجدد رژيم گذشته اند و همچنين ترک جوانی که قصد دارد، اگر بتواند، ما را فريب دهد، از فراز برج های مراقبت در حال ريزش استانبول اوضاع را زير نظر دارند».

          اما تنها گروه کوچکی از طرفداران لرد کرزون در وزارت خارجه به سخنان او توجه داشتند. و حال، شورای عالی، بدون توجه به اين هشدارها، پيشنهاد می کرد که منطقهء اسميرنا و سرزمين های پشت آن به يونان واگذار شود. کرزون يادداشت ديگری تهيه کرد که در آن نوشته بود يونانی هايي که «نمی توانند نظم را تا پنج مايلی بيرون دروازه های سالونيکا برقرار کنند» چگونه قادر خواهد بود که اين بخش مهم آسيای صغير را اداره نمايند؟ او، در ادامه، نوشته بود که وقتی تشخيص داده شود که پناهندگان اخراج خواهند شد و ديگر چيزی به نام امپراتوری عثمانی و خليفه مسلمانان وجود نخواهد داشت اين امکان وجود دارد که احساسات مسلمانان به آسانی به جنونی وحشيانه تبديل شده و سراسر جهان شرق را در بر بگيرد».

           اما هيچ کدام از اين نکات بر جرج لرد تاثيری نداشت. او، وقتی ايتاليايي ها بر سر مساله «فيومه» شورای عالی صلح را ترک کردند از موقعيت استفاده کرده و سرگرم نقشه های خود در مورد يونان شده بود و، عليرغم توصيه های مشاورانشن در مورد امور ترکيه، توانست پرزيدنت ويلسون را هم به جانب يونانی ها متمايل سازد. کلمنسوی فرانسوی هم گرفتاری های ديگری داشت و در نتيجه با اين امر مخالفتی نکرد. در نتيجه، در اوايل ماه می، هر سه قدرت بزرگ چنين تصميم گرفتند که به يونانی ها اجازه دهند تا اسميرنا را تصرف کنند. ايتاليايي ها هم ، پس از بازگشت به شورای صلح، با اکراه اما رسما اين توافق را پذيرفتند. بدينسن، از آن پس ونيزلوس می توانست اعلام کند که او بر اساس تصميم چهار قدرت بزرگ به کار دست به اقدام زده است. او هم، به قول وينستون چرچيل، در کتاب «بحران جهانی: وقايع پس از جنگ»، بهمان سرعتی دست به کار شد که يک مرغابی می تواند در آب شنا کند.

          در پانزدهم ماه می، عليرغم همهء اخطارها و اعتراضات، 20 هزار سرباز يونانی مشغول پياده شدن در اسميرنا شده و به موازات خط آهن آن منطقه به پيشروی در خاک عثمانی پرداختند تا، باز به قول چرچيل، «سبک کار خاص خود در هجوم و فتح در آسيای صغير را به ثبت رسانند».

جالب اين بود که به علت وجود مشکلاتی در هماهنگی امور، کميسريای عالی نيروهای متحده در قسطنطنيه خبر رسمی پياده شدن سربازان يونانی را بلافاصله دريافت نکرده بود و گزارش اين اتفاق که به تدريج به دست آنها می رسيد چنان حيرتی را آفريد که معمولا در برابر يک کودتا بوجود می آيد. کنت اسفورزا، که قادر به ايراد سخنی نبود، به سرعت از اتاق خارج شده و در را محکم پشت خود بست. ايتاليايي ها هم بدون خبرکردن نيروهای متحده مشغول پياده کردن سربازان خود در منطقه ای جنوبی تر ـ که بر اساس قراردادی محرمانه به آن ها تعلق يافته بود ـ شدند.

          فرمانده اسميرنا اطلاعيه مربوط به پياده شدن سربازان يونانی را از مقامات نيروی دريايي متحده دريافت داشته و نظرش اين بود که با همان تعداد معدود سرباز ترکی که هنوز مسلح بودند بايد دست به مقاومت زد. او همين امر را طی تلگرافی به قسطنطنيه اطلاع داد. فوزی که رييس ستاد عمومی بود قبلا دستور داده بود که هر گونه تجاوزی از اين دست بايد با مقاومت روبرو شود. اما اکنون وزير مافوق او بدون مشورت با او عليه هر گونه مقاومتی دستور صادر کرده بود و استدلالش هم آن بود که پياده شدن سربازان مطابق با شرايط مندرج در قرارداد ترک مخاصمه انجام گرفته است. فوزی در روياروئی با اين امر استعفا داد.

          سربازان يونانی به اين ترتيب به حالت قدم رو و در حالی که فرياد می زدند «زنده باد ونزيلوس!» وارد اسميرنا شده، اسلحه های خود را روی هم جمع کرده و بر گرد آن مشغول پاي افشانی شدند. اهالی يونانی شهر نيز به خيابان آمده و به دشنام دادن به مسلمانان پرداختند. آنگاه گلوله ای هوايي شليک شد که منجر به تيراندازی های متقابل و خونريزی گرديد. سربازان ترک با افراشتن پرچم سفيدی تسليم شده و همراه با افسران خود، در حالی که دست هايشان روی سرشان بود و جمعيت خشمگين بدنبالشان روان شده و فرياد زنان با چوب و چماق آن ها را زده و فينه هايشان را پاره می کردند، به ساحل دريا انتقال يافتند. يک سرگرد ترک که از برداشتن فينه خود و پاکوبيدن بر روی آن خوداری کرد در جا تيرباران شد. فرماندار نيز دستگير شد و به همان صورت به طرف ساحل دريا برده شد. در حالی که ديگر بزرگان ترک شهر نيز در برابر تهديد سرنيزه ها از خانه های خود بيرون کشيده شده و همراه با فرماندار به ساحل برده شدند.

          آنگاه کنترل سربازان يونانی از دست رفت و در نتيجه چند صد نفر از ترکان کشته شدند. اجساد آن ها را نيز کشان کشان به ساحل دريا بردند. در اين جا بود که آدميرال کالتروپ ناگزير به دخالت شده و به سرفرمانده نيروی دريايي يونانی دستور داد که در ساحل نظم را برقرار کند. عده ای از افسران ملی گرای ترک با توجه به اصول موسوم به مقررات ويلسون و به منظور اعتراض از وضعيت پيش آمده و نيز عليه هر گونه تصرف سرزمين کشور خود، در يک قبرستان يهودی در مرکز شهر گرد هم آمدند اما مقامات ترک هيچ گونه حمايتی از آن ها به عمل نياوردند و در نتيجه آن ها پراکنده شده و به جانب داخل ترکيه رفتند تا در نقاط مختلف آن مراکز مقاومت را بوجود آورند. در همين حال نيروهای يونانی به پيشرفت خود ادامه داده و در حال رفتن به سوی شهرهای مانيسا و آيدين به دو رودخانه پهناور گدديز و مندرس رسيدند که در دوران باستان نام های هرموس و ميندر يونانی را داشتند.

          خبرها خود به خود مقامات قسطنطنيه را مشوش ساخته بود اما احساس تحقيرشدگی عميقی که در پی اين ماجرا پيش آمده بود به جنبش ملی گرايي ترکيه واقعيتی ناگهانی بخشيد. تا اين جا اشغال سرزمين شان به وسيله نيروهای بزرگ به عنوان يک شر اجتناب ناپذير پذيرفته شده بود اما اين که يونانی ها ـ يعنی دست نشاندگان خود آن ها در يک قرن گذشته ـ خاکشان را اشغال کنند چيزی بود که هيچ ترک وطن دوستی نمی توانست تحمل کند. اين درست همان جرقه ای بود که برای شعله ور ساختن روحيهء جنگندهء ترک ها لازم بود. پنجاه هزار نفر، که بسياری شان پرچم های سياه در دست داشتند، در ميدان جلوی مسجد سلطان احمد گرد هم آمدند و هنگامی که سخنرانان مشغول صحبت کردن بودند يک قطعه پارچهء سياه رفته رفته پرچم سرخ و سفيد ترکيه و ستاره و هلال ماهش را به صورتی نمادين پوشاند. زنی سياهپوش و بی حجاب سخنانی آتشين ايراد کرد و خطاب به جمعيت گفت: «برادران، خواهران، هموطنان، مسلمانان، وقتی که شب سياه تر از هميشه باشد و ابدی به نظر رسد دميدن صبح نزديکتر می شود».

          او «حليده اديب» نام داشت و يکی از معدود زنان ترک بود که در کار سياست فعال به شمار می آمد و مقدر چنين بود که در انقلاب جديد ترکيه نقشي فعال بر عهده بگيرد. آنچه در کلمات او بيان می شد پژواک حس بيشمارانی از ترک ها بود. او بعدها نوشت: «پس از آن که از ماجرای تصرف اسميرنا با خبر شدم دهان خود را جز برای سخن گفتن دربارهء مبارزهء مقدسی که بايد انجام می داديم نگشودم. ترکيه بايد از جنايتکارانی که به اصطلاح ارتش متمدن ساز يونانی خوانده می شد پاک می شد... من ناگهان ديگر يک فرد تنها نبودم، کار می کردم، می نوشتم، و به عنوان واحدی از آن جنون ملی پر شکوه زندگی می کردم». بدينسان صحت نظر لرد کرزن ثابت شد.

          خبر پياده شدن يونانی ها سلطان را به گريه انداخت و او در حالی که به پسرعموی خود، عبدالمجيد، تکيه داده بود هنگام ترک جلسهء شورا گفت: «نگاه کنيد من دارم مثل يک زن گريه می کنم». کمال خبر اين سخن را در هتل «سابلاين پورت» شنيد؛ جايي که در شب حرکتش فرصت آن را يافته بود تا با محمدعلی و گروهی از وزيران ملاقات کند.

          محمدعلی گفت «خدای من! چه جسارتی! شنيده ايد يونانی ها در اسميرنا پياده شده اند؟» کمال گفت: «پس اين اتفاق هم افتاد...» اگرچه در صدايش هيجانی وجود داشت اما معلوم بود که چندان غافلگير نشده است چرا که در چند روز اخير پيش بينی اين اتفاق مورد بحث روزنامه ها بود. او آنگاه نگاهی به صورت نگران و حيرت زده وزيران انداخته و خونسردانه پرسيد: «حالا شما قصد داريد چه کنيد؟»

          پاسخ از سر ناچاری چنين بود: «ما اعتراض خواهيم کرد».

          «بسيار خوب؛ اما آيا فکر می کنيد که اعتراض شما موجب شود که يونانی ها يا انگليس ها عقب نشينی کنند؟»

          وزرا شانه بالا انداختند: «چه کار ديگری از دست ما برمی آيد؟»

          «کارهای قاطع تری که امکان انجامش هست».

          «چی؟ مثلا چی؟»

          کمال فکرش را بيان نکرد اما گفت: «شما می توانيد بياييد و به من بپيونديد». سپس رو به وزير اموردريايي کرد و پرسيد: «آيا کشتی من برای حرکت به طرف آناتولی آماده است؟» پاسخ اين بود که: «چند روزی است که "بانديرما" آمادهء اجرای دستورات شما است».

          کمال اعلام کرد که فردا حرکت می کند. آجودانش دستورالعملی را خطاب به کاپيتان کشتی تهيه کرد که وزير آن را امضا نمود. سپس کمال وزيران فرو رفته در انديشه و متحير را بر جای نهاده و مجلس را ترک کرد.

 

          عصر روز قبل پيش از آن که خبر پياده شدن سربازان يونانی به قسطنطنيه برسد کمال شام را با داماد فريد و جواد صرف کرده بود. جواد اکنون به عنوان رييس ستاد عمومی جانشين فوزی شده بود. داماد فريد نگران به نظر می رسيد. حق هم داشت چرا که بريتانيايي ها از طريق «رايان»، که بعدها «سر آندرو رايان» شد و در آنزمان مترجم آن ها محسوب می شد، نسبت به انتصاب يک بازرس کل در آناتولی ابراز ترديد کرده بودند؛ هر چند که نام کمال هنوز برای آن ها واجد معنا و اهميتی نبود. داماد فريد کوشيده بود خاطر آن ها را آسوده کند اما اکنون از کمال می پرسيد: «آيا شما می توانيد محدودهء فرماندهی خود را روی نقشه به من نشان دهيد؟»

          کمال با رفتاری ابهام آميز دست خود را روی يکی دو ايالت روی نقشه گذاشت و گفت: «چندان مطمئن نيستم، شايد محدوده کوچکی در اين حدود»؛ و نگاهی به جواد کرد که به تصديق حرف او پرداخت و سپس با حالتی بی تفاوت از نقشه دور شد. به نظر می رسيد که وزير اعظم آسوده خاطر شده باشد.

          در مراجعت از اين شام جواد از کمال پرسيد «ببينم؛ تو خيال خاصی داری؟»

          پاسخ کمال چنين بود: «بله پاشا؛ من قصد دارم کاری بکنم».

          کمال روز بعد به قصر «ييلديز» رفت و در آنجا سلطان او را به حضور پذيرفته و گفت: «پاشای من؛ تا به حال شما خدمات بزرگی به دولت ما کرده ايد اما گذشته گذشته است فراموشش کنيم. خدمتی که اکنون قرار است انجام دهيد از همهء آن گذشته مهم تر است. پاشا شما می توانيد کشورمان را نجات دهيد».

          کمال پيش خود فکر کرد که سلطان می خواهد بگويد که: «برای ما نيرويي باقی نمانده و تنها راه نجات کشورمان تسليم شدن به ارادهء کسانی است که بر قسطنطنيه حکمرانی می کنند».

          به سلطان گفت: «خيالتان آسوده باشد. من نظر اعليحضرت را می فهمم... و فرامين شما را يک لحظه هم فراموش نخواهم کرد».

          سلطان برای او آرزوی موفقيت کرد و يک ساعت طلا که نشان سلطنتی بر روی آن حک شده بود به کمال داد.

          اکنون کمال حس می کرد که همه چيز مطابق برنامه پيش می رود. وقتی به وزارت جنگ رفت فوزی مشغول تحويل دادن کارهای خود به جواد بود و اظهار داشت که می داند جواد کارها را با همان روحيه پيش خواهد برد. آنگاه خم شده بر روی نقشه ای که بر ميز گسترده شده بود با انگشت قسطنطينه را نشان داد و با خشم گفت: «اصلاً نمی فهمم چرا ما بايد برای اين که در اين نقطه آسوده باشيم تمام کشور را دو دوستی تحويل دهيم؟ اين ديوانگی است».

          به نظر می رسيد که جواد هم با او موافق است. کمال به فوزی گفت: «حق با توست؛ من به اين خاطر عازم آناتولی هستم که ثابت کنم حق با تو است. دليلی برای حرف زدن زياد وجود ندارد، من فقط از تو يک انتظار دارم و آن اين که به من کمک کنی».

          «البته که کمک خواهم کرد. خيالت از اين بابت آسوده باشد».

          کمال رو به جواد کرد و گفت: «من از تو هم مخصوصاً همين توقع را دارم. چرا که تو حالا در منصب پر مسئوليتی قرار گرفته ای. آيا ما می توانيم با هم کار کنيم؟»

          «البته».

          آنگاه کمال از او پرسيد: «آيا تو می توانی به لشکر بيستم که در حال حاضر در منطقه اولوکيشلا مستقر است دستور دهی که به طرف آنگورا برود؟ اما اجازه نده که آن ها با قطار به آنجا بروند».

          جواد گفت: «من دستورات لازم را خواهم داد»، و سپس مهر محرمانه خود را به کمال نشان داد تا بتوانند شخصا با هم ارتباط داشته باشند.

          (همينجا لازم است اين نکته گفته شود که برخی از نزديکان سلطان ادعا می کنند که جواد در آنزمان سياستی دوگانه را در پيش گرفته بود که از يک سو شامل حمايت از داماد فريد می شد و از سوی ديگر محرمانه مواضع ملی گرايان را تقويت می کرد. او اين مطالب را معمولا با دندانساز خود دکتر سامی گونزبرگ که اصطلاحا «دندان پاشا» خوانده می شد در ميان می گذاشت. پس از موفقيت کمال، او در حضور عليرضا که يکی از وزرای اعظم بعدی بود، برای دکتر مزبور اين ادعای قابل ترديد را مطرح کرد که هنگامی که چاره ديگری در کار نبوده است او برای حداقل نجات قلب کشور خود کمال را به آناتولی فرستاده است).

اکنون تنها انگليس ها ممکن بود در آخرين دقايق از عزيمت کمال جلوگيری کنند. کمال و همراهان متعددش برای رفتن به آناتولی نيازمند دريافت ويزا از انگليس ها بودند. يک هفته ای بود که تقاضای مربوط به آويزاها به دست سرگرد «جی جی بنت»، افسر انگليسی رابط در وزارت جنگ، رسيده و او مشغول مطالعهء آن بود. اين سرگرد در کتاب خود به نام «شاهد» نوشته است که هنگام مطالعهء ليست متقاضيان از اين که اين همه نظامی برجسته عازم سفر هستند متعجب شده و، در نتيجه، در غيبت افسر مافوق خود، پرونده را برای دريافت دستورات لازم به سرفرماندهی برده و اظهار داشته بود که اين سفر بيشتر شبيه يک اقدام جنگی است تا يک ماموريت صلح طلبانه. به او گفته شده بود که منتظر دستورات کميسريای عالی بريتانيا بشود. پس از يک ساعت او را صدا کرده و اجازه صدور ويزاها را داده و گفته بودند که مصطفی کمال پاشا از اعتماد کامل سلطان برخوردار است. به اين ترتيب ويزاها صادر شده و در اختيار کمال قرار گرفته بود.

 

کمال برای آخرين ديدار با فتحی به زندان رفت. پس از خداحافظی آنها، به نظر هم بندان فتحی چنين رسيد که بايد اتفاقی افتاده باشد. فتحی عصبی و در فکر بود و به سئوالات آن ها جواب های مودبانه اما سربالا می داد. در واقع، ترجيح می داد سخنی نگويد و به همين دليل روی تخت خود دراز کشيده و رو به ديوار کرده و خود را به خواب زده بود.

          اما مدتی بعد فکرش را با همسايه اش، يونس نادی، در ميان گذاشته و گفت که کمال قرار است روز بعد حرکت کند و او، تا سه روز بعد که خبر رسيدن او بيايد، نمی تواند بخوابد. به نظر می رسيد که انگليس ها واقعاً از حقيقت ماجرا با خبر نبودند. اما يکی دو نفر از افسران آنها آدم های باهوشی بودند و احتمال آن می رفت که يا اجازهء انجام اين سفر را به کمال ندهند و يا از پس از آغاز سفر او را از رسيدن به مقصد بازدارند.

          فتحی گفت: «اين اتفاق ها مثل درد زايمان است؛ اما ما به هر حال نبايد توجه ديگران را جلب کنيم. و حتی درباره اين موضوع نبايد با همديگر حرف بزنيم».

          کمال آخرين شب اقامت خود در قسطنطنيه را با مادر و خواهرش، در خانهء مادر در محله بشيک تاش گذراند. آنها کنار بستر مادر در اطراف سفره ای که به سبک ترک ها پهن شده بود در حالی که به مخده ها تکيه داده بودند نشستند و کمال خبر عزيمت خود برای انجام يک «ماموريت مهم» را به آنها داد، اما گفت که نمی تواند مقصدش را به آنها بگويد و چند روزی طول خواهد کشيد تا از او خبر جديدی بگيرند، و اضافه کرده که من برای انجام هدفم احتياج به آرامش خيال دارم و نبايد فکر اين که نزديکانم نگران من هستند يا نگرانی های خود را دارند ذهنم را مغشوش کند. نيز به آنها گفت که مقداری پول برايشان در بانک گذاشته است که می توانند با استفاده از مهر او، يا مهر خودشان، آزادنه از آن برداشت کنند.

          با شنيدن اين خبر حالت ضعفی به زبيده دست داد اما بزودی کنترل خود را بازيافت و برای سلامت و موفقيت فرزندش دعا کرد. مقبوله اظهار تعجب کرد و گفت که در گذشته وقتی کمال به جنگ می رفت آنها می دانستند که کجا می رود اما چه شده که اين بار گفتن مقصد هم مشکل است. کمال تنها گفت که نگران نباشيد. روز بعد زبيده به خانهء شيشلی آمد تا با پسرش خداحافظی کند و، در پی رفتن کمال، مقبوله را با اين گفته مغرورانه تسلی داد که به عنوان خواهر يک سرباز او نبايد برای برادرش گريه کند و يا حتی اندوه خود را به غريبه ها نشان دهد. آنگاه دوران بلند انتظار چند روزهء آنها برای بلند شدن صدای زنگ تلفنی که از رسيدن کمال به مقصدش خبر می داد آغاز شد.

          کشتی کوچک «باندیرما»، که ساخت انگليس بود و از يک يونانی خريداری شده بود در بندر انتظار کمال را می کشيد. رئوف کمال را همراهی می کرد اما، از آنجا که محمدعلی برای بدرقهء کمال می آمد و صلاح نبود که آن دو را با هم ببيند، بندر را زود ترک کرد. قرار اين بود که رئوف و چهار دوست ديگر هفتهء بعد محرمانه قسطنطنيه را ترک کنند.

          رفعت، که همين آخری ها به جمع آن ها پيوسته بود، فرصت گرفتن ويزا از متحدان را نيافت اما چنين چيزی نمی توانست افسر خوش فکری مثل او را از کاری که می خواست انجام دهد منصرف کند. او، بدون وجود علائمی که درجه اش را نشان دهد، به بندرگاه آمده و چنين وانمود کرد که قصد دارد شش اسبی را که برادرش برای او خريده سوار کشتی کند. او با اسب ها وارد کشتی شد اما به ساحل برنگشت. او خود را بين اسب ها پنهان کرده و منتظر شد تا کشتی از بغاز بوسفر خارج شود.

          کشتی در عصر روز شانزده ماه مه حرکت کرد. کمال نگران بود که انگليس ها يا بکوشند کشتی را غرق کنند و يا در طول سفر او را بازداشت نمايند. رئوف گفته بود که چنين کاری بسيار نامحتمل است چرا که اگر چنين قصدی داشتند از حرکت او جلوگيری می کردند. رفعت نيز نگرانی های کمال را بيهوده می دانست اما کمال قصد داشت که هيچ امری را به شانس و اقبال واگذار نکند. کشتی برای سفر دريايي کهنه و نامناسب بود. قطب نمايش درست کار نمی کرد و ناخدايش بی تجربه به نظر می رسيد. کمال به او دستور داد که مسير خود را تغيير داده و  در نزديکی ساحل حرکت کند. می خواست در جايي باشد که اگر يکی از کشتی های متحدين به صورتی تهديدکننده به آنها نزديک شود بتوانند با سرعت از کشتی خارج شوند.

          در همين حال مقامات انگليسی با کمی تاخير متوجه اهميت سفر کمال و نتايج احتمالی آن شدند. «ويندهم دی دس»، وابستهء نظامی کميسريای عالی که بعدها به مقام ژنرالی رسيد و با نام «سر ويندهم دی دس» شناخته شد، نقل کرده است که به سرعت کسی را شبانه به قصر وزير اعظم فرستاده بود تا او را از ماجرای دلايل رفتن مصطفی کمال از قسطنطنيه آگاه کند. اما داماد فريد به پشتی صندلی اش تکيه داده، نوک انگشتانش را به هم چسبانده و به آرامی گفته بود: «عاليجناب، دير کرده ايد. مرغ از قفس پريده است».

          با اين همه اقدامی برای متوقف کردن کشتی حامل کمال صورت نگرف و کشتی در هوای توفانی نوزدهم ماه مه 1919 در سامسون لنگر گرفت. اين روز برای کمال روز بسيار مهمی بود بطوری که در سال های بعد وقتی تاريخ تولد کمال را از او می پرسيدند پاسخ او چنين بود: نوزده ماه می 1919.

از بندر چند قايق برای استقبال و بردن بازرس کل پيش آمدند و او را به يکی از باراندازهای چوبی بندرگاه بردند که از آب کم عمق برخاسته بود. سه افسر، با گردانی از سربازان و دو تن از بزرگان محلی به استقبال کمال آمده بودند. آن ها او را به خانه ای بردند که متعلق به يک يونانی بود و او آن را به عنوان سرفرماندهی خود انتخاب کرد. چند صد متر پايين تر، در خيابانی خاکی، يک فرانسوی و دو افسر بازرسی انگليسی در بانک محلی مستقر بودند.

          بدينسان چهار روز پس از آن که يونانی ها پرچم خود را بر فراز سواحل «آژه آن» برافراشته بودند کمال پرچم آزادیخواهی خود را برسواحل دريای سياه به اهتزاز درآورد. اکنون فصل جديدی در تاريخ مردم ترک گشوده شده بود و آغاز نبرد آناتولی نزديک می شد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی