بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل پانزدهم ـ شکست ترک ها

          مصطفی کمال يک ماه قبل از شروع حملهء نهايي متحدين، که برای حذف کامل ترکيه از جنگ طراحی شده بود، برای بدست گرفتن فرماندهی لشگر هفدهم وارد فلسطين شد. «فون فالکن هاين» آنجا را ترک کرده بود و «ليمان فون ساندرز» به جای او فرماندهی را بر عهده داشت. کمال لشکر خود را ناتوان تر و خسته تر از آنچه که انتظارش را می کشيد يافت. انور موقعيت را به غلط تشريح کرده و اعداد نادرستی را در اختيارش گذاشته بود. سه لشکر عثمانی خطی دفاعی را که از شرق تا غربکشيده می شد در دست داشتند و دو لشکر ديگر، لشکر های هشتم و هفدهم، در بين ساحل دريا و رودخانه اردن مستقر بودند. لشگر چهارم هم در شرق اين نقطه مستقر بود. اما اين لشکرها تنها حکم اسکلتی بازمانده از ارتشی واقعی را داشتند و ديگر هيچ نيروی ذخيره ای برايشان باقی نمانده بود. کمال، پيش از ترک قسطنطنيه، اصرار کرده بود که آنچه از اين واحدها باقی مانده است در هم ادغام شده و تحت فرماندهی واحدی قرار گيرند. اما اين پيشنهاد به عنوان قدمی برای اين که جاه طلبی های شخصی او تحقق پيدا کند تلقی و رد شده بود. اکنون او، پس از يک بازديدی طولانی و دقيق از بخش ميانی جبهه، نشسته در سرفرماندهی خويش در «نابلوس»، به اين نتيجه می رسيد که جنگ پيش رويش پيشاپيش شکست خورده است.

          بسياری از سربازان شش ماهی بود که بدون مرخصی در اين خط دفاعی حضور داشتند. فقدان حداقل جيرهء غذايي روحيهء جنگندهء سنتی سربازان ترک را در هم شکسته بود. نيروهای کمکی اعزامی، در طول راه آمدن، يا افراد خود را از دست می دادند و يا سربازانشان صفوف خود را ترک می کردند، به طوری که ديگر چيزی از نيروهای کمکی باقی نمانده و جبههء جنگ کاملاً گشوده بود. و درست در اين وضعيت بود که انور و آلمانی ها چنين لحظهء دردناک و پر مخاطره ای را برای ده ست زدن حمله ای در منطقهء قفقازيه برگزيده بودند و در پی تحقق رؤيای پان اسلامی و پان آلمانی خود در امپراتوری آسيايي روسيه بودند. اندکی بعد يک گردان سرباز به عنوان نيروی کمکی برای لشکر کمال از راه رسيدند. آنها فرمانده و افسران خود را به همراه نداشتند چرا که آنها را بدون اخطار قبلی و تعيين جانشين به جبههء قفقازيه منتقل کرده بودند. در عين حال، بر اساس تبليغات عمال عرب قوای انگليس که به سربازان ترک تلقين می کردند که ديگر اميدی وجود ندارد، يک واحد ارتشی کلاً محل خدمت خود را ترک کرده بودند.

          در اوايل ماه سپتامبر کمال به يکی از دوستان پزشک خود چنين نوشت:

          «به حال سوريه بايد گريست. نه فرمانداری وجود دارد و نه فرماندهی. تبليغات انگليسی غوغا می کند و جاسوس های آن ها همه جا فعالند. مردم سوريه از دولت خود متنفرند و در انتظار آمدن انگليس ها روزشماری می کنند. دشمن هم از لحاظ سرباز و هم از نقطه نظر ترابری بسيار قوی است. کار به جايي رسيده که انگليس ها معتقدند که می توانند به جای جنگيدن تنها با تبليغات ما را از پای درآورد. هر روز هواپيماهای آنها به جای بمب اوراق تبليغاتی فرو می ريزند و در همهء آنها به "انور و دار و ودسته اش" اشاره شده است...»

اين بخشی از روند آماده سازی بود برای آنچه که ژنرال آلن بی انگليسی «شاهکار استراتژيک» می خواند و طی آن ارتشی با دو برابر برتری، و به خصوص امتياز مطلقی در زمينهء نيروی سواره نظام و پشتيبانی هوايي، آماده می شد تا آخرين بازمانده های ارتش ترکيه را مورد حمله قرار دهد. نقشهء ژنرال ساده و صريح بود. او همراه با توپخانه خود خطوط جبهه ترک ها را در هم می شکست و آنگاه سواره نظام او از پشت سربازان ترک به سه نقطه ای که لشکرهای ترک تجهيزات خود را از طريق آن ها دريافت می داشتند حمله می کردند. او اميدوار بود که اگر همه کارها بدون حادثه و به سرعت پيش بروند دشمن نه تنها شکست بخورد بلکه کلا منهدم شود. حملهء نخست قرار بود از ساحل دريا و عليه لشکر هشتم انجام شود. اما لازم بود که ترک ها را به طوری فريب داد که تصور کنند اين حمله از زمين و عليه لشکر هفتم انجام می شود. اين دقيقا عکس تاکتيکی بود که آنها در نبرد قبلی به کار برده بودند.

          نقشه فريب دادن ترک ها به دقت برنامه ريزی شده و شامل تصرف و آماده سازی هتلی در اورشليم به عنوان مقر سرفرماندهی بود. همچنين قرار بود چند پل جديد بر روی رودخانه اردن زده شود و در درهء اردن نيز چادرهای اردوگاهی متعددی برافراشته شود و پانزده هزار اسب قلابی ساخته شده از پارچه در آنجا مستقر شود و هر از چندگاه يکبار با شخم زن هايي که وسيله ی قاطرها کشيده می شدند ابری از گرد و غبار ايجاد شود، به اين معنی که اسب ها برای نوشيدن آب به طرف رودخانه اردن می روند. در همان حال نيروی واقعی تعيين شده برای حملهء شبانه، از تپه های اطراف به طرف دشت ساحلی منتقل شده و بدون استفاده از چادر در جنگل های درختان زيتون و پرتقال خود را پنهان می ساختند و، بی آنکه حتی ساکنان محلی متوجه شوند، تعداد خود را به دو برابر افزايش می دادند.

          اين فريب کارآ شد. روز قبل از شروع حمله ترک ها هنوز هيچ اطلاعی دربارهء تمرکز قوای دشمن در مناطق ساحلی نداشتند و مشغول آماده سازی و متمرکز کردن قوای خود برای مقابله با حمله ای که از جانب دره اردن بسوی جايي که تحت فرماندهی کمال قرار داشت می شد بودند.

در اين ميان، يک روز قبل از آغاز حمله، يک سرباز هندی که از قوای انگليسی فرار کرده بود تاريخ، ساعت، و جهت واقعی حمله را به اطلاع ترک ها رساند. اما کسی جز کمال به اين گزارش توجهی جدی نکرد. او به محض دريافت اين گزارش، از تختخواب خود، که به علت عود درد کبد در آن بستری بود، برخاست و افسران ستادش را براساس اين فرض که دشمن در سحرگاه روز نوزده سپتامبر حمله خواهد کرد برای تشکيل جلسه ای دعوت نمود. او که نمی خواست دست به ريسک بزند جزييات کارهايي را که واحدهای مختلف تحت فرمانش بايد انجام می دادند مشخص کرد. ليمان فون ساندرز، که نسخه ای از دستورات کمال جهت اطلاع او فرستاده شده بود، پيش بينی کمال در مورد تاريخ حمله را قبول نکرد اما، بهر حال، جواب داد که با احتياط عمل کردن ضرری نخواهد داشت.

          در شب هجدهم سپتامبر کمال به دو فرمانده مافوق خود، يعنی دوستانش عصمت و علی فواد، تلفن کرده و به آن ها اطمينان داد که قدم های لازم برداشته شده است. لحظاتی از اين گفتگو نگذشته بود که کمال صدای غرش توپخانه انگليس ها را شنيد. به مدت پانزده دقيقه همهء توپخانهء دشمن با تمام توان خود مشغول آتشبار بودند. و سپس سربازان انگليسی پيشروی خود را، با سرعت صد يارد در دقيقه، آغاز کردند.

          به زودی، پس از يک اغتشاش اوليه در جبهه زير نظر کمال، روشن شد که حمله اصلی نه از جانب مرکز که در دور دست سمت راست و همانگونه که سرباز هندی فراری گفته بود آغاز شده است. ارتش هشتم در برابر حملهء انگليس ها آنچنان غافلگير و متحير شده بود که امکان مقاومت نداشت. به زودی سربازان ترک در اغتشاشی پر از نوميدی به سوی شمال عقب نشينی کرده و وارد دشت «مگی دو» شدند؛ دشتی که آلن بی به خوبی می دانست که از سرآغاز تاريخ همواره نبردهايي تعيين کننده در آن انجام گرفته است. توپخانهء او ترک ها را تعقيب کرده و، به منظور قطع خط اصلی عقب نشينی، سواره نظام نيز به سمت شرق حرکت کرد. ارتباطات ترک ها را بمبارانی موثر در هم ريخته بود و در نتيجه ليمان فون ساندرز، تا 24 ساعت بعد، از آنچه اتفاق افتاده بود خبری نداشت. و اين وقتی بود که سواره نظام دشمن، پس از يورشی شبانه، مقر سرفرماندهی او در ناصريه را، زمانی که او هنوز در خواب بود، غافلگير کرد. تقريباً نزديک بود که او و همه ی افسران ستادش به دست انگليس ها اسير شوند.

          حرکت محاصره کنندهء سريع سوار نظام آلن بی به زودی در بستن راه فرار لشکريان ترک توفيقی موثر يافت. کاری که انجام شده بود به «گشودن دری سنگين و پهن شبيه بود که لولاهای آن بر روی تپه ها قرار داشت و دستگيره آن در ساحل دريا».

لشگر هفتم، به فرماندهی کمال، در ميانهء لولاهای اين در قرار داشت و افراد جناح راست آن يا منهدم و يا اسير شده بودند. او، تا آنجا که می توانست، برای جلوگيری از رخنهء شکست جناح راست در ميان بقيهء لشکريان، مقاومت کرد در حالی که می دانست جلوگيری کردن از عبور ارتش دشمن به سوی شرق اردن جنبه ای حياتی دارد. چرا که در آن منطقه لشگر چهارم ترک ها مشغول تحمل حملات جنگچويان عرب «فيصل» و «لورنس» بود که می کوشيدند آخرين خط عقب نشينی ترک ها را ببندند.

مقاومت کمال موجب شده بود که دشمن موقتاً عمليات خود را متوقف سازد. پس از آن کمال دستور عقب نشينی به جانب اردن را صادر کرد و تا آنجا که می توانست کوشيد تا ارتباط خود را با باقيمانده ارتش در جناح راست و نيز لشکريان جناح چپ حفظ کند.

          به هنگام گذشتن از ميان «نابلس» که سرفرماندهی عثمانی ها قبلا در آنجا قرار داشت، سربازان ترک با جمعيتی ساکت و بی تفاوت روبرو شدند. همه جا دهقانان عرب لباس های ميهمانی پوشيده و منتظر ورود دشمن بودند. ترک  ها قدم به قدم و بصورتی منظم عقب می نشستند و گهگاه، عليرغم تعداد اندک شان، حملهء انگليسی ها را دفع می کردند و می کوشيدند با اين کار فرصت پيدا کردن نقاط جديدی را برای استقرار بدست آورند. اگر نيروی ذخيره ای در کار بود آنها می توانستند مواضع خود را حفظ کنند اما چنين نيرويي ديگر وجود نداشت.

حملات هوايي کشتار سنگينی را براه انداخته بود که تاثير ويران کننده ای بر روحيه نيروهای ترک داشت. اما کمال با نوعی رهبری بيرحمانه و مصمم همچنان می کوشيد که بخشی از ارتش خود را حفظ کند و عاقبت هم، پس از هفته ای سراسر مخاطره و سختی، موفق شد که آن ها را از اردن خارج و از تور دشمن خلاص کند.

عصمت که با لشکريان خود از پشت سر می آمد به زودی دريافت که حمله نه از طرف شمال بلکه از طرف جنوب انجام می گيرد. انگليسی ها با سرعت تمام پيش می راندند تا از رسيدن قوای تحت فرماندهی عصمت به اردن و عبور از آن جلوگيری کنند. دره اردن پر بود از بازمانده های درهم ريخته لشکر «يلدريم». عصمت، پس از از بين بردن وسايل نقليه قوای خود، اسب ها را واداشت که به رودخانه بزنند و با تلاش تمام کوشيد که واحدهای زير نظر خود را نظمی ببخشد تا بتوانند در جريان قوی آب رودخانه و زير رگبار آتش دشمن در حالی که آب به کمرهاشان رسيده بود خود را به آن سوی رودخانه برسانند. يک سرهنگ آلمانی که همراه او بود از اين که عکس زن و دخترش خيس شده بود اظهار ناراحتی می کرد اما عصمت به شوخی او را اينگونه تسلی داد که در عوض اين سعادت نصيب او شده که در رودخانهء اردن غسل تعميد کند.

          عصمت در «آجلون»، در پای ديوارهای قلعه ماورای اردن که قرونی پيش از اين صلاح الدين ايوبی توانسته بود در آنجا از عبور جنگجويان صليبی از رودخانه اردن جلوگيری کند، کمال را مريض و دردمند يافت. هيچ کدام نمی دانستند چه اتفاقی در حال افتادن بود و يا در آينده پيش می آمد. اکنون لشگر چهارم  بر جاده های خشک بيابانی به سوی دمشق عقب نشينی می کرد و پرسش اين بود که آيا فون ساندرز در دفاع از شهر کاری خواهد کرد؟ در آنجا که عصمت و کمال قرار داشتند پاسخ اين پرسش را نمی شد حدس زد. روز بعد آن ها و لشکريانشان راه کوهستانی «درا»  را پيش گرفتند. در همان حال روستاييان عرب مرتب برای غارت به آن ها حمله ور شده و به محض اين که در مقابلشان مقاومت می شد فرار می کرده و متفرق می شدند. در اين جا دستور رسيد که به سوی دمشق عقب نشينی کنند و کمال فرمان داد که لشکر هفتم در جنوب شهر در محلی به نام «کيس وه» مستقر شود و خود، فقط با چند تن افسرانش وارد شهر شد و لشکريانش را وانهاد که مدتی استراحت کنند. در دمشق می شد نوعی دشمنی سرد را از جانب مردم نسبت به ترک ها احساس کرد. آنها از پنجره های خود پرچم لشکر فيصل به نام «شريفيان» را آويخته بودند و دسته های مسلح عرب، هيجان زده و مست، خيابان ها را در می نورديدند و بی هدف به سوی آسمان تيراندازی می کردند. آشکار بود که شهر از پا درآمده است.

هنگامی که کمال به «کيس وه» برگشت فرمانی از فون ساندرز دريافت داشت که از او می خواست تا لشکريان خود را تحويل فرمانده لشکر چهارم داده و خود را به «راياک» برساند و در آنجا به گردآوری و فرماندهی واحدهای گوناگونی که از بخش های مختلف جبهه خود را به آنجا رسانده بودند بپردازد.

          واقعيت اين بود که فون ساندرز تصميم داشت که از دمشق دفاع کند اما اغتشاش عمومی و خستگی مفرط سربازان و فقدان ارتباطات و سرعت پيش بينی نشدهء پيشروی دشمن او را واداشته بود که از نقشه خويش صرفنظر کند. اکنون او در «هومز» واقع در شمال دمشق، مستقر بود و اميد داشت که بتواند سربازان فراری از خط استحفاظی بين درهء «بارادا» و دشت «راياک» را گرد هم آورده و بدين وسيله بتواند حتی از بيروت دفاع کند.

با بيرون رفتن او از دمشق، اميرفيصل پيروزمندانه وارد اين شهر شده بود. حدود يک روز قبل از آن سرگرد لارنس به دمشق آمده بود و همچنان که با رولزرويس روباز خود در خيابان های دمشق می راند زنان شهر حجاب های خود را پاره کرده و با فرياد و خنده از پنجره های خانه ها به بيرون خم شده و بر سر و روی او عطر می ريختند.

          همزمان با ورود قوای عرب به دمشق کمال رهسپار راياک شد. در آنجا او برای ديدار ليمان فون ساندرز به سر فرماندهی بخش آسيايي قوای آلمان رفت. يک سرگزد آلمانی به هر دوی آن ها آبجوی خنک تعارف کرد و همچنان که مشغول نوشيدن آن شدند سرگرد آلمانی با کمک نقشه و برای آگاه کردن فرمانده جديدی که از راه رسيده بود مشغول تشريح موقعيت عالی قوای خود شد.

          هنگامی که سخنان سرگرد به پايان رسيد کمال رو به فون ساندرز کرد و پرسيد:

«آيا اين آقای تحت فرماندهی من است؟»

          «بله»

          «در اين صورت سرگرد ممکن است به من توضيح بدهيد نيروهای شما کجا هستند، قدرتشان چقدر است و مواضع شان کجاست؟»

          سرگرد، جا خورده، گفت: «من در حال نمی توانم پاسخ دقيقی به شما بدهم چرا که حرکات نيروها وضعيت را کمی مبهم کرده است. »

          کمال جواب داد: «سرگرد! کشور من در خطر است. آن هايي که وظيفه شان دفاع از اين کشور است نمی توانند به حدسيات قانع شوند. من بايد هم اکنون تصميماتی بگيرم. آيا ممکن است به من بگوئيد روی چه چيز شما می توانم حساب کنم؟»

          سرگرد پس از لحظه ای فکر کردن واقعيت را گفت: «قربان؛ بايد اعتراف کنم که من نيرويي که بشود روی آن حساب کرد ندارم».

          «معنی حرف شما اين است که در برابر من فقط يک سرگزد و چند افسر ستاد ايستاده اند و ديگر هيچ؟»

          «همينطور است.»

          «پس به ستاد خودمان برويم».

          سرفرماندهی کمال در راياک بود و محل استقرار فون ساندرز در بعلبک. تا آنجا که کمال می توانست سربازان باقيمانده در آن منطقه را ببيند، آنها را دستجات متفرقی می يافت که واحدهای خود را گم کرده و روحيه ای سخت خراب داشتند. او به افسرانی که می توانسترويشان حساب کند دستور داد که اين سربازان را جمع کرده و آن ها را در واحدهايي مرتب کند. به اطلاعش رساندند که برخی از افسران مافوق به سوی شمال رفته اند. ژنرالی که دستور داشت از دمشق دفاع کند شهر را ترک کرده و فرمانده يکی از بخش های لشکر تسليم شده بود.

          آن روز عصر کمال به اين آگاهی رسيد که ديگر فرماندهی و آمريتی در هيچ کدام از واحدهای جبهه وجود ندارد و وقت آن رسيده است که او سررشته کار را خود به دست بگيرد. بدينسان، با فراتر رفتن از حدود اختيار و مسئوليت خود، چنين دستور داد که همهء نيروها، چه آنها که در منطقه دمشق بودند و عصمت آن ها را فرماندهی می کرد و چه آن ها که در منطقهء بعلبک تحت فرماندهی علی فواد بودند، به طرف شمال حرکت کنند. اين فرمان، که آن را جهت اطلاع برای ليمان فون ساندرز که اکنون در «هومز» مستقر بود فرستاد، می توانست برای کمال موقعيتی بسيار خطرناک بوجود آورد چرا که فرمان مزبور شامل آتش زدن همه ی قايق ها و عقب نشينی گسترده سراسری سربازان بود. اما کمال به قضاوت خود اعتماد داشت و مطمئن بود که در آينده می تواند از تصميمی که گرفته دفاع کند.

فون ساندرز، که می ديد حفاظت شهر راياک در برابر نيروهای انگليسی که از جاده شمالی دمشق نزديک می شدند ممکن نيست، دستور تخليه شهر را داده بود. کمال در ميان فريادهای مردم ايستگاه قطار شهر را همراه با تاسيسات و قسمت آبگيری قطارها به آتش کشيده و تخريب کرد و وقتی که آخرين افراد نيروهايش از راه رسيدند لشکريانش را به سوی بعلبک به راه انداخت. در آنجا دستوراتی را که داده بود به اطلاع علی فواد رساند و سپس با قطار شبانه به هومز رفت. در آنجا به ملاقات فون ساندرز رفته و با قدرت تمام برای او توضيح داد که در شرايط موجود آنچه انجام داده بهترين عمل ممکن بوده است. ساندرز هم نظر او را تاييد کرد و اظهار داشت که:

«آنچه شما می گوييد درست است اما من به هر حال يک خارجی هستم و نمی توانم اين گونه تصميم ها را بگيرم. تنها رهبران اين کشور هستند که قادر به چنين کاری می باشند». او، به عنوان يک آلمانی، اکنون درمی يافت که اقدامش برای تسليم سرزمين گرانبهای سوريه به دشمن و بدون مقاومت نيز شامل همين سخن می شود.

          کمال با يکی از استادانه ترين روش های خود پاسخ داد:

          «به اين ترتيب دستورات اجرا خواهند شد».

          سپس آنها، به اتفاق به ديدار رييس ستاد قوای ترک رفتند که بيمار بود. او نيز نظر کمال را تاييد کرد. تصميم همه آنها بر آن شد که همه نيروهای باقيمانده را به شهر حلب منتقل کنند که صد و بيست مايل در شمال هومز، در بالاترين نقطه سوريه،  قرار داشت. و در آنجا، پس از سازمان يافتن قوا، راجع به اقدامات بعدی تصميم گيری بشود. دستور نهايي را فون ساندرز صادر کرد اما از آن لحظه به بعد اين مصطفی کمال بود که عملاً فرماندهی را بر عهده داشت. طنز کار آن بود که فکر متحد کردن سه لشکر که او هم از آغاز کار پيشنهاد کرده بود اکنون در زمانی تحقق می يافت که اين لشکرها  ديگر وجود خارجی نداشتند. با اين همه لااقل اين نکته واقعيت داشت که تلاش او موجب می شد تا يک نيروی حداقلی برای متوقف کردن انگليس ها ترک بوجود آيد. اين عمل موجب شد که جنگ پر تحرک ژنرال آلن بی، با نام عملياتی «آذرخش»، موقتا متوقف شود. اما آلن بی شجاعانه تصميم گرفت که با يک نيروی کوچک که از پشتيبانی بقيه لشکريان انگليسی برخوردار بود پيش براند.

اکنون که بين کمال و آلن بی فاصله ی مناسبی ايجاد شده بود، کمال فرصت آن را يافته بود که نيروهای متفرق ترک را گرد هم آورده و آماده دفاع از سرزمين اصلی ترک ها کند. شهر حلب را گرمای شديد هوا فلج کرده بود و عبور خودروهای نظامی گرد و خاک زرد رنگ غليظی را ايجاد می کرد که گلوی خيابان ها را به خفگی می کشيد. کمال دو کميته بازسازی شدهء ارتشی را زير نظر دو فرمانده ستادی، يعنی علی فواد و عصمت، بوجود آورد. رفته رفته دو لشکر جديد نيز بخود شکل گرفتند که يکی از آن ها در «کاتينا« مستقر بود و بر جاده های شمالی و غربی که به سوی بندر آلکساندرتا کشيده شده بودند نظارت می کرد. آنگاه فون ساندرز بيشتر افراد ستاد خود را آنسوتر، به «آدانا»، برد و بدينسان از صحنهء عمليات جنگ بيرون رفت.

 

          کمال اندکی پس از ورود به حلب بار ديگر گرفتار درد کبد شد؛ دردی که در سراسر عمليات عقب نشينی او را آزار داده بود. او برای معالجه در بيمارستان ارامنه بستری شد و در آنجا از اتاق عمومی پرستاران به عنوان دفتر ديدارهای خود با ژنرال ها و مقامات محلی استفاده می کرد. قدرت و انرژی وافر او، که موجب می شد تا با بيماری خويش مبارزه کند، همهء پزشکان را متعجب کرده بود. در همان احوال، يک گروه از خودروهای زرهی انگليسی پس از درگيری مختصری با نگاهبانان ترک به شهر نزديک شده و از ترک ها خواست که تسليم شوند. آن ها از اين کار خودداری کردند و انگليس ها نيز دو روز را به مطالعهء وضعيت دفاعی شهر گذراندند و منتظر شدند تا نيروهای کمکی به آن ها ملحق شوند. اعراب هم مرکز و ساختمان های اداری شهر را تصرف کردند. کمال، که به هتل بارون منتقل شده و هنوز در بستر بيماری بود، صدای تيراندازی در خيابان های اطراف هتل را می شنيد. آنگاه برای ديدار از آنچه رخ می داد به بالکن اتاق رفت. در خيابان غوغايي بر پا بود. جمعيتی از اعراب می کوشيدند از سد گروهی سرباز ترک هراسيده بگذرند و به جستجوی پاشا و افسرانش وارد هتل شوند. کمال به سرسرای هتل رفت و با چرخاندن چوبدستی سواره نظامش عده ای از آن ها را از سالن بيرون کرد. سپس فرمانده گروه محافظت از هتل گزارشی را که خود از شدت ترس قادر به خواندن آن نبود به دست کمال داد. کمال با آرامی به خواندن آن مشغول شد. در گزارش نوشته شده بود که شهر مورد حمله قرار گرفته است.

          لحظاتی بعد جمعيت قامت مردی مطمئن و چشم آبی را ديدند که در يک يونيفورم بسيار مرتب نظامی و با سيگاری در ميان لب ها بر تراس هتل ظاهر شد. کمال بدون تامل و با صدايي آرام دستورات مختلفی را صادر کرد. سپس وارد خيابان شده و در آن به راه افتاد. برخی از اهالی حلب که می کوشيد مردم را به دفاع از شهر خود تشويق کنند از فراز بام خانه هاشان به سوی او نارنجک پرتاب می کردند. به زودی سربازان ترک که در نزديکی هتل مستقر بودند وارد خيابان شده و با گشودن آتش مسلسل های خود اعراب را مجبور به متفرق شدن کردند. به زودی می شد جنازه های بسياری را ديد که در پياده روهای خيابان افتاده اند. سربازان ترک به سرعت توفيق يافتند که نظم و آرامش را به شهر برگردانند.

          با اين همه، زمان تخليه حلب نيز فرا رسيده بود چرا که، جدا از پيشروی گريز ناپذير سپاه آلن بی، اين خطر وجود داشت که قوای انگليس در پشت سر آنها، يعنی از طريق بندر آلکساندرتا، وارد خشکی شوند. کمال سوار بر  اتومبيل خود به اطراف شهر راند و دستورات لازم را صادر کرد و سپس به هتل بازگشت. عصر آنروز نگهبانان جنوب شهر عقب نشينی کرده و کوشيدند که اين تصور را بوجود آورند که ترک ها کاملا مشغول تخليه شهر هستند اما واقعيت آن بود که نيروی اصلی آن ها تنها تا حد شمال غربی شهر عقب نشينی کرده بود.

          يک پرستار انگليسی به نام خواهر اتل کوری (که بعدا خانم مک لئود اسميت شد)  که از جمله دو پرستاری بود که در سراسر جنگ در همان بيمارستانی که کمال اندکی قبل در آن بستری بود سرگردان مانده بودند، «آن روز پر هيجان را» در مقاله ای به نام «زندانی حلب» (منتشر شده در جلد هفتم نشريه اتحاديه پرستاران در دسامبر 1919) چنين شرح داده است:

          «در ساعت شش صبح از سراسر شهر صدای تيراندازی می آمد. به نظر می رسيد که بارانی از فشنگ می بارد. آنگونه که نه می شد به بالکن اتاق رفت و نه حتی سر از پنجره ای بيرون کرد. عرب ها در همه خيابان ها مستقر شده و بی هدف تيراندازی می کردند. آن ها بسياری از خانه ها را غارت کرده و حتی وسايل آشپزی و شستشو را با خود می بردند. ما شاهد آن بوديم که آن ها خانه ای را در روبروی بيمارستان مورد حمله قرار داده و به زودی وسايل رختخواب و بالش و هر گونه شئی ديگری را که می شد تصور کرد بار اسب های خود کردند. در ساعت هشت صبح سربازان عرب حجاز، که پيش آهنگ نيروهای خود ما محسوب می شدند، فرياد زنان، آوازخوانان، سوار بر اسب های تازندهء خود وارد شهر شده و در حالی که بر اسب ها راست ايستاده بودند شمشيرها و تفنگ های خود را همراه با پرچم هايي که در دست داشتند در هوا می چرخاندند. اکنون ما می دانستيم که قوای انگليس چندان از ما دور نيست و در ساعت نه صبح منظره درخشش کلاهخودهای سربازانمان که در سراسر شهر می گشتند و خودروهای زرهی مان از پی شان روان بودند شادی بسياری برانگيخت. شکرگزاری ما را حدی نبود. ما پرچم انگليس را در ميان فريادهای شادمانه افرادی که در خيابان بودند برافراشتيم. و از تپه های روبروی بيمارستان می توانستيم خط بلند سياهی را ببينيم که به ما نزديکتر و نزديکتر می شد. به زودی سوار نظام ما نيز وارد شهر شد و پس از توقفی نيم ساعته برای موضع گيری به طرف شمال شهر رفتند. متاسفانه در آنجا ترک ها انتظار آن ها را می کشيدند. و در جريان حمله ای که انجام دادند برخی از مردان ما کشته و بسياری زخمی شدند. »

          اين نخستين عمليات از يک سلسله عملياتی بود که در آن ارتش کمال مرتبا به خطوط قوای انگليسی در ارتفاعات پشت شهر حمله می کرد و، بی شکست، انگليس ها را مجبور ساخت تا از دمشق تقاضای ارسال قوای کمکی کند.

اکنون، برای اولين بار، قوای ترک برای دفاع از سرزمين اعراب نمی جنگيد و با مستقر بودن در مرزهای طبيعی خود از خاک خويش دفاع می کرد.

          با اين همه پايان کار چندان دور نبود. و کمال به خوبی نسبت به اين مساله آگاه بود که ديگر چيزی به نام امپراتوری عثمانی وجود ندارد. جنگ های بالکان متصرفات اروپايي امپراتوری عثمانی را از دستش گرفته بود و اکنون جنگ جهانی آن را از متصرفات عربی خود محروم می ساخت. کمال اگرچه شکست را دوست نمی داشت. اما  از آنچه بر امپراتوری عثمانی می گذشت تاسفی نمی خورد و، در واقع، هميشه همهء اين ماجرا را پيش بينی کرده بود. در عين حال، اکنون تحقق رويای او در مورد پيدايش يک ملت نوين ترک که با يک عمل جراحی برخی از متصرفات بيرونی خود را از دست داده  و اکنون می کوشيد تا پيکری درهم فشرده اما سالم را ـ که ريشه در خاک خوب اجدادی داشت ـ بازسازی کند نزديک می شد. سوريه، اين سرزمين بيگانگان، از دست رفته بود اما آناتولی ـ قلب سرزمين ترک ها ـ هنوز زنده بود و بايد زنده می ماند.

اکنون آنجا، در پس پشت سلسله کوه هايي که در برابر کمال قد برافراشته بودند، گذشته و آيندهء کشور او يکجا به انتظار نشسته بودند.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی