بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل سيزدهم ـ  در جبهه های شرقی

          شکست انگليس ها در ترعهء «داردانل» با خود روحيهء تازه اما گذرايي را برای ترک ها بهمراه داشت. آنها اکنون، تا آنجا که خاطره شان ياری می کرد، برای نخستين بار توانسته بودند بر يک نيروی اروپايي فائق شوند. معدودی حتی به اين توهم دچار شده بودند که موج فشار خارجی فرو نشسته و از آن پس امپراتوری می تواند به شروع دوره ای از رستاخيز و بازسازی اميدوار باشد. حداقل اينکه شعلهء خردی از اميد، افق شکست خوردگی را روشن کرده بود. سرزمين کهنسال ترکان هنوز زنده بود. ويژگی های ملی ترکان ـ همچون  سرسختی، شجاعت و غرور ـ يک بار ديگر، همچون روزگار با شکوه گذشته ،خود را در لبه های سنگی شبه جزيرهء «گالی پولی» به نمايش گذاشته بودند.

          ترک ها، که مردمی قهرمان پرستند، اکنون می ديدند که قهرمانی به نجات آنها اقدام کرده است. البته قرار نبود مصطفی کمال در بازگشت به قسطنطنيه با استقبال پر شکوهی روبرو شود؛ عمليات اين سرهنگ جوان ناشناس هنوز در مطبوعات مورد اعتنا قرار نگرفته بود، نامش به ندرت برده می شد و کمتر پيش می آمد که عکسی از او به چاپ برسد. انور حتی از انتشار مصاحبه ای که در دوران جنگ با کمال انجام شده بود جلوگيری کرد.

          اما، از طريق همان رسانهء شفاهی که آفرينندهء استوره هاست، نام او و شرح کردارش به زودی در بين مردم پيچيده بود. اين استوره از وجود ترک جوان جنگجويي حکايت می کرد که ترسی به دل راه نمی دهد، زنده ماندنش را طلسمی تضمين کرده است، هيچ گلوله ای بر او کارگر نيست، می تواند بی هيچ صدمه ای از دل آتش بگذرد، و توپ های دريايي انگليسی همچون مرغان از فراز سرش پرواز می کنند. نخبگان جامعه جوان ترک هم، به خصوص اکنون که از حکومت «افسران ترک جوان» سر خورده بودند، به او همچون نمادی دلگرم کننده نگريسته و در سکوت تحسينش می کردند و از خود می پرسيدند آيا اين مصطفی کمال می تواند همان قهرمان ملی ترکان باشد که انتظارش را می کشند؟

          البته اين شايعه هم بر سر زبان ها بود که انور نيز خصوصيات کمال را در مقام يک سرباز قبول داشته و حتی از او به نام تنها جانشين ممکن خود نام برده است. اما واقعيت اين بود که انور دليلی برای تعيين جانشين نمی ديد. او به خوبی می دانست که درجات بالای نظامی و لقب «پاشا»، که همراه درجه می آمد، چه در داخل ارتش و چه در خارج از آن، معنايي جز افزايش حيثيت و قدرت ندارد. کمال نيز، که در گالی پولی به مقام سرهنگ تمامی رسيده بود، بر همين نکته واقف بود اما انور عزم آن داشت که فعلاً او را در همين مقام نگاهدارد.

          بدينسان، اندکی پس از بازگشت به قسطنطنيه، کمال سرخورده و بی قرار شد. او در طول دوران مداوايش با مادر و خواهر خود در خانه ای می زيست که خود آن را برای آنها و پس از اخراجشان از سالونيکا در محله ی «بشيک تاش» بر کرانه بسفر گرفته بود. اما فضای زنانهء اين خانه با مزاج او نمی ساخت هر چند که اين فضا را حضور دلنشين «فکريه»، خواهر زاده نسبی مادرش «زبيده»، شيرين می کرد. حس می کرد اکنون زمان آن رسيده که برای خود زندگی کند. همچنين، برای بدست آوردن آرامش در يک فضای بالغ تر و دنيا ديده تر، بار ديگر به رفت و آمد با «کرين لطفو» پرداخت ـ همان زنی که در طول جنگ گالی پولی مکاتبه با او را ادامه داده و به او تلقين کرده بود که ستاره بختش رو به صعود است.

          يک روز عصر، در يک مجلس موسيقی، هنگامی که «کرين» مشغول نواختن پيانو بود کمال نوک پا از اتاق خارج شد. کرين که متوجه خروج او شده بود نواختن قطعه موسيقی را در وسط کار متوقف کرد. يکی از ميهمانان که شاعر بود، به تصور اين که حالش بد شده است، با ناراحتی به سوی او رفت. اما کرين رو به او کرد و گفت:«شما می دانيد اين افسری که آرام و نوک پا از اتاق بيرون رفت چه کسی است؟ او مصطفی کمال است؛ کسی که مرد بزرگی خواهد شد و نه تنها در ترکيه بلکه در سراسر جهان نامش را خواهند دانست».

          چند نفر ديگری که کمال با آن ها سر و کار داشت نيز همين گونه می انديشيدند. اما او، به خاطر بيان صريح عقايد و رفتارهای تند و برهم زننده اش، بار ديگر تبديل به دردسری بزرگ شده بود. او، که درونی پر غوغا داشت، مرتباً به سراغ دوستان و آشنايانش می رفت و می کوشيد تا نظراتش را با چکش در سر آنها و هر آن کسی که صبر کافی برای گوش دادن به او داشت فرو کند. پيروزی دفاعی در گالی پولی به هيچ روی موجب آن نشده بود که او جريان وخيم جنگ را، که دايماً به وسيلهء راهنمايي های غلط ميسيون نظامی آلمان وخيم تر هم می شد، نبيند. بزودی دست به نوشتن گزارشات مفصلی خطاب به وزير اعظم زده و در آنها نظرات خود را به صورت مستند ارائه می داد. می نوشت که سربازان و مايحتاج آنها در حال هدرشدن اند و مرتباً تصميمات غلطی گرفته می شود. او انتقادات خود را برای دوستش، رئوف، که در وزارت دريايي کار می کرد، نيز بيان می داشت و می گفت که متقد است همهء تقصيرها بر عهدهء انور است که تبديل به عروسکی در دست آلمان ها شده است.

          واقعيت هم آن بود که آلمانها، به خاطر منافع شان در مغرب زمين، با کشاندن ترک ها به جنگی که قادر به پيروزی در آن نبودند اين کشور را به ويرانی می کشاندند، و همهء اين کارها را با نظر و موافقت انور انجام می دادند. حتی قرار بود بخشی از بهترين سربازان ترک را، همراه با اسلحه ای که در خاک عثمانی بيشتر مورد نياز بود، به جنگ برای آلمان ها در اروپای شرقی بفرستند. واحدهايي که باقی می ماندند، صرفنظر از اين که بيشتر تشکيلاتی بر روی کاغذ محسوب می شدند، عموماً شامل سربازهائی فاقد مهارت و با سنی حدود شانزده سال بودند و افسران، به جای آنکه به انجام مانورهای نظامی بپردازند، مجبور بودند اغلب وقت خود را صرف تعليم آنها کنند. اسلحهء چندانی هم در دسترس نبود. مثلاً، واحدی که شامل هشت هزار سرباز می شد تنها يک هزار تفنگ داشت. با اين حال افسران آلمانی مافوق های خود را فريب داده و به آنها می باوراندند که ترکيه شامل منابع پايان ناپذير است و وضعيت نظامی آن هيچ گاه به اين خوبی نبوده است.

          کمال، برای آنکه افکار و نظراتش را در اختيار دولتمردان بگذارد، از وزير امور خارجه تقاضای ملاقات کرد. وزير در اين ملاقات وضعيت عمومی کشور را «بسيار خوب» توصيف کرد. کمال با نظر او مخالف بود و، به عنوان کسی که جنگ را از نزديک ديده، انتقاداتش را مطرح ساخت. وزير که رفته رفته ناراحت می شد، به کمال توصيه کرد که بهتر است از طريق گفتگو با افسران ستاد عمومی، خود را با وضع موجود آشنا سازد. کمال با غرور خاص خود گفت که به عنوان کسی که عمرش را در خدمت ارتش گذاشته است ارتش عثمانی را به خوبی می شناسد و ارزش آن را بهتر از هر کسی می داند. او اين نکته را طوری گفت که معلوم بود منظورش شخص وزير است. نيز افزود که در حال حاضر تنها ستادی که وجود دارد از آن ميسيون نظامی آلمان است و آنها می کوشند تا او را، به عنوان يک فرد شورشی، از ارتش اخراج کنند.

او، پس از اين ملاقات بی نتيجه، برای فرار از فضای قسطنطنيه، مدتی را به صوفيه رفت و در آنجا در کنار دوستان قديمش به استراحت پرداخت. در عين حال، شنيده بود که قرار است پستی به او پيشنهاد شود که حکم تبعيدی ديگر از مرکز را خواهد داشت. قرار بود او را به فرماندهی لشکر شانزدهم که در حال بازگشت از گالی پولی در آدرياناپل به استراحت مشغول است، و قرار شده به جای ديگری منتقل شود، منصوب کنند. کمال به آجودان خود سفارش کرده بود که از جانب او هر پست و مقامی را که پيشنهاد شود بپذيرد.

 

بدين ترتيب، او بزودی با اتومبيل و در رأس واحد توپخانه، که تازه از جبهه گالی پولی باز می گشت، وارد آدرياناپل شد و شهرت جديدً به دست آمده اش موجب گريد که مردم مقدمش را گرامی بدارند. او که می دانست فرديناند، پادشاه بلغارستان، سخت نگران آيندهء گريز ناپذيری است که در برابر کشورش قرار دارد، و خوش هم همچنان در فکر سرعت بخشيدن به ورود بلغارستان به جنگ بود، از فرصت استفاده کرده و عده ای از معاونان ترک بلغارستان را برای يک بازديد به آدرياناپل دعوت کرد.

کمال شش هفته ای را در آدرياناپل گذراند، تا اينکه دستور آمد که لشگر دوم، با نظارت فرماندهی لشگر شانزدهم، به جبههء روسيه برود تا خرابی های حاصله از نبرد نخستين و فاجعه آميز انور را جمع و جور کند. هدف اصلی از اين اقدام تقويت لشگر سوم عثمانی بود که، در پی هجوم روس ، به عقب رانده شده و اکنون قرار بود، در تابستان 1916، در يک ضد حمله شرکت کند.

          اگرچه مقام جديد حائز اهميت بود اما کمال هنوز به خواست خود، يعنی مقام ژنرالی، نرسيده بود. علت اين امر تا حدودی نفوذ و دخالت «دکتر ناظم» بود، که از سران کميته وحدت و ترقی محسوب می شد و هميشه نسبت به بلندپروازی های کمال با سوء ظن می نگريست. او حتی پس از جنگ گالی پولی به کمال هشدار داده بود که دست از  «ناپلئون بازی » بردارد. کمال نيز، هم به «جواد» و هم به «شکير زومر»، گفته بود که: «چنين آدمی را بايد به دار آويخت».  ناظم به انور توصيه کرده بود که تنها پس از اينکه کمال بپذيرد و به همهء اکراهی که داشت به قفقاز برود به او درجهء بالاتری داده شود. به همين لحاظ  فرمان ژنرالی و لقب پاشائی کمال چند هفته پس از استقرارش در جبههء قفقاز بدستش رسيد، طرفه اينکه، ده سال بعد، در پی «محاکمه خائنين» در 1926، ناظم و جواد هر دو محکوم و اعدام شدند.

          کمال، اندکی پس از رسيدن به مقر سر فرماندهی اش در منطقهء «سيلوان»، واقع در ديار بکر، به کرين چنين نوشت: «پس از سفری دو ماهه بر جاده ای بلند و خسته کننده که از غرب به شرق کشيده شده، فکر نمی کنی که آدم حق دارد آرزو کند که لحظه ای بياسايد؟ اما، افسوس، به نظر می رسد اين نوع استراحت تنها پس از مرگ ممکن است. با اين همه، بخاطر رسيدن به اينگونه راحت خيالی، من به اين آسانی ها راهی بهشت خدای عزيز تو نخواهم شد».

او، برای اينکه نشان دهد که همچنان به کار مطالعه ادامه می دهد، در اين نامه تکه ای از تاريخ ارتش فرانسه را نقل کرده و در پايان هم اين جمله را از «شاتو بريان» آورده بود که: «من هرگز زاده نشدن را بر فراموش شدن هميشگی ترجيح می دهم».

          کمال، در بدو ورود، اوضاع منطقه و جبههء شرقی را بکلی درهم ريخته يافت. سربازان موجود در محل معدودی بازماندهء يک ارتش خسته، روحيه از دست داده، سرپا مرض و استثمار شده به دست افسران حريصی بودند که، با همکاری مقاطعه کاران فاسد، همهء اسلحه ها و مهمات را غارت کرده بودند. او، طی تلگرافی به قسطنطنيه، تقاضای اسلحه، نيروی کمکی، و مايحتاج پزشکی کرد. البته چندان برايش جای شگفتی نبود که در اين مورد پاسخی دريافت نکند. او می دانست که تبديل اين لشگر پراکنده به يک نيروی نظامی آماده برای جنگ کار شخصی خود اوست. او در اين کار از کمک های معاونی پر کار و دقيق، به نام «کاظم کارابکير» برخوردار بود که در روزگار اقامت در سالونيکا از عقيده ی او، مبنی بر لزوم جدايي ارتش از سياست، پشتيبانی کرده بود.

          روس ها، با استفاده از شکست انور در جبههء غرب عثمانی، چند ماهی بود که وارد شرق عثمانی ـ يعنی سرزمين آناتولی ـ شده، قلعهء با اهميت «ارض روم» را تصرف کرده، و سپس وارد «طرابوزان»، شهر اصلی و بندری عثمانی در کنارهء دريای سياه، شده بودند. ترک ها هم يک ضد حمله را برای اجرا در ماه جولای در نظر داشتند. اما، برای دست زدن به چنين اقذامی، نه لشگر دوم چندان آمادگی داشت و نه هنوز رابطه ای درستی بين آن با لشگر سوم تازه از راه رسيده برقرار شده بود. در نتيجه، روس ها بر ترک ها پيشدستی کرده و يک بار ديگر، با اجرای حمله ای در سراسر جبهه، و پس از جنگی خونين، ترک ها را مجبور به عقب نشينی بيشتر کرده بودند.

          در طی اين جنگ، کمال، همراه با افسران خود، در جناح راست لشگر دوم و در ميانه ی ميدان نبرد می جنگيد. جنگ شديد بود و حتی لحظه ای پيش آمد که او و مردانش مجبور شدند، در محاصرهء جنگلی از سرنيزه ها، با نيروی عظيمی از توپخانه روس ها به جنگ تن به تن بپردازند. او فقط بخاطر خونسردی اش و نيز بی رحمی در به کار گرفتن سر نيزه، توانست خود را از مهلکه نجات دهد. آنگاه، خودسرانه و بدون مشورت با مقامات مافوق، دستور عقب نشينی عمومی داد؛ با اين تصور قماربازانه که روس ها آن ها را تعقيب نخواهند کرد. اما روس ها چنين نکردند. و همين امر موجب شد تا دستور غير مجاز کمال چندان مورد توجه قرار نگيرد.

          در حين همين عقب نشينی بود که يک سرباز ترک با دلخوری گفت: «اين ديگر چه گونه فرمانده ترسويي است؟ من هر چه روس در سر راهم بود کشتم، چرا حالا ما را عقب می کشند؟»

          کمال پاسخ داد: «درست؛ اما نتيجهء اين جنگ را تعداد کشتگان شخصی تو از روس ها تعيين نمی کند. اين يک لشگر بزرگ است و ممکن است عقب نشينی آن دليلی داشته باشد که تو آن را نفهمی».

          سرباز پرسيد: «حضرتعالی که باشيد؟»

          کمال گفت: «من افسر فرمانده تو هستم».

          سرباز با حيرت نگاهش کرد و گفت: «در اين صورت قضيه فرق می کند».

          در واقع، علت اعتراض سرباز آن بود که تصور می کرد افسران مافوقش، مثل هميشه، فرار را بر قرار ترجيح داده اند.

          پس از فروگش گردن شعلهء جنگ، ترک ها به جمع و جور کردند نيروهای خود پرداختند. فرمانده مافوق کمال «عزت پاشا» نام داشت. عزت، اگرچه از ژنرال های مکتب قديم ارتش بود اما عقايد سياسی آزاديخواهانه ای داشت. او مدتی را به عنوان وزير جنگ گذرانده بود و همواره هم با سلطان عبدالحميد و هم با کميته وحدت و ترقی درگير شده بود. او نيز، همچون کمال، آشکارا نسبت به ورود ترکيه به جنگ معترض بود و، در 1914 پيش بينی کرده بود که آلمان ها در جنگ شکست خواهند خورد چرا که قيصرشان مرد ادارهء همزمان کشور و ارتش نيست. او مردی با ظاهری دوست داشتنی، هيکلی تنومند، و اراده ای آهنين بود.

          لشگر دوم ضد حمله خود را در اوايل ماه آگوست آغاز کرد. در اين فاصله کمال توانسته بود روحيهء افراد خود را، که در پی شکست به وضع بدی افتاده بود، چنان بازسازی کند که در عرض پنج روز دو گردان از قوای زير نظرش توانستند نه تنها شهر «بيتليس» بلکه شهر مهم «موش» را از چنگ روس ها بدر آورده و محاسبات فرمانده روس ها را به شدت به هم زنند.

عزت پاشا اما، نتوانست همراه با بقيه لشگر دوم پيروزی مشابهی  را در قسمت های ديگر جبهه بدست آورد و، در نتيجه، ضد حمله با ناکامی روبرو شد. با اين همه مصطفی کمال می توانست ادعا کند که قوای زير نظر او پس از يک سلسله شکست به تنها پيروزی  ترک ها نائل شده است. در پی اين ماجرا بود که «مدال شمشير طلايي» به کمال اعطا شد. او از ديار بکر به «کرين لطفو» نوشت: «رويارويي با آتش و مرگ در کنار کسانی که مورد احترام تو هستند لذت فراوانی دارد».

          اين نامه هم، آنگونه که عادت او شده بود، به يک نقل قول فرانسوی ختم می شد و نشان می داد که او، با فرصتی که کاسته شدن حدت جنگ برايش فراهم کرده، مطالعات خود را ادامه می دهد. او در دفتر يادداشت های روزانهء اين ايامش اش نوشته است: «امروز خواندن کتاب "آيا ديدن خدا ممکن است" را ادامه دادم».

          به زودی زمستانی سخت و تلخ فرا رسيد. نيروهای تحت فرماندهی عزت، به علت طولانی و پراکنده بودن خطوط ارتباطی و فقدان برنامه ريزی درست، دچار کمبود نه تنها تفنگ که غذا هم شدند. اصولاً بدلايل آشکاری معلوم بود که يک نيروی ارتشی نمی تواند در اين نقطه از سرزمين آناتولی بمدتی طولانی ماندگار شود. اين نيرو، در مراحل قبلی جنگ، ارامنه را يا قتل عام کرده و يا دسته جمعی از منطقه اخراج کرده بودند و، در نتيجه، آن سرزمين به صحرايي بی آب و علف تبديل شده بود که دهقانی برای توليد غذا و صنعت کاری برای ارائهء خدمات در آن وجود نداشت. غذای سربازان به يک سوم جيره هر کس تقليل يافته بود و برای حيوانات غذايي باقی نمانده بود. بسياری از سربازان فقط يونيفورم های تابستانی خود را به تن داشتند و به جای کفش با پارچه پايشان را می بستند. در پی آمدن هر توفان می شد بخشی از سربازان را ديد که در داخل غارها از گرسنگی و سرما جان باخته اند.

در طول اين زمستان عزت به سرفرماندهی هر دو لشکر دوم و سوم منصوب شده و کمال نيز بعنوان جانشين فرمانده اين لشگر در حال اضمحلال منصوب گرديد. اما آن سال برای بهار جنگی در نظر گرفته نشد، چرا که در ماه مارس 1917 واقعهء سياسی مهمی در ابعاد جهانی رخ داد که به نام «انقلاب روسيه» شهرت يافت. جبههء جنگ وضعيتی ساکن يافت و ارتش روسيه، که رفته رفته در جبههء قفقاز تحليل می رفت، عاقبت از خاک آناتولی به سوی «تفليس» عقب نشينی کرد. در حاليکه اين قوای درهمريخته را کميته های انقلابی تشکيل شده به وسيله ی سربازان اداره کرده و افسران را خلع درجه می کردند.

 

          اين نخستين تجربهء کمال در مقام فرماندهی از آن جهت نيز اهميت دارد که او در طی آن با شخصی آشنا شد که  روزگاران  آينده نزديکترين همکار او می شد. اين شخص «سرهنگ عصمت»، رييس ستاد او، بود که ـ همچون کاظم کارابکير ـ در دعوايي حزبی که در سالونيکا پيش آمد جانب کمال را گرفته بود. عصمت مردی کوچک اندام و ساکت بود، شنوايي اش را تا حدی از دست داده بود، و چشمانش تاب مختصری داشتند. ذهنش دقيق اما آهسته کار می کرد؛ آدمی پايبند اخلاق و وجدان محسوب می شد. او و کمال تحصيلات و مدارج شغلی را به موازات يکديگر طی کرده بودند. هنگامی که کمال در شمال آفريقا با ايتاليايي ها می جنگيد عصمت به آرام کردن شورش اعراب يمن مشغول بود و، درست مثل کمال، او نيز از جنبش سياسی پان اسلاميسم بشدت نفرت داشت. مقابله با اين جنبش، در همان زمان که سربازان عثمانی در منظقهء بالکان در تهديد قرار داشته و به کمک بيشتری نيازمند بودند، بخشی از ارتش عثمانی را در آن نواحی دورافتادهء عرب نشين يمن زمين گرفتار کرده بود. اکنون او، به عنوان عضوی از ستاد عزت، و برای همکاری با کمال، به جبههء قفقاز آمده بود. او در سر راه خود دو روزی را توقف کرده بود تا، به خواست پدرش، با دختر يکی از همسايگان، که او را هرگز نديده بود و حتی پس از انجام مراسم هم چندان فرصتی برای ديدار او پيدا نکرد، ازدواج کند. اکنون هم به لحاظ شرايط کاری سربازی شش ماهی طول می کشيد تا او قادر شود به طور جدی يک زندگی زناشويي بلند و شادمانه و محترم را بيآغازد. بهر حال، در فرصت خاموشی جبهه های جنگ، اکنون او نيز در آناتولی سر خود را با بازی شطرنج و «بريج» که عزت پاشا آنها را در بين افسران فرمانده رايج کرده بود سرگرم می کرد. علاوه بر اين دو تفريح، انبوهی از صفحات گرامافون در دسترس هم بود که افسران انگليسی آنها را به جا نهاده بودند. همين صفحات موجب شدند تا عصمت در سراسر زندگی اش از دوستداران موسيقی کلاسيک بشمار آيد.

          عصمت ذهن جستجوگری داشت و در کتاب خواندن از کمال بهتر بود. اين دو عقايد افراطی مشترکی داشتند و در بسياری از موارد مثل يکديگر فکر می کردند. هر دو به عاقبت مهلک جنگی فکر می کردند که در دور دست غرب جريان داشت و سربازان آلمانی را در سنگرها از پای در می آورد. آنها می انديشيدند که برای نجات کشورشان فرارسيدن يک صلح سريع ضرورت دارد. همچنين فرستادن سربازان ترک به اروپا را سياستی فاجعه آميز می دانستند و وضعيت ارتش عثمانی را در بخش آسيائی کشورشان نااميد کننده ارزيابی می کردند. عصمت، به عنوان يک افسر اهل عمل و مدرن، به خصوص نگران مسايل مربوط به مايحتاجی بود که کار لشگر دوم را به سختی کشيده بود. همچنين، به عنوان «مردی که به آينده تعلق دارد»، به اهميت حياتی راه آهن واقف بود و می دانست که در اين زمينه روس ها از ترک ها جلو افتاده اند. روس ها، به هنگام تصرف ارض روم، بلافاصله خط آهنی به شهر و فراسوی آن کشيده و به اين وسيله راه رساندن مايحتاج به خطوط خود را هموار کرده بودند. حال آنکه ترک ها، به لحاظ آنکه خطوط راه آهن شان در غرب کوه های «توروس» به انتها می رسيد، دچار قحطی مايحتاج بودند.

          کمال و عصمت اگرچه در نظر و هدف مشترک بودند اما  خلقياتی کاملاً خلاف يکديگر داشتند. کمال ذهنی سريع و  انعطاف پذير داشت، می توانست مسايل کلی و گسترده را درک کند، واکنش هايش بر بنياد سنت زدگی نبود، و در ارائهء قضاوت های شجاعانه توانايي داشت. ذهن عصمت اما در چهارچوب تنگ و با تأنی و کندی کار می کرد و با پشتکار تمام به جزييات امور توجه داشت. کمال صاحب روحيه ای ماجراجو بود، شخصيتی مستقل داشت و در عمل قاطعانه اقدام می کرد. عصمت اما محتاط بود، به نظرات ديگران اهميت بسيار می داد، ابتکاری از خود نداشت و در تصميم گيری دچار ترديد می شد. کمال درک شهودی خاصی در مورد رفتار و شخصيت آدم ها داشت. عصمت اما در قضاوت در مورد ديگران دچار ترديد می شد و، در نتيجه، با آن ها به صورتی محافظه کارانه و با نوعی بدبينی برخورد می کرد. کمال بی قرار، جوشی، مشروبخواره و زنباره بود؛ اما عصمت آرام، صبور، بی علاقه به الکل و مرد خانواده محسوب می شد. بدينسان، او در جميع جهات روانشناختی نقيض کمال بود و، به همين دليل، درست همان همکاری محسوب می شد که کمال لازم داشت. در واقع، عصمت «رييس ستاد» به دنيا آمده بود؛ پر  کار و وفادار بود؛ و کمال می توانست با خيال راحت فکرها و نقشه هايش را با او در ميان بگذارد و مطمئن باشد که او آنها را به درستی درک کرده و با کارآمدی تمام اجرا خواهد کرد. بدينسان، از آن پس، عصمت سايهء جدايي ناپذير کمال شد.

          در ميان اغتشاش کامل مسلط بر لشگر مستقر در اين منطقهء دورافتاده و وحشی امپراتوری عثمانی، کمال اصرار داشت که همگی بايد ظاهری متمدنانه داشته باشند. پيش از آن، افسران عادت کرده بودند که هر موقع دلشان می خواهد غذا بخورند، دکمه های لباسشان را نبندند و هنگام غذا خوردن کلاهشان را برندارند. کمال بر اين جريان نقطهء پايان گذاشت. او به شدت نسبت به يونيفورم زيردستانش سختگير بود و دستور داده بود که افسران لباس مرتب پوشيده و رفتاری درخور شأن خويش داشته باشند؛ مثل افسران اروپايي، به هنگام غذا کلاهشان را بردارند؛ سالن غذاخوری شان، که در گذشته محل جنگ و دعوا بود، بايد مثل سالن های اروپايي منظم باشد. او خود بر بالای ميز می نشست و، در حين نوشيدن مشروب، افسرانش را تشويق می کرد که در بحث های پر هيجانی که او خود در آنها می درخشيد شرکت کنند. يک بار، تلگرافچی جديدی به خدمت در سرفرماندهی منصوب شد. کمال از او پرسيد که از قسطنطنيه چه خبر دارد.

          پاسخی که گرفت چنين بود: «خبرها بدند قربان. سنت های قديم فراموش شده و همه جا زن ها دست به کشف حجاب زده اند».

          کمال اما مجدانه تصميم داتش که همين صحنه ها بايد در بخش شرقی امپراتوری نيز بوجود آيند. او، بلافاصله، دستور داد که در کلوپ افسران مجلس رقص ترتيب داده شود و از چند خانم ارمنی که در منطقه مانده بودند دعوت کرد که برای رقصيدن با افسران به کلوپ بيايند.

          در کنار همهء اقدامات، واقعيت اين بود که کمال، در فرصت متوقف شدن جنگ، و علاوه بر کتاب خواندن و رقصيدن، فکرهای ديگری هم در سر داشت. «يعقوب جميل» که شش سال پيشتر، به تحريک کميته چی ها، خواسته بود در سالونيکا کمال را بکشو اما پس از آن تبديل به يکی از پيروان سرسخت او شده بود، اکنون در قسطنطنيه به اتهام برنامه ريزی برای ساقط کردن دولت و کشتن رهبرانش توقيف شده بود. يعقوب جميل معتقد بود که عثمانی جنگ را باخته و به انتهای منابع خود رسيده است و، در نتيجه، بايد دولت جديدی سر کار آيد که در آن کمال هم وزير جنگ و هم ـ به جای انور ـ معاون فرمانده کل قوا شود تاو بتواند، از طريق انجام مذاکراتی مستقل، کشور راز جنگ بيرون کشيده و به صلح دست يابد. او به خوبی می دانست که کمال با اين افکار موافق است.

          در جريان محاکمه جميل اشاره هايي هم به دست داشتن کمال در توطئه شد و يادآوری گرديد که او از ديار بکر تلگرافی سرگشاده به ديگر فرماندهان ارتش فرستاده و از مديريت جنگ و بی تصميمی دولت انتقاد کرده و خواستار جلسه ای شده است که در آن پيرامون اقدامات لازم بحث شود. اين مطلب را يکی از ژنرال ها که دشمن کمال بود به اطلاع انور رسانده بود و، از آن پس، مکاتبات و مراسلات کمال تحت نظر قرار گرفته بود.

يعقوب جميل محکوم و اعدام شد و همکارانش به زندان افتادند. کمال، بعداً، در نامه ای به «رئوف»، داستان تلگرافش به فرماندهان ارتش را تکذيب کرده و آن را به کينه جويي شخصی دشمنانش نسبت داد. در مورد توطئهء جميل هم اين نکته را پذيرفت که اگر اين کاربه توفيق انجاميده بود و سرکردگان آن از او دعوت می کردند تا جانشين انور شود او اين دعوت را می پذيرفت؛ اما اذعان داشت که او نيز اولين کارش اعدام کردن همين يعقوب جميل می بود.

          در عين حال قرار نبود که او و عصمت چندان در جبههء فرو پاشيده و ساکن روسيه بمانند، چرا که کارهای ديگری در نقطه ای ديگر از امپراتوری ـ به خصوص در جبههء جنوبی سوريه ـ وجود داشت. عصمت قبل از کمال به سوريه منتقل شد و به فرماندهی يکی از لشگرها رسيد. کمال هم به زودی به او پيوست و نخست به عنوان فرمانده لشگر دوم و سپس به عنوان فرمانده لشگر پر اهميت هفتم، که در شهر «حلب» مستقر بود منصوب شد.

 

          هم در سوريه و هم در بين النهرين، نيروهای انگليسی شکلی تهاجمی به خود گرفته بودند. انور، در ماه مارچ 1917، به تشويق آلمان ها، تصميم گرفت که قرارگاه سربازان عثمانی را در شهر «مدينه» ی حجاز، که اکنون به صورتی آشفته در انتهای خط آهنی طولانی و آسيب پذير مستقر بود تخليه کرده و سربازانش را به جبههء سوريه منتقل نمايد. شهر مذهبی «مکه» در آنزمان به دست اعرابی شورشی افتاده  بود که آنها را شخصی به نام «امير فيصل» رهبری می کرد و انگليس ها نيز، از طريق سرگرد «تی. ای. لارنس» و بقيهء افسران شان به او کمک موثری می کردند.

          انور، مصطفی کمال را برای فرماندهی عمليات تخليه انتخاب کرد. با توجه به تقدسی که شهر مدينه، به عنوان مدفن پيغمبر اسلام، داشت و پس از مکه دومين شهر مقدس مسلمانان محسوب می شد، تخليه شهر و تسليم آن به دشمن می توانست برای هر افسری که دست به اين کار می زد بدنامی ملی ببار آورد. در عين حال، اين عمليات از نظر نظامی نيز بسيار  خطرناک بود و احتمال آن می رفت که حملهء اعراب موجب شود تا کل قوای عثمانی درهم شکسته و به اسارت اعراب درآيند. کمال به شدت تمام اين ماموريت را رد کرد و، همراه با او، «فخری» نيز که فرمانده قرارگاه مدينه بود، حاضر به ترک شهر نشد. به اين ترتيب، نقشهء انور که موجب می شد زندگی نظامی کمال به احتمال زياد در دستان لورنس به پايان برسد به کناری نهاده شد و مدينه در تصاحب ترک ها باقی ماند. لورنس، در يادداشت هايش (نقل شده در کتاب «هفت ستون خرد»)، وضعيت را اين گونه توصيف کرده است: «ترک ها در سنگرهايشان نشسته و با مصرف آنچه که ديگر جانشينی برای آن وجود ندارد قدرت حرکت را از خود سلب می کنند».

فخری، حتی پس از انعقاد ترک مخاصمه، مجدانه به دفاع از مزار پيغمبر اسلام ادامه داد و عاقبت هم در پی دستورات متعدد آمده از قسطنطنيه، و نيز بنا بر توصيهء افسران ستادش، با بی ميلی تمام، شمشيرش را در زير پای آقای بزرگ خفته در آن مقدس ترين مکان های اسلام قرار داده و از هوش رفت و جسم بی هوشش را از مزار پيامبر خارج کردند و شهر تسليم شد. او، بدينسان، نظر محبت همهء ترک های مسلمان را به خود جلب کرد. تنها کسانی از او دلخور باقی ماندند که می گفتند او درخت های نخلی را که بر مزار پيامبر سايه می افکندند بريده است.

          آنگاه، از دست رفتن بغداد و تسليم آن به قوای انگليسی و هندی، ماجرای مدينه را به سايه برد. اين حادثه موجبات بروز نارضايتی گسترده ای را در سراسر امپراتوری فراهم کرد و، برای نخستين بار، صداهای مختلف اعتراضی نسبت به انور ـ که می کوشيد به سرعت اين شکست را جبران کند ـ از همه جا برخاست. عمليات تلافی جويانه ای که او در نظر داشت، همچنان، يکی از نقشه های استراتژيک بلندپروازانه ای محسوب می شد که اکنون قرار بود زير نظر مستقيم آلمان ها انجام گيرد. بدين منظور گروه خاصی را برای انجام عمليات تهاجمی تشکيل داده و نام دراماتيک «ييل دريم» به معنای «آذرخش» را بر آن نهادند که در اصل نامی محسوب می شد که ترک ها به جنگ ناپلئون در مصر داده بودند. هدف از عمليات آذرخش آن بود که گروه مزبور به شکلی چشمگير صحرا را در نوردد و بغداد را از چنگ انگليس ها خارج کند. البته در پشت سر بغداد، ايران و هند قرار داشتند که «فون لودن درافت» آلمانی به آن ها نيز چشم داشت؛ چرا که قانع شده بود تنها از طريق در اختيار داشتن اين سرزمين های شرقی است که بريتانيا به زانو در آمده و امپراتوری آلمان نجات پيدا می کند.

          اين عمليات، در واقع، همهء پرده پوشی های مبنی بر اينکه آلمان ها صرفاً برای تعليم و مشورت دادن به ارتش ترک حضور دارند کناری می نهاد. اين اکنون يک لشگر آلمانی بود که به سرفرماندهی يک ژنرال آلمانی دست به عمل می زد. اين ژنرال «فون فالکن هاين» نام داشت که به عنوان رييس ستاد عمومی آلمان جانشين «فون هيدن بورگ» شده بود. او که سال قبل، در کار تصرف شهر «وردوم»، ناکام و بر کنار شده بود، اکنون قصد داشت در اين عمليات چشمگير احترام از دست رفته خود را بازيابد. قرار اين بود که هسته اصلی عمليات آذرخش لشگر هفتم عثمانی باشد که مصطفی کمال فرماندهی آن را بر عهده داشت. هنگامی که آجودان او تلگراف مربوط به اين ماموريت را برايش آورد او در رختخواب بود. نشست، پيام را خواند و در پاسخ آجودان که منتظر نظر او بود گفت: «بله، البته که من اين دستور را قبول می کنم؛ اما نه به آن دلايلی که تو فکر می کنی»؛ و سپس گستاخانه ادامه داد که :«من اين کار را فقط از آن جهت می پذيرم که جلوی اين فرمانده آلمانی را در انجام يک هجوم خونين به بغداد بگيرم».

          کمال می دانست که پس گرفتن بغداد از انگليس ها ممکن نيست ـ درست به همان دلايلی که تسليم آن به دشمن غيرقابل جلوگيری بود؛ دلايلی همچون ارتباطات بيابانی ضعيف، وجود فواصل بلند در بين خطوط آهن، فقدان سوخت برای قطارها (که در آن شرايط از پنبه دانه، شاخه های درختان شيرين بيان و زيتون و مو، و حتی تپالهء شترها تامين می شد)، و نداشتن وسايل رودخانه نوردی در کناره فرات. در عين حال، فون فايکل هاين چيزی از اين سرزمين، شرايطش، آب و هوايش، و مردمانش نمی دانست و در اين زمينه حتی با افسران خودشان که در ميسيون های نظامی در منطقه کار کرده بودند نيز مشورتی نکرده بود. او آدمی سرسخت، زورگو، بی ظرافت بود و به زودی، به جز شخص اول، همه را با خود دشمن کرده بود.

او عقيده داشت که همهء ترک ها را می شود خريد و، به همين دليل، کوشيد که با رشوه دادن کمال را نيز بخرد. او، از طريق يکی از افسرانش، «چندين جعبهء کوچک زيبا» را به عنوان هديه برای کمال فرستاد که در گشودنشان معلوم شد در داخل شان مقداری سکه طلا وجود دارد. کمال، خوشنود از مضحکه ای که به راه افتاده بود، تصميم گرفت چنين بفهمد که طلاها را برای تامين مخارج قوای زير نظر او فرستاده اند و، در نتيجه، به افسر آورنده شان پيشنهاد کرد که آنها را به دفتر مسئول پرداخت حقوق ها تحويل دهد. افسر آلمانی با مشگل و ناراحتی زيادی توضيح داد که قصد ژنرال اين گونه نبوده است. آنگاه کمال از افسر آلمانی خواست تا سکه ها را بشمارد و در برابر دريافت آن رسيدی نوشت و افسر مزبور هم آن را دريافت کرد. سپس کمال همهء سکه ها را به مسئول مالی ارتش سپرد و در مقابل آن از او رسيدی دريافت کرد.

          کمال، هم از آغاز کار، ژنرال فون فالکن هاين را به صورتی آشکار مورد انتقاد قرار می داد، در حضور خود او و در برابر چشم افسران آلمانی با تحقير تمام راجع به نقشه ها و برنامه های او سخن می گفت، و با نگاهی سرد و سرزنش آميز او را به جای خود می نشاند. او، در اين کار از پشتيبانی عميق «جمال پاشا» برخوردار بود که حاکم سوريه محسوب می شد و وضعيت يک پادشاه را داشته و تا آنزمان آن چه که می گفت حکم قانون را پيدا می کرد. جمال، به عنوان فرمانده قوای عثمانی در جبهه فلسطين، به شدت با طرح حمله به بغداد مخالف بود و همان دلايلی را داشت که کمال بيان می کرد. او می خواست که  همهء نيروهای موجود را بين حلب و دمشق متمرکز سازد تا آمادگی آن را داشته باشند که هر کجا به حمايت آن ها نياز بود بتوانند خود را سريعاً به آنجا برسانند. انور، در کنفرانسی که در شهر حلب و با حضور فرماندهان ارتش و از جمله کمال تشکيل شده بود، در برابر اين انتقادات و پيشنهادات صرفاً گفت که برنامهء نبرد از پيش تعيين شده و بهترين ژنرال آلمانی نيز آن را تاييد کرده است. او افزود که: « وقت خود را بيهوده تلف نکنيد و نکوشيد که فکر و تصميم مرا تغيير دهيد».

          با اين  همه، انور، بخصوص به خاطر توصيهء عاقلانهء يکی از افسران اصلی ستاد آلمانی ها به نام «ماژور فرانس فون پاپن»، رفته رفته فکر خود را تغيير داد. او، پس از بازديد از جبههء فلسطين به همراهی فون پاپن، متوجه اين خطر شد که اگر انگليس ها دست به حمله زنند امکان دارد خطوط ترک ها را در هم شکسته، فلسطين و سوريه را کلاً تصرف کرده و همهء خطوط مواصلاتی با بغداد را قطع کنند. در نتيجه، تصميم گرفت که حيثيت خود را فدای خرد خويش سازد و لااقل به صورتی موقت عمليات بغداد را به تاخير اندازد.

          اما، برای حفظ ، تصميم گرفت تا رويای قديمی شکست دادن انگليس ها و بيرون راندنشان از مصر را احيا کند. فکرش اين بود که از طريق صحرای سينا حمله ای غافلگيرانه صورت گيرد و انگليس ها ناچار شوند به سوی کانال سوئز عقب بنشينند. اين نقشه، با وجود مخالفت شديد جمال، که می ديد فون فالکن هاين قدرت او را تحت الشعاع خود قرار داده است، به اجرا در آمد. کمال هم با اين کار به شدت مخالف بود. ژنرال فون پاپن، که قبلاً، در سر راه «نابلس» در جنوب، او و ارتشش را ديده بود، در خاطرات خود نوشته است: «کمال با خلقی ترس آفرين در برابر ژنرال فون فالکن هاين و اقداماتی که او لازم می ديد مقاومت می کرد... و، در نتيجه، وضعيت بسيار قابل تاسفی بوجود آمده بود».

          در آن لحظات کمال به جایي رسيده بود که حس می کرد می تواند از پست فرماندهی استعفا دهد اما، پيش از دست زدن به اين کار، نامه ای بلند و از سر نگرانی برای طلعت و انور نوشت و در آن وضعيت امپراتوری عثمانی را، آنگونه که در ماه سپتامبر 1917 می ديد، شرح داد. در تهيه اين سند عصمت نيز به او کمک کرد. عصمت، پس از ديداری از قسطنطنيه، به منظور در دست گرفتن فرماندهی يک گروه ارتشی تازه، به حلب رسيده بود و به نظر می رسيد که هفته ای تاخير در آمدن ـ که به گذران ماه عسل در دامنه های کوه المپ گذشته بود ـ روحيه و انرژی او را تقويت کرده باشد.

کمال در اين گزارش نخست به اين نکته اشاره کرده بود که مردم ترک از جنگ خسته شده اند: «ديگر در بين دولت فعلی ترک و مردم پيوندی وجود ندارد. مردم ما اکنون عبارتند از زن و کودک، با مردان دست و پا از دست داده. و در اين ميانه خود دولت نيرويي محسوب می شود که بی وقفه آن ها را به سوی گرسنگی و مرگ می راند. ماشين ديوانسالاری فاقد قدرت رهبری است، زندگی عمومی دستخوش هرج و مرج است و هر قدم تازه از جانب دولت بر ميزان نفرت عمومی نسبت به آن می افزايد. همه افسران رشوه گيرند و هر گونه فساد و بدعملی از آن ها برمی آيد. ماشين عدالت کلاً شکسته و از کار افتاده است. نيروی پليس کار نمی کند، و وضعيت اقتصادی با سرعتی بسيار زياد در حال فروريزی است. نه مردم عادی و نه کارمندان دولت هيچ يک اعتمادی به آينده خود ندارند. ضرورت تلاش برای معاش حتی بهترين و شريف ترين مردمان را از هر گونه ايمان خالی می کند و اگر جنگ بيش از اين ادامه پيدا کند کل ساختار حکومت و خاندان سلطنتی در همهء شقوق خود ناگهانه فرو خواهد ريخت».

          او آنگاه وارد جزييات شده و کوشيد بود که نقاط ضعف ارتش عثمانی را تشريح کند. به نظر او همه، بخش های ارتش با يک پنجم توان خود عمل می کردند. يکی از واحدهای لشگر هفتم که از قسطنطنيه فرستاده شده بود، در واقع آنچنان ضعيف بود که پنجاه در صد سربازانش حتی توان روی پای خود ايستادن نداشتند. بهترين واحدهای ارتش نيز به سرعت، و پيش از رسيدن به جبههء جنگ، افراد خود را یا از طريق ترک خدمت و يا به لحاظ شيوع بيماری ها از دست می دادند.

کمال، آنگاه، استراتژی نظامی لازم برای تغيير اين وضعيت را بدينگونه توضيح داده بود:

          «اين استراتژی بايد کلاً موضعی دفاعی داشته و هدف آن حفظ جان تک تک سربازان باشد. ما نبايد اجازه دهيم که حتی يک سرباز در جهت برآورده شدن مقاصد دولت های بيگانه تلف شود. هيچ افسر آلمانی نبايد در خدمت ترکيه باشد. آنچه که از ارتش ترکيه باقی مانده نبايد قربانی جاه طلبی های شخصی فون فالکن هاين شود. به آلمان ها نبايد اجازه داد که اين جنگ را طولانی کنند، تا آنجا که عاقبت کشور ما به مستعمره ای در ظاهر کشوری مستقل تبديل شود».

          هدف کمال بازگرداندن فرماندهی به جمال بود و اعتقاد داشت که لازم است همهء نيروهای ترک از جبهه اروپا فراخوانده شده و، برای مقابله با حملهء قريب الوقوع انگلستان، از سوريه دفاع کنند و، در اين کار، فرماندهی کل جبهه بايد به يک «فرمانده مسلمان عثمانی» واگذار شود و اگر به خدمات فون فالکن هاين نيازی بود اين کار تحت فرماندهی مزبور انجام گيرد. کمال اعلام داشته بود که خود آماده است در خدمت اين سلسله مراتب کار کند، هر چند که اين عمل منجر به تنزل درجه اش شود. او نوشته بود که اگر با اين پيشنهادات موافقت نشود متقاضی است که از فرماندهی لشگر هفتم کنار گذاشته شود.

          هم انور و هم فون فالکن هاين کوشيدند کمال را قانع کنند که نظرش را عوض کند، اما کمال بر حرف خود اصرار داشت و، در نتيجه، برای انور گزينه ديگری جز پذيرش استعفای او باقی نمی ماند. اما اين کار نيز مشکل بود چرا که بعيد بود کمال ساکت بماند و احتمال می رفت که از آن پس سرمنشا مشکلاتی تازه شود. فون فالکن هاين پيشنهاد داد که او را تنبيه انظباتی کنند، به اين صورت که برای حفظ ظاهر او را به فرماندهی لشگر دوم در ديار بکر برگردانند. اما کمال اين امر را نپذيرفت. بالاخره طرفين با اين موافقت کردند که او يک ماهی به مرخصی برود.

          کمال که در اين جريان در واقع بجای جمال عمل کرده و بازی را باخته بود معقتد بود که جمال نيز بايد استعفا دهد. جمال در پاسخ اين نظر به او گفت که خودش هم همين فکر را دارد اما ترجيح می دهد منتظر آمدن قريب الوقوع انور به دمشق باشد. با اين همه، هنگامی که انور از راه رسيد، جمال تسليم حرف های فريبندهء او ـ که با نظر افسران محلی زير دستش تطابق داشت ـ شد و، در نتيجه، تصميم گرفت که در پست خود باقی بماند.

کمال، قبل از اينکه محل خدمت خود را ترک کند، به ياد جعبه های سکه های طلائی افتاد که ژنرال خواسته بود او را با آن ها بخرد. او اين جعبه ها را در برابر گرفتن رسيد به جانشين خود تحويل داد و اصرار کرد که اين رسيد با آن چه او قبلا به عنوان رسيد شخصی برای فون فالکن هايم فرستاده بود معاوضه شود. برای اين کار او دو تن از آجودان های خود را همراه با اين پيام نزد ژنرال فرستاد: «پول ارسالی شما در اين جا نگاهداری می شود اما امضای مصطفی کمال که از اين پول ها گرانبها تر است نمی تواند در مالکيت شما بماند».

          فون فالکن هاين در ابتدا نسبت به وجود  چنين پولی اظهار بی اطلاعی کرد و نيز اعلام داشت که در بايگانی خود رسيدی ندارد. اما کمال پافشاری کرده و از طريق تهديد به افشای کل ماجرا رسيد خود را پس گرفت.

          هنگام عزيمت به قسطنطنيه، کمال دريافت که حتی برای خريد بليت قطار پولی ندارد و از آجودان خود خواست تا اسب هايش را بفروشد. در بازار تقاضايي برای اين اسب ها نبود چرا که خريداران می ترسيدند ارتش بلافاصله آنها را ضبط کند. اما جمال که می دانست اين اسب ها از نژاد خوبی هستند آن ها را خريداری کرد و به اين ترتيب کمال توانست با قطار عازم قسطنطنيه شود.

کمال به خاطر اين که جمال از استعفا خودداری کرده بود بشدت خشمگين بود و عاقبت اين رئوف بود که، پس از آمدن جمال به قسطنطيه، و طی مجلس شامی در هتل «پرا پالاس»، آنها را آشتی داد. همچنين کمال وقتی پيامی از جمال دريافت کرد، مبنی بر اين که او اسب ها را به دو برابر قيمتی که خريده بود فروخته است و پرسيده بود که تفاوت پول را به کجا بايد بفرستد، نرم تر شد. اين پولی بود که خريدار اسب های او مجبور نبود برگرداند. کمال، در مقابل اين ژست، اظهار امتنان کرد و نوشت که اين پول اکنون که در قسطنطنيه بدون شغل، و احتمالا بدون احترامات فائقه، به سر می برد مسلماً به دردش خواهد خورد.

          او، همانگونه که مدت ها برنامه ريزی کرده بود، از خانهء مادرش به هتل «پراپالاس»، يعنی جايي که می توانست آزادانه تر زندگی کند، نقل مکان کرد. اکنون او در فکر اين که از آن پسچه بايد انجام دهد در ناشکيبايي و غليانی آتشين به سر می برد. معتقد بود که به هر قيمتی که شده بايد هموطنان با نفوذ خود را قانع کند که عثمانی اين جنگ را باخته است و بايد آن را با امضای قرارداد صلحی به پايان برساند. اين فکر او را «فتحی»، که اکنون يکی از رهبران اپوزيسيون محسوب می شد، و چند نفر ديگری همچون او به شدت تاييد می کردند. يکی ديگر از اين رهبران «رئوف» بود که به دقت کمال را زير نظر داشت و می کوشيد او را از کار سياسی، که می توانست برايش مشکل زا باشد، دور نگاهدارد. او دائما مشغول دادن سخنرانی های برادرانه درباره ضرورت داشتن صبر، خوداری، و احتياط بود.

          در واقع، در آن فضای عمومی پر از نارضايتی، امکان هر نوع آشوب ناگهانی وجود داشت. کمال و فتحی عاقبت توانستند در مقامات بالای حکومتی گوش های شنوايي بيابند که مثل آن ها به پايان دادن به جنگ علاقمند باشند. يکی از دوستان او در وزارت جنگ از او پرسيد که اگر، برای برقراری صلح، کابينهء نظامی جديدی تشکيل شود آيا او آمادهء همکاری با آن هست يا نه. همين دوست به اطلاع کمال رساند که انور، برای جلوگيری از انجام چنين امری و بدون اطلاع همکاران خود، يک گروه نظامی مخفيانه تشکيل داده است. کمال و فتحی اين اطلاع را به صورتی محرمانه به طلعت، که او نيز از سير جريانات راضی نبود، رساندند. طلعت، در روياروئی با انور، توانست اين اقرار را از او بگيرد که به راستی چنين گروهی وجود دارد اما او تعهد می کند که اين نيرو عليه کابينه ای که طلعت يکی از اعضای آن باشد اقدام نکند.

          انور، همچنان، با سوء ظن به کمال می نگريست و رئوف صلح جو هم، برای حل اين مشکل، بار ديگر اين دو مرد را طی نهاری در هتل «پراپالاس» روبروی هم نشاند. آنگونه که انور در پايان اين مجلس به رئوف اظهار داشت، کمال در سراسر نهار رفتار خوبی داشت. او، در حالی که ناخودآگاه طعنهء اعتراضی خود کمال در هفت سال پيش را تکرار می کرد، افزود که: «من اگر بودم اجازه نمی دادم کار سياست به ارتش بکشد».

يک روز هم انور کمال را احضار کرده و به او پيشنهاد کرد که از ارتش کناره گيری نموده و وارد مجلس شود. اما کمال گفت که او هيچ تمايلی به نمايندگی در مجلس و خروج از ارتش ندارد. او به خوبی می دانست که آن روزها نمايندگان مجلس صرفاً کارمندان سادهء دستمزدبگير محسوب می شدند و تنها قدرت موجود به ارتش تعلق داشت.

          در عين حال وقايعی که در سوريه رخ می داد به زودی صحت نظرات کمال را ثابت کرد. عمليات مشهور به «آذرخش»، که کمال شکست آن را پيش بينی کرده بود، هرگز عملی نشدند چرا که نيروهای انگليسی ژنرال «آلن بی»، با حمله به جبههء سينا، از انجام اين عمليات جلوگيری کرده بودند و ژنرال فون فالکن هاين نيز، بی آنکه بتواند حمله ای را ترتيب دهد، حتی آمادگی مقابله با عمليات انگليسی ها را نداشت. به زودی خطوط دفاعی ترک ها، نه آنگونه که رهبری عثمانی انتظار داشت که در نوار غزه مورد حمله قرار گيرد، بلکه در جبههء جزيرهء «بيرشبا» در هم شکسته شد. در جريان اين امر، يک افسر مخابرات انگليس توانسته بود ترک ها را فريب دهد. برای اين کار کيفی پر از اسناد به دست ترک ها افتاده بود که توضيح می داد که حمله به بيرشبا صرفاً عملياتی فرعی است برای پوشاندن حملهء اصلی به نوار غزه. به هر حال، ترک ها، که در برابر آتشبار سنگين توپ های انگليس قرار داشتند، نتوانستند افراد ذخيرهء خود را برای ايجاد يک خط دفاعی ثانوی به جبهه برسانند و دست به عقب نشينی زدند.

          لرد جورج، نخست وزير بريتانيا، از ژنرال آلن بی خواسته بود که اورشليم را، به عنوان هديهء کريسمس آن سال دولت به ملت انگلستان، تصرف کند. ژنرال هم همين کار را کرد و، در نتيجه، آخرين ضربهء کاری را بر روحيه ترک ها وارد ساخت. و پس از دست رفتن مکه و بغداد، شهر اورشليم سومين شهر مقدسی بود که به دست دشمن می افتاد.

بدينسان، سال 1917 برای امپراتوری عثمانی سالی فاجعه بار بود.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی