|
|||
نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است
|
زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی فصل دهم ـ جنگ جهانی اول اگرچه مصطفی کمال با جنگ مخالفت کرده بود اما اکنون که اين امر اتفاق افتاده بود، با حرارت تمام و روحيه ای ميهن دوستانه، به آن می پيوست. همچنين، اگرچه در نظر او آلمان ها دشمن طبيعی کشورش محسوب می شدند، اکنون که آنها متحد نظامی کشورش محسوب می شدند او نيز آماده می شد که، تا جايي که صبرش اجازه دهد، با آنها مدارا کند. در صوفيه، وظيفهء نخست او آن بود که بر بلغارها برای ورود به جنگ فشار وارد کند. او، بدين منظور، و به عنوان همکار فتحی، از همه ی امکاناتش استفاده می کرد. در عين حال، آنها با سيلی از تبليغات روس ها روياروی بودند. بر اساس آنچه که «مادام پتروف» بعدها به ياد می آورد، مصطفی کمال در يکی از ميهمانی های عصرانهء او «تحت تاثير شراب، پر حرف و دست و دل باز شده و تمام سرزمين هايي را که بلغارستان در جنگ دوم بالکان از دست داده بود براحتی به ژنرال پتروف بخشيد. او گفت که بلغارستان بايد صاحب "آندريانوپل" شود؛ بايد به جبهه "چاتالجا" برگردد و در آنجا مستقر شود و همهء زمين های پشت قسطنطنيه بايد از آن بلغارستان باشد. تخيل او از اين همه پيشتر رفت و، همچون پيامبران، به يک ترکيهء آسيايي اشاره کرد که پايتخت آن در آناتوليا قرار داشته و در جانب مغرب خود با بلغارستان در اتحادی جاودانه به سر می برد، از اين طريق جزيي از اروپا می شد و در دفاع مشترک از قسطنطنيهء آزاد در برابر روس ها همکاری می کرد. حتی به نظر می رسيد که او آماده است تا خود شهر را هم به ژنرال تقديم کند. اسپس يک وابستهء نظامی ترک که تازه از راه رسيده بود با اشاره به فتحی که نشسته بر سر ميز مشغول گفتن تعارفات مختلفی به مادموزل پترف بود اعلام خطر کرد. فتحی در برابر بذل وبخشش وابستهء نظامی خود به شدت به خنده افتاد و خطاب به ژنرال گفت: "خب، حالا شما در مقابل چه چيزی به ما می دهيد؟"» وظيفهء ديگر کمال گرفتن اسلحه و مايحتاج نظامی از بلغارها برای ارتش ترکيه بود. او توانست در مورد مبادله مقدار زيادی گندم و پول نقد با اسلحه از بلغارها قول بگيرد و سپس «شکير زومره» را برای دادن ترتيب اين کار به قسطنطنيه فرستاد. شکير در آن جا به ملاقات «طلعت»، که اکنون وزير دارايي شده بود، رفت. اما طلعت او را به سراغ «جاويد» فرستاد که اگرچه از شغلش استعفا داده بود اما در پشت صحنه در مورد سياست های مالی کشور نظرات موثری را ارائه می کرد. جاويد از توصيه برای پرداخت پول خودداری کرد و گفت که برای اين کار پولی وجود ندارد. و اضافه کرد که: «به نظر می رسد شماها خيال می کنيد اين جنگ سال ها به طول خواهد انجاميد». کمال، مشتاق شنيدن خبرهای دست اول، در ايستگاه قطار صوفيه به استقبال شکير رفت و وقتی شکير از امتناع جاويد خبرداد بشدت عصبانی شده و با سخنان پيشگويانه ای گفت «مردی اين چنين لايق چوبه دار است!». جالب است بدانيم که در 1926، در پی محاکمات متهمان به خيانت به کشور، جاويد در آنکارا به دار آويخته شد. همچنان که جنگ ادامه می يافت صبر کمال نيز رو به انتها نهاده بود. او اکنون سرهنگ دوم بود و حق داشت فرماندهی يک هنگ را بر عهده داشته باشد. بر اين اساس، طی نامه ای به انور، تقاضای پستی در خور درجه اش کرد، اما انور در پاسخ نوشت: «البته هميشه برای شما در ارتش پستی وجود دارد. اما از آنجا که نگاهداشتن شما در صوفيه به عنوان وابستهء نظامی اهميت خاصی دارد ما شما را در همانجا نگاه می داريم». در مقابل اين تصميم کمال پاسخ داد که اکنون وظيفهء مقدس تر رفتن به جبهه جنگ در برابر او قرار دارد و اضافه کرد که «اگرشما مرا شايسته داشتن درجه بالاتری نمی دانيد اين مطلب را به وضوح به من بگوييد». انور به اين نامه پاسخ نداد. آنگاه، ماموری آمده از قسطنطنيه، از نقشهء جديد انور خبر داد که بر اساس آن قرار شده بود سه گردان نظامی از طريق ايران به هندوستان اعزام شده و در آنجا مسلمانان را به شورش عليه انگليس ها تشويق کنند. و اکنون می خواستند بدانند که آيا می پذيرد فرماندهی اين نيرو را بر عهده بگيرد؟ اين خبر کمال را بشدت متوحش ساخت. او می ديد که اين يکی از خيال پردازی های دور و دراز انور است و نشان می دهد که ذهن او در سرآغاز جنگ چگونه کار می کند. کمال در برابر اين پرسش برخوردی طنزآميز داشت و پاسخ داد که من برای چنين عملياتی «قهرمانی که شما می خواهيد نيستم». همچنين اضافه کرد که برای اين گونه عمليات نيازی به اعزام سه گردان نيست و تنها کافی است يک افسر را اعزام داشت تا در سر راه خود به هندوستان سربازانش را گردآوری کند. البته خودش می دانست که چنين کاری ممکن نيست و عدها هم به خشکی گفته است: «اگر چنين کاری ممکن بود من منتظر دستور نمی ماندم و خودم اقدام می کردم و سربازانم را هم پيدا می کردم در آن صورت می توانستم هندوستان را فتح کرده و امپراتور آن شوم!» بهر حال حرف اصلی او آن بود که قصد دارد در جبهه ای در کشور خودش بجنگد.
نخستين ماه های جنگ برای ترکيه فاجعه آميز بود. اگر رهبران آن عاقل بودند آن چند ماه قبل از شروع جنگ را به يک استراتژی دفاعی اختصاص داده و به بالا بردن قدرت نظامی کشور پرداخته، تعليمات نيروها را به پايان رسانده، و از آن ها با روشن بينی استفاده می کردند. يعنی، همراه با آماده شدن، صبورانه به تماشای آنچه می گذشت نشسته و زمانی تصميم می گرفتند که بدانند تهديد نيروهای متحد از کدام سو خواهد آمد. اما انور به هيچ کدام از اين مطالب نمی انديشيد. او دوستدار ماجراجويي های بزرگ و رومانتيک بود و خود را در نقش اسکندر کبير اسلامی می ديد که، به سودای برپا داشتن امپراتوری نوين ترکيه در آسيا، عليه بريتانيا مبارزه می کرد. البته اين رؤيا کاملا با نقشه های آلمان برای فتح جهان نيز تطابق داشت. انور، برای تحقق اين رويا، فرمان انجام دو حملهء بلافاصله را صادر کرد؛ يکی به سوی شمال و عليه روس ها و ديگری به جانب جنوب عليه مصری ها. حملهء نخست، که به منظور محاصرهء نيروهای روسيه در قفقاز انجام شده و عليرغم توصيه های فرمانده هيئت مشاوران آلمانی، ژنرال ليمن فون ساندرز، انجام می شد به فاجعه ای کامل انجاميد و، در شرايط سخت زمستانی، بخش کاملی از ارتش عثمانی کلاً نابود شد؛ يعنی همان نيرويي که می توانست برای دفاع از شرق کشور ذخيره شده باشد. کمال تنها پس از آن که انور عازم انجام تصميم فاجعه آميز خود شد به منصب فرماندهی رسيد. در واقع او تصميم گرفته بود که، عليرغم دستورات رسيده، صوفيه را ترک کند و حتی به اين فکر افتاده بود که به عنوان يک سرباز عادی در ارتش ثبت نام نمايد. اما درست زمانی که آمادهء حرکت شده بود تلگرامی از معاون انور در وزارت جنگ به دستش رسيد که او را به عنوان فرمانده ديويزيون نوزدهم ارتش عثمانی منصوب کرده و از او خواسته بود تا بلافاصله خود را به قسطنطنيه برساند. هنگامی که کمال خود را به سرفرماندهی ارتش معرفی کرد او را به ديدن انور بردند که به تازگی از سرزمين های شرقی بازگشته و لاغر و رنگ پريده می نمود. کمال به او گفت:«شما کمی خسته به نظر می رسيد». «نه چندان». «چه اتفاقی افتاده است؟» «ما شکست خورده ايم، همين». «اوضاع عمومی چطور است؟» انور پاسخ داد: «خيلی خوب!» کمال که نمی خواست بيش از اين او را در تنگنا بگذارد مسئلهء سمت جديدش را مطرح کرد و گفت: «من بايد از شما تشکر کنم که مرا به فرماندهی ديويزيونی که شماره 19 را بر خود دارد منصوب کرده ايد. اما اين ديويزيون کجاست؟ و در کدام بخش ارتش قرار دارد؟» انور پاسخ مبهمی داد: «بله بله، شايد بتوانيد اطلاعات دقيق تر را از ستاد عمومی دريافت کنيد». آنگاه کمال از ادارات مختلف ستاد عمومی ديدن کرده و در مورد ديويزيون خود پرس و جو کرد. اما پاسخی وجود نداشت. عاقبت کسی به او توصيه کرد که سری به دفتر ژنرال ليمان فون ساندرز بزند که اداراتش در وزارت جنگ قرار داشتند. کمال را به دفتر رييس ستاد راهنمايي کردند و او گفت: «در تشکيلات ما چنين ديويژيونی وجود ندارد اما کاملاً محتمل است که لشگر سوم، که در گالی پولی مستقر است، مشغول برنامه ريزی برای ايجاد واحدی باشد که شما از آن سخن می گوييد. اگر شما زحمت رفتن به آنجا را بر خود هموار کنيد مطمئنا اطلاعات لازم را به دست خواهيد آورد». کمال، پيش از آن که وزرات جنگ را ترک کند از ژنرال فون ساندرز هم ديدار کرد. آنها قبلاً همديگر را نديده بودند اما احساسات ضد آلمانی کمال که بی پروا بيان می شد موجب آن شده بود که همديگر را بشناسند. ژنرال آلمانی کمال را با احترامی دوستانه پذيرفت و پرسيد که کی از صوفيه برگشته است و نيز پرسيد که «آيا بلغارها قصد ندارند برای ورود به جنگ تصميم بگيرند؟ » کمال پاسخ داد که به نظر او آن ها هنوز دست به چنين کاری نخواهند زد چرا که منتظر حدوث يکی دو امر ديگر هستند. يکی پيروزی چشم گير آلمان ها و يا کشيده شدن جنگ به سرزمين خودشان. اين سخن موجب شد که در فون ساندرز واکنشی عصبی بوجود آيد و او با ناراحتی گفت: «پس بلغارها به پيروزی ارتش آلمان باور ندارند؟» کمال هم با آرامش پاسخ دارد «نه!» آنگاه فون ساندرز با حالتی پر سوءظن پرسيد «و نظر خود شما چيست؟» کمال مردد بود اکه در مقام فرمانده ديويزيونی که هنوز وجود خارجی ندارد چگونه می تواند در اين مورد عقيده ای ابراز کند. از سويي ديگر مدت ها بود که او نظرات خود را به روی کاغذ آورده بود و اکنون به سختی می توانست آن ها را پس گيرد. بعلاوه، عليرغم آنچه که به طور علنی بيان داشته بود، نمی توانست در دل خود با سياست مآل انديشانهء بلغارها همدلی نداشته باشد. پس تصميم گرفت که نظرش را به صراحت بيان کند و به اختصار گفت: «من فکر می کنم حق با بلغارها باشد». ليمن فون ساندرز بی هيچ سخنی از جا برخاست و کمال اجازه مرخصی گرفت. او از آنجا رهسپار گالی پولی شد ـ جائی که بنظر می رسيد ديويزيون تحت فرماندهی او در آنجا روند شکل گيری خود را طی می کند. در آن حال انور همچنان، عليرغم توصيه های فون ساندرز، دست به کار حمله پر سر و صدای دوم خود شده بود. اين حمله بايد به صورت تصرف سريع ترعه سوئز به منظور بيرون راندن انگليس ها از مصر صورت می گرفت. حرکت قوای ترک، به رهبری سرگرد آلمانی «فون کرس» در صحرا تا رسيدن به ترعه هفت روز طول کشيد. در آنجا سربازان شبانه حرکت کرده و انگليس ها را غافلگير کردند. چند تن از سربازان موفق شدند که خود را به آن سوی ترعه برسانند اما کرانهء غربی ترعه به شدت مقاومت می کرد و به زودی ارتش و توپخانه دريايي انگليس ها نيز به تقويت آن پرداختند. در نتيجه نيروی ترک مجبور به عقب نشينی شد. اما همين حمله موجب شد که انگليس ها هشيار شده و به ساختن مواضع دفاعی ترعه سوئز در مقابل هر گونه حمله ای از جانب ترک ها به مصر بپردازند. ترک ها، که در هر دو حملهء خود ناکام شده بودند، اکنون با حمله ای از جانب قوای متحده روبرو بودند. از آغاز سال 1915، بر اساس گزارشات اطلاعاتی در مورد حرکات زمينی و دريايي قوای دشمن، آشکار شده بود که نيروهای متحده در جزاير بيرون تنگهء «داردانل» تجمع کرده اند و زمان زيادی به آغاز حملهء قوای انگليس و فرانسه به قسطنطنيه از طريق راه های باريک آبی و دريای مرمره باقی نمانده است. در اين ميان، شکست در قفقاز و مصر موجب از دست رفتن روحيه ها شده بود و ساکنان قسطنطنيه آشکارا چنان سخن می گفتند که گويي تصرف شهر امری انجام شده است. آلمان ها کمی وحشت زده شده و از ترس ورود روس ها شروع به گفتگو در بارهء صلحی جداگانه کرده بودند. خانواده های ترک بسرعت از آناتولی خارج می شدند. در بخش آسيايي قلمرو عثمانی دولت دو قطار مخصوص را به طوری آماده ساخته بود که بتوانند در عرض يک ساعت حرکت کنند. يکی از قطارها به سلطان و همراهانش تعلق داشت و ديگری به هيات های ديپلماتيک مقيم قسطنطنيه اختصاص يافته بود. از عبدالحميد، که اکنون به صورت تبعيدی در قصر «بيلربی» زندگی می کرد دعوت شد تا به خانوادهء سلطنتی بپيوندد. اما او از اين کار امتناع کرده و با بدجنسی به برادرش، سلطان، گفت: «اگر قسطنطنيه را ترک کنی هرگز ديگر قادر به بازگشت به آن نخواهی بود». دولت تصميم گرفته بود که به شهر «اسکي شهير» نقل مکان کند و مدارک موجود در آرشيو قصر وزير اعظم و طلاهای موجود در بانک پيشاپيش به آنجا فرستاده شده بود. در کلانتری های قسطنطنيه ظروف حاوی بنزين ذخيره شده بود که قرار بود به کار آتش زدن شهر بياند. آثار هنری را در زير زمين های موزه ها دفن کرده بودند و قرار بود برخی از ساختمان های عمومی، و از جمله کليسا / مسجد «اياصوفيا» را با ديناميت منفجر کنند. هنگامی که سفير امريکا به اين امر اعتراض کرد طلعت به او پاسخ داد که در کميتهء وحدت و ترقی حتی شش نفر پيدا نمی شود که برای چيزهای قديمی اهميتی قائل شوند. و ادامه داد که «ما همه از چيزهای نو خوشمان می آيد». همه چيز از تجزيه و شکست بخبر می داد. هزاران نفر از ترک ها در دل برای پيروزی قوای متحده دعا می کردند. و رييس پليس گروه های بيکاران را از ترس وقوع انقلاب به خارج شهر منتقل می کرد. هنگامی که در فوريه 1915 ارتش انگلستان با آتشبار خود مقاومت قلعه های قرارگرفته در ورودی داردانل را شکست، شايع شد که آن ها دو تپه کامل را با خاک يکسان کرده اند. اهالی شهر گوش به شنيدن صدای آتشبارها داشتند و ببه عشق ديدن دوربين های زيردريايي های دشمن در جزاير مرمره پيک نيک می کردند. اکنون تنها انور، که پس از شکست در قفقاز دور از انظار عمومی به سر می برد، حالتی خونسرد و متمرکز داشت. او هميشه اين حالت را به صورت چشمگيری حفظ می کرد، هيچ گاه مغشوش و يا هيجان زده نمی نمود و هر کجا که وارد می شد با خود آرامشی خاص را به همراه می آورد. اکنون او از يقين مطلق خود به اين که ارتش بريتانيا هرگز قادر به ورود به داردانل نخواهد شد سخن می گفت و معتقد بود که همهء اين نگرانی ها ترس احمقانه ای بيش نيست. از نظر او استحکامات ترعهء داردانل تسخير ناپذير بودند و حتی اگر دشمن آنها را تسخير می کرد نيز قسطنطنيه تا آخرين نفر مقاومت نموده و هرگز تسليم دشمن نمی شد. در واقع اکنون رويايي تازه ذهن او را به خود مشغول کرده بود و در آن او خود را کسی می ديد که نامش به عنوان ويران کننده استورهء شکست ناپذيری نيروی دريايي بريتانيا به تاريخ می پيوست ـ يعنی کاری که نه آلمان ها و نه هيچ ملت ديگری موفق به انجامش نشده بود. حوادثی که پيش آمد ـ البته به دلايلی معکوس ـ ثابت کرد که انور درست می گويد. حملهء دريايي بريتانيا در هجدهم ماه مارچ موفق به شکستن استحکامات ترعهء داردانل نشد و عقيم ماند. بريتانيايي ها به دلايل بسيار پيچيده تصميم گرفتند تا وقتی نتوانند کشتی های خود را از طريق زمينی حفاظت کنند به حمله دست نزنند. در واقع اين ژنرال ليمن فون ساندرز بود که پيش بينی کرده بود که آنها مجبور به چنين کاری خواهند شد. در پی توقف حملهء انگليس ها، دستور داده شد که در سراسر قسطنطنيه پرچم ها را به اهتزاز درآورند اما در ميان ترک ها کمتر کسی باور داشت که پيروزی نهايي از راه رسيده است. و به راستی هم که جنگی سخت در پيش بود. انور تصميم گرفت که برای دفاع از داردانل واحد جداگانه ای به نام لشگر پنجم بوجود آورد و ژنرال ليمان فون ساندرز را به فرماندهی آن منصوب کرد. ديويزيون در حال تشکيل نوزدهم، به فرماندهی سرهنگ دوم مصطفی کمال در اين لشگر جای داشت و سرفرماندهی آن در «مايدوس» واقع بود. بدينسان، کمال تنها دو ماه وقت داشت، تا پيش از شروع حملهء قوای متحده، سربازان خود را ساماندهی کند. پيوند به قسمت بعدی
|
|