بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل چهارم ـ انقلاب ترکان جوان

         در مقدونيه زمان به سرعت به سوی لحظهء تعيين کننده حرکت می کرد. هيچ ترک صاحب فکری نبود که حس نکند امپراتوری عثمانی در لبهء تجزيه ايستاده است؛ و از همه جا می شد فرياد بلند «مقدونيه برای مردم مقدونيه» را شنيد. مامورين روسيه و اتريش همه جا بودند. بلغارها سازمان زير زمينی مقتدری داشتند که دولتی در داخل دولت محسوب می شد؛ با ارتشی متشکل از کسانی که در واقع تروريست بودند و «کميته چی» خوانده می شدند و ترس و وحشت را می گستراندند و مرتباً سرگرم انفجار بمب در نقاط مختلف بودند. در مناطق مرزی امنيت بکلی رخت بر بسته بود و دستجات يونانی، بلغاری، سربيايي و آلبانيايي، هم مابين خود و هم با مقامات ترک، درگير بودند. نيروهای بزرگ جهانی نيز رفته رفته حلقهء محاصره را تنگ تر می کردند و آماده می شدند تا پيکر عثمانی را تکه تکه کنند. چندی پيش هم يک «عضو تازه پيوسته به جشن لاشخورها» به نام امپراتوری آلمان به اين جمع پيوسته بود. بيسمارک، با اغتنام فرصت از سقوط ديزرائلی در بريتانيا و به قدرت رسيدن گلاد استون، که در رابطه با ترک ها دارای احساساتی يونانی مدار بود، به کمک سلطان ابوالحميد شتافته و يک هيئت نمايندگی نظامی تحت فرماندهی مارشال فون درگلدوس را به عثمانی اعزام داشته و، در پی اين هیئت، خود قيصر آلمان هم با تبليغات و سر و صدای بسيار به ديدار سلطان شتافته بود.

          سلطان عبدالحميد با تغيير سياست خود می کوشيد همه را به جان هم بيندازد و خارجی را با خارجی و ترک را با ترک مشغول کند. او در شهر سالونيکای مقدونيه توانسته بود تعداد مامورين خود را به عددی که مردم آن را به حدود 40 هزار نفر تخمين می زدند برساند. با اين همه، ترک ها در درون مرزهای خود احساس می کردند که تبديل به اقليتی سرکوب شده گشته اند و در اطراف خود به جستجوی نجات بودند. و در اين مورد به نظر می رسيد که تنها افسران جوان ترک هستند که می توانند  آن ها را ياری کنند.

          بدينسان جنبش انقلابی شتاب می گرفت و به سرعت گسترده می شد و توان آن را يافته بود که در همهء نقاط امپراتوری شعبه پيدا کند و گروه های مبلغی را تربيت نمايد که وظيفهء آن ها پخش افکار نو در بين همهء طبقات جمعيت ترک بود. با اين حال، در اواخر سال 1907، مصطفی کمال ديگر يکی از چهره های شاخص اين جنبش محسوب نمی شد و در بازگشت به مقدونيه به اين واقعيت تلخ رسيده بود که تبعيد او به سوريه به صورت موثری موجب شده است که او يکی از رهبران جنبش قلمداد نشود. انجمن کوچک «وطن و حريت» او نيز در پی ايجاد و گسترش يک سازمان وسيع تر که بعدها با نام «کميتهء وحدت و ترقی» شناخته شد تحت الشعاع قرار گرفته بود. اعضای اين کميته شامل کسانی همچون «طلعت»، که در آن زمان کارمند پستخانه بود، و «جمال» که افسر ارتش محسوب می شد بودند ـ مردانی که آشکارا قرار بود به قدرت برسند. به جز علی فتحی، ديگر دوستان مصطفی  هم در اين کميته شرکت داشتند و عاقبت هم به تشويق طلعت بود که انجمن وطن و حريت در اين کميته ادغام گرديد و از آن پس نامش به دست فراموشی سپرده شد.

          فضای سياسی سالونيکا، از عهد مسيحيان اوليه ای که «پل قديس» آنها را مسيحی کرده بود و سپس، برای فرار از سرکوب «نرون»، امپراتور روم، به صورت زيرزمينی درآمده بودند، همچنان مستعد پروراندن انجمن های مخفی بود. کميته وحدت و ترقی، با استفاده از اين زمينه و نيز از طريق به کار بردن روش های «بنايان آزاد» (فرماسون ها) تصميم گرفت که مراسم خاصی را برای پذيرش داوطلبان عضويت ايجاد کند. در طی آن مراسم چشم داوطلب مربوطه را می بستند و او را به حضور سه غريبهء پوشيده در شولا که ماسکی بر چهره داشتند می بردند و او بايد در برابر آنها هم به شمشير و هم به قرآن قسم ياد می کرد که کشور خود را محترم بدارد، اسرار انجمن را حفظ کند، به دستورات انجمن گردن نهد و در کشتن کسی که کميته او را محکوم به مرگ کرده ترديدی بخود راه ندهد. اين عمليات چندان مورد علاقه کمال نبود به خصوص که او اضافه کردن قرآن و نمادهای اسلامی را به مراسم سوگندی که خود با هفت تير شروع کرده بود نمی پسنديد. اما در آن لحظه چاره ای نداشت که با «وحدت چی» ها تا آنجا که می تواند کنار بيايد.

          آن ها نيز به صورتی غريزی از کمال خوششان نمی آمد و او را صاحب عقيدهء مستقل، و آدمی مرموز و جاه طلب می ديدند و به دنبال بهانه ای می گشتند تا او را کنار بگذارند. آنها، در اين راستا، از اين نکته سوء استفاده کردند که يکی از وظايف اداری و نظامی کمال بازرسی خطوط آهن سراسر مقدونيه بود و او، در نتيجه، می توانست با فعاليت های مبلغين بيرون سالونيکا ارتباط برقرار کند. به همين دليل کوشيدند او را به درهء «واردار» و شهر «اشکوب» که در لبهء صحرای سيبری قرار داشت بفرستند. مصطفی که از اين موضوع سخت برآشفته بود و در عين حال روز به روز به ظرفيت خود در رهبری مطمئن تر می شد گروه کوچکی از دوستان و طرفداران خود را گرد هم آورد و تا دير وقت شب ها در کافه ها و نيز در منزل مادرش، زبيده که اکنون شوهر دوم خود را هم از دست داده بود و با دخترش «مقبوله» زندگی می کرد، جمع می شدند و به  گفتگو و نقشه کشی می پرداختند. اين مادر و دختر که چندان دل خوشی از اين فعاليت های مخفيانه نداشتند ناچار بودند برای توطئه کنندگان حاضر در اين  ملاقات های شبانه قهوه درست کنند.

          انقلاب رفته رفته بخود شکل می گرفت اما هنوز به نقطه تعيين کننده ای نرسيده بود. در عين حال، وضعيت بين المللی بر حوادث سايه افکنده بود. ادوارد هفتم پادشاه انگلستان و تزار نيکلاس دوم برای انجام يک سری گفتگوهای سياسی بر عرشهء يک کشتی در بالتيک با هم ملاقات کرده بودند و «کميته» اين جريان را تغيير مهمی عليه ترک ها ارزيابی می کرد. در جبهه داخلی نيز هنوز لازم بود افسرانی را در آسيای صغير و منطقه تراس تعليم دهند. با اين همه، عمل کردن سريع بيش از هميشه ضرورت پيدا کرده بود چرا که سلطان عبدالحميد رفته رفته از خواب غفلت بيدار می شد. او، به صورتی فعال، هیئت هايي را برای تحقيق به سالونيکا فرستاد. مامورين کميته به سوی رهبر اولين هيئت اعزامی تيراندازی کرده و او را زخمی کردند اما رهبر دومين هیئت از در آشتی جويي و رشوه دهی درآمد.

          آنگاه سرگرد جوانی به نام «انور»، که در کميته عضويت بالايی نداشت، همراه چند تن ديگر دعوت شدند که به قسطنطنيه بروند و به آنها وعده داده شد که پاداش و درجهء خوبی بگيرند. انور اين دعوت را نپذيرفت و به دل تپه های شهر پناه برد و در آنجا دست به ايجاد يک جنبش مقاومت زد. در چهارم جولای 1908 افسر ديگری به نام «احمد نيازی» که اصلاً آلبانيايي بود و در جنگ های چريکی تجربه داشت همين روش را پيش گرفته و پيروان خود را از قلعه «مناستير» بيرون برد. «علی فؤاد» هم، که تصادفاً در پی انجام کاری برای کميته در محل حضور داشت، عده ای از سربازان را به کمک احمد نيازی برد و به او پيشنهاد کرد که اهداف خود را علنی کند. نيازی هم با ارسال تلگرافی به سلطان عبدالحميد شورش خود را علنی ساخت. آنگاه کميته هم علنی شد و در خواست بازگشت به قانون اساسی 1876 را مطرح کرد. سلطان به سرعت نيروهايي را از آناتولي به منطقه اعزام داشت اما آن ها نيز به شورشيان پيوستند.

          عبدالحميد که شکست خود را تشخيص داده بود،  پس از دو روزی ترديد که گفته می شود در طی آن مشغول مشاوره با منجم باشی بوده است، اخطار کميته را پذيرفت. اين امر باعث شد که احتمال  عزل او از سلطنت و  جايگزينی برادرش مطرح گردد و کميته چی ها و طرفدارانشان هم به طرف قسطنطنيه حرکت کردند. سلطان پس از يک جلسه طولانی شبانه با مشاوران خود اعلام داشت که قانون اساسی را ه خود يک نسل پيش کنار گذاشته بود می پذيرد. در 24 جولای 1908 خبر اين امر تمام امپراتوری عثمانی را غرق شادمانی کرد.

          احمد نيازی همراه با پيروان وفادار خود با شعار «آزادی، برابری، برادری و عدالت» وارد «مناستير» شد. اما، از آنجا که شم سياسی چندان قدرتمندی نداشت، بزودی مجبور شد به کوه های سرزمين خود در آلبانی برود. از سوی ديگر، «انور» که مردی جوان و جدی و پيروز می نمود، در بالکن هتل «اوليمپوس» شهر سالونيکا ظاهر شد و در چشم جمعيت بزرگی که در آنجا گرد آمده بودند به صورت يک قهرمان سياسی جلوه کرد. او به مردم گفت که حکومت استبدادی به پايان رسيده است و از اين پس همهء شهروندان، بی توجه به نژاد و مذهب، برادر يديگر محسوب شده و از اين پس از اينکه متفقاً شهروندان عثمانی خوانده شوند سربلند خواهد بود.

          به راستی هم، طی چند روز تب زده، ملايان مسلمان، کشيش های ارتدوکس و خاخام های يهودی يکديگر را در آغوش گرفته و بازو به بازوی هم داده در خيابان ها حرکت می کردند. زنان ترکيه هم حجاب های خود را پاره کردند، درهای زندان ها گشوده شد و زندانيان سياسی آزاد گشتند تا گيج و منگ بکوشند چشمانشان به نور عادت کند و اقوامی را که تا آنزمان نديده بودند در آغوش بگيرند. آن طور که «اوبری هربت» نوشته است: «قسطنطيه همچون گل سرخی می درخشيد و از هيجان به خود می لرزيد». مردم به صورتی بی توقف به سخنرانی های مختلفی گوش می دادند که در آن ها برايشان  اصول دموکراسی توضيح داده می شد. کلمهء جادويي اما هنوز بی معنای «قانون اساسی» بر همهء لب ها جاری بود و وعدهء جهانی آرمانی را با خود داشت. بدينسان عصر جديدی آغاز شده بود.

          مصطفی  کمال در هيچ کدام از اين وقايع بزرگ شرکتی نداشت. او، بر بالکن هتل سالونيکا، همچون سايه ای در پشت سر انور ايستاده بود. اگرچه روشن بود که انور تقريبا به صورتی اتفاقی تبديل به يک قهرمان انقلابی شده است اما سرگرد جوان برای انجام اين نقش توانايي کافی داشت. او، در لباس نظامی اش، لاغر و خوش ظاهر می نمود؛ و با سبيل هايي تاب داده و چرب و سلام های نظامی بدر چشم مردم نمونهء يک افسر جوان ترک محسوب می شد. در شجاعتش هم نمی شد ترديد کرد. او در زير آتش دشمن بی هراس پيشاپيش يارانش حرکت می کرد. از توجهات و فريادهای جمعيت لذت می برد و هر کجا که از جلوی آيينه ای رد می شد مشتاقانه خود را برانداز می کرد. اما مشکل اصلی اش آن بود که نمی توانست در جان مردمان آتش بيفکند. مسلمان بود و هميشه با قرآنی در جيب روی سينه به نبرد می رفت. نه اهل دود بود و نه مشروب. در زندگی خصوصی اش لکه ای وجود نداشت و، در نتيجه، مورد توجه احساسات بورژوامابانهء انقلابی قرار گرفته بود که عليه فساد و تباهی دربار شکل گرفته بود. به هر حال، واقعيت آن بود که انقلاب مزبور ماهيتی رومانتيک داشت و انور هم شخصيت رمانتيک مورد نياز آن را عرضه می داشت.

          کمال از همه جهت متضاد انور بود و  او را عروسکی می ديد که ناگهان در نقش رهبر ظاهر شده است. او، پس  از پايان صحنه بالکن هتل، به کازينوی کريستال رفت و در آنجا ديد که افسران همکارش مشغول باده نوشی به سلامتی انقلاب و انور هستند. کمال با لحنی رنجيده به آن ها گفت: «اين همه تحسين انور يعنی چه؟ يعنی هيچ چيز جز انور، انور، وجود ندارد؟ اين درست نيست که اين همه او را تحسين کنيد».

          يکی از افسران اعتراض کنان پاسخ داد: «تو چرا به انور حسوديت می شود؟ او کسی بود که به خاطر آزادی به دل کوه زد؛ البته  که ما او را تحسين می کنيم».

          کمال گفت: «طبيعی است که به او حسودی کنم. من هم از يک خانوادهء متوسط آمده ام. اما آيا شما فکر نمی کنيد که اين همه تحسين و اين همه مبالغه، انور را دچار غرور خواهد کرد و او را چنان از خودش پر خواهد نمود که عاقبت به ضرر کشور تمام شود؟»

          براستی هم اينکه کمال دچار حسادت شده بود. اما اين حسادت با اعتقاد راسخ اش به توانايي های برتر خويش همراه بود. او هيچگاه در تحسين شخصيت انور به عنوان يک سرباز ترديد نمی کرد. اما در يک منظر عمومی تر از همان آغاز انور را فاقد ويژگی هايي می ديد که لازمهء انجام وظايفی محسوب می شد که بر عهدهء او گذاشته می شد.

        و مشکلات به زودی زياد شدند. «ترک های جوان» که اکنون با همين نام شناخته می شدند، اگرچه افسرانی بودند با ميهن دوستی عميق اما نه تجربه سياسی داشتند و نه برنامه ای برای آينده. هدف انقلاب تنها به زانو درآوردن عبدالحميد بود و بر قراری داروی شفابخشی که جانشين استبداد شده و همهء دردها را مداوا می کرد ـ دارويي به نام قانون اساسی آزاديخواهانه. اما، اين انقلاب جز اين جنبه، در بنياد خود  يک جنبش محافظه کارانه بود؛ نه ايدئولوژی داشت، نه برنامه، و نه درکی از مشکلات اساسی دولت عثمانی که در ذات خود دولتی امپرياليست بود و به نيروهای ملی گرای جديدی که در جهان مدرن بوجود آمده بودند اعتنايي نداشت. بدينسان، ترکان جوان در رژيم جديدی که بر پا کرده بودند در واقع خواستار بازسازی امپراتوری عثمانی پدرانشان بودند اما همراه با چند اصلاح آزادیخواهانه.    

اين رژيم، نسبت به رژيم های قبلی، از اين لحاظ مهم متفاوت بود که خود را به تضمين های ناشی از قانون اساسی، که همگان از آن سهم می بردند، متعهد کرده بود، به مردم وعدهء اتحاد بر اساس حقوق مساوی می داد و در مورد همهء نژادها و مذاهب به شعار برابری متوسل شده و برنامهء خود را پيشرفت در زمينهء آموزش و توسعهء اعلام می داشت. در عين حال، به شعار انقلاب فرانسه «آزادی، برادری، و برابری» واژه ی «عدالت» را نيز افزوده بود. با اين همه اما قرار بود رژيم همان رژيم عثمانی باشد. در نتيجه، مثلاً، در مقابل خواست اقليت های مسيحی برای شناخته شدن به عنوان مليتی جداگانه، تنها چيزی که به آنها عرضه می شد داشتن امتياز شهروندی يک دولت ترک با مذهبی بيگانه از مذهب آنان بود.

          واکنش به اين وضعيت هم سريع بود و، برخلاف انتظار ترک های جوان که فکر می کردند روند تجزيهء امپراتوری را متوقف کرده اند، اين روند سرعت بيشتری به خود گرفت؛ و از آنجا که حرکت ترک های جوان «انقلاب» نام داشت، واکنش نسبت به آن هم در «بالکان» به صورت «ضد انقلاب» نمايان شد. بلغارستان، در فاصلهء سه ماه، استقلال خود را اعلام داشت و در همان هفته اتريش نيز دو ايالت ترک نشين «بوسنيا» و «هرتزگوينا» به خاک خود منضم کرد و مردم «کرت» هم به اتحاد با يونان رای دادند. اقدام اتريش برخلاف معاهدهء برلين صورت می گرفت و سرباز زدنی يک جانبه از حقوق بين المللی محسوب می شد. «سر ادوارد گری» در اشاره به همين واقعيت بود که از «آغاز دوران هرج و مرج اروپا» خبر می داد.

          مصطفی کمال مسير درهمی را که در پيش روی کشورش قرار داشت به خوبی می ديد و به صورتی آشکار از حکومت جديد انتقاد می کرد. او شب های متعددی را به نوشيدن و گفتگو کردن با دوستان نظامی خود در کافه های شهر سالونيکا، يعنی اوليمپوس و کريستال که از جوانی با آن ها آشنا بود، می گذراند. اين دو کافه که پس از انقلاب از هر گونه محدوديتی آزاد شده بودند اکنون چنان پر مشتری بودند که کارشان به پياده روی خيابان ها کشيده بود و صندلی ها و ميزها را حتی روی ريل ترامواها می گذاشتند. يک کافهء سر باز هم به نام «برج سفيد» در ديگر سوی درياکنار  و در زير سايهء برج گرد کهنی که رو به غروب خليج داشت و نسيم عصرگاهی را به سوی خود می خواند به وجود آمده بود. در اين جا همهمهء گفتگوها و فرياد فروشندگان دوره گرد با صدای برخورد تکه های دومينو و تاس های تخته نرد بر ميزهای شلوغ مرمری در هم می آميخت.

          و بر فراز همهء اين همهمه ها، صدای نافذ کمال، با پژواکی آشکار و شديد جريان داشت. او با قدرت تمام بحث می کرد و صدايش سخن ديگرانی را که می کوشيدند حرف او را قطع کنند خاموش می ساخت. او به صورتی آشکار از کميته انتقاد می کرد، و می پرسيد که اساسا ديگر اکنون که انقلاب به پايان رسيده و حاکميت قانون اساسی مستقر شده چه نيازی به کميته است؟

          معلوم بود که اين مصطفی کمال اهل دردسر است و ضروری است که او را به بيرون از سالونيکا، جايي حتی دور تر از «اشکوب» بفرستند. موقعيت هم برای اين کار مناسب بود چرا که پس از اينکه نمايندگان کميته از تريپولی خارج شده بودند در آنجا دردسرهايي پيش آمده بود. در نتيجه، طی جلسه ای که کمال در آن حضور نداشت، تصميم گرفته شد که او را برای تحقيق در مورد وضعيت متصرفات عثمانی در شمال آفريقا و  انجام اقدامات لازم به ترپيولی بفرستند. او که با تصميمی اين چنين روبرو شده بود بلافاصله دلايل آن را تشخيص داده و حدس زد که دشمنانش تريپولی را به عنوان قبرستان سياسی و حتی واقعی او انتخاب کرده اند. با اين همه فکر کرد که اين چالش را بپذيرد و لذا، پس از فراهم شدن منابع مالی لازم، با کشتی عازم سواحل شمال آفريقا شد.

          کشتی  او، در سر راه خود، در بندر سیسیلی توقفی داشت. کمال با يکی از همراهان پياده شده و برای درشکه سواری رفت. بچه های خيابانگرد کلاه های آن ها را مسخره کرده و به طرفشان پوست ليمو پرتاب کردند. با اين همه، و برخلاف معمول ترک ها، اين حرکات به کمال برنخورد. بلکه، برعکس، در همان لحظه به جای اين که از دست بچه ها عصبانی شود نفرت نسبت به کلاه عثمانی در دلش زبانه کشيد ـ کلاهی که نماد اعتبار امپراتوری عثمانی بود و اکنون اين گونه به وسيلهء کودکان خيابانی به سخره گرفته می شد.

          کميته هنوز نتوانسته بود اقتدار خود را بر اعراب و عناصر محافظه کار عثمانیدر تريپولی اعمال کند و در نتيجه کمال با يک فضای دشمن خو روبرو شد. او، به عنوان نمايندهء کميته، نخست لازم می ديد دل «پاشا» يي را که فرمانروای منطقه بود به دست آورد. کمال اين کار را با ترکيبی از تهديد و ديپلماسی در طی يک جلسه قهوه نوشی با موفقيت به انجام رسانيد. سپس  مطلع شد که شورشيان عرب قصد دستگيری او را دارند. او شجاعانه به صحن خارجی مسجدی که شورشيان آن را مقر خود کرده بودند رفت. در آن جا پس از اين که به رهبران شورشيان قول داد که دولت به شکايات آن ها رسيدگی خواهد کرد رو به جمعيت حاضر در حياط کرد و پس از مراسم احترام به برادران مذهبی خود سخنرانی بلند ميهن پرستانه ای انجام داد و طی آن بر اقتدار رژيم جديد تاکيد می کرد. اما در ضمن توضيح داد که اين اقتدار در راستای محافظت از آن ها به کار خواهد رفت.  به نظر می رسيد که جمعيت تحت تاثير سخنان او قرار گرفته باشند.

          اما شيخ عربی که رهبر شورشيان بود و اهداف خود را داشت کسی را به سراغ او فرستاد و پرسيد:« تو کيستی و چه اختياری داری؟» کمال نامه های معرفی کميته را از جيب خود بيرون آورد. شيخ خنده ای کرد و از جيب خود نامه های مشابهی را بيرون آورد که به سه نمايندهء پيشين کميته تعلق داشتند و هر سه آن ها به محض ورود به زندان افتاده بودند.

          کمال راه ديگری در پيش گرفت و گفت: «اين نامه ها را بگيريد و اگر دوست داريد پاره شان کنيد. من آدمی هستم که به معرفی نامه احتياج ندارم و  آمده ام که بدون اين کاغذها با شما صحبت کنم» .

          شيخ پاسخ داد: «حالا  که اين طور است من هم با تو صحبت خواهم کرد». و عاقبت با آزادی سه زندانی موافقت شد.

          کمال قبل از بازگشت به سالونيکا به ديدار شهر «بن غازی» رفت و در آنجا شاهد مبارزه ای بر سر قدرت بين مقامات ترک و يک شيخ محلی قدرتمند به نام منصور شد که ترک ها را دستآويز خود قرار داده و به خدمت خويش گرفته بود.  کمال اين گونه تشخيص داد که در اين مورد بايد به طرز خشن تری عمل شود و هنگامی که شيخ مزبور به آن ها سر زد کمال حالتی پرخاشگر و رفتاری آمرانه به خود گرفت و سپس از فرمانده محلی خواست تا سربازان خود را برای بازديد به خط کند.

          افسران ديگر حاضر در محل، به خيال اينکه کمال قصد دارد از کار آن ها ايرادی بگيرد، نسبت به خواست او اعتراض کردند. اما کمال با کلماتی اطمينان بخش آن ها را قانع کرده و سپس گفت که بهتر است آنها را در يک تمرين توپخانهء کوتاه مدت رهبری کند. افسران مزبور با اين پيشنهاد موافقت کردند و کمال برنامه را چنين توضيح داد که فکر کنيم يک گروهان توپخانه، برای مقابله با دشمنی که از جانب چپ می آيد، به جانب بن غازی در حرکت باشد اما، در حين انجام اين کار، دستور برسد که گروهان مزبور به طرف راست دور زده و با دشمن خطرناکتری روبرو شود.

          اين عمليات بدون برانگيختن سوء ظن انجام شد اما بزودی معلوم شد که هدف نهايي محاصرهء خانهء شيخ منضور است. در پی اين محاصره مردی با پرچم سفيد از آن خانه بيرون آمده و اعلام تسليم کرد. کمال موافقت کرد که در صورت آمدن شيخ به ديدارش محاصره را از اين خانه بردارد. در اين ديدار او نيات رژيم جديد و سياست های اصلاحی آن را برای شيخ توضيح داد و شيخ هم قرآنی از جيب بيرون آورده و گفت: «آيا تو هم به اين کتاب قسم می خوری که با آقای ما، خليفهء عثمانی، بدرفتاری نکنی؟»

          کمال قرآن را گرفته و آن را بوسيد و گفت: «من برای اين کتاب احترام فراوان قائلم و به آن و شرف خود و اصولی که در اين کتاب آمده قسم می خورم که به مردی که خليفه خوانده می شود آزاری نرسانم». بدين ترتيب، شيخ که آبروی خود را از طريق اعتقادات مذهبی اش محفوظ داشته بود، شکست سياسی خود را پذيرفت و دولت و ارتش طبق موافقت نامه ای که به امضا رسيد اقتدار خود را بازيافتند و نوعی توازن قدرت بر قرار شد.

          آنگاه، مصطفی کمال، راضی از نتايح ماموريت خود، به سوی سالونيکا حرکت کرد. او اکنون می انديشيد که لااقل به خود اثبات کرده است که می تواند وظايف يک سرباز و يک ديپلمات را به خوبی با هم ترکيب کند.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی