بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

جمعه 28 تير ماه 1392 ـ  19 ماه جولای 2013

شوخی تلخ روزگاری چون شکر!

اشرف علیخانی (ستاره از تهران)

در شرایطی که سال های سال است بدلیل بی تدبیری و ناشایستگی مسئولان کشور و اتخاذ سیاست های ناکارآمد چه در داخل و چه در سطح بین المللی،  روز به روز از اعتبار ایران کاسته می شود، و نابسامانی ها و ویرانی ها و بدبختی های رو به افزایش مردممان، دل هر انسان حتی غیر ایرانی اما دلسوز و متعهد به انسانیت را به درد می آورد، شاید بد نباشد به گذشته نگاه کنیم و ببینیم از کجا برخاسته ایم؟ چه می خواسته ایم؟ چه کرده ایم؟ به چه نتایجی رسیده ایم؟ چرا؟ و حال، چه برنامه ای داریم؟

 اگرچه حکمرانان ِ این سرزمین که 34 سال است هر روز سازی را کوک می کنند و آهنگی می نوازند، هیچ علاقه ای به بازنگری ِ گذشته ندارند، اما عدم رغبت و تمایل آنها به نگاه کردن شناسنامهء سیاسی ِ خود، نمی تواند مانع از آن باشد که دیگران نیز گذشته را فراموش کنند و یا "حال" را به امید تحقق وعده هایی توخالی و پوشالی، همچنان نادیده بگیرند و از خیر بیان اش بگذرند!

حکومتی که 34 سال است با خاطرات 1434 سال قبل ِ عربستان زندگی می کند، و تمام آن گذشته های دور - از پیامبر سرزمینی دیگر که بهرحال میلیون ها انسان به آن معتقدند – را  سرلوحهء سیاست های خود قرار داده، مجاز نیست که دیگران را از یادآوری خاطرات ِ خود باز دارد و مانع نشر و نقد و تحلیل وقایعی باشد که اگرچه جزو خاطرات است اما در اصل قسمت هایی از تاریخ امروز ایران و حتی بخش مهمی از تاریخ مبارزات آزادیخواهانهء مردمی است که در قسمتی از خاورمیانه ساکنند و سختی های زیادی را متحمل شده اند و از اینکه نام کشورشان در لیست ِ "جهان سوم" قرار گرفته، رنج می برند.

خاطرات، هرچند که بنوعی جنبهء شخصی دارد ولی از آنجا که در نگرش و فکر فرد برای گام های بعدی زندگی اش موثرست، و از آنجایی که رفتار و تصمیم افراد همیشه متاثر از محیطی است که فرد در آن قرار گرفته به لحاظ اجتماعی همیشه قابل مطالعه و بررسی است. زیرا فقط و فقط با  شناخت زوایای مختلف امورست که می توان ریشه های معضلات را پیدا کرد و مانع تکرار اشتباهات شد. بویژه اینکه همان اشتباهات و عدم پذیرش آنها، قادرند صدمات مکرر به انسان های بیشماری زده و زندگی نسل های دیگری را به سیاهی و تباهی بکشانند.

متاسفانه من در کشوری زندگی می کنم که خاطره نویسی و انتشار آن جرم است بویژه اگر مربوط به مسائلی باشد که حکومت را در کلیت آن زیر سوال برده، به چالش بکشاند، حال آنکه تمام زندگی من و همنسلانم بدست کسانی رقم خورده که خود ِ همان ها شکل دهندهء تلخترین و موحش ترین بخشهای زندگی ما ( چه خصوصی و چه اجتماعی ) هستند.

بازداشتن و ممنوعیت نشر خاطرات پرسشگرانه و اعتراض آمیز، و دعوت به سکوت و به فراموشی سپردن آنها، درست شبیه آن است که کسی چاقویی را در تن و بدن دیگران فرو کند و بعد از آنها بخواهد که بدن شان درد نگیرد!  از آنها بخواهد که ناله نکنند و بخود نپیچند! از آنها بخواهد که گذشتهء تلخ و دردناکی که توسط خودشان برای مردم ایجاد شده را فقط یک فیلم سینمایی غم انگیز بدانند و از آنها بخواهد که خونی که از جای جراحت ها جاری است را سس گوجه فرنگی تلقی کنند!

این در حالی ست که سران حکومت، خود بخوبی واقفند که هرگز هیچکس قادر نیست راه فکر انسان ها را مسدود کند، حتی هیچ زور و ارعابی توانایی مسدود کردن تبادل ارتباطات انسان ها را ندارد. همانگونه که طی این سال های طولانی، هیچ سانسور و فیلترینگی نتوانسته مانع آگاهی مردم گردد. ماه (یا خورشید) هیچوقت پشت ابر نمی ماند، مدتی می توان شب را تاریک تر از ظلمات چاه کرد ولی بزودی ابر به کنار می رود و مهتاب بر زمین تیره، نور می پاشد.

و اینک، خوبست که برگردیم به گذشته و  نگاهی داشته باشیم به دهه های 40 و 50 و 60؛ دهه های مهمی که سرنوشت ایران را تغییر داد.

 با مطالعهء آرمان ها و اهداف تمامی سازمان ها و احزاب مخفی و آشکار، قانونی و غیر قانونی دهه های 40 و 50 و 60 و دلیل سرکوب و حتی انشعاب آنها، می تواند گامی بزرگ برای برون رفت از شرایط کنونی و نجات مردم تحت ستم و در زنجیر ایران باشد.

و سوال اساسی که (بقول یک دوست) بایستی صادقانه پاسخ داده شود، این است : "چرا در سال 57 انقلاب شد؟ "

مردم ما پیش از سال 57 چه بر سرشان رفته بود؟ جنبش مشروطه چرا موفق نشده بود؟ در دههء 40 چه اتفاقات کیفی در لایه های فکری جامعه رخ داد؟ احزاب چه هدف هایی داشتند؟ روشنفکران و حتی روحانیون چه آرمان هایی را دنبال می کردند؟ دههء 50 و بخصوص سال 57 مردم چرا به خیابان ریختند؟ شعارهایشان و خواسته هایشان چه بود؟

من، بعنوان یک زن ستمدیده از دست اسلام سیاسی، بخوبی شعارهای سال 57 را بیاد دارم. آن زمان 11 سالم بود و فریادهای  "برادری، برابری، حکومت عدل علی"، "زندگی مصرفی معادل بردگی است" و همچنین " استقلال ، آزادی، جمهوری اسلامی"  را می شنیدم. مردم با چه شور و هیجانی و با چه امیدهایی پادگان ها را به تصرف در می آوردند و خواهان مسلح شدن بودند. از شعارهای خونبار که بوی مرگ و کشتار و انتقام میداد که بگذریم، بهمن سال 57 با سرود

بوی گل سوسن و یاسمن آید

عطر بهاران کنون از وطن آید

جان ز تن خستگان سوی تن آید ...

بگذرد اين روزگار،تلخ تر از تلخ

بار دگر روزگار چون شکر آيد

هر چه مجاهد ز بند و حبس در آيد

مهر فساد و ستم دگر به سر آيد

همگی منتظر بهاری بودیم در زمستان گُر گرفتهء سراپا ایثار و فداکاری برای تحقق عدالتی که سمبل اش بر اساس اعتقادات مردم مسلمان ایران "علی" بود. عدالتی که زن و مرد و فامیل و غریبه و مسلمان و غیر مسلمان نمی شناخت. بر حسب آیه ای از قران که: "ان اکرمکم عندالله اتقیکم"، برترین انسان ها با تقواترین شان هستند، یعنی تمام انسان ها با هم برابرند و تنها معیار و ملاک برتری انسان ها، سلامت فکر و عمل شان است.

آری ، ما به اینها دل خوش کرده بودیم. ما نمی دانستیم که برتری از نظر اسلام سیاسی به نرینگی آدم ها بستگی دارد و زن در حکومت مذهبی نیمی از یک مرد ارزش و بها خواهد داشت. ما نمی دانستیم که شعار استقلال آزادی هرگز با جمهوری اسلامی سنخیت و سازش ندارد. و ما خبر نداشتیم که شعار زندگی مصرفی معادل بردگی ست، به بردگی بیشتر کشورمان منجر می شود؛ تا جایی که سه دهه بعد بازار ایران از کالاها و تولیدات داخلی تهی و لبریز از بنجل های چینی خواهدشد.

ما نمی دانستیم که بهاری نخواهد بود و جز بوی خون و غیر از پرپر شدن جوان ها و مردم کشورمان و جز چوبه های دار چیز دیگری در وطنمان نخواهیم داشت. "روزگار چون شکر" شوخی تلخی بود آنگونه که حتی اشک شور هم ذره ای از تلخی اش را نمی کاهد.

در دوران راهنمایی و پس از آن در دوران دبیرستان، آغاز دههء 60، در مواقعی که "وضعیت سفید" بود! و برق ها وصل و تلویزیون ها روشن، نمی دانستیم که با نوای کاروان آهنگران پایه های چه حکومتی در حال مستحکمتر شدن است. با صدای بلبل خمینی گمان می کردیم که جانباختگان راه وطن در جبهه های جنگ همیشه عزیز و گرامی و مجروحین و معلولین جنگ همواره روی چشم ملت ایران بویژه مورد محبت نسل های بعد قرار خواهندگرفت. هرگز تصورش هم نمی رفت که بسیاری از آن مجروحان جنگ، بعدها به خودکشی دست بزنند یا در اعتراضات به سیاست های حکومت دستگیر گردند و یا کنج انزوا گزیده و در فقر و مریضی و لاعلاجی از دردهای جسمی و فکری به مرگ خود راضی شوند.

ما وقتی پای برنامه های تلویزیون می نشستیم و بخصوص وقتی صحبت های محسن قرائتی را (با آن چهرهء بشاش و لبخندش) در برنامهء "درس هایی از قران" می شنیدیم ، به عدالت و برابری و آزادی و آگاهی باورمند شده بودیم و به اینکه در حکومت اسلامی، حاکم وقت همچون علی حتی به برادرش هم اجازه نمی دهد دیناری از بیت المال را تصرف کند، و حق الناس را بخورد و رویش هم یک لیوان آب خنک! وقتی از ظلم و فساد دربار سلطنت می شنیدیم و احکام مفسد فی الارض بودن ساواکی ها و سران ارتش رژیم قبل را می شنیدیم، هرگز نمی توانستیم باور کنیم که بزودی در زندان های ایران جوان ها را صدتا صدتا تیرباران می کنند. هرگز مطلع نبودیم که با هر هجوم کشور بیگانه به خاکمان، سروهای آزاد بدست حکومت خودمان شکسته و از ریشه برکنده می شود.

و سال ها و دهه ها که گذشت... سرود: "ای شاه خائن آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی. کشتی جوانان وطن. آه و واویلا. کردی هزاران تن کفن. آه و واویلا...» را در زندان اوین (سال 90 و 91) همراه با دیگر همبندی هایم این چنین خواندم: محمود خائن. آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی. کشتی جوانان وطن آه و وایلا. کردی هزاران تن کفن. آه و واویلا

چه شد آن برادری. برابری. حکومت عدل علی و کجا رفت استقلال و آزادی؟

و حال چه ظالمانه است که با کوله باری سنگین از خاطرات تلخ زندگی و با قلبی دردمند از تمام اتفاقات عجیب و بسیار مهیب عمرمان، حتی اجازه نداشته باشیم خاطره بنویسیم و یادی کنیم از گذشته های دور و نزدیک که لحظه ای دست از سرمان بر نمی دارد. لحظه ای نیست که نامی و خبری ما را به اوین برنگرداند و در کنار همبندی های قدیم و زندانیان جدید ننشاند.

و چه آتشی در دلمان شراره می کشد وقتی که حتی اجازه نداریم بپرسیم که: چرا ؟

چرا کشتید (می کشید)؟

چرا شکنجه دادید (و شکنجه می دهید)؟

چرا تبعید کردید (و تبعید می کنید)؟

چرا  فریب دادید و همچنان فریب می دهید؟

آخر چرا این همه  سرکوب؟ چرا؟

فقط بخاطر اینکه پول و ثروت بیشتر و قدرت داشته باشید؟

پاسخ حکومتیان حتماً این است که: "برای جلوگیری از فعالیت های مخالفین حکومت و مبارزه با ضد انقلاب"!

اما آخر کدام ضد انقلاب؟ مجاهد؟ فدایی؟ فرقان؟ کمونیست؟ مارکسیست؟ ملیون؟ کدام ضد انقلاب؟ اینها که خودشان در انقلاب 57 نقش و اثر داشتند. اینها که خودشان انقلاب کردند! اگر باندبازی نبود و جناحی (روحانیت)  بر جناح های دیگر غالب نمی شد و چنانچه حکومت، به وعده هایش عمل می کرد که اصولاً "ضد انقلاب" وجود نداشت! خودتان "ضد انقلاب" ساختید. خودتان بگونه ای توتالیتر عمل کرده و دوستان را به دشمنان بدل کردید!

سوال من ساده تر از این حرف هاست. سوالم این است که: آیا فوق فوقش 90 سال عمر، ارزش این همه ظلم و بیداد برای کسب ثروت را دارد؟

چرا با صداقت و اعتراف به اشتباهات و اظهار پشیمانی و جبران خطاهای خود، بطور مسالمت آمیز قدرت را به نیروهای مردمی وا نمی گذارید؟

چرا نمی خواهید باقی ماندهء عمر خود را با  پرونده ای شفاف  بپایان برسانید؟ چرا؟

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه