بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

دوشنبه 27 خرداد ماه 1392 ـ  17 ماه ژوئن 2013

باز هم «دروغ» پوزخند زد!

ايراندخت دل آگاه

گوشم پر از صدا بود و  هاي و هو. برخي از بچه هاي زاده شده در سيستم مذهبي و حكومت «دوزخي خميني و خامنه اي» و پرورده شده در زير منبر وعظ و خطابه و خرافهء اسلامي – و نه همه جوان هاي ميهن ام -  در خيابان ها سر و صدا به پا كرده بودند؛ موافق و مخالف؛ با مازاراتي و پورشه در شمال شهر تا موتور گازي در محلهء ما؛ بوق مي زدند و از مردم مي خواستند به شادي آن ها بپيوندند. پيوستن دشوار نبود اگر «عقل» را ساكت مي كردي و بر طبل « بي عاري » مي زدي. چون شادي اساسي ترين حق مردم و بويژه اين نسل است؛ حقي كه زير آوار بي خِردي ها، طمع ورزي ها و بازي هاي مرگ آفرين گم شده است.

نمي شد ولي همنوا شد با اين شادي هاي نابجا و زودگذر، وقتي مي داني مكاران براي اين تشنگان شادي چه دام ها گسترده اند.

نشسته بودم پيش تلويزيون تا اخبار جوان هاي زير بمباران گاز فلفل و اشك آور تركيه را پي بگيرم. كمي پيش، از خواربار فروشي محل بازگشتم؛ از نزد صمد آقا كه نيش اش تا بناگوش باز بود و هنگامي كه چشمان پرسشگر مرا ديد، گفت: «ايشالا كه اين يكي بتونه به قول هاش عمل كنه»! دلم آشوب شد از اين همه حماقت، از اين همه ايشالا ماشالا. حتا نخواستم پاسخش را بدهم. چه سود، وقتي براي كسي سخن بگويي كه عمري را با طمعكاري ها سپري كرده است و يك آن نخواسته بجز جيب اش به صحنه اي ديگر هم نگاهي بيندازد؟ ـ به مشت خالي از آزادي و آرامش و رفاه يك ملت. اين ديگ پر كثافت اسلامي تا كنون براي هركسي هم نجوشيده براي كساني چون او خوب جوشيده است. در دوران جنگ چه سلطنت ها كردند و چه مال ها اندوختند؛ و در دوران كوپن بازي ها و به صف كردن مردم و بستن بسته هاي سيگار هما به ناف يك بطري شير چه افاده ها فروختند.

صمد آقاي محل ما از قِبَل اين رژيم سفله پرور صاحب چند خانه و باغچه و مغازه شد و توانست يك حرامسراي دو سوگلي بسازد و يك دوجين بچه راه بيندازد؛ اگر چه هنوز هم با پيكان آمد و شد مي كند و دهان اش بوي آروغ پياز و اشكنه مي دهد.

بماند البته كه اين صمد آقا نمايندهء همه كاسب ها نيست. ولي نمايندهء بخشي از هم انديشان خودش كه هست؛ همان ها كه به تمثال بدتركيب «آقا» كه قاب شده و بر ديوار مغازه آويزان است، كُرنش مي كنند.

باري، تلويزيون هاي تركيه، خبر انتخابات ايران را از سرآغاز خبرهايشان برداشته و به جاي آن، خبر هجوم نيروهاي سركوب «رجب خان» به داخل پارك « گِزي » و ميدان تقسيم را نشان مي دادند. قيامتي بر پا بود.

شگفت زده نگاه مي كردم. در هر دو سرزمين مي شد قيامت را ديد؛ سر و صدا و هياهو در ميان گروهي از بچه هاي ايراني پرورده شده در مكتب خميني و جوان هاي ترك پرورده شده در دانشكده «سكولاريسم و مدرنيسم ِ» آتاتورك بزرگ!

او به راستي سزاوار اين پسوند " بزرگ " است وقتي با خود فكر كنيم كه در ميان مشتي گرسنه و عقب ماندۀ خرافاتي، بشود سخناني از جنس انسان گرايي و دنياي «مدرن» گفت؛ بشود دست به كارهايي زد كه هيچ گرفتارِ در چنبرهء مذهب و دين، تاب تحمل اش را ندارد. بزرگ بودن آسان نيست، تنها جربزه و جرأت نمي خواهد، خردورزي و نيك انديشي و درست كرداري هم مي خواهد. كساني چون آتاتورك ويژگي هايي از اين دست داشته اند كه ماندگار شده اند.

با خود مي گفتم: «مردك ديكتاتور» - رجب اردوغان – سر آخر كار خودش را كرد. ديگر نتوانسته شعارهاي آزاديخواهي را تاب بياورد و دستور داده با بولدوزر و ماشين هاي زره پوش و كاميون هاي آبپاش به پارك يورش ببرند و چادرهاي معصومانهء جوان ها را ويران كنند. دلم براي جوان هايي كه زير دود و گاز به چادرهايشان چشم دوخته بودند مي سوخت. اين چادرها به مانند آشيانه هاي كوچك شان بود. ولي «رجب خان» ها كجا مي توانند اين حسرت را دريابند؟ اينان در پي ويراني چادرهاي آزاديخواهي اند تا به جايش «چادر» هاي ناداني را بر مغزهاي ملت هايشان بنشانند؛ همان چادري كه بر مغز مردم ما هم نشانده شده است.

دلم گرفت وقتي ديدم جوان هاي تركيه آزادي را فرياد مي زنند و بچه هاي ما «روحاني» را!

اندوهبار است. اگرچه من از سر اندوه نمي نويسم. فقط دلم مي سوزد بر بچه هاي سرزمين خودم كه به شادي هاي لحظه اي و ارزان قيمت خوش اند. تشنهء برگزاري جشن هاي خياباني اند. بكوبند و برقصند و بنوشند و كسي هم نگويد خيابان جاي «مفسدين في الارض» نيست. اين كمترين حق شان است البته. از همين رو هم با پورشه مي آيند و هم با موتور گازي؛ و صد افسوس نمي دانند كه وارد كنندگان و صاحبان آن پورشه ها و مازاراتي ها، هرگز نخواهند گذاشت كه اين ها حتا دست شان به يك بوق خودرو آزادي برسد، چه رسد به سوار شدن براين خودرو.

بچه هاي بازي خوردۀ سرزمين من براي «روحاني» هورا مي كشيدند، بي آنكه حتا لحظه اي فكر كنند كه اين مردك مزور و چند چهره، باز هم آمده كه «وقت بخرد»؛ وقت براي بقاي رژيم اسلامي. شش ماه بگويد تازه دولت را تحويل گرفته ايم. شش ماه بعد بگويد آماده مذاكره ايم. شش ماه پس از آن، در اينجا و آنجا جلسه بگذارد و... و سرانجام هم خيز بردارد براي چهارسال دوم؛ براي سوت و كف و هياهو. دربارهء بهبود وضعيت نان و خوراك مردم هم بگويد «دشمنان» سربلندي اسلام، جلوي پيشرفت ما را گرفته اند.

او عضو مجمع تشخيص مصلحت "نظام" – و نه مجمع تشخيص مصلحت كشور و ملت – است. او عضور شوراي عالي امنيت است. شورايي كه «امنيت» را در مصلحت و بقاي رژيم خلاصه مي داند و بر اين اساس مي توان هر كسي را به بهانهء «مخل امنيت» روانه زندان كرد، هر نشريه اي را بست، هر فيلمي را قيچي كرد و زبان هر كسي را كه گفت «آزادي» بريد.

من كه شاهد تبليغات اش نبوده ام. ولي مي گويند كه ده ها وعدهء چرب و شيرين داده است. كدام وعده و كدام وفاي به عهد، اگر اين وعده با «مصالح نظام» و منافع حاكميت و اساس اسلام در تضاد قرار بگيرد؟ فراهم آوردن فرصت هاي برابر براي زنان جامعه يكي از همين هاست. ستون اسلام مي لرزد اگر به زن «حق» داده شود.

مي گويند از اعطاي (!) آزادي بيشتر به زنان سخن رانده است؛ از آزادي زندانيان سياسي؛ از بهبود وضعيت اقتصادي. واقعاً حتا اگر فرض كنيم او يا هر كسي ديگر بخواهد زنان را هم "داخل آدم" حساب كند، آخر به كفن پوش هاي حوزه كه مي ريزند توي خيابان و بر سر و بدن مي كوبند، چگونه مي تواند پاسخ بدهد؟

به راستي اگر بخواهد وضعيت اقتصادي را سروسامان بدهد، نيازمند برداشتن چه گام هايي است؟ خيال كرده ايد مي تواند آن « شربت زهرماري » را به خورد سيد علي بدهد؟ مي شود دست مافياي اقتصادي و نظامي سپاه را كوتاه كند و آن ها يك «آخ» هم نگويند؟ و ده ها پرسش از اين دست.

تعارف كه نداريم. اينجا يك سيستم اسلامي حاكم است؛ با «قرائت» هاي اين آخوند خارج نشين و آن روضه خوان "كشف حجاب كرده" هم نمي شود قوانين را تدوين و اجرا كرد و سياه بازي راه انداخت. اسلام حقوق «زن» را يه عنوان يك انسان به رسميت نمي شناسد. اساساً اين دين انسان را آزاد نمي شمارد، چه زن باشد و چه مرد. پس هر آنچه دراين باره گفته مي شود حرف صد من يك غاز است و وعده سرخرمن. 

يك ساعت ديواري «برهنه» توي اتاقم دارمغ از آن ساعت هايي كه همهء چرخ دنده هايشان پيداست و مي تواني حركت يكايك چرخ دنده ها – چه ريز و چه درشت – را ببيني. كافي ست فقط يكي از دنده هاي يك چرخ دنده  لب پَر شود. يعني نوك يكي از دنده ها بشكند، آنوقت كل ساعت زمينگير مي شود. خرابي يك «دنده» همان و بازماندن چرخ دندۀ حامل اين دنده همان؛ و كمي بعد، از كار افتادن كل ساعت. به عبارت كوتاه، خوردگي ِ يك دنده همان و از كار افتادن صداي تيك تيك همان.

بسياري از بچه هاي كشور من به اين بحث ها كاري ندارند ولي، اصلاً هم فكر نكرده و نمي كنند كه يكي مانند احمدي نژاد يا روحاني يا آن واعظ شكلات پوش – خاتمي – و بقيه فرقي با هم ندارند. همه فقط يك «دندۀ» كوچك از يك چرخ دنده هستند و اين چرخ دنده، خود يكي از ده ها چرخ دهنده تشكيل دهندهء يك ساعت بويناك. پس نمي دانند هرگز هيچ "‌دنده"ی اين ساعت هوس چرخيدن وارونه يا رقص سامبا به سرش نمي زند.چون براي او تعريف شده كه براي بقاي اين رژيم بايد رقص شكم كرد، و صد البته او هم گفته سمعاً و طاعتاً!

يكي مانند «روحاني» البته مي داند اگر جز اين رفتار كند، درحقيقت زير پاي خودش را خالي كرده است. بود و نبود خود و اين جماعت در گروي بودن اين اژدهاي هزار سر است. بخشي از آتشي كه از دهان اين اژدها بيرون مي دود از نفتي است كه هر كدام از اين مكاران بر اين آتش مي پاشند.

واقعيت آن است كه «روحاني» نيامد كه «جليلي» نيايد، بلكه «جليلي» آمد كه روحاني بماند و رييس جمهور شود. شوربختانه ما اين آزمون بد را در سال هفتاد و شش و هشتاد و چهار هم از سر گذرانده بوديم. يعني به خاتمي رأي داده شد كه «ناطق نوري» نيايد و به احمدي نژاد آري گفته شد كه هاشمي حذف شود. امروز كه به كارنامهء خاتمي و احمدي نژاد نگاه مي كنيم مي بينيم كه ملت چه فريبي خورده است.

چشمم به جوان هاي ترك خيره ماند. پليس تركيه به شدت آن ها را مورد ضرب و شتم قرار داده بود. حتا تلويزيون هاي ترك هم تصاوير را برداشته و به جايش زيرنويس پخش مي كردند. لابد در آنجا هم ابر و باد و مه و خورشيد در كارند كه افكار عمومي از پاي بساط  ِ آرامش كاذب و فريب بلند نشود.

مي روم روي كانال بي.بي.سي ِ ترك. از انتخابات ايران خبر مي دهد و مي گويد حسن روحاني به زبان هاي انگليسي و آلماني و فرانسه و روسي و عربي تسلط كامل دارد؛ به به! اين همه هنر در آستين يك عبا!؟

با خود مي گويم جل الخالق! اين اطلاعات مشعشع را چه كسي به « بي.بي.سي ِ ترك» داده است كه برايمان بُت بسازد. يادم مي افتد كه «بي.بي.سي فارسي» هم چه گريباني مي دريد براي شيخ حسن «ناجوري».  ياد شيخ حسن جوري در سريال سربداران افتادم كه به «قاضي شارع» مي گفت: نياموختي. هنوز هم نياموختي!

كاش كسي باشد كه به ما هم بگويد چگونه بايد آموخت. تاريخ ما پُر است از اين شيوخ، از غزالي و ملاصدرا و مجلسي و... و امثال اين ها. همين است كه ما هم هنوز نياموخته ايم. بايد كانت را گذاشت كنار غزالي و دو دستي بر سر كوبيد! اگرچه حتا تصوير كانت هم از همنشيني با تمثال اين جانور دوپاي اسلامي، دست به خودكشي مي زند؛ آخر كجا ببرد اين همه ننگ را!؟ 

هنوز بوق موتور «گازي ها» مي آيد! بچه ها گاز مي دهند و هلهله مي كنند. شتابان مي روند، ولي به كجا؟ با خود مي گويم كاش «سراب» باشد و باتلاق نباشد. از باتلاق  نمي شود جان سالم به در برد. كاش بچه هاي سرزمين من جان به در ببرند از اين سراب، از اين گنداب.

تلويزيون بي.بي.سي ِ ترك، چهرهء «شيخ حسن روحاني» را نشان مي دهد. رژيم خون آشام مذهبي براي چند صباحي هم شده، مي خواهد ويترين اش را عوض كند و جانورهاي كريه المنظر را از جلوي چشم ها كنار بكشد و به درون و پستوي مغازه ببرد. اكنون توي ويترين چند روضه خوان و واعظ ِ بي مقدار خودنمايي مي كنند. رهبر، يك واعظ؛ رييس جمهور يك واعظ؛ رييس قوه مجريه، يك واعظ؛ رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام يك واعظ،  و هزاران واعظ ديگر در هزاران پُست دولتي و حكومتي. واعظ ها فقط به يك جا راه ندارند: به هستهء مركزي مافياي سپاه؛ همان كه هر زمان هر كار دلش  بخواهد، انجام مي دهد.

نيش «شيخ حسن روحاني» در تلويزيون بي.بي.سي ِ ترك باز است. چرا نخندد؟ باز هم «دروغ»  پيروز شده است. مي شود دروغ گفت و بر ملتي كه نمي خواهد بداند و بينديشد، حكم راند.

بزرگمردي ايراني به نام  «داريوش» روزي آرزو كرده بود كه اين سرزمين از سه بلا در امان بماند: «دشمن، خشكسالي و دروغ». افسوس كه امروز اين هر سه ما را در بر گرفته اند. دشمن بر سرمان حكومت مي كند، خشكسالي دامان سرزمين مان را گرفته و ما را به خاك سياه نشانده است، و «دروغ» پيروز شده و بر خردمندي و آگاهي پوزخند مي زند.

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه