بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

چهارشنبه 22 خرداد ماه 1392 ـ  12 ماه ژوئن 2013

شما چه فکر می کنید؟

از مجموعهء «توییت های ایرانی»

پ. مهرکوهی

  امروز طرف های عصر بود که گوشی ام زنگ زد. «بیخیال» بود. به شام دعوتم کرد. گفت: «بیا! دوستان هم هستند. یکشنبه را هم می خواهی پای آن لب تاب ات خراب کنی؟». رفتم. لب تاب ام را نیز با خودم بردم. از در که تو رفتم دیدم از دوستان تنها «شله زرد زاده» آمده بود. هنوز ننشسته بودم که به هر دوی آن ها از ته دل خنده ام گرفت. در دَم کمی خرده شیشه زیر پوستم دوید. خیلی کوشش کردم که جلوی خنده ام را بگیرم تا نفهمند جریان چه بود. صحنه ی جالبی بود. نمی خواستم با خنده ام بویی ببرند و به هم اش بزنم و از دست اش بدهم. دو نفری نشسته بودند روی زمین، بر روی قالی، و داشتند تخمه می شکستند، آبجو می نوشیدند، سیگار می کشیدند و شترنگ بازی می کردند. خنده دار بود. هر دو آن ها شاه هاشان را از دست داده بودند، ولی بازی ادامه داشت!

گفتم نگفته بودید که شترنگ هم که بلدید!

«بیخیال» گفت: تو را به خدا دست از سرمان بردار! این شترنجه، آقاجون!»

گفتم: «گ» بود، عرب ها آمدند شد «ج»! ولی به راستی خوب بازی می کنید!

شله زرد زاده گفت: «جان خودت حواس ِ ما را پرت نکن. مگر نمی بینی؟، این یک بازی ی فکریه! احتیاج دارد که آدم همه ی حواس اش به بازی باشد. ناپلئون هم شترنج بازی می کرد. تو اگر فکر داشتی سرانه ی پیری نمی رفتی دنبال نوشتن. بچسب به یک لقمه نون. مزاحم فکر کردن ما نشو آقا جون. لب تاب ات را هم که آورده ای. به کار خودت بچسب! تا شام آماده بشه، بنشین آنجا روی مبل و برای خودت بنویس. به آن سه چهار نفری هم که حوصله ی خواندن نوشته هایت را دارند از ما سلام برسان، ولی جون خودت بازی ی ما را خراب نکن».

خواستم بگویم بازی اشان خراب شده ی خدایی بود. نگفتم. خواستم بگویم شترنگ اشان به صحنه ی انتخابات در جمهوری ی اسلامی می مانست، نگفتم.

در اینترنت، نخست نگاهی می اندازم به روزنامه ی اِل پایز، «سرزمین». خبرهای خوب زیاد است. گویا دوستان ونروئلایی هم دارند می پَرند. بخشکی بخت!

«بیخیال» می پرسد که آیا می خواهم چیزی بنویسم؟

می گویم آری، می خواهم مطلبی بنویسم به نام ِ «خان هم فهمید»، درباره ی آقای همیشه وزیر ِ سایه ی دولت «شورای مقاومت» که او هم سرانجام فهمید از آن کشک چیزی نمی ماسد.

 می گوید: «دست ور دار، مُ..ه..ندس!، بیخیال نوشتن این یکی. با دار و دسته ی آن بابا طرف نشو!»

 می گویم: « متلک هم یاد گرفتی. آفرین. سدایت* هم که دارد خروس مرغی می شود. ماست نخوری یک چیزی خواهی شد».

می گوید: «قصدم متلک نبود. تو که مهندس نیستی. تازه، مرا چه به بی ادبی به مهندس ها!؟ تنها می خواستم بگم از امروز همه ی ما چه بخواهیم و چه نخواهیم هفتاد میلیون آدم ِ مُ...هند...سی شده ایم. همین».

چند دقیقه ای سکوت اتاق را پر می کند. بازی اشان خوابیده است. هر دو در فکرند. ادامه می دهد: « برادر من! جریان آن "برادر ِ خاص" مانند جریان ِ انتخابات نیست که اگر رأی ندی با پای خودت بروی جنهم! لشکر حضرت ِ "خاص الخاص (ع)" مانند تیر ِ غیب بر سر ات خواهند بارید از همه سو. آنچنان برایت پرونده ی وابستگی به رژیم درست کنند که خودت هم باور ات بشه. آنوقت زندگی را در همین جهان برایت جهنم می کنند. نام اش را می گذارند کارزار انقلابی! دیگر نیازی به دوزخ ِ آن شیخ نیست. در این جهان با هرکس درگیر شدی، بشو. درباره ی هر کس هم دل ات خواست بنویسی، بنویس. ولی پندم را بشنو. درباره ی "خاص الخاص (ع)" ننویس. درباره ی جدا شده ها هم ننویس. درباره ی حضرت صاحبخانه ی گوری به گوری هم هرگز ننویس.»

و باز سکوت. تاب نمی آورم. می گویم: بدبخت ها! شترنگ که بی شاه نمی شود.

شله زردزاده می گوید:«خب، ما بازی کردیم و شد! به تو برخورد شترنج ما شاه ندارد؟ شورای نگهبان با چهار تا آدم از کار افتاده اش برایمان تصمیم می گیرد کی خوب است و کی بد. سدایمان بالا نمی آید. این که هنوز توی خانواده های سنتی برای پسر زن انتخاب می کنند سگ اش شرف دارد به این وضع. ولی کو سدای کسی؟ حالا تو وقت گیر آورده ای و به این شترنج ما پیله کرده ای مرد خدا؟»

در حالی که به حرف هایش گوش می دهم نگاهی هم به خبرها می اندازم. سر حرف را بر می گردانم به « گ. ب. ا. ز. ناشناس» که روز شنبه دیده بودمش. حرف های او را بازگو می کنم.

«بیخیال» می گوید: « حرف او را نزن. بیکاری؟»

خبرها را برایشان می خوانم. یک سردار برای نامزدها خط و نشان کشیده که پررویی بی پررویی. در «بی.بی.سی» ی فارسی آمده که دوشنبه صلاحیت «روحانی» بازنگری می شود.

«شله زرد زاده» می گوید: «بگذار بریم تو قیصر! فرمون که می گفتند این این بود؟ "بی. بی. سی" که می گفتند این بود؟».

می پرسم چرا؟

می گوید: «یعنی تو نمی فهمی؟ این ها دارند همه کاری می کنند که انتخابات بی سر و سدا برگزار شود، آنوقت می آیند در میانه ی بازی گند بزنند؟ هرگز. می دانی با رد صلاحیت کردن یکی از این ها خودشان را  نزد مردم به پرسش می کشند؟ هرگز این کار ِ بچه گانه را نمی کنند. در این دور نمی کنند. در آینده شاید. با پیش کشیدن این چنین دورغی بازار را گرمتر می سازند. مردم را هُل می دهند به سویی که می خواهند. جلیلی را آورده اند که نقش لولو را بازی کند. این کار اعتبار ولایتی و روحانی را بالا می برد. مگر یادت نیست، همان "گ. ب. ا. ز. ناشناس" سال ها پیش، زمانی که هنوز دچار حواس پرتی نشده بود، می گفت این روحانی سر دسته ی چماقدارها بوده، تو سال 58!؟ عکس ها را ندیدی؟ مردم از ترس لولوی جلیلی می آیند و به یکی از این دو رأی می دهند. این یعنی مهندسی ی انتخابات، هدایت غیر مستقیم مردم به سوی اصلح! دَمشان گرم. خوب بلدند ما را برقصانند! دارد آهسته آهسته از جمهوری ی اسلامی خوشم می آید! اگر هر کاری بلد نباشند، اگر کشورداری بلد نباشند، در سر کار گذاشتن ما استادند. حالا هی تو بیا و از شُتر- رنگ ما ایراد بگیر!»

می گویم: تو هم که داری حرف های «گ. ب. ا. ز. ناشناس» را تحویل ما می دهی. نکند او مخ تو را هم کار گرفته باشد!

«بیخیال» می پرد میان گپ ما و می پرسد: «تو چه فکر می کنی؟»

می گویم من از دو سال پیش نظرم را بارها نوشته ام. دیگر مهم نیست کی رییس جمهور شود. هر کس بیاید نوکر تیمساران باید باشد. همین.

شله زردزاده روی اش را می کند به «بیخیال» و از او می پرسد: «خب، مُهن....دس! خودت بگو، تو چه فکر می کنی؟»

  

* سدا واژه ای عربی نیست که آن را با «ص» بنویسیم

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه