بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

چهارشنبه 22 خرداد ماه 1392 ـ  12 ماه ژوئن 2013

جنجال انتخابات و ندانم کاری های اپوزیسیون

نصرت واحدی

عمرسیاسی - اجتماعی ما چهار سال به بطالت گذشت تا دوباره، مانند بارهای گذشته، مسئلهء انتخابات، آن هم انتخابات دورهء یازدهم جمهوری اسلامی به میان آمده است. انتخابات دوره ای، یعنی فرصت رجعت جامعه به خود و رقم زدن به زندگی خویش، آن هم برای حساب رسی به این موضوع که کدامین امیدها و آرزو های مردم تحقق یافته و یا کدامین آنها هنوز همچنان بصورت خواب و خیالی به جای مانده است.

درست در این فراگرد رجعت جامعه بخویش که بسیار ریشه ای و بنیادی است حکمت مردم سالاری نهفته است. چه اگر صاحبخانه نداند پیشکار وی چه بر سر ملک و مالش آورده است چگونه میتواند او را دوباره برسر کار بگمارد و یا عذرش را بخواهد. خود انتخابات یا آنچه بطور نمادین به آن صندوق رأی میگویند، اگردرفضای خالی از تصّور مطرح شود توان اندیشیدن را از مردم میگیرد. چه این تشبیه تنها یک اشاره ای سطحی برای معنی این مهم میباشد.

با این فکرو برداشت باخودم در نزاع بودم که آیا به پای صندوق رأی بروم و یا نروم. آخر این غبار نکبت انقلاب که دلم را چرکین و مأیوس به آینده ساخته همراه با شرم از کردار گذشته که چهره ام را سرخ فام نموده، روحم را چنان عصبی و رنجور ساخته که نه میل به رفتن و نه اراده به گزینشی برایم باقی گذاشته است. تازه کدام گزینه؟ کدام حزب و گروهی هست که لحن و محتوای سخنانش حساب رسی باشد؟ به بخشید منظور از حساب رسی که بد و بیراه گفتن نیست. خیر مردم میخواهند کسانی بیآیند و با سند و مدرک بگویند با ثروتهای مادّی و معنوی ملّت چه قدم هائی درجهت رفاه و آسودگی و صلح جامعه برداشته شده است، کجا داد و مردمی رعایت شده و کجا مردم در زیر ظلم و اجحاف رنجورند؟ این اقتصاد و بخش خصوصی و صنایع و فنون به چه بیماری ای مبتلا شده که من و فرزندانمان بیکار و بی نان شده ایم؟ با این استعمار درون و بیرون که همه جا حتی تا توی رختخواب همه نیز نفوذ دارد و لابیهای ریز و درشتش که شریک دزد و رفیق قافله هستند چرا مبارزه نمیشود؟ پس این استقلال و آزادی ایکه این انقلاب وعده داد کجا رفته است؟ 

با این جوّی که شرحش دیگر محلی در ذهن و مجالی در روانم برای اراده به کاری باقی نگذارده بازتکانی بخود دادم تا پیش از گشایش گیشه ی تئآتر رآی گیری، که خودش بسان  معرکه ی مار گیران است، تأملی در آئینه مشاهدات خویش بکنم.  فکر کردم برای چی اصلأ بروم رآی بدهم. به خاطر اسلام، به خاطر وطن، به خاطر دهن کجی به امریکا، به خاطر تکلیف شرعی یا به خاطر تو دهنی زدن به مخالفین از چپ تا راست بنیادگرایان اسلامی ایران؟

من که عقلم به مقصود دیگری نمی رسد. آخر در این گیر و دار، نه اداره ی کشور، نه رفاه مردم و نه رفع  دشواریهای مملکت مطرح است که لااقل افرادی مانند من نیز آنها را در فکر خویش مطرح بسازند. بعلاوه من اصلأ از تئآتر و هنرپیشه و کارگردان بدم می آید. تئآتر جائی است که به  فرومایه ترین وجهی به نوع انسان بی حرمتی می شود. چه یک نمایش نویسی میآید و از انسانها، آدمک می سازد. آدمکهائی  که مثل موم در دستش گاهی خشن و گاهی نرم می شوند. گاهی در لباس قدسی و گاهی  به چهرهء ابلیس ظاهر می گردند و نمایش نویس سخنانی را که خودش مایل است در دهانشان می گذارد; اعمال و رفتاری را که نیت باطنی خودش است به آنها تلقین می کند. نمایش نویس با این شیوه حرمت، شرافت، آزادی انسان را لکه دارمیکند و عقل را در اختیار عواطف و احساسهای لجام گسیخته قرارمیدهد تا عوام  فریبی راه بیاندازد، تا هنگامه بیآفریند، تا قاطبه را تماشاچی و محو قطعه ی خود بکند، جذب صحنه های پست و خیالی و بی ارزش که ظاهرأ  زندگانی نام دارد بنماید. مگر در سالهای 56 و 57 که انقلاب اسلامی در ایران نطفه درست کرد و نمو نمود چیزی به غیر ازاین بود. آنجا هم با راه پیمائیهائی که آهسته آهسته ، آنهم به اجازه ی دولتی که خودش هم نمی دانست فضای باز سیاسی چیست، میلیونها به خیابان نیآمدند و فریاد « استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» نزدند؟ مگر با احساسات و عواطف این  میلیون مردم که سرهای خودشان را زیر بغل داشتند و محو حیله های عوام فریبانه ی یک فرد شده بودند بازی نکردند؟ تازه بعد هم  کارگردانان و صحنه سازان همین  قشقرق و هیاهو بلیط این تعزیه را بنام انقلاب اسلامی به 99,9 در صد از شهروندان ایرانی فروختند. شهروندانی که فضای روانی – فاشیستی ایرا که برای حاکمیت نازیسم ضروری بود در زیر فشار جوّ توده های مسخ شده در پشت صحنه ی همین تئآتر فراهم آوردند. 

امروز با توجه به اینگونه سوابق و حساسیتهای برآمده از آن، این قطعه ای که به نام تئآتر رأی گیری دو باره برای یازدهمین بار بروی صحنه آورده میشود، مدتهاست مرا به خود مشغول داشته است. چه، با وسواسی که برآمده از تجربه ی مردم از حاکمیت استبدادی کنونی است منهم مدام  از خودم می پرسم این نمایش نامه را کی نوشته است؟ چه کسی هر بار آن را ویرایش میکند تا مردم اوق شان نگیرد؟ چون اسم نمایش نویس برای کسی معلوم نیست. همینطور، معلوم نیست چه کسی این بازیکنان پشت صحنه را کوک میکند. آنهائی که قبل از شروع بازی، هر بارعهده دار ایجاد حوادثی میباشند. این بار در درون ایران این حوادث ظاهرأ جنگ احمدی نژاد با رفسنجانی، گله های رهبر، فضولی های اصلاح طلبان و سبزها، نزاع اصولگرایان و اصلاح طلبان است. درحالیکه در بیرون از کشور در شهرهای مختلف جهان، با ولخرجیهای شرکتها و انجمن های خیریه ی کشورهای پول دار صنعتی، جلسات سخنرانی و گفتگو در باره ی ایران فردا از یکسو و حادثه آفرینی کسانیکه با جار و جنجال بسیار به ایجاد شوری ملّی دست زده اند از سوی دیگر است. به ویژه که اکنون این حوادث همراه با  اخراج و استعفای جور و واجور، مصاحبه های پی در پی و بی سر و ته رادیوئی و تلویزیونی، اعتراضها و اعلامیه های کوتاه و دراز پشت صحنه را جالب تر از روی صحنه نموده است. به این دلیل شاید باید از خود پرسید که آیا این بازی های پشت صحنه هم جزو قطعهء نمایش است؟  تازه این شورا تنها شامل بخشی از اپوزیسیون میشود. درحالیکه بقیه قفل سکوت بر دهان دارند.

امروزه تئآتر مدرن اینگونه اجرا میشود. یعنی بخش فعّال پشت صحنه و خود صحنه در هم ادقام می گردند.  حتی گاهی بخشی از دوره های تاریخی و زمانهای زندگی چنان درهم آمیخته میشوند که تماشاچی بیچاره  نمی داند که آیا مثلأ منظور کارگردان تجسم وقایع عصر حجر و یا حوادث  قرن 21 میباشد.

اخیرأ هنگامیگه درخارج از کشور شورا سازی میشد خودم را قانع کردم که این بار کاری جدّی در پیش است. زیرا شنیدم گروهی آزادانه دورهم جمع شده اند تا در مورد مسئله ی اتحاد نیروی های اوپوزیسیون باهم شور بکنند. اما همینها پس از مدت کوتاهی سخن از" اخراج" و "استعفاء" به میان آوردند. اینها خودشان هم نمیدانستند چه میگویند و چه میکنند. بنظر میآمد که ریششان را جائی گرو گذاشته اند.  بدبختانه کسانی هم که سخنان این افراد را از تلویزیونها می شنیدند متوجه دشواری آنها نشدند. چرا! معنی کلمه ی اخراج و استعفاء را محفلی ها میدانند. ولی از تحلیل و تشریح آن به دلایل تاریخی – فرهنگی، چون ما که در درون قفس حسرتکده ای به نام  ایران روز را به شب میرسانیم، حیرانند.

آخر اخراج و استعفاء هر دو بیان لکه دار شدن شرف آدمی است.  زیرا آنکه استعفاء کرده به شرف خود لطمه زده و آنکه اخراج نموده به شرافت دیگران تجاوز نموده است. اوّلی خودش را کوچک ساخته زیرا قوّت استدلال نداشته تا جلسه ی گفتگو را بسوی عقل و منطق بکشاند. درحالیکه دومّی یعنی اخراج کننده خودش را عقل کلّ میداند. چرا که تاب تحمّل انتقاد را ندارد.

بعبارت دیگر کسی که خود را خُرد و کوچک میکند، یعنی با تعظیم و تکریم و یا قبول مسئولیتی که توان آن را ندارد، در واقع به کرم ریزی مبدل شده است که خواه و ناخواه در زیر دست و پا له لورده میشود. همینطور آنکس که خود را عقل کلّ میشمارد آگاه به این حقیقت نیست که انسان «می داند که نمی داند و آگاه است که عقل نیز خطا میکند». از این رو فردی که این حقیقت را نمی شناسد چون غافل از شرافت و کرامت آدمی است به ناچار بهنگام کمونیکاسیون، خواه بصورت مراوده، مکالمه و معامله دیگران را بی عزّت و بی حرمت میکند.

از این گذشته کلام اخراج تنها تجاوز به حرمت انسانی نیست بلکه افزون براین اخراج کننده با این عمل نشان میدهد که قادر به مهار استبداد و خود رأئی ذاتی خویش نیست. چنین افرادی برای صلح جامعه بسیار خطرناکند.

متأسفانه تجاوز به شرف انسانی در جامعه ی ایران روبه فزونی دارد. زیرا ما ایرانیها میان دانائیهای کهنه و نوی خود پیل پیلی میخوریم. آخر، مگر شرف انسانی میتواند در جامعه ایکه هرکسی برای معرفی خودش به سه نفر آدم موجه یا معتبر نیاز دارد نقشی هم داشته باشد؟ این گونه برخورد با مردم تنها در میان ایرانیان خارج نشین مرسوم نیست، بلکه در همین مملکت خراب شده ای که من دارم آنجا زندگی میکنم، با همه ی اهن و تلپ کامپیوتری و انترنتی، هر روز در فرمهای استخدامی، شکایتی، مجوز خواهی و غیره مشاهده میشود. هیچ چیزی بیشتر ازاینکار به حرمت و عزّت انسان صدمه و ضرر نمیرساند.

مسئله ی دانائی و توانائی که مدام ورد زبان فردوسی است، پایه های محکم دوران زندگی کنونی شده است. این گونه زندگی که درغرب به آن "جامعه ی دانشی knowledge society گویند نتیجه ی عبور از  دورانهای جامعه ی "انفورماتیک" و سپس "جامعه ی شبکه ای" درهمین 50 سال اخیر است. دشواری ما ایرانیها درست از همین جا شروع میشود که ما با انقلاب اسلامی کذائی خود نه تنها محروم از شناخت این ترّقی ها و دوره ها شده ایم بلکه افزون براین با همین دانائی و توانائی فردوسی که اساس آن را باید در فرهنگ زردشت جستجو کرد نیز بیگانه شده ایم. چرا ! برای اینکه نمیدانیم با دانائی که به هرحال خودش یک مراد است چگونه برخورد نمائیم.

نگاه کنیم، اتفاقأ درهر جمعی که شما بروید همه سعی دارند با دانائی خود محفل موجود را گرم نگه دارند و یا در این محفل از دیگران کسب اطلاع بکنند. آشکار است که در این گفتگو همه ی ادعا ها الزامأ میتوانند مورد تردید قرار بگیرند. در این حالت مدعی موظف به توضیح در باره ی حقانیت گفتار خویش است. قاعدتأ آدم عاقل نمیآید در اینگونه موارد که موضوع حقیقت مطرح است و ابزار رسیدن به آن عقل و منطق و یا علم متکی به آزمایش میباشد نظری را به رأی افراد حاضردر محفل بگذارد. بیچاره زردشت اگر می دانست که چطور طایفه ی ایرانی راسیونالیسم وی را بی اعتبار میکند هرگز زبانش در دهانش نمی چرخید. بدبختی اینجاست که این کارچاق کنی پشت صحنه ی تئآتر شورا به نام دمکراسی و استفاده از دستگاههای مراوده ی الکترونیکی یعنی کامپیوتر صورت میگیرد. اما دمکراسی نه به رأی گیری مربوط است و نه ابزار تحقق آن کامپیوتر است. تازه این کامپیوتر هم توانا نیست که نتیجه ی همین رأی کیری را بلافاصله در اختیار جمع بگذارد. زیرا بقول علی امینی اوّل باید مورد تأئید حضرات قرار بگیرد.

این ضعف مؤید این است که گردانندگان جلسه به اندازه ی کافی جوّ سازی بلد نبوده اند تا مانند خمینی رقم 99,9 در صد را از آستین خویش بیرون بکشند. ملاحظه میشود که آفتابه لگن هفت دست ولی شام و نهار هیچ. از این گذشته مخالفین دولت چه در داخل و چه در خارج ازکشور به شدّت خود را ملّی گرا و پایبند به فرهنگ کهن ایران میدانند. این ادعا در داخل پوچ است. زیرا فرهنگ ایران فرهنگ داد و مردمی و پهلوانی است. یعنی  ایرانیان ضد استعمار درون و بیرون از یکسو و از سوی دگر میهن دوست  و مدافع انسان و انسانیت بوده اند. آنچه که به واژه ی " پاتریوت " بسیار نزدیک است. چنین خصلتهائی متضاد با ولایت فقیه، خواه در نسخه ی اصولگرایان و خواه در سیاق اصلاح طلبان باشد. به واقع هنوز مردم یادشان نرفته است که آقای خاتمی در وصف خلخالی، یک جانی خونخوار، چه سخنانی گفت و چگونه  او را ستود و بزرگ داشت. تو گوئی که  الوهیت را در چهره ی قدسی وی مشاهده نموده است.

ستایشت به حقیقت ستایش خویش است             که آفتاب ستا چشم خویش را بستود

اما میزان ملّی گرائی را میتوان در جمع اپوزیسیون خارج نشین در رعایت سه گفتار زردشت محک زد که متأسفانه اندازه ی آن بسیار ناچیز است. چه در گفتار این هموطنان هیچگونه صداقتی منطبق بر "گفتار نیک" نمیتوان دید. به ویژه در متن منشورشورای ملّی که خودش به گونه ای کوششهای پشت صحنه ی تئآتر انتخابات است، این بی صداقتی آسان به چشم میخورد. کارگردانان این ماجرا ولی بسان کبکی که سرش را زیر برف میکند تا از انظار پنهان بماند گمان دارند که قایم موشک بازی آنها را کسی نمی بیند.

منظوری را که کارگردانان این تئآتر دنبال میکنند با آنچه به خورد مردم میدهند یکی نیست. اینان مانند پزشگی عمل میکنند که به بیمار خود وعده ی زنگی میدهد. اما داروهائی که تجویز مینماید همه حکایت از نزدیکی مرگ وی دارند. وعده ی عفو عمومی دادن، آنهم به کسانیکه با شعار" مفسد فی الارض " آمدند تا خودشان " جانی فی الارض " بشوند و با بلائی که بر ملّت ایران آوردند روی نازیهای آلمان را سفید کردند، نه تنها موازی کاری با اتفاقات دوران حکومت ژنرالها در آرژانتین است(1976 تا 1983) بلکه خود شرط ائتلاف سیاسی میان اینان با برخی از مقامات داخل کشور، خواه در زمره ی روحانیت و خواه در دایره ی اصلاح طلبان و سبزها، میباشد. وگرنه متن این منشور را وحی ُمنزل نمیدانستند و درگوشی نمیگفتند «ازداخل آمده» است. اما درچنین حالتی طرف مقابل با تن دردادن به انتخابات آزاد که تنها یک ابزار است بده و بستان پر سودی را  کرده است. گو اینکه اینهم یک دیکتاتوری است. چه از کجا معلوم که مردم اصلأ دمکراسی پارلمانی بخواهند؟

دراین رابطه باید دانست که قانون عفو عمومی نه تنها نتوانست جلوی اعتراض هفتگی مادران را به گم شدن فرزندان خود(حدود 30 هزار نفر) درمیدان "مایو" بوینس آیرس Buenos Aires بگیرد، بلکه سقوط حکومت استبدادی ژنرالها و آمدن دمکراسی به کشور آرژانتین را نیز مانع نشد.

درایران بیاد بیآوریم که بزرگانی چون ملا صدرا بر کلام "الرحمان و الرحیم" ایراد گرفته اند و تضاد درونی آن را به شدّت مورد انتقاد قرار داده اند. امروز ولی آنها که بدنبال ائتلافی میان اپوزیسیون و اصلاح طلبان و سبزها هستند باید بدانند  که آنها از یک سو دلسوز آن هزاران جوانی میباشند که در بهشت زهرا و گورستان خاوران تکی و یا دسته جمعی بخاک سپرده شده اند و از سوی دیگر میخواهند قاتلین همین لاله های پرپر شده را با عفو عمومی خود مورد بخشش قرار بدهند. اینکار تنها بازی با دینامیت نیست بلکه مضافأ این ناجوانمردان دعوی خدائی بر روی زمین نیز دارند. بنابراین در برابر این عمل نه تنها آرزو بلکه میبایستی ایستادگی هم نمود تا این فرعونهای قرن بیست ویکم نتوانند برصندلی قدرت به نشیند. به ویژه یادمان نرود که در مردمسالاری صندلی قدرت همیشه باید خالی بماند.

ای پیر خردمند    پگه‌ تر   برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز            مغز سر کیقباد و چشم پرویز

وضعیت کشور بسیار بحرانی و پایه های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، صنعتی و علمی آن درحال فروپاشی است. به ویژه روحانیت شیعه اگر بخواهد مذهب را حفظ کند چاره ای جز تسلیم شدن به ملّت و در رأس آن ملیون ندارد. در چنین موقعیتی که شباهت بسیار به دوران ویلهلم سوّم پادشاه انگلستان و آغاز دوران تجدد در آن سرزمین دارد هر گونه ائتلافی از پشت خنجر زدن بر پیکر ملّت است.

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز            تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز

به ویژه این دشنه را بعنوان کاری انسانی و عاطفی به مردم فروختن نشانه ی پستی و حقارت است.

به هرحال این صحنه ها و رد صلاحیت رفسنجانی و مشایی که پاسخ رژیم بدآنهاست بار دیگر برحرفهای اپوزیسیون و اقدامات اصلاح طلبان مهر بی اعتباری زد. چه اولّی نمیتواند بین حرف و عمل فرق بگذارد و دومّی حرفی برای عمل کردن ندارد که بگوید.  بی جهت نیست که از دید بسیاری از مردم، نقش اصلاح طلبان در این نمایش،  نه اصلاح طلبی که به قشو گری تنزل یافته است. چه این قشو  نه تنها یک ظاهر سازی است بلکه در جهت منافع استکبار اروپائی نیز قرار دارد. افزون تر این چثهء نحیف و ناتوان ملّت که فقط پوست و استخوانی بیش نیست،  دیگر جائی برای قشو  ندارد.

با این فکر و احوال براین شدم تا حتمأ به حوزه های انتخابابی بروم و رأی بدهم؛ رأی به فردوسی طوسی و توصیه به همه ی دوستداران ایران و فرهنگش که این چنین بکنند. زیرا با این کار نخست به دنیا نشان میدهیم که همگی یکپارچه یک شعار بیشتر نداریم و آنهم  نه " سبز" بلکه " فردوسی"است، شعار  "داد و مردمی و پهلوانی"است. دوّم اینکه  کارگردانان حکومت باید قدرت، خواست و عقل وشعور مردم را لمس بکنند تا برعاقبت کار خویش بیاندیشند و بیمناک باشند.

به یاد بیآوریم شعار "رأی من کو" که با آب و تاب بوسیله ی رسانه های گروهی تبلیغ شد شعار ضعف، تسلیم و پذیرش قانون اساسی رژیم ولایت فقیه بود که در ضمن نشان میداد این اوپوزیسیون توانائی ابتکاری تهاجمی ندارند.

خوشبختانه چه در بیرون و چه در درون ما درکار مبارزه با رژیم شاهد پدیده ای جدید میباشیم. بدین معنی که در این یکسال گذشته تقریبأ تمام افراد دانشمند، متخصص و زبده ی ایرانی نسبت به دعوت به مشارکت و معاونت حکومت ولایت فقیه و سیاست بازان اپوزیسیون بی اعتناء مانده اند. چنین پدیده ای آغاز یک دوره ی متعالی روشنگری در جامعه ی ایران است. این قشرعظیم  جامعه ی ایران دیگر حاضر به همکاری با دلالان مظلمه نیست که جز ستمگری و چپاول کفایت و عرضه ی کار دیگری را ندارند. وضعیت ایران و جهان نیز طوری است که بدون همکاری این قشر در ایران هیچگونه سرمایه گذاری و تولید و توزیع و ایجاد شغل و کار ممکن نیست. ازاین رو این عدم همکاری را باید ستود و تشویق نمود. چنین مبارزه ای در دنیا سابقه ندارد. قدرت این قشر باید تظاهر پیدا بکند تا همه ی مردم به پشتیبانان واقعی خود مطمئن شوند. مبارزه ی واقعی ایرانیان تنها در بستر این جریان میتواند موفق و ثمر بخش باشد. چرا که این مبارزه مبارزه ی اندیشه ایست که بر عقل و خرد از یکسو و احساسات و عواطف ایران دوستی از سوی دیگر استوار است. دو نیروئی که خلاقیت و عشق و محبت را باهم جمع و متعالی مینماید.

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

                                                                                      مونیخ : جون 2013

           

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه